حالا او اینجاست. توی آپارتمان و در حمام خانهی من. خیالم را با زبان تلخش راحت کرده که حالش خوب است؛ اما اکنون چیزهایی میدانم که او را بیشتر از هروقتی، برایم شبیه علامت سؤال کرده است.
_ ممنون. حموم گرم و خوبی دارین، حالمو بهتر کرد.
دو لیوان چای داغ، شاید چیزی باشد که او الآن نیاز دارد. موهایش کاملاً نامرتب کوتاه شده است. انگار از هرجا یک تکه بریده شده که چهرهی او را عجیبتر از نگاه و کلامش میکند. مهگل بیشتر شبیه یک بازماندهی جنگی است. آسیبدیده و لاغر و مریض، با یک نگاه تیره و خالی.
_ بیا چای بخوریم. یه تیکه کیکم دارم، میچسبه. پر از خامهست.
دیروز تولد دختر همسایه بود و سخاوتمندانه، تکهی بزرگی را برای من آوردند که فرصت نکردم حتی نگاهش هم بکنم.
_ از بچگی من خیلی گذشته. نمیخواد وسوسهکننده باشین… همون چای خوبه.
داخل آشپزخانه میآید. حولهی تنپوش در تنش، تمرکز را برایم سخت میکند. او یک زن است با جاذبههای زنانه. سعی میکنم تمرکزم را به اجزای صورتش بکشانم و بیشتر به زبان تلخ او فکر کنم. او امروز، تقریباً لخت اطراف من بوده و دربارهی من چه فکر میکند؟ لعنتی…
از لیوان چای میخورد. سعی میکنم در همان محدوده باشم، نگاهم نچرخد، اما سخت است. هرچند، او چیزی نیست که من معمولاً جذبش میشوم، زیادی لاغر است. سینه و باسن تقریباً ندارد، نظرم دربارهی جذابیت زنانهی او زیادهروی است. به کابینت تکیه میدهم و او چای را ذرهذره مزه میکند.
_ اونقدر فکرتو به من نده جناب افخم. کیک رو بیار و بخور، شاید حالت بهتر بشه.
یاد کیک میافتم که فراموش کردم. از یخچال درش میآورم و یک بشقاب و چنگال کنارش، روی میز میگذارم. حتی نگاهش هم نمیکند. لیوان خالی میشود و من هنوز درگیر او هستم.
_ من باید برم. ممنون برای همهچی.
بلند میشود. حولهی سفید تنپوش برایش بزرگ است. آن حولهی من بزرگ و… بازهم فکرم منحرف میشود. واقعاً حس با او بودن چهطور است؟ چای من سرد شده و او از آشپزخانه رفته است. نفس عمیقی میکشم. او چیزی نیست که من بخواهم و مدام این را تکرار میکنم. یک تکه از کیک میخورم. طعم شیرینش زیاد است اما موز و گردو و خامه، ترکیبی عالی دارد، ولی او… حتی
نگاهشهم نکرد.
_ میشه یه آژانس بگیری برام؟
همان لباسهای قبل تنش است و پلاستیک لباسهایی که آورده بودم، دستش.
_ کجا میخوای بری؟ ندیدی اون عجوزه چکار میکرد؟ فکر میکنی راهت بده؟ تو چهطور اون نکبتی رو تحمل میکنی؟
به کانتر اشپزخانه تکیه میدهد. موهایش لخت و فراری از مقنعه است و همین او را کوچکتر از سنش نشان میدهد. چشمهایم روی لبهایش متوقف میشود. آنها طرح ظریف و دلنشینی دارند.
_ ندیدیش؟ دندون نداره، گازم نمیگیره مشقربون بیخطره… حداقل مثل تو، با چشماش ترتیب منو نمیده.
شوکزده نگاهش میکنم. او در حرفزدن، زیادی بیپروا و گستاخ است.
_ مهگل، این چه مدل حرف زدنیه؟
شانه بالا میاندازد، اما نگاهش را نمیدزدد. توی آن لباس مشکی، خیلی ظریفتر بهنظر میآید.
_ دروغ میگم؟ با زبون نگاهت حرف زدم، همین.
به صندلی تکیه میدهم. حجم من برای آن صندلی، زیادی بزرگ است و برای مهگل… نفس کلافهای میکشم.
_ تو انگار دربارهی مردا زیاد تجربه داری.
نگاهش مثل همیشه خالی است؛ تیرهتر از همیشه. دستبهسینه میشود، ژست جالبی است.
_ اونقدری هست که نگاهها رو بفهمم. هیچوقتم نگفتم بیتجربهم.
ابروهایم از تعجب بالا میپرد، او…
_ تو قبلاً ازدواج کردی؟
نیشخند میزند. این تنها ایموشن چهرهی اوست.
_ همهی دخترا با ازدواج، زن نمیشن، همونطور که شما با ازدواج مرد نشدی.
مسخ این صراحت میشوم. او مثل یک گردباد، آدم را به داخل خودش میکشد.
_ درسته… فکر کنم هرچی بوده، تلخ باید باشه.
پلاستیکش را از روی زمین برمیدارد.
_ تلخ و شیرین نداره… رابطه، رابطهست. اونچه تلخ و شیرینش میکنه، انتظاریه که ازش داریم… من میرم پایین. زنگ بزن آژانس.
ازجایم بلند میشوم. حسی به من میگوید با او بروم. آن پیرزن خیلی خبیث بهنظر میآمد.
_ خودم میرسونمت… اعتباری به اون جادوگر نیست.
باز هم شانه بالا میاندازد. لعنتی… چه حس بدی به ادم میدهد. یعنی نمیداند؟
_ برای من شونه بالا ننداز دختر. عصبیم میکنی.
وسط راهرفتن، بهسمت در برمیگردد. نگاهم میکند. احتمالاً میخواهد بداند منظورم جدی است یا نه… اما واقعاً عصبی میشوم. یک حرکت لجوجانه است.
_ تو از حرفام عصبی نمیشی، از شونه بالا انداختنم میشی؟
کتم را تن میکنم، سوئیچ کنار دست او، روی کانتر مانده.
_ میشه اون سوئیچ رو بیاری با خودت.
او چشمهای درشتی دارد و فکر میکنم باید برق آن نگاه خیلی جذاب باشد. دلم میخواهد بدانم کی، برق آن نگاه را گرفته است.
دقت میکنم وقتی وارد آسانسور میشود، تمام تلاشش این است که فقط کف آسانسور را نگاه کند، آینهها… او از آینهها فراری است یا از خودش؟
به پارکینگ میرسیم اما او هنوز بیحرکت است. صدایش میکنم و انگار توی این دنیا نیست! لمسش میکنم، سرشانهی ظریفش تکانی میخورد.
_ رسیدیم، برو بیرون.
محو و گیج، نگاهم میکند. هنوز حال خوبی ندارد، اما مطمئنم لجبازتر از این است که بخواهم با او بحث کنم. قبل از اینکه داخل ماشین بنشیند، نفس عمیقی از هوای پارکینگ میگیرد. او از بوی چرم ماشین بدش میآید و از بوی عطر من.
_ اون زن فقط صاحبخونته؟
نگاه از انگشتانش میگیرد و به من خیره میشود. از نگاهش نمیشود فکر او را خواند. واقعاً شخصیت سرد و سخت و زیادی صریحی دارد.
_ آره، صاحبخونهی جذابی نیست، اما از هیچی بهتره.
از پارکینگ بیرون میآیم و ضبط را روشن میکنم. یک موزیک لایت. دست میبرد و خاموشش میکند.
_ من پیاده شدم گوش کنین.
از اینهمه تاریکی و سیاهی او کلافه میشوم.
_ از آینهها دوری میکنی. آهنگ گوش نمیدی. اونقدر دارو میخوری که حتی نمیفهمی با شورت و سوتین میای دم در. از بوی چرم، از بوی من، از هرچیزی که دیگران خوششون میاد، بدت میاد. تاریکی، سرما… اینا برای تو چی هستن؟
_ تو همیشه اینقدر به زنها دقت میکنی؟
کلافگی به عصبانیت میرسد، اما نمیخواهم گذشته تکرار بشود. مسیر برگشت، بازهم ترافیک است.
_ نه، من زنها رو درحد تختخواب میتونم تحمل کنم؛ ولی تو زن تو تختخواب من نیستی. پس دقتکردن عجیب نیست.
_ خوبه که فکرای چندساعت پیش، تو نگاهت نیست.
نیشخند، لبخند، نمیتوانم تفکیک کنم، لبهایش خیلی پر و احساسبرانگیز نیست، اما قشنگ اُست؛ مخصوصاً با لبخند. احتمالاً…
_ تو زیادی تیزی، میدونستی… حداقل، خوبه حرف میزنی.
آخرش را زمزمه میکنم. بعید نیست این را هم دریغ کند.
_ این تیزبودن نیست… نگاهی که از علاقه رو تن کسی نگرده، از هوس گشته جناب افخم. هوسم، تکلیفش معلومه.
حرفش درست است.گاهی باید حرفهایش را یادداشت کرد؛ مثل همانی که توی آشپزخانه گفت، “دخترها همیشه با ازدواج، زن نمیشوند”. حرف را عوض میکنم.
_ اگه راهت نداد چی؟
لبخند میزند. نیمرخش فوقالعاده است. شاید اگر چراغ سبز نمیشد، سعی میکردم تمامرخش را ببینم.
_ مشقربون به گور خودش میخنده. کی مثل من کرایه میده برای اون خرابه؟
بازهم نگاهش میکنم. اثری از لبخند نیست. فکر کنم توهم من بود؛ اما هرچه بود، جذابیت داشت.
_ تو حقوق خوبی داری؛ چرا خونهت رو عوض نمیکنی؟ اونجا واقعاً مخروبهس. شب تو خواب، صورت اون عجوزه رو ببینم، میترسم.
سرش را خیلی بامزه کج میکند. تنها حرکتی که واقعاً میشود گفت دخترانه و بامزه است. او توی صندلی چرم این ماشین، بهراستی ریزه بهنظر میآید. حس لمس دستانش چهطور میتواند باشد؟
_ اون دندون چادرش، جذابش میکنه.
او شوخی هم بلد است؟ میخندم، از ته دل. کاری که کمتر پیش میآید انجام بدهم. “دندان چادر”…
_ دندون چادر! این چه کوفتیه؟
هنوز میخندم. یک احساس عالی دارم، سرحال و شاد.
_ دندون چادر دیگه، باهاش چادر رو نگه میدارن. از اون چادرا که همیشه بوی گند میده، عین… لعنتی!
یکدفعه ساکت میشود. نمیدانم بین خندیدن به حرف جالبش، چه یادش میآید که آن تاریکی، دوباره او را احاطه میکند…
_ چی شد؟ تو عین هوای بهاری. یهو تغییر میکنی.
ناخنهای نداشتهاش را کف دستش فشار میدهد و نفسهایش را میشود شمرد.
_ مهم نیست. اگرم راهت نداد، بیا مهمون من باش تا یه جا مثل این پیدا کنیم. هرچند ورژن مشقربون فرق داره.
فشار انگشتانش کم میشود و نگاهش به من متفاوت است. این اولینبار است که حس میکنم کمی، فقط کمی نگاهش گرمتر میشود.
_ خونهت زیادی بزرگه، زیادی شیکه، من استرس میگیرم. بوی نم نمیده و مشقربونم نداره که سر صبح، به جون پرنده و چرنده و خزنده، فحش بکشه.
نمیدانم دارد جدی میگوید یا شوخی. خیابانها تنگتر و شلوغتر میشود.
آدمهای وسط خیابان بیشتر از ماشینها هستند. بچههایی که همهجا دیده میشوند… بیشتر شبیه کوچههای پهن است تا خیابان. اینجا محلههای پایین شهر است.
اینجا، زندگی مورچهوار است. یک کولونی با ارتباطهای خاص.
_ من که میگم برو اون چندتا تیکه رو، بردار بیا بیرون…
حرفم را قطع میکند. او دوباره همان مهگل گذشته شده. نگاه و صورت بیاحساسش میگوید.
_ خوشم نمیاد کسی دلش برام بسوزه یا فکر خوب و بد من رو بکنه، جناب افخم. شما من رو برسونین، نهایت لطفتونه. فردا میام کارها رو سروسامون میدم و تا وقتی کار دیگهای پیدا کنم، میمونم.
مهگل ساریخانی، سرتقترین و لجبازترین آدمی هست که دیدهام، حتی خیلی بیشتر از من. حرفی نمیزنم. او هنوز بهادر افخم را نمیشناسد. امکان ندارد بگذارم این دختر از دوروبر من کنار برود. هنوز نمیدانم چرا، ولی این تصمیمی است که میگیرم.
به سر کوچهی تنگ و داغان مشقربان میرسیم. تا همینجا هم ماشین بهسختی داخل میآید. تقریباً کل کوچهی اصلی بسته میشود. بچهها و زنها، توی کوچه زیاد هستند و مردها هم که سر کوچه ایستادهاند. فکر میکردم نسل این مدل زندگیها دیگر نیست.
_ ممنون… بهخاطر همهچی.
صدای کلفت و زمختی، کل محل را برمیدارد. حتی من که توی ماشین هستم میشنوم.
_ هی، پتیاره خانوم… رفتی بهش دادی، حالا اومدی اینجا؟ مگه نگفتم گورتو گم کن جنده… فک کردی مشقربون جاکشی میکنه؟ گمشو…
مهگل سر کوچه میخکوب شده و دنبال صاحب صدا میگردد. پیاده میشوم، این از حد تحملم بیشتر است. منبع صدا با آن پیراهن گلدار مندرس و کاپشن کهنهی مردانه و روسریای که کجوکوله بسته بود، بهسمت مهگل میآمد و پشتسرش زنهای محل.
_ گورتو گم کن پتیاره…
بهسمتشان رفتم. اما قبل از اینکه بتوانم برسم، مشت مهگل درست وسط بینی پیرزن نشست. صدای جیغ زن در سکوت جمعیت پشتسرش، بیشتر نشان داده شد.
_ عجوزه، چندبار بهت گفتم دهن گشادت رو ببند؟
پیرزن روی زمین افتاده و صورتش پر خون بود و مهگل کاملاً بیحرکت و بدون هیچ ناراحتی، فقط نگاهش کرد.
– بهنظرت حرفم رو فهمید؟
گیج نگاهش کردم! لبخند میزد؟ زنهای همسایه دور پیرزن را گرفتند و او بلند شد و بازهم نامفهوم، شروع به فحشدادن کرد و زنهای دیگر هم پشت سرش. بازوی مهگل را گرفتم تا بهسمت ماشین ببرم، اما مقاومت کرد.
_ ولم کن.
از زیر دستم در رفت و خودش را به مشقربان رساند و مشت محکمتری، اینبار توی دهانش زد. درست روی همان دندان که امروز دربارهاش خندیده بود.
صدای آژیر ماشین پلیس آمد، بهتر از این نمیشد. کسی به پلیس زنگ زده بود. مهگل را سمت خودم کشیدم. حدسم درست بود، ماشین پلیس پشت ماشین من ایستاد.
پیرزن به خودش میپیچید. دروغ چرا… از دیدنش ناراحت نشدم. او واقعاً بدذات بود.
_ بیا اینجا مهگل، دردسر درست شد.
دوتا افسر پلیس و یک سرباز پیاده شدند.
_ اینجا چهخبره؟ متفرق شید ببینم.
مشقربان از جا بلند شد و بهسمت آنها رفت. تمام صورت و دماغش غرق خون بود. اصلاً به دستهای ظریف این دختر نمیآمد چنین ضربی داشته باشد.
_ جناب سروان، این پتیاره بود. خدا ازت نگذره. خدا ذلیلت کنه. جوونمرگ بشی. از صبح رفتی پی جندگی، الان ببینین چیکار کرده منِ پیرزن رو.
افسر نگاهی به پیرزن و نگاهی به مهگل که با دست خونی، کاملاً خونسرد، فقط نگاه میکرد انداخت.
مشقربان هنوز فحشهای رکیک میداد. ناخودآڱاه مهگل را پشت خودم فرستادم و فکر کنم به وکیل نیاز داریم.
_ اول اینکه مادر، سنی ازت گذشته. این حرفا جرمه، میدونی؟ بعدم شما دختر خانوم، بیا جلوتر.
مهگل از پشت من بیرون آمد و همزمان فرامرز گوشی را برداشت.
_ فرامرز، نمیتونم خیلی حرف بزنم؛ فقط در دسترس باش تا چند دقیقه دیگه.
گوشی را قطع میکنم.
حالا افسر جلو آمده و برگهی اظهارات دستش است. مشقربان شکایت دارد. همسایههایش دورش جمع شدهاند و هرکدام، دارند از نظر خودشان داستان را میگویند و من مهگل را کنار میکشم.
_ چیزی نگو، بذار کارشون رو بکنن. احتمالاً میبرن کلانتری، اونجا فرامرز میاد. نترس، خب؟
چشمانش سیاهتر از همیشه بهنظر میرسد و رنگپریدهتر.
من هنوز نمیدانم این دو روز چه شده بود و چی خورده بود؛ اما میدانم حالش خیلی هم روبهراه نیست.
_ شما برو. من نمیترسم. اونا نمیتونن کاری کنن که بترسم.
_ آقا، چهکارهی این خانومی؟
خطاب افسر به من بود.
_ الان، نوع نسبت من با ایشون، ربطی به مسأله داره؟
واقعاً مربوط بود؟ سالها از قرارگرفتن من توی چنین موقعیتهایی گذشته که البته آن زمان، این مدلی نبود.
افسر نگاهش را دوباره به مهگل انداخت که ساکت بود. او نه دفاعی میکرد و نه عکسالعمل خاصی داشت.
_ شما باید با ما بیاین خانوم. ایشون ازتون شکایت دارن.
ساعت از ۹ شب میگذرد که میآییم خانه. خانهی من؛ با مهگل که حتی یک کلمه هم حرف نمیزند.
فقط برگهی وکالت فرامرز را پر کرد و بقیهی حرفها را من به فرامز گفتم. هر چیزی که اتفاق افتاد و آخرسر با تهدید فرامز، برای شکایت بهخاطر فحاشی و ممانعت از حق ورود به خانه، توسط مهگل راضی شد پول بگیرد و رضایت بدهد.
فقط وقتی که میخواستند با چندتا از همسایهها که با مشقربان آمده بودند بروند، مهگل میخواست دوباره سراغ پیرزن برود که اینبار فرامرز مانعش شد.
– باید میذاشتین پولی که دادین رو حلال میکردم. لعنت بهتون.
مقنعهی کجوکوله شدهاش را درآورد و پرت کرد.
عصبانی بهنظر میآید و خسته. آنقدر که برای آمدن به آپارتمان من، بحث هم نکرد.
– تمام دماغ و دهنش رو ترکوندی، راضی نشدی؟
دکمههای مانتواش را باز میکند و بازهم چیزی زیرش نیست. او سردش نمیشود؟
_ نه، راضی نشدم. اون تمام فکش باید خورد میشد تا دیگه اون حرفا رو به کسی نگه… یه چیز کوفتی بده بپوشم تا با این سوتین راه نیفتادم تو خونهت.
او واقعاً موجود جالبی است؛ پر از شگفتی… و الآن بیشتر شبیه دختربچههای لجباز شده است.
_ بذار یه چیزی بیارم. به تو باشه، لخت میگردی.
وقتی با یکی از تیشرتهایم که مطمئن میشوم فقط بوی شوینده میدهد برمیگردم، او گوشهی مبل کز کرده و موهای نامیزانش را دور انگشتش میپیچد.
نمیتوانم بفهمم ناراحت است یا مضطرب یا عصبانی. تیشرت را بهطرفش میگیرم. اولین کاری که میکند، بوکردن آن است.
_ بوی شوینده میده… تنت کن. اونقدر بلند هست که شلوارم نخوای.
بلند میشود. بدون هیچ شرمی، مانتو را درمیآورد و تیشرت آبی من را بهتن میکند.
یقهی لباس به او گشاد است. نصف سرشانهاش برهنه است و نیمی از رانش را میپوشاند. حداقل از وضعیت صبحش بهتر است.
بلند میشود. بدون هیچ شرمی، مانتو را درمیآورد و تیشرت آبی من را بهتن میکند. یقهی لباس برایش گشاد است. نصف سرشانهاش برهنه است و نیمی از رانش را میپوشاند. حداقل از وضعیت صبحش بهتر است.
_ چهطور میتونی اینقدر راحت، لباست رو جلوی من دربیاری؟ نمیترسی اذیتت کنم؟
یک نگاه هم به من نمیکند که از صدتا فحش بدتر است. حتی از شانه بالا انداختنش.
_ چیزی نیست که ندیده باشی. من خوابم میاد.
_ کجا میخوای بخوابی؟
از دهانم درمیآید. میخواهم سربهسرش بگذارم و او گستاخانه، توی چشمهایم زل میزند، شوخی ندارد.
_ هرجا جز تختخواب تو.
مانتواش را از روی مبل چنگ میزند و سراغ مقنعه میرود که دورتر، کنار در افتاده است. حالا من جای او مینشینم و نگاهش میکنم. حس عجیبی به این دختر دارم. محافظت؟ کنجکاوی؟ نمیدانم چیست. اما امروز وقتی توی کلانتری، ساکت و بیهیچ دفاع و پناهی، دیدم که تنها فقط به فحاشی آن زن نگاه میکرد، آنقدر ساکت که آخرش صدای افسر کلانتری هم درآمد؛ این حس به شدت درونم ریشه کرده است.
_ مهگل؟ شام سفارش دادم. نخوابی.
_ نمیخورم. تو اتاق مهمونت میخوام بخوابم.
صدایش از آن سر آپارتمان میآید. امروز برای هر دوی ما خستهکننده بود. احساس میکنم شلوار جینی که بهپا دارم، به پوستم چسبیده و بلوزم بوی عرق گرفته. همت میکنم تا بروم و لباس راحتتری بپوشم. اتاق مهمان درست کنار اتاق من قرار دارد. در باز است اما در میزنم.
_ مهگل، میخوام بیام داخل.
اتاق تاریک است، اما نه آنقدر که نتوانم تشخیص بدهم او روی تختخواب نخوابیده است.
دست به کلید برق میبرم که روشن کنم.
_ روشن نکن. میشه بری بیرون؟
صدایش گرفته است. بیشتر از چیزی که بشود گفت، خسته است. دلم برایش میسوزد. او زیادی برای تنهابودن در دنیا جوان است.
_ نه، نمیشه. پاشو باهم حرف بزنیم مهگل، شام بخوریم. من اهل نازکشیدن نیستم. تا لباسم رو عوض میکنم تو آشپزخونه باش.
مطمئنم به حرف من گوش نمیکند. تیشرت و شلوار اسپرت میپوشم و دوشگرفتن را به بعد موکول میکنم. امشب میخواهم حداقل کمی از این مجهول را برای خودم حل کنم؛ مهگل را.
وقتی از اتاق بیرون میآیم، او هم کنار در به چهارچوب تکیه داده… ژست حقبهجانبی است و برای او، زیادی جذاب.
_ من شبها شام نمیخورم، اما میتونم یه نسکافه رو قبول کنم.
صدای زنگ در میآید. حتماً سفارش را آوردهاند، دوتا ساندویچ.
وقتی به آشپزخانه میروم، پشت میز دستبهسینه نشسته است. او برای من گارد گرفته؟ نمیتوانم لبخند نزنم. شاید اگر امروز دوتا مشتی که دیدم زد را ندیده بودم، فکر میکردم اینها فقط ژستهای جلبتوجه هستند، ولی او واقعاً دختر با جرأتی است.
_ میتونی سس و لیوان بذاری؟
_ نه.
صریح و بدون تردید جواب میدهد.
_ همکاریت در حد صفره… بیا باهم خوب باشیم، خب؟ یکم منعطف باش.
چشمهایش را در حدقه میچرخاند و با سر میگوید باشه، و خوب است که موافقت میکند. چون توی این مدت فهمیدهام بحث با او، یک کار طاقتفرسا و افتادن داخل یک سیکل وحشتناک است.
_ خوبه اینطور راحت با هم کنار میایم… من برای تو نسکافه درست میکنم و تو هم نوشابه و لیوان بذار. ساندویچ گرفتم.
سمت یخچال میرود و نوشابه را درمیآورد. من هم کتریبرقی را روشن میکنم تا آب برای نسکافه جوش بیاید. هرچند از بوی آن متنفرم و حتی نمیدانم از کِی و توسط کی توی کشوی آشپزخانه گذاشته شده است. فقط سعی میکنم بوی آن را نادیده بگیرم.
_ بیا، این نسکافه. اما اول کمی از ساندویچ بخور. از ناهار تا حالا باید هلاک باشی.
مینشیند و لیوان را سمت خودش میکشد و نگاه کوتاهی به من میکند. سعی میکنم به بوی هاتداگ داخل ساندویچ فکر کنم، نه بوی نسکافه و خاطراتی که همراه دارد.
_ هیچوقت دلت برای من نسوزه جناب افخم. به ظاهرم نگاه نکن، برای خودم سگجونیام…
جرعهای از لیوان میخورد و بلند میشود. آن را توی سینک خالی میکند و میشوید. سعی میکنم فقط نگاه کنم.
_ ممنون بخاطر نسکافه، اما زیادی شیرین بود. سلیقهی هرکی بود، گند بود
جرعهای از لیوان میخورد و بلند میشود. آن را توی سینک خالی میکند و میشوید. سعی میکنم فقط نگاه کنم.
_ ممنون بهخاطر نسکافه، اما زیادی شیرین بود. سلیقهی هرکی بود، گند بود.
با ساندویچ دهانم را پر میکنم تا حرف نزنم. اینطور او راحتتر بهنظر میآید.
_ داشتم میگفتم، دلتون برام نسوزه. من از پس خودم برمیام. پولی که به اون عجوزه دادین رو هم، فردا بهحسابتون میریزم. اونقدرم بیپول نیستم.
او واقعاً این پول را دارد؟ دارد و اینجور زندگی میکند؟ دیگر نمیتوانم با خوردن سرم را گرم کنم.
_ تو اینقدر پول داری که اون مبلغ رو بدی، بعد تو اون آشغالدونی، با یه پتو و کاناپهی زواردررفته زندگی میکنی؟
نگاهش را از من میگیرد و بهوضوح، سنگینی غم را میتوانم در این روگرفتن ببینم. مهگل واقعاً دختر عجیبی است.
_ گفتی باهم خوب باشیم، ولی نگفتی صمیمی باشیم… آره، من اون پول رو دارم جناب افخم… به ظاهر آدمها نگاه نکن.
این دختر با کلمات، مثل شطرنج بازی میکند و بیرحمانه. من این مدل زن توی زندگیام ندیدهام.
_ بگو بهادر… حالا که شما شد تو، بقیه رو هم کنار بیا. من اهل دغلبازی نیستم. ازت خوشم میاد؛ نه مثل بقیه. دوست دارم مثل دوتا دوست باشیم… حداقل تکلیفم با تو معلومه.
و این دقیقاً فکری هست که دارم. اینکه دلم میخواهد او مثل یک دوست، اطرافم باشد. مهگل احساس خوبی در من ایجاد میکند و من قرار نیست مخ او را برای تختخواب بزنم.
_ دوست؟ نهایت چیزی که بتونی از من داشته باشی، همین پرحرفیه که از صبح داشتین آقابهادر… من عادت ندارم کسی رو تو زندگیم “بُلد” کنم.
از جایش بلند میشود که برود و ما هنوز روی نقطهی صفر هستیم. هر خانهای یا دیواری، یک ورودی دارد، اما این دختر همهی ورودیها را بسته و شاید چارهای جز ساختن یک ورودی جدید نیست.
ـــــــ
***مهگل
زمین زیر پنجره، خنک و سفت است اما از آن تخت نرم و راحت، برای من آرامشبخشتر است. پتو را روی سرم میکشم. نمیخواهم به چیزی فکر کنم؛ نه نگاههای مرد خارج از این در و نه هرچیزی که بشود او را داخل روتین یک زندگی جا داد. تعلقات، آدم را زمینگیر میکند و من باز هم دلم گریه میخواهد و باز هم من، مهگل درونم را محکوم به بدترینها میکنم. بیچاره دخترک خیرندیدهی من.
خوابم نمیبرد و این بهندرت اتفاق میافتد. جایم زیادی راحت است و گرم، و شاید امن.
آپارتمان بزرگ و تاریک… این برایم یادآور خاطرات تلخی است از سالهای گذشته و من اینجا را دوست ندارم. با تمام گرمایی که هست، حس سرد و نچسببودن، لحظهای از من دور نمیشود. نمیدانم نگاه چند زن اینجا را ایدهآل خود یافته… مثل من در زمانی که گذشت. رویاهای صورتی دخترانه که همانجا میماند… در رویاها.
_ بیا بشین. شهر از اینجا قشنگه.
روی تراس تماماً شیشهای، او روی صندلی راحتی با منظرهی گسترهی شهر نشسته و از همین فاصله هم میشود سیگار در دستش را تشخیص داد، اما بدون دود، با یکدست لباس اسپرت فیلیرنگ. یک میز چوبی، هیچ صندلی دیگری آنجا نیست. پس من را دعوت به نشستن کجا میکند؟ روی پایش؟ به آن سمت میروم.
_کجا بشینم؟ رو پات؟
تمسخر کلامم را درک میکند و نیشخندی میزند. بلند میشود و به شیشه تکیه میدهد.
_ نیکی و پرسش؟ اینم پیشنهادیه، میشه دربارهش بهتوافق رسید.
بدون تعارف میروم و روی صندلی گرم او مینشینم و… حق دارد، منظرهی شهر روشن با نور چراغها و خیابانها… باید نیمهشب باشد و این مردم خواب ندارند. من هم زمانی خواب نداشتم. از این شهر متنفرم. تمام بار گذشتهی من را یکتنه بر دوش دارد این لعنتی پر از زندگی.
_ این قبری که بالاش گریه میکنی، مرده توش نیست جناب افخم… تو برای من فقط یه مرد پولداری. تیپ و قیافهت مهم نیست؛ تو فقط یه سرابی… مثل همه. همهی آدمای مثل خودت.
سعی میکند اخم بین ابروهایش را مخفی کند، اما من میبینم. من یاد گرفتهام ذرهذرهی حرکات آدمها را زیر نظر بگیرم. آنها از هر موجود وحشی دیگری، درندهتر هستند.
_ انگار آدمایی مثل من، بد داغت کردن. دل پری داری.
نیشخند چندشآور کنار لبش… مشمئزم میکند. این حالت را قبلاً دیدهام، وقتی گفت: “واقعا فکر میکنی در حد من هستی”؟
پیچش تهوعآوری در معدهی خالیام جریان مییابد. دلم خانهی مشقربان را با آن صورت و صدای کریه میخواهد.
_ فردا میام اون دوتا رو توجیه میکنم. تسویهحساب میکنم. اگه پول رو به روش من از اکبری گرفتی، اون یکدرصد رو که گفتم، برای خودت بردار جای بدهی. اگرم نه، به وکیلت زنگ میزنم، میریزم به حسابت… دوباره دیدنتو دوست ندارم جناب بهادر افخم.
بلند میشوم و او متعجب، دستبهسینه نگاهم میکند. مهم نیست چهقدر خوشظاهر و قیافه باشد؛ از او خوشم نمیآید با آن لبخند تمسخرآمیز.
_ عادت داری فقط خودت حرف بزنی و تیکه بندازی؟ شنیدنش اَخوپیفه؟
برمیگردم و نگاهش میکنم. او از عادتهای من چه میداند؟ او از من چه میداند؟ او از زنهایی که بهزیر میکشد چه میداند؟ امثال او هیچ ارزشی برای همجنسان من قائل نخواهند بود، مگر برای آلتشان وقت نیاز.
_ من تیکه نمیاندازم و توام هیچی از من نمیدونی…
صاف میایستد. هنوز هم حقبهجانب و دستبهسینه.
_ بگو تا بدونم… من ازت خوشم میاد. نه میخوام مخ زنی کنم، نه گولت بزنم… دوست دارم بیشتر بشناسمت.
میخواهم بخندم، اما جایی میان سینهام میسوزد. “دوست دارم بیشتر باهم باشیم و بشناسمت”.
_ بیخیال، جنابافخم. شناختی وجود نداره. به خودت نگاه کن و به من؛ چه وجه اشتراکی میبینی؟ داستان نیست که، دختر فقیر و پسر پولدار… شاید یه زمانی فکر میکردم داستانا از رو واقعیته، اما الان میدونم داستانا از روی نداشتههای آدماست…
جلوتر میآید. نگاهش هنوز میخکوب نگاه من است، سخت و نفوذناپذیر. از آن نیشخند اثری نیست.
_ بیا چند دقیقه قبلو فراموش کنیم. بههم تیکه نندازیم. فکر کن من پولدار نیستم، یه آدم معمولی… نمیخوام دوستدخترم باشی، خب؟ دوست که میتونیم باشیم… اگه دیدیم از هم خوشمون اومد، یه قدم جلوتر میریم… تو این چند روز، زیاد تو ذهنم بودی. حتماً این وسط یه چیزی هست.
اینبار واقعاً میخندم. آدمها و مردها موجودات عجیبی نیستند. شناختن آنها مانند جدولضرب است، واضح و روشن. فقط ایراد آنجاست که اگر عاشقشان بشوی و بفهمند، ما زنها خودمان را درگیر معادلات بدون جواب میکنیم و ایراد از ماست.
_ نگو با سیوخوردهای سال، به این چرندیات اعتقاد داری… نصف شب برای کسی که هیچی برای ادامه نداره، از این خزعبلات نگو.
برق خشم را در نگاه تیرهاش میبینم. او برایم ترسناک نیست، میدانم صادق است. دو رنگ نیست، او خودش است و این کمیاب بهنظر میآید.
_ معلومه تجربیاتت زیاده دربارهی مردا…
من هم اعصاب این چرندیات را ندارم. برایش خیز برمیدارم.
_ بهتره بگی تجربیاتم از نامردا زیاده. چون بهخاطر ۳۰۰ گرم نهایتش، نمیشه به کسی گفت مرد. اون آلت تناسلیه نه مرد. مردی تو ذات آدماست و اگه معیارت چند بار خوابیدن زیر امثال توئه، بهتره از یکی مثل من خوشت نیاد جناب مــــرد.
کمی عقب میرود و دستهایش را به نشانهی تسلیم، بالا میبرد.
_ باشه، بیا ادامه ندیم. من سر حرفم هستم. میخوام باهم دوست باشیم. اینجور که معلومه، هردو گذشتهی گوهی داشتیم. من با زنها، تو با نامردا… فقط یکم دوستانهتر باش و بذار کنار هم باشیم. قول میدم برات زیرورو نکشم… انتظار چیزی هم ندارم. فقط گاهی بیرون بریم، زنگ بزنیم و مثل دوتا دوست حرف بزنیم… بدون اینکه گوشت تن همو بکنیم.
روبروی من میایستد، آنقدر نزدیک که مجبورم سر بالا بگیرم. اما عقب میروم، فاصلهاش زیادی کم است.
_ نمیدونم چرا اینقدر اصرار داری؟ حس خوبی بهت ندارم.
لبخند میزند و من نمیدانم چرا؟ و این بیشتر باعث گیجی من میشود. من از مردم فراری، این ساعت نیمهشب ایستادهام وسط سالن پذیرایی یک آپارتمان زیادی لوکس، و با مردی که فاکتورهای یک شکار خوب را برای هرکسی دارد، سر احساسم به او، چکوچانه میزنم. دلم همان اتاق نمور ۲۵ متری را میخواهد و صدای فحشهای مشقربان به زمین و زمان را.
_ خب، تا همینجا هم خوبه. همینکه حسی داری، خـودش یه قدمه… پس قرارمون دوستی سادهست. زنگزدن، حرفزدن، گردش و این چیزا.
آن فک محکم و نگاه مستقیم و لبهای بههم فشرده میگوید او مصمم برای اینکار است و من فقط دلم میخواهد شرش را از زندگیام کم کند. همین… مانند… بازهم او در ذهنم رژه میرود و خیلیهای دیگر.
_ میدونی جناب افخم رقص بِسمل چیه؟ خیلی قدیما، سر یکیو که میبریدن، رو گردنش روغن داغ میریختن. خونریزی نمیکرد و تنش راه میرفت و میرقصید بدون سر… حال من تو زندگی، عین همونه که رقص میکنه… بعد تو دنبال یه دوستی سادهای؟
نیشخندی به گوشهی لبم میآید و او هنوز عقب نکشیده. برمیگردم تا به اتاق مهمان او بروم.
_ جناب افخم نه، بهادر… بدون پسوند و پیشوند… بقیهشم بیدار شدی، به توافق میرسیم مهگل.
برنمیگردم و از همانجا فقط انگشت وسطم را نشانش میدهم تا برود به درک و صدای قهقههی او میآید.
نمیدانم چه ساعتی است که گیج از خواب بلند میشوم. اتاق تاریک است، یادم نمیآید پرده را بسته باشم. در اتاق نیمهباز است و یک پتوی اضافه هم رویم. یقهی افتادهی لباس که نیمی از سینهام را بیرون انداخته درست میکنم. از این لباس خوشم میآید، گشاد و راحت است. یکی مثل این را میخرم. بلند میشوم. پاهایم درد میکند و علت آن شلوارجین تنگی است که نمیدانم از کی به پا دارم. از دیروز بعد از آنکه لخت، پشت در اتاقم با افخم روبهرو شدم و فکر میکنم این خود او بود که آنرا پایم کرد.
_ باید بگم پاکردنش سخت بود اون دوپاره استخون.
دستبهسینه، به چهارچوب در تکیه زده و لبخند دنداننمایی میزند. او فکر من را خوانده؟
_ چه کار دلنشینی برات بوده.
پشتش را میکند که برود اما از نیمنگاه نمیگذرد.
_ از امروز دوستیم. عین زهرمار نباش مهگل.
رفت و بازهم علامت انگشت من را ندید. مردک لجباز. به دستشویی میروم تا صورتم را بشویم؛ آینه با پارچهای پوشانده شده است. انگشتهایم درد میکند و کبودیهایی روی دستم معلوم است، حاصل مشتهایی که به مشقربان زدم… گویا از دیروز چند ماه میگذرد.
بوی سوسیس سرخکرده و تخممرغ، شیر و نانسنگک روی میز و مرد تنومند پای گاز، ترکیب عجیبی با آشپزخانهی مدرن دارد. شاید اگر گذشته بود…
_ تو همیشه مردا رو از پشتسر دید میزنی؟
به حرف خودش میخندد. ساعت آشپزخانه ۱۰صبح را نشان میدهد.
_ قرار به دیدزدن باشه، اونچه جالبه از روبروئه، نه پشت سر.
ماهیتابه و مخلفات درون آنرا روی میز میگذارد و من کوچکترین تمایلی برای خوردن این صبحانه ندارم. لیوانی نسکافه روبهرویم میگذارد.
_ همیشه فکر میکردم ما مردا این مدلی حرف میزنیم، ولی تو دست منم از پشت بستی… یکم ظرافت!
کمی از نسکافه را میچشم، طعمش عالی است. بهتلخی میزند، نه آن گندی که دیشب حاضر کرده بود.
_ این طعمش حرف نداره، از چیزای قبلی خیلی بهتره.
مینشیند و در دو بشقاب، مخلوط خوشعطر ماهیتابه و یک تخم مرغ نیمرو میگذارد.
_ صبح رفتم خریدم. یه چند مدل دیگه هم هست. من که از بوش بدم میاد… یه چی تو مایههای آینههای تو یا بوی چرم یا عطر.
لقمه میگیرد برای خودش. واقعاً فکر میکند من کنجکاو گذشتهی او میشوم؟
_ بخور. من آشپز خوبیم، پشیمون نمیشی.
_ من فقط ناهار میخورم. یه چی تو مایهی بوی نسکافه برای تو.
اول باتعجب نگاه میکند و بعد میخندد. او زیاد میخندد. در عین جدیبودن، آدم خندهرویی است؛ برخلاف آنچه قبلاً تصور میکردم.
_ من عاشق غذاخوردنم… از لاغری گوشت به تنت نیست. رژیم نگیری، یکسال روزی ده وعدهام بخوری، بعیده جبران کنی.
میخندم و این کمتر پیش میآید، اما تصور او از رژیمداشتن من خندهدار است.
_ دیوونهای؟ رژیم چیه؟ از وقتی یادمه، خونه پر، دو وعده بوده. تو پرورشگاه. بچههایی مثل من. خیلی تحویل گرفته نمیشن… هیچوقت بساز نبودم.
نگاهش میخکوب میشود و لقمه میان دستش میماند. من با کسی دربارهی اینها حرف نمیزنم و حال هم پشیمانم. آخرین نفری هم که دانست، گند زد به تمام زندگی و اعتمادم.
_ حالا که دیگه اونجا نیستی؛ بخور و لذتش رو ببر.
کنجکاوی نمیکند. از آدمهایی که در زندگی دیگران سرک میکشند، دوری میکنم. شاید بهخاطر این کنجکاوینکردنش، لقمهای کوچک میگیرم و حق با اوست… بسیار خوشمزه است و پر از طعم و مزه.
_ نمیخواد بگی. میدونم طعمش عالیه… از این بهبعد وقتی اینجا با منی، هرچی میپزم بخور. ضرر نمیکنی.
او دربارهی کدام آینده حرف میزند؟ آدمیزاد، یک اشتباه را دوبار تکرار نمیکند.
_ خیلی مطمئن از دفعات دیگه حرف میزنی جناب افخم… من امروز کاری رو که دیشب گفتم میکنم. نمیبینی واقعاً اهل معاشرت نیستم؟ تو به هرکی بگی، با سر قبول میکنه. من فقط یه چالشم، یه چیزی که فکر میکنی اگه میگم نه؛ یا ناز میکنم یا چیز خاصیه… ولی من مثل کیک خیلی قشنگیام که جای شکر، نمک توش ریختن. این حرفا، بهترین و دوستانهترین چیزیه که میتونستم الان به کسی بگم.
صبحانهاش را با خونسردی تمام میکند و ظرفهایش را برمیدارد.
_ حرفاتو زدی؟ حالا چالش یا کیک نمکی یا هرکوفتی… نخواستم همخونه و پارتنرم بشی. قراره دوست بشیم. میرم حاضر بشم. صبحانهت رو بخور، کافیتم یخ کرد.
وقتی وارد ماشینش میشوم، بوی متفاوتی میآید. از بوی چرم خبری نیست. حتی حس میکنم بوی عطر خودش هم کم شده. چیزی شبیه بوی افترشیو خنک… حتی بوی داخل ماشین هم خنک است، مثل نعنا.
_ با ماشینت چکار کردی؟ بوی خوبی میده.
امروز من شباهتی به مهگل دیروز ندارم. دیروز و سالهای گذشته. شاید این همنشینی اجباری، کمی از سایههای خاکستری زندگیام کم کرده است. نمیگویم خوشایند، چرا که زندگی به من آموخته، آنچه سرنوشت از ابتدا برایت خواسته، همان میشود. خوشبختی و حال خوش، قبل از آنکه نطفهات بسته شود، برایت رقم خورده است.
_ کار خاصی نکردم. بوش خوبه؟
ماشین را روشن میکند. هوا امروز بارانی است و سرد. او یک یقهاسکی قهوهای سوخته به تن کرده و یک کت تک روشن. او هم یک مرد است مثل مردهای دیگر. آنها اگر به کسی علاقهمند شوند، همهکار میکنند. اما اگر علاقهشان نیمبند باشد، برای بند دیگر هم همان کارها را میکنند و امان از آن وقتیکه کسی را نخواهند…
بازهم معدهام میپیچد. نمیخواهم با هیچ انسانی خاطره بسازم. من از هرآنچه بشود گفت زندگیکردن، فراریام، فقط جرأت مردن را ندارم. به خیابان اصلی میرسیم و من تصمیم میگیرم.
_ میشه این کنار نگه داری؟ میخوام چیزی بخرم.
کنار خیابان، دوبل پارک میکند. این ساعت خیلی شلوغ نیست اما صدای تیک قفل مرکزی میآید و او، خیره به من نگاه میکند.
_ تا کی میخوای از آدما فرار کنی؟ فکر میکنی نمیدونم تمام وسایلتو برداشتی و اون کوله رو سفت چسبیدی؟ میدونم سن من از تو خیلی بیشتره؛ حق داری بهخاطر این بگی نه. اما نگاه کن… آزاری بهت نمیرسونم. توقعی ازت ندارم… میدونی چیه راستش؟ شاید تو یه بهانهای تا از این زندگی مزخرف دربیام. بهت صدمه نمیزنم، قول میدم. نمیدونم گذشتهی تو چی بوده… فضولیام نمیکنم. منم گذشتهی گندی دارم، آدم پرفکتی نیستم. اما منم خسته شدم. تو برام بیخطری؛ اینو حس میکنم. همینکه نمیخوای مخ منو بزنی خوبه. همینکه آویزون نیستی خوبه… مسلماً منم مثل اون نامردایی که تو زندگیت دیدی نیستم. چرا نمیذاری از اون گه گذشتهمون در بیاییم؟
مردم خیسشده در باران، چترهای سیاه و تیره… آدمهایی که باعجله از کنار هم رد میشوند… و من سالهاست که در سایه و سرما روزگار میگذرانم. اگر محکومیت بود، باید تابهحال تمام میشد. من محکوم به زوال تدریجی هستم و قاضی رأیدهنده، زنی بود که …
_ از من چی میخوای؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چی میشد منم مثل مهگل بودم ای کاش تمام دخترا مثل مهگل بودن سرد و بی احساس
رمان قشنگ و متفاوتیه مرسی که این رمان رو گذاشتید همین که یکم داستانش متفاوته باعث میشه آدم جذابش بشه
رمان جالبیه با اینکه یکم ساختارش نسبت به بقیه رمانا متفاوته
ولی همین رمانو خاص تر نشون میده
و همین طور خیلی ادمو مشتاق میکنه بقیشو بدونه که چه اتفاقی قراره بیوفته
امید وارم پارت گذاری تا اخر همینطوری باشه هم زمان و هم حجم و البته کیفیت
ممنون از ادمین عزیز و نویسنده محترم رمان
اعصابم خودميشه وقتي اين سوگل حرف ميزنه
انگار يكي با مداد داري صفحه مغزمو خط خطي ميكنه
مهگل نبود مگه؟!؟!
واقعا رمانش معرکه اس .یعنی عاشق تونم .خیلی رمان خوبیه .
ادمین جون اگه پارت گزاریش هر روزه من رمانو بخونم اگه نیست تو رو خدا همین الان بگو که بزارم یه دفعه تموم شه بخونم
فعلا که هر روزه اگه نویسنده نزنه زیرش
ادمین.. یه خواهشی میکنم ازت توروخدا نه نگو… خیلی مهمه… اگه با نویسنده این رمان در ارتباطی ازش بپرس جلد دوم رمان سویل رو از کجا میتونیم پیدا کنیم؟…
با نویسنده در ارتباط نیستم
آیین تو هم منتظر سویل هستی؟!
من همینطور
بله سحر جان, ولی جلد دومش مثل اینکه رفته برای چاپ…
رقص بسمل؟؟… چه جالب!…
سلام خیلی رمان عالی هست فوق العاده
یه رمان داره زود پارت گذاری میشه نگین از فردا باز ماه بنده هم پارت نمی داره خخخخ
هر چند روز یه بار پارت میزارید؟چقد زود پارت چهارو گذاشتید
هر روز حدودا ۴ یا ۴.۵ میزاره…
واقعا هر روز پارت میزارن؟🤯چقدرم پارتا زیادن.خیلییییی رمان خوبیه .تبریک به نویسنده