گفت منو حلال کن که هیچوقت دوسِت نداشتم و همیشه ازت متنفر بودم.
تو چی از من انتڟار داری، بهادر؟
یهعمر اولین گزینهٔ آدمای اطرافم، حذف من بوده از زندگی گندشون. انگار من اون گندوکثافتیم که ته کفششون چسبیده و بوی گهشون از منه…
فکر میکنی کی یه تیکه گه رو دوست داره؟
من اگه هزار بار مثل تف پرت شدم رو زمین، فکر میکنی با چند ماه عشق و علاقهای که بهم میدی، میشم آدم سالم؟
تو بهم اخم میکنی، میگم دیگه منو نمیخواد. اگه جوابمو دیر بدی، میگم سرش با بهتر از من گرمه.
رو از من بگیری، میگم تموم شد همه چیز…
مغزم بیماره… من همهٔ افکارم دور اینه، تو کی ولم میکنی، بهادر!
بعد از هر رابطه و بوسیدن و هرچی بینمونه، میگم هی گلی، دل نبندیها… این شاید آخریشه…
میفهمی چی میشه؟ دلت هری میریزه پایین، همهچی کوفتت میشه… همهچی رو به تو هم کوفت میکنم.
_ بس کن گلی…
جلو نمیآید. بغلم نمیکند. همین حالا گفتم ذهن بیمار من چگونه فکر میکند.
_ همین الان، تو هم برات مهم نیست… بیخیال بها… من تصمیم گرفتم بچههاتو بهدنیا آوردم، ازهم جدا بشیم… برای هردومون بهتره.
_ باشه.
_ من کار دارم باید برم، نمیدونم کی میآم… خوشحالم سالمی.
_ بها؟!
نگاهش سرد است. بغض تبدیل به گلولهای میشود روی گلویم، نفسبر.
_ چیه؟ انتظار داری حرفامو دوباره تکرار کنم؟ خودت گفتی شبیه یه گه ته کفشی… آدم سالم این فکرا رو دربارهٔ خودش نمیکنه… منم تمام تلاشمو کردم که بفهمی من فرق دارم… به شیوهٔ خودت ادامه بده… منم انرژیمو حروم نمیکنم.
_ واقعاً ولم میکنی بعدش؟ بهم بگو بها… بگو بعدی وجود نداره… مثل اون لعنتی نباش… اگه بگی تمومه، دیگه پاپیچت نمیشم.
روبهرویم میایستد. گفتم التماس نمیکنم، اما مگر میشود نکرد؟
خسته است، صورتش زار میزند. چشمان قرمز و ریش درآمدهاش…
_ تو فقط دنبال دل کندنی… خب، شروع کن… دل بکن… مثل کرم دور خودت تار بکش و توش مخفی شو… من فکر میکردم تو از تو اون پیله، پروانه بیرون میآی؛ ولی یه بید از آب دراومدی انگار.
حرفهایش تلخ است، زهر است. میسوزاند. از درون متلاشی میشوم.
_ متاسفم بهادر… برای چیزی که دنبالش بودی و من نتونستم باشم… تو پروانه میخواستی…
دست به یقهاش میبرم و آن را صاف میکنم.
چانهام میلرزد و من زبان گاز میگیرم، شاید افاقه کند و او قبلاز رفتن، شکستن سد اشک را نبیند.
دوستش دارم. دوستش دارم. من برایش میمیرم، ولی دیگر دیر است.
_ کاری داشتی زنگ بزن.
………………
***بهادر
میدانم که زنگ نمیزند، میدانم که بند دلش را از خودم میبرم، اما او چه میداند که من چه کشیدهام؟
او نمیداند که چند جسد شبیه مشخصات او دیدهام و هربار مرگ را تجربه کردهام. او هیچ نمیداند از دل پارهپارهام.
من زنی را عاشقم که در لجن گذشته، به دنبال چیزی است که گم کرده است. او من را نمیبیند. او عشق و محبت من را نمیبیند.
هربار از آن لجنزار بیرون میآید و سری به زندگیمان میزند و دوباره با پاهایی کثیف، به جایش برمیگردد.
بارها پاهایش را شستهام، شاید دل بکند از آن باتلاق متعفن، اما دریغ از کوچکترین تلاش.
برای اولینبار در کل زندگیام، مردانه نشستهام و اشک میریزم. دلم برایش تنگ شده و فقط چند دقیقه است که از خانه بیرون زدهام.
من مرد دل کندن نیستم. عاشق نشدم، نشدم و حال کل وجودم او را طلب میکند، حتی بهیاد نمیآورم قبل از او چگونه بود.
او خیلی آرام، همهٔ دنیای من شد و من هیچ سهمی از دنیای او ندارم.
آنقدر دلم گیرش است که حتی نمیتوانم ماشین را روشن کنم و از این خانه دور شوم.
فقط کافی بود بگوید “نرو”، اما فقط میپرسد میخواهم ترکش کنم یا نه؟
یعنی نمیفهمد که من توان ترک کردنش را ندارم؟
به من میگوید دیگر بچهای نیست و نمیفهد که آنها حتی سر سوزنی برایم اهمیت ندارند و فقط با وجود او، “آنها” معنی پیدا میکنند!
من را با دو جنین امتحان میکند و من دو روز را پی او، سگدو زدهام.
صدای زنگ گوشی میآید و من دعا میکنم او باشد، ولی نیست.
_ چیه فرامرز؟
سکوت میکند. میدانم صدایم گرفته و میلرزد.
_ پیدا شد، نه؟ اوضاع خرابه پسر؟
نمیتوانم حرف بزنم، اوضاع، بیشتر از خراب است.
_ افتضاح!
_ تو میدونستی از اول که چقدر راهت سخته… فقط بگم اگه الان میدونو خالی کنی، اینبار واقعاً هردوتون باختید…
درست کردن همیشه سختتر از خراب کردنه.
او را از همین فاصله میبینم که در تراس ایستاده است.
_ من خودم داغونم، فرامرز… اون اصلاً منو نمیبینه…
_ اگه نمیدید، دنبال این نبود که ببینه کی از پشت بهت خنجر زده… اگه نمیدید، نگران ناراحتی تو نمیشد… فقط مدلش فرق داره…
تو فراموشکار شدی، بهادر؟ این همون مهگله که با نگاهش یخ میکردی؟
هیچ چیز این مهگل شباهتی به دختری ندارد که روزی در اتاق کار من را گشود و مثل یک مجسمه سرد بود.
او کم ابراز احساسات میکند، ولی همانها هم واقعی است.
تمام تصاویر او یکییکی از پیش چشمم حرکت میکند. راه رفتنش، غذا خوردنش و لبخندهای گاهوبیگاهش به من.
نگاههای پیگیرش که با هرحرکت، پی من میچرخد… بها گفتنهایش…
حس لمس موهایش و آن رخوتی که پیدا میکند هم، همین حالا به تنهایی، میتواند من را به خانه بکشد.
_ یادت اومد؟ کی وایساد جلوی محمد بهخاطرت؟ یادته؟
اون روز عقد که اونجور آشولاش رسیدی…
نامرد نباش، بها… مهگلو مگه جز تو کی دوست داشته که تجربه کنه؟
پاشو برو اون زن حاملهست… جز تو کیو داره؟
_ اون…
_ پاشو برو تا دیر نشده و دلگیرتر نشدین… پشت سر زنتم حرف نزن به کسی…
تو کوه رو کندی؛ حالا که راه باز شده، دینامیت نذار و منفجرش کن…
خودتم میدونی مهگل، اولین و آخرین کسیه که دلت باهاشه.
_ دلگیرم ازش…حرفای بدی هم زدم بهش…
میخندد و حال من بهتر است.
او هنوز همانجا ایستاده. برای در آغوش گرفتنش بیقرارم، ولی…
_ بازم میزنی؛ اونم میزنه… من بیستوشش ساله ازدواج کردم و باید بگم قسمت سگوگربهبازیاش بیشتر چسبیده…
تهش تو اونو ول نمیکنی، ولی اون دل ببره ازت، تمومه بهادر…
مهگل کم زخم نخورده… تو روی روح و روانش جای سالم میبینی؟ برو بزن… نیست پسر جان…
هر وقت پنج سال گذشت و دیدی نه، انگارنهانگار که هستی؛ بعد بگو منو نمیبینه.
پنج سال؟! دور بهنظر میرسد. گوشی را قطع میکنم.
سید نیست، اما فرامرز همیشه بهترینها را گفته و میگوید.
در را که باز میکنم، با آن جورابهای پشمی و بازهم تیشرت من، جلوی در تراس ایستاده است.
صورتش لاغرتر و رنگ پریدهتر و چشمان درشت سیاهرنگش، بزرگتر از همیشه بهنظر میآید.
از همین فاصله هم میتوانم برق اشک را در آنها ببینم. چقدر مظلوم و بیپناه است، مهگل من…
_ سلام…
میخواهم برایش آغوش باز کنم تا همهچیز را فراموش کنیم، اما خجالت میکشم، از حرفهایی که زدهام، از بیرحمیام…
_ من… املت درست کردم… یکمش موند. خواستی، بخور… میرم بخوابم.
هیچوقت، هیچوقت مهگل را اینگونه ویرانشده ندیدهام. دیگر آن اعتمادبهنفس و تحکم در حرفهایش را ندارد. بیشتر شبیه دخترکی است که له شده و بیچاره است. درمانده و…
_ بیا بشین کنارم… باهم بخوریم.
بهسمت اتاق مهمان میرود؛ صورتش را نمیبینم.
_ نه…من خوردم… شب بهخیر.
من شکستمش… انتظار داشتم باز همان مهگل سرد و دور از دسترس شود، اما او هیچکدام از انتظاراتم نیست. از خودم بیزار میشوم.
_ گلی، وایسا…
برمیگردد. بهسمتش قدم برمیدارم و او نگاه از من میگیرد.
_ بیا حرف بزنیم… بیا حلش کنیم.
_ چی رو حل کنیم؟ تو حرفاتو زدی، حقم داشتی… حرفِ بیشتر، منو از بید که آفتِ زندگیه، تبدیل به یه پروانه نمیکنه، بهادر…
مسعود به من میگفت انگل و تو گفتی بید. هردو موجودات بدی هستن…
گفتم بعد بهدنیا اومدنشون جدایی… گفتی باشه…
نترس؛ اتفاقی برای من و بچههات نمیفته، بها… خستهای، منم خستهم.
لبخند میزند، لرزان و با بغض. این مهگل را نمیشناسم. مثل همیشه تلخ و سرسخت نیست. آرام است و غمگین.
_ من با امروز، سه شبانهروزه بیدارم… از من انتظار حرف شیرین نداشته باش…
_ من با امروز، سه شبانهروزه بیدارم… از من انتظار حرف شیرین نداشته باش… تنها چیزی که میخوام، یه خوابه… کنارت.
نگاهش متعجب است و دهان نیمهبازش برای یک بوسه، هوسانگیز… ولی نمیشود بعداز آن لحظات و حرفها.
سر تکان میدهد و من بیخیال یک لقمهٔ املت مهگلپز میشوم. فقط کتم را از تن میکنم و روی زمین رها میسازم.
نمیتوانم بدون او بخوابم. لحاف تخت را رویش میکشد و در دورترین قسمت میخوابد.
حتی نای لباس درآوردن ندارم، دیگر آنقدر جوان نیستم که روزها بهراحتی بتوانم از پس بیخوابی بربیایم.
پشت به من خوابید، جنینوار و این حالت او را چقدر بیدفاعتر نشان میدهد.
_ بیا بغلم بخواب. بیدار شدیم، میتونیم مثل سگ و گربه بههم بپریم.
_ دلت به حال من نسوزه، بهادر… بخواب.
صدای گرفتهاش دلم را آتش میزند، حق با فرامرز است، مگر او جز من چه کسی را دارد؟
_ من دلم به حالت نمیسوزه، گلی… من دوسِت دارم، نفهم؛ اینو بفهم، خب؟
حالام میخوام بغلت کنم، چون زنمی و بدون تو نمیتونم بخوابم… اینقدرم سرتق نباش…
اول و آخرش مال منی؛ پس اینقدر جفتک ننداز تو زندگیمون.
او را به آغوش میکشم و بهسمت خودم برمیگردانم، اجبار است.
رویش را ندیدهام، بویش را نشنیدهام، نفسش را به نفسم نکشیدهام و این دلبر دور از من، اگر بهحال خودش رها شود، هر ساعت یک آجر به دیوار تنهاییاش اضافه میکند.
نفسی عمیق از بوی تنش بهمشام میکشم.
_ فقط بخوابیم.
موهایش را زیر انگشتانم نوازش میکنم. همین سادههاست که من را به او گره زده. چشمانم گرم میشود.
_ متاسفم که نمیتونم بهت بفهمونم چقدر دوسِت دارم، بها.
حس خنک و فرحبخشی روحم را نوازش میکند، فرامرز را خدا مأمور ما کرد، میدانم… دلش بهحال ما سوخت.
_ هرروز مدل خودت تکرار کن. من دیرفهمم… نفهم ولی نیستم…
من بیدها رو بیشتر از پروانهها دوست دارم، اونا مقاومترن…حالا بخواب.
چشم میبندم و فکر میکند نمیفهمم وقتی میان سینهام سرش را فشار میدهد و عمیق بو میکشد…
فکر میکند نمیفهمم چگونه طفلوار، میان بازوانم جمع میشود.
دلم برای او هنوز هم تنگ است. برای دوستم، برای همسر و مادر فرزندانم، برای مهگلم…
تا صبح چندین بار با صدای نالههایش بیدار میشوم و هربار من را میان خواب صدا میزند. صدایم را که میشنود، آرام میگیرد.
تابهحال کدام زنی را کنارم داشتهام که حتی میان خواب هم به من فکر کند؟!
مهگل من زیاد زنانگی خرج نمیکند؛ ناز و عشوه ندارد، اما هرچه دارد واقعی است.
محبت و علاقهاش، لبخندهایش، حتی بدخلقیهایش.
او تنها کسی است که من را برای خودم میخواهد.
هنوز هم از کارتی که به او و برای او دادهام خرج نکرده. اگر زن دیگری بود…
…………….
چشم باز میکنم، اتاق نیمهتاریک است. پردهها را کشیده.
خواب عمیقی داشتم، آنقدر که نفهمیدم که او از کی میان آغوشم نیست.
با کرختی مینشینم.
از وضعیتی که دارم شوکه میشوم. شلوار و جوراب به پا ندارم و فقط زیرپوش به تنم مانده است.
لباسهایم را نمیبینم و مطمئناً در خواب آنها را بیرون نیاوردهام. حتماً کار مهگل است.
حس بدی پیدا میکنم. سکوت خانه و… ازجا میپرم. “خدایا، نرفته باشد”…
چشم میچرخانم، اول نمیبینمش و کلافه بهدنبال لباس میگردم، اما صدایی در بالکن توجهم را جلب میکند. آنجاست.
_ گفتی رفتم؟
یک لیوان شیر که احتمالا گرم است با یک قاشق عسل.
او این را دوست دارد، کم شیرین و یک لیوان دیگر که بهسمتم میگیرد، هنوز منگ خوابم.
_ بیا، دوتا قند انداختم جوشوندم؛ سرد شده.
کنارش مینشینم. او میداند شیر را چگونه دوست دارم.
دایه همیشه شیر را میجوشاند، دو حبه قند میانداخت و میگذاشت سرد شود. این عادت از کودکی با من است.
_ ساعت چنده، گلی؟
جرعهای مینوشم و بهدنبالش یک تکه شیرینی میخورم.
از روزی که فهمیدم او عاشق این شیرینی است، دیگر هیچوقت یخچالمان خالی از آن نبوده.
_ صبح شاگرد شیرینیپزی اینا رو آورد… گفت پخت صبحه.
همیشه خودم تحویل میگرفتم. خورشید وسط آسمان است.
_ گفتم هرروز که میپزه بیاره… میشناسمش.
سر تکان میدهد. یک بلوز و شلوار قهوهایرنگ پوشیده است.
چیزی بین ما تغییر کرده، حتی من، حس غریبگی دارم. شاید…حس یک فاصله.
_ ممنون… میخوای وانو پر کنم برات؟
نگاههایش فرق کرده، انگار هیچوقت با هم راحت نبودهایم. صمیمیتی نیست.
_ توام میآی، پر کن… اگه نه، همون دوش میگیرم.
سر تکان میدهد، یعنی نه.
_ من برام خیلی خوب نیست الان… میرم کتاب بخونم… ناهار آبگوشت گذاشتم…
نمیدونم گوشتای فریزر کدوم بدرد میخورد، فقط سرهمش کردم… آب و گوشت و پیاز.
بلند میشود؛ من گلی را اینگونه نمیخواهم، اینقدر دور…
_ مجبور نیستی آشپزی کنی…
لبخند میزند و من او را اینگونه آرام نمیخواهم.
_ فعلاً که هستیم… گفتی زن میخوای… سعیمو میکنم…
تحملم تمام میشود. روبهرویش میروم، کلافه و عصبی.
_ زن بودن، آشپز بودن نیست، گلی جان… خودت باش. حتی اگه بدقلقی، ولی خودت باش.
تو به من اعتماد نداری؛ اینه که منو خسته کرده…
باور نداری که من مردتم و نیاز نیست تنها از پس چیزی بربیای… نمیگم پشتتم یا پشتمی… من کنارت وایسادم، ولی بهم اعتماد نداری…
منی که همه بهم تکیه میدن، زن خودم دستشو میگیره به زانوهاش…
تا بهت حرف میزنم، فکر میکنی مالمو به رخت میکشم…
اگه خیالت جمع میشه… این خونه و اون ماشین جدید تو پارکینگ، مال توئه… همهش شیش دونگ…
یه حساب پروپیمون که هرچی برداری، پر میشه… اینام حقته، منتی نیست… مهریهته… بدهکار بودم، دادم…
من به تو اعتماد دارم، ولی تو حتی سر یه تلفن، منو به هیچجات حساب نمیکنی…
حالام اینو همینجا تموم کن… خودت باش، گلی… حتی اگه قراره یه گرگ ماده باشی، به جفتت حمله نکن…
صورتش را نوازش میکنم، نگاه غریبی دارد.
_ من از تو چیزی نمیخوام، بهادر… همهٔ اینایی که گفتی رو برگردون به خودت… اینم یادت باشه، آدما وقت عصبانیت، حرف دلشونو میزنن… توام زدی… همونطور که دوسِت دارمات یادم نمیره، آفت بودنمم یادم نمیره…
چای حاضره… برو حموم، میآرم برات.
هرچه ساختهام را خراب کردهام و این را روزهای بعد، بیشتر میفهمم؛ وقتی هر وعده غذا میپزد، با اینکه میدانم حالش خوب نیست.
هرشب کنارم میخوابد، اما او دیگر مهگلی نیست که به من میچسبید. گویا فقط از روی عادت است.
بغلش میکنم، نوازشش میکنم ولی ساکت است. زیادی ساکت. طردم نمیکند، ولی دیگر شوخ نیست.
نمیخندد. او دارد از من میبرد. دور شدنش را میبینم و نمیدانم چه کنم.
_ دکتر باید بازم بریم و برگردیم؟
چهار ساعت برای یک سونوگرافی، بیشتر شبیه شکنجه است تا جنینها درحالت مناسب قرار بگیرند.
مهگل ساکتتر از همیشه من را کلافه میکند. نه حرفی و نه صحبت کاملی.
_ صبور باشین، یکیشون که انجام شد، دومی هم الان وضعیتش خوبه. دیگه راحت میشین.
دکتر مرد میانسال و آرامی است. به دستیارش اعدادی را میگوید و او ثبت میکند.
_ بیاین جلوتر از مانیتور ببینین.
این دختر من خیلی ساکته… مامان دوقلوهایی. راه سختی داریها… آقای شوهر، بیا ببین.
لحن مهربانش آرامبخش است. مانیتور روبهروی مهگل را روشن میکند و من میبینم؛ شگفتزده از وجود ان دو موجود دستوپادار.
_ اونا دست و پا دارن؟ گلی… نگاهشون کن.
این تصاویر، بینظیرترین چیزی است که در عمرم دیدهام.
_ پس چی که دست و پا دارن مرد گنده… اونا الان تو، تو سایز کوچیکن… دخترم آروم باش، بچه جابجا میشه.
به مهگل نگاه میکنم که آرنج روی چشمها گذاشته و لب میگزد. گریه میکند.
_ گلی جانم… گریه میکنی؟!
دسترسی به او روی تخت ندارم.
_ خب، میخواین بدونین جنسیتشونو؟
شوکه نگاهش میکنم، آنها خیلی کوچکند.
_ اونا اندازهٔ کف دستم نیستن که… مگه معلومه؟
میخندد. مهگل ولی هنوز صورت مخفی کرده.
_ علم پیشرفت کرده پسر جان… میخوای بدونی؟
_ گلی؟ تو میخوای بدونی؟
سر تکان میدهد و من مضطرب چشم به دهان دکتر میدوزم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستانی که کامنت گذاشتن درباره دعوا های مهگل وبهادر باید بگم که این رمان کاملا همون طور که ذکر شده به صورت روانشناسی واجتماعی نوشته شده وقطعا مهگل نمی تونه وقتی تمام عمرش تا اومده دل ببنده تا اومده اعتماد کنه خوردشده حتی حتی از مادرش که تواوج نوجوانی که نیازمحبت هست وسنین حساسیه این طوروحشت ناک عذاب کشیده باگذشت چند ماه خیلی ساده اعتماد کنه وحساسیت هاش چندبرابر میشه درمقابل اتفاق های جدید
رفتارش کاملا طبیعیه
این یعنی میخواد خوب باشه اما حرف بهادر یه گوله آتیش انداخته تو قلبش که میسوزونتش
اما به مرور زمان این گوله آتیش خوب میشه
درسته ولی خب هم زمان مبره تا مهگل عادت کنه وهمچنین مهگل گیج شده حرف های بهادر باعث شده تا اون بترسه مهگل بهادررو دوست داره اما می ترسه اونو هم مثل مسعود از دست بده برای همین دقیقا نمی دونه چیکار کنه
بنظر من همین دعوا ها رمان و قشنگ کرده وگرنه چه فرقی با رمانای دیگ میکنه
چه جوری ارنج گذاشته رو چشش؟
چرا اینا اینجوری شدن؟🙁😟
ممنون
ادددمین خو جواب بده ببینم عکسارو برداشتی یا نه؟؟… چرا نمیزاری رو پارتا؟؟
نه