_ خب… خب… یکی که قطعاً دختره… معلومه شیطونترم هست…
دومی… جاش مناسب نیست ولی بهاحتمال خیلی زیاد، پسره…
تا غربالگری بعدی باید صبر کنین که کاملاً وضعیتش معلوم بشه…
پاشو بابا جان، پاک کن شکمت رو.
ازجا بلند میشود. میروم تا به مهگل کمک کنم… یک دختر و یک پسر.
_ بذار خودم بلند میشم، بها.
صدایش گرفته و خشدار است و من نه زنی را دارم که راهنماییام کرده باشد و نه کسی را که بپرسم.
_ خوبی؟
نگاه از من پنهان میکند. غمگین است، چند روزی هست.
_ فقط بریم خونه… خستهم.
جواب سونوگرافی را میگیرم و بعد کنار آن آزمایشگاه.
سوار ماشین که میشویم، هوا تاریک شده است. صندلی را میخوابانم تا دراز بکشد.
_ تمومش کن گلی… فهمیدم چه گهی خوردم… اینقدر سفت نباش.
مگه من چندتا زن تو زندگیم برام مهم بوده که بفهمم چکار باید کنم؟
من قبلاز تو واقعاً هیچکسی رو نمیشناختم… مادر که نداشتم… خواهرمم که دیدی… من غلط کردم دلتو شکستم… خوبه؟
بهادر تو عمرش معذرتم نخواسته، حالا به غلط کردن افتادم… تمومش کن.
نگاهم میکند. بعد از چند روز، اما هنوز ساکت است. بوی عید از در و دیوار شهر میآید و ما هنوز هیچ کار نکردهایم.
_ اینقدر ساکت نباش… من مگه جز تو کیو دارم؟ به خدا اون دو روز همهجا رو گشتم. اسمت اشتباهی ثبت شده بود، اون شب که عباس اومده بود اون بیمارستان… میگم به خدا تمام جاها رو گشتیم… من که برگشته بودم خونه… تو رفته بودی با بچه… واقعاً چرا فکر کردی ترکت میکنم؟ با خودت نگفتی بهادر اینهمه مدت دنبالم بود، حالا برای یه تلفن چسکی، ولم میکنه؟ اومدم دیدم قایمش کردی تو جیبت… خب عصبانی شدم… گفتم مگه چکارش کردم که ازم مخفی میکنه… تو باشی، من این کارو بکنم…
_ من فقط شوکه شدم… ولی تو هرچی از دهنت دراومد، گفتی… تو با اون آشغال چه فرقی داشتی؟ فقط کلماتتون فرق میکرد… میدونی بها… تو فکر میکنی به من محبت میکنی، من باید عین سگ دنبالت بدوئم و بگم ممنون که این کارو میکنی؟ نباید دیگه ناراحت بشم از رفتارت؟ منم آدمم… همین الان که اینجا نشستم، نمیدونم جام تو زندگیت چقدر محکمه… منو اون که مامانم بود، ولم کرد… میفهمی مامان آدم اونو ول کنه، یعنی چی؟ نه ول کردن از سر بدبختی و نداریها… نه، ول کردن از روی نفرت… از روی نخواستن… بعد حالا هی تو بگو ولت نمیکنم… ولت نمیکنم… ولی تا هرچی میشه، چارتا بارم میکنی، من میگم تموم شد مهگل، این آخرشه… میدونی هربار که میگم این آخرشه، چقدر از بین میرم؟
بعد بیا بگو غلط کردم؛ ولی مگه دیگه اون “آخرشه” برمیگرده؟ برنمیگرده…
نه اینکه بگم فقط تو مقصریها… منم هستم… انگار دارم رو یخ راه میرم، اونم یخی که نمیدونم کی می شکنه… نمیدونم خودمو نگه دارم، حواسم به زیر پام باشه… یا… آخرشم همهش میفتم… فکر میکنی من حالم خوبه اینجوری؟
گریه میکند به پهنای صورت. حق با اوست. حق با هردوی ماست، ولی فرامرز درست میگوید. من که میدانستم او شرایط عادی ندارد. من که میدانستم مهگل ظاهراً سرسخت ولی آسیبپذیر است. خودش که گفته بود دنبالش نروم… امان از دل… امان.
_ من سرد بودم. کل دنیام یه رفتن و سر زدن به… اون بچه، پریناز بود و گاهی شاپرک… خونهای رو که بودمم دیدی… رفتارمم که معلوم بود… اومدی منو از سرما و تاریکی آوردی بیرون؛ تو خونهت گرمم کردی، سیرم کردی، بهم دنیای رنگی نشون دادی… ولی فقط دنیامو رنگی کردی… مغزم و فکرم هنوز سیاهه… فرصت میخواد… چرا هی سیاهترش میکنی؟ اگه نمیتونی فرصت بدی، الکی منو تو این زندگی الکی رنگی نگه ندار… منو هی نکشون بیرون، هر سری یه دستمال بزن، دوباره برگردون تو ویترین… من خوب نیستم، بها… من حالم خوب نیست… شاید هیچوقتم خوب نشم… تهش خسته میشی… منم با کله میفتم تو یخ و آب.
دستمال کاغذی را بهسمتش میگیرم. صورتش را پاک میکند،. حرکت میکنم.
شاید حق با اوست. شاید این راه اشتباه است، یا… ولی هیچچیز اشتباه نیست؛ من او را دوست دارم، مهگل را، با همان رفتارهای عجیب و گاهی عصبانیت هایش… او هم دوستم دارد و من برای این دوست داشته شدن تلاش کردم.
قدرش را میدانم… اصولش هم این است که مرد باید برای دوست داشته شدن تلاش کند تا قشنگ باشد و زن باید دوست داشته بشود و یاد بگیرد دوست بدارد. زنی که کسی را دوست بدارد، دیگر تمام است و مرد باید این نهال را رسیدگی کند.
_ میخوای بریم دکتر، گلی؟ هردومون؟
_ بریم بگیم چی؟ بگی مغز زنم پر از گند و کثافت گذشتهست که تا تقی به توقی میخوره، میآره سر من خالی میکنه؟ یا میخوای بگم من نفهمی کردم، گدایی عشق کردم. رفتم با یه نامرد خوابیدم، بس نبود؛ حرومزادهٔ اونو نگه داشتم تا مثل یه کنه بچسبم بهش… ولی آخرش اون بچه هم از بین رفت. من نمیدونستم باید اون لجنی که از خودم ساختمو چهجوری خشک کنم؟ برم بگم چی؟ که قدر عافیتو نمیدونم؟ بگم الان باید پشتکوارو بزنم که تو شدی شوهرم، ولی عین یه آفت برای زندگی شوهرم شدم… اینا کم بود، شکمم پر شد؛ اونم وقتی هنوز تکلیف خودمو با زندگی نمیدونم؟ من حالم با تو خوب میشه، بها. ولی تو صبر نداری… خب اگه پروانه میخواستی، اونهمه دخترای بهتر از من که هم پول دارن، هم قشنگترن، هم خانواده دارن… به من میگی مثل گربه میمونم؟ من یه گربهٔ وحشیم که برداشتی آوردی خونهت، فکر میکنی دوبار غذا بذاری جلوم، باید بشم مثل اون گربه اشرافیای دخترای همطبقهی تو؟ من پیشی ملوس نیستم که فقط چشامو برات خمار کنم… من وحشیم میفهمی؟اگه نمیتونی تحمل چندتا چنگو داشته باشی، منو بذار همونجور باشم. نگهم ندار تا به خونهت عادت کنم، بعد عین یه آشغال بندازیم دور که نفهمم بعدش چیکار باید بکنم.
…………………..
………………….
***مهگل
ماشین را به پارکینگ میبرد. سکوت، لحظههای بین ما را پر کرده است. سرم درد میکند از گریهها و افکار درهم و واماندهام.
دلم برای این مرد مهربان هم میسوزد. اگر هرکس دیگری بود، آن شب با تماس فرامرز نمیآمد.
گفته بودم التماسش نمیکنم… اما… نتوانستم از او بگذرم. خودش که نمیشنید حرفهایم را… به کسی زنگ زدم که آنقدر او را میشناخت که من را به برای او بودن، تشویق کرد و من برای فرامرز همهچیز را تعریف کردم. ما که پدری نداریم، او شد پدرمان و من ساعتها او را درون ماشین نگاه میکردم.
_ برو بالا، میآم… دراز بکش یکم، برم یه چیزی بخرم برای شام.
آرام است، بینهایت و من را همین آرامش گیج کرده؛ آنهم با حرفهایی که بارش کردهام.
_ نمیخواد، خودتم خستهای. یه املتی، چیزی بخوریم.
کیفم را روی دوشم میگذارد و بوسهای آرام روی سرم مینشاند.
_ نه اونقدر خسته که زن و بچههام املت بخورن.
نمیداند که من برای املتهایش هلاکم؟ برای هرچیزی که میپزد. نه فقط طعمشان، بلکه آن مردانگی و عاطفهای که خرج میکند و من میدانم مردها اینگونه نیستند.
_ ولی من املت خیلی دوست دارم.
لحظهای نگاه خیرهاش را پاسخ میدهم.
گفته بودم بهادر چهرهای خشن دارد، زیادی مردانه، با جای چند زخم؟ گفته بودم آنچنان زیبا نیست؛ شاید معمولی، اما جذاب؟ اما همهٔ اینها بهکنار… چشمانش دیوانهکنندهاند. قهوهایهای تلخش با آن برق محبت و عشق است که او را خاص میکند. نگاهش وقتی برق خشم دارد، او را ترسناک میکند و وقتی نینی چشمانش میدرخشند از عشق، او را همچون یک ستارهی سینما جذاب مییابی. اما وقتی نگاهش از خنده و خوشحالی میدرخشد… میخواهی برایش هرکاری بکنی تا آن درخشش ازبین نرود، هر کاری.
_باشه، قبول.
لبخند خجولی میزند و پس سرش را لمس میکند. او را هیچوقت با این نگاه ندیدهام. بهادر خجالت کشیده؟!
با تردید دست پیش میآورد و دور گردنم میاندازد و همپا میشویم.
دکمهٔ طبقهیمان را میزند.
_ دوست دارم وقتی داری رو یخ راه میری، مثل الان کنارت باشم و دست دور گردنت بندازم و بگیرمت، گلی… اینجوری تو فقط به راه رفتنت فکر میکنی.
نگاهش لرزان است، سرش پایین.
_ خوبه نمیگی یخا رو آب میکنی و این چیزا…
میخندد، ریز و آرام.
_ خب، دیگه تا اون حد نمیشه که؛ غیرمنطقیه، نوکرتم… ولی میتونم دستتو بگیرم که.
از لحن لاتگونهاش خندهام میگیرد. من نمیتوانم تا همیشه از او دلگیر باشم. حداقل اگر زخم میزند، پی درمانش هم هست.
در خانه را باز میکند. وقتی بیرون میرفتم، دلسرد و غمزده بودم و حال…
_ تو زن خوبی هستی گلی… من وقتی عصبانی میشم، چرت زیاد میگم. میخوام حرصمو خالی کنم. اگه واقعاً نمیخواستمت، یک لحظه هم نمیموندم.
پشت سرم است و دستانش دورم میپیچد. سرش کنار گوشم است و من چقدر دلتنگ این آرامش دادنهایش شدهام.
_ حرصتو خالی میکنی، ولی دل من پر میشه و دیگه اون گلی سابق نمیشم برات، بها… من خودم بهزور راه افتادم، تاتیتاتی؛ بعد پا زیر پا میگیری برام؟انصافه؟
دلم پر است، بدجور غمگینم. از همان روزی که فهمیدم پریناز هیچ رابطهای با دخترک مردهام ندارد، هیچ شباهتی… از آن روز که فهمیدم مهنا و محمد چگونه با مردی بازی کردند که روح من را کشت، از همان لحظه دلم گرفته است.
اشک میریزم و او همچنان، همانطور من را به آغوش گرفته و سر در گردنم پنهان کرده است. پشتم به او گرم است میدانم هیچوقت نمیتوانم به این گرما خو بگیرم.
_ حرف بزن… دیگه گریه نکن… من فقط اینوقتا میفهمم تو سرت چیه… نمیگی که… فکر میکنم همهچی خوبه… همهچی عادیه… بعد یهو منفجر میشی… من چه میدونم تو سرت چیه… فقط بدون هیچوقت ولت نمیکنم… حداقل تا وقتی زندهم.
…………..
حال بهادر خوب نیست. این اولین چیزی است که میان خواب و بیداری در سرم صدا میکند و من وحشتزده از خواب میپرم. در خواب ناله میکند، بدنش داغ است.
_ بها؟ بها، پا شو تو رو خدا.
چشم باز میکند. خواب نیست. بیحال است. ازجا میپرم تا چراغ را روشن کنم.
_ آروم باش، خوب میشم… هول نکن.
تب دارد و رنگش پریده است. کمک میکنم بنشیند. عق میزند. نکند بهادر بمیرد… از این فکر به مرز جنون میرسم. بالا میآورد و من وحشتزده بهسمت اتاق میروم.
فکرم کار نمیکند. باید به چه کسی زنگ بزنم؟ به اورژانس زنگ میزنم، آنهم بعداز چند بار اشتباه گرفتن یک شمارهٔ سه رقمی.
دست و پایم میلرزد ، نفسم بالا نمیآید. برای متصدی توضیح میدهم و در همان حال سعی میکنم به بهادر کمک کنم تا بلند شود، اما در توانش نیست. زار میزنم و التماس میکنم سریعتر بیایند.
_ گلی جانم… نترس…
بهسمت در میدوم. او روی تخت میافتد و من تنها کاری که میتوانم بکنم، فریاد زدن و کمک خواستن است، آنهم نیمهشب. به اتاق برمیگردم. سعی میکنم لباسهایش را دربیاورم، سنگین است.
_ تو رو خدا بها… تو رو خدا… دارم سکته میکنم… پا شو…
_ خانم افخم؟
با شنیدن صدای یک مرد برمیگردم. دو نفر از همسایهها هستند که معلوم است خواب بودهاند و یادم نیست از کدام واحدند. ولی همینکه آمدند، دنیایی است.
_ بها حالش بده… تب داره… کمک کنین تو رو خدا…
پتو و لباسهای کثیف را به حمام میبرم، بهادر تمیز است، نمیخواهم شرمنده شود.
_ به اورژانس زنگ زدین؟ آقای محولاتی، برید درِ واحد دکتر آذرخش…
علناً از آن دو مرد کمکی برنمیآید یکیشان با یک لباس یا حولهٔ خیس نزدیک میشود.
_ بذارین یکم خنکش کنم، تبش بالاست.
_ مهگل خانم؟ بهادرخان حالش بده؟
صدای عباد، نگهبان ساختمان را که میشنوم، جان میگیرم. بهادر با او خیلی خوب است.
همسایه را کنار میزند. لباس بهادر را مرتب میکند و دست دورش میاندازد، چیزهایی میگوید و سعی میکند او را بلند کند.
_ بیمار اینجاست؟
پرسنل اورژانس سر میرسند و عباد، بهادر را رها میکند.
توضیحات را میدهم، تا آنجاکه نفسم از ریزش اشک بند میآید. نکند بهادر…
_ برید حاضر بشین، مهگل خانم.
تازه متوجه وضعیتم میشوم، شانس آوردم که بهادر قبل از خواب اصرار میکرد لباس گرم و پوشیدهتر بپوشم. نکند حالش از اول خراب بود و نمیگفت.
یک شال روی سرم میاندازم و یک پالتو دم دستی میپوشم. بهادر را روی برانکارد گذاشتهاند. دیدن او در این وضعیت، پاهایم را سست میکند. روی زمین میافتم.
_ خانم افخم، بلند شین ببریمتون بیمارستان.
نگاهم که هیچ، حواسم هم با بهادر میرود، نمیفهمم چه کسی کمکم میکند و کی من را به بیمارستان میرساند.
چشمانم از زور گریه تار شدهاند. حتی گوشهایم نیز نمیشنوند.
تمام دیشب را مرور میکنم. باهم، شام، املت بهاپز خوردیم، با چاشنی خاطرات بهادر و من فهمیدم بهادر از املت، تا قبلاز من، متنفر بوده است. حتی از غذا پختن در خانه.
از خودخواهیها و عوضیبازیهایش با همجنسان من، سربسته گفت. هرچند درنهایت یک مشت… من به پهلویش زدم، نه خیلی محکم. نکند… اما او دردش نیامد. بعداز آن، کلی سربهسر هم گذاشتیم.
_ حالش خوب میشه، مهگل جان.
صدای یک زن است، آشناست. زمان را ازدست دادهام. حواسم که جمع میشود، میبینم پشت در اتاق عمل نشستهام و حتی نمیدانم، کی و چگونه اینجایم.
فرامرز و همسرش، عباس و اصلان آمدهاند. آنها را چهکسی خبر کرده؟
_ پا شو مامان جان، رنگ به رخ نداری. آقا عباس، برید یکم خوراکی شیرین برای این دختر بخرید… مهگل؟ چیزی نشده دختر.
کنارم مینشیند و دستانم را به دست میگیرد، او هم انگار تب دارد.
_ تب دارین؟!
_ نه دخترم؛ تو یخ کردی.
فرامرز روبهرویم زانو میزند. با نگاه به او، دوباره بغضم میترکد.
_ اون میمیره؟ من خیلی اذیتش کردم…
_ نه مامان جان، مردن چیه… یه آپاندیس سادهست. بهموقع آوردنش. نترس، برای بچهها بده…
کسی یک کت روی دوشم میاندازد، اصلان است.
_ نترس آبجی. بهادرخان با چاقو خوردن نمرده…
دهانم از تعجب باز میشود. بهادر کی چاقو خورده است؟
چشمان پشیمان اصلان میچرخد و لب میگزد. یک پاکت آبمیوه روبهرویم قرار میگیرد.
_ بخورین مهگل خانم. آقا حالش خوب میشه.
همه میگویند بهادر خوب میشود. کمی از آبمیوه را میخورم. شیرین است و گویی خون در رگهایم جریان مییابد. مردها کنار هم ایستاده، حرف میزنند و دیباخانم هم پالتوی خودم و اصلان را مرتب میکند، اما من هنوز سردم است.
_ فرامرزم آپاندیسش عود کرد، همینجور شد. تو نگران نباش؛ عمل سختی نیست قربونت… بچهها چهجوریه احوالشون… درد نداری که؟
به تنها چیزی که نمیخواهم فکر کنم، این دو موجودی هستند که باوجود بهادر برایم معنا دارند.؛ وقتیکه میخواهد به رویم نیاورد که چقدر ذوق دارد… که چقدر شگفتزده است… که پدر شدن آرزوی اوست و همین حالا دارند با تکان خوردن، دلم را به بودنشان خوش میکنند.
_ تکون میخورن الان… بهادر تب داشت… ولی نگفت درد داره… آپاندیس درد داره… یکی از دانشجوها وقتی… خیلی وقت پیش گفتن بخاطر آپاندیس مرد… دیبا خانم… من چیکار کنم؟ اگه بها چیزیش بشه…
زیر بغلم را میگیرد و کمک میکند تا بلند شوم.
_ پا شو دختر، این حرفا رو نزن… خدا پس کجای زندگیه؟
دستتو بگیر به زانوت و بلند شو. خودتو جمع کن… بهادر به غشوضعف تو نیاز نداره… تو دیگه مهگل قبلی نیستی که؛ حالا مادری… زنی…
زن؟ حق با اوست. قبلاز بهادر، هیچچیز نبود که بتوانم به آن دلخوش کنم. او دوستم دارد. من دوستش دارم…
این دو جنین در بطن من میگویند، ما یک خانواده خواهیم بود. شاپرک، عروسک موطلایی ما هم منتظر این خانواده است و من اینجا نشستهام، منتظرم بهادر را ازدست بدهم.
…………………
_ گلی… گلی کو؟
بالاخره هشیار میشود، لبهایش خشک است. آن حجم درشت و مردانهٔ روی تخت انگار مدتهاست که بیمار است. نه اینکه دیروز کنار هم بودیم و بعد از مدتها آشتی کردیم.
پرستار فشارش را چک میکند.
_ همینجاست خانومتون.
بالای سرش میروم. هنوز کرختی بعد از عمل را دارد. دستگاه پمپ مسکن، سر ساعت تزریق مسکن را دارد و او گیج دارو هم هست.
_ جانم بها؟ خوبی… درد داری؟
سر بهسمت صدایم میگرداند. پرستار میرود و عباس داخل میآید.
_ برو خونه… من خوبم.
_ میبرمشون خونه، آقا. نگران نباشین.
میدانم برای ماندنم جای مناسبی نیست، اما دور بودن از او سخت است.
_ میشه بمونم… حداقل تا شب؟
نگاه عباس همچون من، به دهان بهادر است که لای چشم باز میکند. نیملبخندی میزند.
_ عباس، برو شب بیا…
بهکندی حرف میزند، دستش را میگیرم. هیچوقت بهاندازهٔ حالا حس نکردهام که چقدر این مرد را دوست دارم. بوسه ای روی دستش مینشانم. ترس نبودنش، یک کابوس در بیداری بود.
_ نمیخواد؛ من جفتوجورم… بیرونم خانم… برم برای صبحانهتون چیزی بخرم. کاری داشتین، فقط زنگ بزنین؛ سریع رسیدم.
بهادر سرتکان میدهد و لحظهای بعد، عباس رفته است.
_ ترسیدی گلی؟
نزدیکتر میشوم. پیشانیاش را میبوسم؛ بوی الکل میدهد.
_ خیلی… گفتم… بها؟! من خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم، دوستت دارم…
دستش روی صورتم مینشیند، خوابآلود است.
_ جوزده نشو حالا… من گلی سرتقو بیشتر دوست دارما…
میخندد و سرفه میکند، میترسم نکند بخیهها باز شود. زنگ را میزنم و لحظهای بعد، پرستار کنارش است با یک کاسهٔ استیل.
_ نترس عزیزم… بعداز بیهوشی، این سرفهها عادیه. خوبه براشون… خلط میآد بیرون.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام پارت ۳۸رو گذاشتید یا نه؟
ادمین چرا پارت نمیذاری شد دو روز
الان پارت 39 گذاشته شده
تو چه سایتی؟
برا من چرا نمیاد پس؟
کش گوشیتو پاک کن شاید درست شد
ادمین به خدا ما چیزی نمیبینیم تورو خدا يه کاری بکن
سلام ادمین نمیتونم مثل قبل بیام بهت گیر بدم بگم پس پارت جدید کو
خودت لطفا سر موقع بذار من اینترنت ندارم هر چند روز یه بار میام
ممنون 😢😢😢
سلام ادمین و سلام به همه
شارژ مودم تموم شده اینترنت ندارم
ادمین پارت جدید رو لطفا بذار خواهش
گذاشتم دیگه
نیست که :/
پس چرا ما پارت جدیدی نمبینیم اخه
چرا نیست؟؟؟؟
وا……امشب مثل اینکه پارت نداریم
چه بد از صبح منتظرم
پارت جدید؟ 🙁
سلام ادمین جان پارت جدید کو؟؟؟
ادمین چرا پارت و نمیذاری
چرا پارت جدید نمیاد؟؟
مستر ادمین امروز قرار نیس پارت بزاری؟؟؟؟؟؟؟ البته اگه قراره کوتاه باشه اصن نزار به جاش فردا بزارپارتارو
وای تورو خدا پارت جدیدا بذارید.🙏🙏😊😊
ادمیننننننن پارت کووووو پسسسسس
ترمیم من کوجاااییی؟!؟…
ادمین جان پس پارت 38
پس پارت جدید کو؟؟؟؟؟؟
میگم نفس جان شما اسمتو با ستاره لطفا بذار تا منم بدون ستاره بزارم اخه منم اسمم نفس هستش رمان استاد خلافکار هم میخواستم بهتون بگم که گفتم شاید نخونین چون کامنتا زیاده
ممنون.
منکه خیلی تحت تاثیرشم.وقتی اونا باهم قهرن،منم تو خونه سرسن
گینم.اخ ک خوب باشن ذوقمرگ میشم.شوهرم فهمیده دیگه😅
پس پارت جدید کو آدمین جان باز یادت رفت آیا؟
چه عجب مهگل خانم حتما باید این بچه رو به کشتن میدادی تا بش بگی دوسش داری…خو آدم باش زندگیتو بکن دیه والا همچین مردی تو قصه هام نوبره…😂😂😂 خیلی رمان قشنگیه واقعا عالیه و از خوندنش لذت میبرم ..واقعا استاد خلافکار و اون دوتای دیگه دنبالشن چرتن چررررت…مرسی از نویسنده😍😍
واقعا😂😂
ووااای که من چقدر عاشق این رمانم…. اصن بهادر و آرمین نافشونو با بدبختی بریدن!.. هعیی…
چرا پارت جدید نذاشتین
سلام ادمین جان ممنون از این پارت گذاری زود به زود ولی لطفا سعی کنید مثل استاد خلافکار چرت نشه:)
الان واقعا چیه اینو با اون مقایسه میکنی؟!
37 تا پارت داده بیرون اونم هر روز حالا یه چندتا نبود تقریب بزنیم 40 روزه داریم این رمانو میخونیم بیشتر لذت بردیم تا اون استاد خلافکارو که از خرداد ماه شروع شده هنوزم سر و ته نداره ک نداره نصف ملتم فقط برای اینکه بدونن ادامه عروس استاد چیه اون خضعبلات و تحمل میکنن
والا
ادمین جان پس پارت 38