نمیگذارم ادامه دهد.
_ دیوث اون بابای پفیوز و حروملقمهته، مصطفی. اون گوشتای فاسد کار تو بود؟ با اکبری؟
سکوت میکند، اگر نمیکرد، جای تعجب داشت. چقدر باید دنیا کوچک باشد؟ آدم یاد زنجیرهٔ غذایی میافتد.
_ کی بهت گفت؟ اون شوهر…
_ اسم شوهر منو میآری، قبلش دهنتو آب بکش. پس درسته… مصطفی آرین تویی. یعنی هر کثافتی هست، باید اول به خاندان فاضلدولابچی شک کرد.
_ بس کن، مهگل… پیش کسی حق نداری…
تلفن را قطع میکنم. مردک کثافت، هم پول بهادر را خورده، هم برای او دردسر درست کرده بود.
با شکایتهایی که داشتند، این را خوب یادم است که با چه سختیای، مانع از پلمب چند شعبه شدند.
شمارهٔ فرامرز را میگیرم و این مصطفی است که پشتسرهم، زنگ میزند و من رد میکنم.
بین این تماسها، بالآخره میتوانم شمارهٔ فرامرز را بگیرم. کمی طول میکشد تا بردارد.
_ بله دخترم؟
دخترم گفتنهای این مرد را دوست دارم. شاید اگر او نبود، من هیچوقت بهادر را نداشتم.
_ سلام، آقافرامرز. اون پروندههای گوشت فاسد بود… اکبری و جلالی…
_ خب…
مصطفی پشت خط است، مردک نامرد.
_ کار مصطفیست، برادر محمد. خود حروملقمهشه… یادم اومد اسم کوچیکشو… چون اسم مستعار داشت؛ ولی یکیدوبار شنیده بودم جلالی چی صداش کرد.
سکوت میکند. نفس عمیقی میکشد و رها میکند.
_ خوبه… به بهادرم گفتی؟
بهادر؟ نمیدانم اصلاً باید بگویم یا نه. نمیخواهم بازهم درگیر یک موجود کثیف از گذشتهٔ من باشد.
_ نه، اول به شما زنگ زدم… آدمای گذشتهٔ من، زیادی عین سیریش چسبیدن بیخ زندگیش… نمیخوام بگم.
شاپرک با یک ظرف آب از اسباببازیهایش، راهی اتاقخواب میشود، این یعنی خرابکاری جدید.
_ باشه، نمیخواد بگی. بههرحال، گذشته اون ماجرا. بذار ببینم چیکار میشه کرد… ماشاءالله باباهه یه مشت اراذل تحویل داده…
تو خودتو ناراحت نکن، دخترم. به اون پسره هم نگو. شوهرت بفهمه، ناراحت میشه…
راستی، مبارکتون باشه. بهادر خیلی خوشحال بود.
حرفهایش را نمیشنوم. من به مصطفی زنگ زدم و اگر بهادر بداند…
گوشی را که قطع میکنم، بیتوجه به خرابکاری احتمالی شاپرک، روی زمین مینشینم.
تماسهای پشتسرهم و پیامهای مصطفی، کلافهکننده است. اینبار که زنگ میزند، برمیدارم.
_ اینقدر زنگ نزن به خط من… به بهادر حرفی نمیزنم.
_ من همیشه عاشقت بودم، مهگل… محمدم بود. چرا اینجور زندگیمونو داغون کردی؟ اون داشت زندگیشو میکرد، منم همینطور. اگه مال من نبودی، حداقل برای اونم نبودی.
من تو رو از دست فاضل نجات میدادم…
من شبانهروز حواسم بهت بود… اونوقت تو رفتی اول اون کثافتو پیدا کردی و باهاش خوابیدی… تو زندگی ما رو داغون کردی…
محمد اون یارو رو کشت. دوست دخترشو حامله کرد. زندگی خودش و بقیه رو تباه کرد، فقط بهخاطر تو…
منو ببین…
گوشی را قطع میکنم. در باز میشود و بهادر میآید و من شوکزده به گوشی خیرهام. اینها واقعیت ندارد!
_ گلی؟!
بهسمتم پا تند میکند. بلند میشوم و گوشی را خاموش کرده و درون جیبم پنهان میکنم.
_ خوبم، نترس… با فرامرز حرف… میزدم… زنگ زده بود، تبریک بگه.
_ داری راستشو میگی دیگه؟
بهادر، تیزترین مردی است که دیدهام. نگاهش به جیبم کشیده میشود، او دیده که گوشی را پنهان کردهام.
_ میگی دروغ میگم؟
تنم لرز گرفته. محمد، مسعود را کشت؟! بچهٔ…
نگاه دلخورش روی صورتم میچرخد.
_ نمیخوای بگی، نگو؛ ولی منو هالو فرض نکن… شاپرک کجاست.
صدای مصطفی درون سرم میپیچد، دستی تکان میدهم، به معنی “برو بابا”. میدانم درست نیست، ولی آنقدر گیج و سردرگم شدهام که فقط جایی برای فکر کردن میخواهم.
_ به من میگی، برو بابا؟ به من نگاه کن، مهگل.
سر من فریاد میزند و این اولینبار است که او را تا اینحد عصبانی میبینم.
_ سر من داد نزن، بهادر.
شاپرک ترسان از اتاقخواب بیرون میآید و من بیهدف، بهسوی او میروم. اما دستم کشیده میشود و دست بهادر، سمت جیبی که موبایل را گذاشتهام میرود. او را هل میدهم، اما تکان نمیخورد.
_ چه غلطی داری میکنی؟ این گوشی منه، به تو…
بهزور گوشی را درمیآورد. زورم به او نمیرسد. اگر روشن کند… نه رمزی، نه چیزی.
_ اونی که غلط میکنه، تویی… گوشی تو؟! هه، با خودت چی فکر کردی؟
دست از تقلا برمیدارم. دخترکم ترسیده و نگاه میکند.
_ گور بابات، بهادر…
گوشی را روشن میکند و نگاه خشمگینش را حوالهام میدهد.
_ بگو ماجرا چیه، مهگل. نمیخوام به گوشیت نگاه کنم.
شاپرک را بغل میکنم. سنگین است و خیس، اما مهم نیست. دخترکم از دیروز فقط ترس را تجربه کرده است.
برایم مهم نیست گوشی را ببیند، شاید هم باید باشد.
_ جهنم، نگاه کن. گوشی من نیست، مال توئه… من چیزی اینجا ندارم.
شاپرک، مامان گویان سر روی شانهام میگذارد. نگاه نمیکنم که بهادر چه میکند. فقط وقتی در اتاق را میبندم، صدای کوبیده شدن گوشی و خرد شدنش را میشنوم.
_ عمو ترسناک شد.
صدای شیر آب حمام و بخاری که بیرون میآید، معلوم میکند مشغول چه کاری بوده است. او را زمین میگذارم و آب را میبندم. تمام وسایلش را داخل وان ریخته است.
_ تو چهجوری رفتی این تو؟ نمیگی بیفتی زمین، شاپری؟
سعی میکنم خودم را سرگرم شاپرک کنم. حتی با دردی که در کمرم دارم، تا یادم برود که بازهم مال و داراییاش را به رخم میکشد. که یادم میآورد من هیچ ندارم و او صاحب همهچیز است. مگر غیر از این است؟
شاید اگر ساعتی یکبار، خودم اینها را یادآوری کنم، دیگر اینگونه قلبم درد نگیرد و مثل دخترکان لوس، بغض نکنم.
_ از هیچچیز بهاندازهٔ دروغ و دروغگو نفرت ندارم و تو به من دروغ میگی؟ تو زنگ زدی فرامرز یا اون به تو؟
لباسهای شاپرک را عوض میکنم. او ساکت است، از بهادر خشمگین میترسد.
_ نترس مامان جان. عمو سرش درد میکنه، داد میزنه… این بچه رو نترسون، بهادر افخم. اندازه گهم برام مهم نیست از من متنفری یا نه… اینقدرم اموال کوفتی و زهرماریت رو نکوب تو سر من… من اختیار خودمو دارم که به کی زنگ بزنم… بچهت نیستم که.
آرام و با لبخند حرف میزنم. شاپرک خیرهٔ صورتم است. اینها برای ذهن او زیادی است.
صورتش از عصبانیت هرلحظه سرختر میشود و بغض من نفسگیرتر. شاید بهتر است کوتاه بیایم.
_ مثل گربه بیچشمورویی. هرکارم بکنم برات، تهش چنگم میندازی.
روبهرویش میایستم. مثل خودش، خیرهسر میشوم.
_ نه، بیچشمورو نیستم بهادر. فقط وقتی هی وقتوبیوقت به رخم میکشی که انگار کنیز زرخریدتمها، تمام کارات میشه دود و میره رو هوا… من زنگ زدم مصطفی. من زنگ زدم فرامرز؛ چون باید میزدم و زدم.
دستش بالا میرود. برای یک سیلی که حقم است؛ میدانم. من اگر بودم…
پایین که میآید، مشتی است که آرام روی شقیقهام مینشیند و نگاهش روی چشمانم در گذر است.
_ نکن، خب؟ با من اینکارا رو نکن، مهگل… دیوونهم نکن… من زنجیر ببرم، بد میشهها… تو روی گه منو ندیدی به خودت… ما دوتا بچه تو راه داریم… یه دختر که با چشماش داره ما رو میخوره، داریم… زن باش گلی.
من زن میخوام، نه یه گرگ ماده که منو پاره کنه.
گونهام را میبوسد. غافلگیر میشوم. اما رد نگاهش را میدانم، برای دل شاپری است.
من را گرگ مینامد. یک گرگ ماده.
قدمی عقب میرود و من برق اشک را در چشمانش میبینم. اشک ناامیدی، از خودم؟ با خودمان چه میکنم؟ با این مرد…
رو برمیگرداند تا برود. اگر از این در بیرون برود، حتماً چیزی بینمان ویران میشود.
او را از پشت بغل میکنم.
_ ببخشید، ببخش… باز وحشی شدم… بها؟
دستم را از دور کمرش باز میکند.
_ ولم کن، گلی… بزنی، داغون کنی؛ بگی ببخشید؟ کدومش رو؟ دروغت رو؟ زنگ زدن به مصطفی رو؟ حرفایی که بارم میکنی رو؟ دقیقاً کدومشون رو؟ اینکه فکر میکنی… لاالهالاالله… ول کن مهگل… حیف که شکمت پره و اون بچه اینجاست…
حیف؟! رهایش میکنم.
_ من معذرت خواستم، تو میگی حیف؟ همین امشب شاپرکو برمیگردونم… این دوتام برات حیف نباشن، بهادر جان… من گرگ نیستم، اونم یه گرگ ماده که تو رو پاره کنه.
_ تو بدی… عمو، بدی… برو.
این شاپرک است که او را هل میدهد تا برود. بهادر خم میشود تا بغلش کند؛ ولی مقاومت میکند. از گریهٔ من و دعوای ما کلافه شده است.
_ اینو میخواستی، مهگل؟ ما رو داغون کنی؟ میمردی همون اول حرف بزنی؟ فکر میکنی چیکار میکردم؟ ها… داری کاری میکنی، فکر کنم از اول اشتباه کردم. داری به غلط کردن میندازیم… بگم گه خوردم، فکر میکردم میشه، ولی نشد… این خوبه؟
نه، خوب نیست، هیچچیز خوب نیست.
_ میخوای ترکم کنی، بهادر افخم؟
سر شاپرک را میبوسد. آخر بغلش کرد و آرام شد. جوابم را نمیدهد. به آن فکر میکند. میدانم به ترک کردنم فکر میکند.
بغضم را قورت میدهم. درد را پس میزنم. وقت برای اشک و ناله زیاد دارم. بچه را زمین میگذارد و میرود. پیاش میدوم و بازویش را میگیرم.
_ اگه میخوای جدا بشی و ترکم کنی، بگو. قول میدم… اذیتت نمیکنم…
_ اذیتم کردی مهگل… فکر کردی کوتاه میآم یعنی…
میدانم تهش درد است. تهش پر از ظلمت است؛ من بوی آن را حس میکنم. اینبار له میشوم و بازهم من مقصرم.
_ نه، هیچ فکری نکردم. من ازت عذرخواهی کردم، میخوای التماست کنم؟ نمیکنم. مقصرم، ولی التماست نمیکنم، بهادر… دنبالتم نمیآم. شده بمیرم و از درد خفه بشم، نمیآم. فقط بمون، بچههاتم ببر… شاپرکم نمیخوام… فقط اینارو نگه میدارم تا تموم بشه.
به او پشت میکنم. او تمام شد، بهادر تمام شد؛ ما تمام شد و لعنت به من و لعنت به این مهگل گرگشده.
صدای بسته شدن در میآید و این صدا، کنار تمام صداهای دیگر در سرم میپیچد.
محمد، مسعود را کشت، پریناز، دختر مسعود نیست. آن مومشکی دلبر، هیچ صنمی با شاپرک بهگوررفتهٔ من ندارد. شاپرک من شبیه او نمیشد.
مصطفی عاشق من بود و محمد هم…
پدرشان هروقت فرصت میکرد، دستی به تن من میکشید!
مادرم من را نمیخواست و موهای ساره را چهلگیس میبافت.
مادرم ساره را عروس کرد و من را گوشهٔ آن پرورشگاه رها کرد.
مادرم گیسهای من را برید. منِ گیسبریده را چه به این عشق؟ من نهایت میبایست زن یک…
شاپری را لباس میپوشانم. باید به ارفعی زنگ بزنم. او را میبرم به همانجا که خانهاش است. او را میان بدبختی خودم نباید بیندازم.
بهادر رفته، نگفت ترکم نمیکند. گفتم پیاش نمیروم.
پی مادرم رفتم و من را نخواست. پی خوشبختی دروغین رفتم و تهش شد مسعود و مهنا، اما…
گوشی خانه را برمیدارم. بعد از چندین بار اشتباه گرفتن، بالآخره شمارهٔ ارفعی را میگیرم و فقط میگویم حالم خوب نیست؛ دخترکم را پس میآورم.
باید بدانم. باید بدانم ترکم کرده یا نه.
شمارهاش را میگیرم. بوق میخورد و میخورد و میخورد. در آخر رد میکند.
بار دیگر، بوق دوم نشده، رد میکند. و بار دیگر… خاموش است.
لعنتی، شاید دربارهٔ بچههایت میخواهم بگویم…
تهوع و درد امانم را میبرد. اما درد درونم از نبود بهادر، وحشتناکتر است.
ساعتهای بعد را در یک حباب میگذرانم. میدانم دیگر چیزی برای حیف بودن هم ندارد.
یک مادر میفهمد کی باید امید برید.
بهادر رفته و آن درد نفسبر و آن مایعی که میدانم خون است، میگوید بچههایش هم رفته اند و این فقط تقصیر من است.
چرا به مصطفی زنگ زدم؟ چرا به او نگفتم؟ من… من فقط شوکه بودم، ترسیدم از ناراحتی او… بعدش اما هار شدم.
بهادر راست گفت… یک گرگ فقط برای لذت دریدن شکار میکند، نه فقط گرسنگی.
نمیفهمم چگونه دخترکم را تحویل میدهم. گریه میکند.
پرستار سوال میپرسد و نمیشنوم. ماهیِ داخل تنگ، صداها را واضح نمیشنود.
بهادر رفته.
مهنا گفت زندگیام را سیاه میکند. احمق نمیداند که من خود، استاد سیاه کردن روزگارم هستم.
آخرین مهرهام را گویی با یک چنگک میخواهند از چهارطرف باز کنند.
جایی که دیگر نمیدانم کجاست، کم میآورم. متلاشی میشوم و میان جیغها و فریادهای خارج از حباب، گم میشوم. کاش مرده باشم.
………..
……….
صداها و بوی بیمارستان میگوید هنوز زندهام.
چشمانم میسوزد، درد به تنم بازمیگردد.
بهادر رفته است. اگر هم نرفته باشد، دیگر “حیفی” نیست که نگهش دارد.
خیره میشوم به اتاق صورتیرنگ با آن پردههای بنفش.
_ بههوش اومدی عزیزم؟
_ آره. پرستار رو خبر کن، مهناز.
نگاهشان نمیکنم. فقط بگذرد.
پرستار میآید، مهربان است.
لحنش دلسوز است، شاید هم ترحم. هرچه هست، دلم میخواهد بگویم برود پی کارش. سکوت میخواهم.
میان حرفهایش میفهمم آمبولانس من را آورده است.
داخل وسایلم، جز یک کارتملی و مقداری پول نقد، چیزی پیدا نکردهاند.
حق هم دارند، با خودم هیچی نیاوردم.
فهمیدم کسی گم شدنم را در دو روز گذشته، گزارش نداده است.
من فقط نگاهش میکنم، لبخند میزند و چیزی میگوید… مگر مرگ لبخند دارد؟
_ میخوام مرخص بشم… برگهٔ رضایتو میارید؟
ماتومبهوت نگاهم میکنند. حتماً برای هزینههاست.
به چه کسی باید بگویم برود و کارت بانکیام را بیاورد، وقتی حتی کلید را احتمالاً نیاوردهام؟
نمیخواهم آن آدم، بهادر باشد.
……………..
……………..
_ یعنی چی، عباس؟ یعنی چی، نیست؟ پس شماها چه گهی میخورین سه روزه، که میگین زن منو پیدا نکردین… نامسلمون، من چه خاکی تو سرم بریزم؟گلی!
گوشی از دستش رها میشود. انتظار دیدن من را داخل خانه ندارد.
این روزها شانس زیاد میآورم، مثل شوهر تخت کناریام که بعد از بیستودو سال صاحب فرزندی شده بود و هزینههایم را پرداخت کرد و من بهمحض رسیدن، برایش واریز کردم.
چند ساعتی هست که در خانهٔ او، با کمال وقاحت نشستهام.
_ کجا بودی؟
جلو میآید، با ذوق. انگار خدا را برای دیدنم شکر میکند.
_ رفتم یه چرخی زدم تا حالم عوض بشه، تو چرا برگشتی؟
خودم را با خوردن یک لیوان چای سرگرم میکنم تا آنقدر گریه نکنم که هلاک شوم… تا کاری نکنم که به من ترحم کند.
وقتی برود، منهم میروم. برای همیشه.
کمتر کسی، لاشهٔ حیوانات حرامگوشت را میبیند، مگر تصادف کنند. اما بقیه همیشه جایی میمیرند که کسی نبیند. که چنان بروند که گویا هرگز نبودهاند. من مگر چه چیز کم دارم؟
مردی مثل بهادر را عاصی کردم، شاپرکم را رها کردم… اگر بمانم…
_ اونا رو دیگه نداریم، نه؟!
به جزیرهٔ درون آشپزخانه تکیه زده، شاید برای آن که نشکند.
_ نه، دیگه چیزی نیست و… همین، نیست.
از نگاه به او وحشت دارم، اما باید بدانم. باید بفهمم، ولی نه قبلاز آنکه نگاهم من را لو بدهد.
شده برای کسی بمیری و نخواهی بداند؟ میدانم روزی از غمباد میمیرم.
میدانی غمباد چیست؟ من هم نمیدانم. فقط شنیدهام که آنقدر غصه میخوری و درد میکشی و بغض میکنی که همه تهنشین میشود، همان ته گلویت. آنقدر که راه نفست را میبندد و خودت را در خودت خفه میکند.
دستش دیگر به طرف من دراز نمیشود، روی صورتش میرود.
_ متأسفم بهادر. من اونروز شوکه بودم، خب… حقته بدونی… که چرا دیگه نداریشون…
دنبال آرین بودم. فهمیدم کی بود… مصطفی. بهش زنگ زدم. به فرامرز گفتم که مصطفی زنگ زد، جواب دادم.
گفتم ناراحت میشی.
زود اومدی… مصطفی گفت… محمد، مسعودو کشته. گفت پریناز، دختر محمده… نمیخواستم بدونی.
_چی؟! یعنی… بچههامو… خدایا صبر بده… صبر بده، صبر بده.
راه میرود. لیوان چای را درون سینک پرت میکنم. میخواهد بگوید، بچههایش را کشتم، اما نمیگوید.
من لیاقت این مرد را هیچگونه ندارم. لیاقت فرزندانش را هم. آنها برای من مردهاند و برای پدرشان زندگی میکنند.
در را پشت سرم میبندم و روی تخت میخوابم.
این فقط یک معجزه است. معجزهای برای او که پدر آنهاست.
_ چرا بهم زنگ نزدی؟
در را باز میکند. بیشتر در خودم جمع میشوم.
_ نشد.
پتو را از رویم میکشد. عصبانی و غمزده است. حق دارد.
_ بلندشو و مثل آدم، توضیح بده.
رنگش بازهم سرخ است. فشارش بالاست… میترسم.
_ تو ترکم کردی. بهت زنگ زدم. مگه نمیدونستی حالم خوب نیست؟
من حاملهم، زود عصبانی میشم، وحشی میشم… تو چی؟ حتی گزارش گم شدنم رو ندادی…
فریاد میزند. هردویمان فریاد میزنیم.
_ ندادم؟ جا نموند نگردیم. حتی سردخونهها رو هم گشتیم… شاپرکو گذاشتی و رفتی…
وجببهوجب گشتم… اصلاً چرا باید میرفتی؟ تو نمیفهمی وقتی کسی عصبانیه، نباید پاپیچش شد؟
هی میگی ترکم کردی! بهادر، داری ترکم میکنی؟
مگه کشکه… مگه غذاست که قی کنم؟ دو ماه نشده زنم شدی… مگه من اون مرتیکهٔ پدرسوختهم؟ آدمت میکنم. شده قیمهقیمهت کنم… ولی درستت میکنم. ولت نمیکنم که…
آخه احمق، بیشعور، مگه زنوشوهری لباس تنه، بکنی بندازی بره؟
بگو کدوم بیمارستان بودی، برم پرچم کنم اون خرابشده رو که اطلاعاتش درست نبوده…
پدرم در اومد… به کسوناکس رو زدم که زنم گم شده.
تکیه به دیوار، روی زمین آوار میشود و فقط نگاه میکند، منهم… چه احمقانه رفتار کردهام.
_ بچهها خوبن. نباید باشن، ولی خوبن…
نگاهش هیچ تغییری نمیکند و حالتش… زانوها را تکیهگاه کرده برای آرنجهایش.
_ شنیدی بها؟ بهخیر گذشت… بچههات سالمن.
_ واقعاً فکر کردی اونا بیشتر از تو مهمن، احمق کوچولو؟
تو مخت گچه، گلی… تو زندگی، فقط فکر فرار کردن و ترکشدنی. انگار هیچ ارزشی نمیتونی برای کسی داشته باشی… انگار ارزش دوست داشته شدن نداری.
آرام و یکنواخت میگوید. حس تأسف و ناامیدی میدهد، حرفهایش. اما واقعیت است.
_ از یکی مثل من انتظارت زیاده، بها… تو مادرتو ندیدی، اما حداقل بعداً فهمیدی مامانت اونی نیست که فکر میکردی. ولی من چی؟
مهتاب مادر من بود. من تا آخرین لحظه… حتی آخرش که میدونست داره میمیره، منتظر بودم بگه ببخشمش… بگه دوستم داشته… هر کوفتی بگه که کمی فکر کنم، منم براش دختر بودم. میدونی چهجوری گفت ببخشمش؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وایییی خدایا چقد این رمان خوبه فقط زودتر با هم به توافق برسن بهتر میشه
دلم میخواد بر جفتشون گریه کنم 😭😭😭آخه زندگی یه نفر چقدر باید بد بشه😔😔😔
چرا اینا همش دعوا دارند.
بعدشم چقدر گانگستری شد.
په چه خبر یکی رو بکشه و…..؟
از بهادر خوشم میاد الهی
عه بسه دیگه اینا چقد دعوا میکنن
این گلی دیگه شورشو در اورده😑
سلام مثل همیشه عالی بود ولی این دفعه غمگین