اوضاعمان مثل میدان جنگی، بعد از یک شکست پرتلفات است. هردوطرف، عزادار آرزوهای بربادرفتهایم.
_ صادقانه بگو… تو واقعاً میخوای من نباشم، بهادر؟
باید بدانم. مادرم میخواست من نباشم، او پایهگذار نبودنهای من بود…
_ تو نباشی، دیگه هیچی نیست…
تو که اومدی، انگار رنگ گرفت همهچی… من یه آدم، داخل سیاهی بودم، گلی… هنوزم گاهی همونقدر تاریک میشم…
تو مثل نوری… دیشب من تو تاریکی مطلق بودم. تو میدونی چی میگم… تو هم گاهی تو سیاهی میمونی…
میدانم… منهم بارها پیش خودم گفتهام کاش بهادری نبود تا دوباره زنده شوم.
سیاهیها و سایهها مثل آهنربا، گاهی به ما چسبیدهاند و هرجا میروند، ما هم پیشان میدویم…
_ وقتی بردمت بیمارستان، به خودم قول دادم دیگه به اون گذشته چنگ نزنم… که زن باشم، مادر باشم، همسر باشم…
وقتی… اومدی بیرون از اتاق عمل، پروندهٔ زندگی قبلی من بسته شد… برگشتم تا درستش کنیم… ولی انگار اینسری تو جا زدی…
کاش بگوید نه… کاش… اما از دیشب تمام ایکاشهایم را کاشتم و بیحاصل بود.
کاشها و آرزوهایم عقیم شدهاند، از شکم مادر…
سکوت میکند و سرش را به چهارچوب میکوبد.
_سکوتت یعنی آره… چند وقت فرصت بده، بهادر…
بلند میشوم. چیزی را روی زمین جا میگذارم… روحم را؟ شاید.
چمدانش را از وسط برمیدارم. او تصمیمش را گرفته است.
باید خودم را جمع کنم. فقط نمیدانم باید از کجا شروع کنم…
همهٔ من متلاشی شده است. چگونه همه را گردِهم بیاورم؟
_ همیشه سکوت علامت رضایت نیست، مهگل… میرم بیرون، میآم.
بیرون که میرود، فرصت میکنم تا فروبریزم.
فرزندانمان درون تنم تکان میخورند. ما دیگر تنها نیستیم.
بهادر که مسعود نبود… حتی یک کلمه از بچهها نمیگوید، انگار که نیستند. انگار که ما… چه شد؟!
اتفاقات را مرور میکنم.
مهراد فکر میکرد آنا مرده است. من را باعثش دانست. من حتی از خودم دفاعی نکردم. بهادر هم ساکت ماند.
من عصبانی بودم، ولی وقتی آمد که دیگر آنجور نبود… بهادر خودش شروع کرد…
صدای زنگ تلفن پشتِسرهم میآید و من روی تخت مچاله شدهام.
بهادر کلید دارد. منهم کسی را ندارم… مطلقاً هیچ کس…
باید چه کنم؟ بگذارم برود یا بروم؟ بمانم و برای داشتنش بجنگم؟
نکند زن دیگری… یعنی… به این احتمال فکر نکردهام، هیچوقت.
صدای زنگ در میآید. متناوب و ممتد.
در را که باز میکنم، از دیدن او با آن وضعیت شوکه میشوم.
مهراد است… با صورتی کبود و چشمانی متورم، بینی هم… کسی او را له کرده است!
_ خانم، آقامهرادو که میشناسین… اصرار کردن…
مهراد به من نگاه نمیکند، هنوز لباسهای بیرون را به تن دارم.
_ باید باهات حرف بزنم…
در را باز میکنم. لحنش دشمنانه نیست… غمگین است و آرام. او مگر نباید رفته باشد؟
برایش چای و کمی شیرینی داخل سینی میگذارم و میبرم. مهمان است، هرچند ناخوانده…
_ بهادر نمیدونم کی بیاد.
صورتش واقعاً افتضاح است. قطعاً درد زیادی هم دارد.
_ رفته بیرون… منتظر بودم تنها بشین… قبلاز اینکه آدماش، بگن و بیاد… ببخشید، دهنم درد میکنه… حرف زدن سخته.
این همان چیزی است که با خروج هر کلمه از دهانش حس میکنم.
_ من فکر کردم رفتین پاریس…
لبخند غمگینی میزند.
_ چرا باید برم؟ اون برای من خودکشی نکرد که برم… نمیپرسین چه بلایی سرم اومده؟
میخواهم بگویم نه… بگویم زندگیام را مانند صورتت از ریخت انداختهای، اما سکوت میکنم.
_ هنر دست بهادره… بعد رفتنت، از خجالت خودمو و همهٔ سالای برادریمون دراومد… خواستم امروز بیام، ببینی… فکر نکنی برادرم غیرت نداره…
من دهنم زیادی گشاد بود… هیچکس نمیدونه من چقدر آنا رو دوست داشتم و دارم… اما… عشق من به بهادر، مثل عشق برادر به برادره…
دیشب گفت دیگه هیچ رابطهای نمیخواد با من داشته باشه… مهگل!
من حرفای زشتی بهت زدم… اومدم بگم ببخش، شاید بهادرم ببخشه…
نصفشب پرواز داشتم… گفتم از دور ببینمش… نشد، نتونستم… حرفای بدی بهش زدم، دیوانهش کردم… نوش جونم اینایی که زد… ترکش نکن…
یخ کردهام. باورم نمیشود که این آثار را او ایجاد کند. اینکه او قید مهراد را بزند، خودش یک شوک دیگر است.
مهراد بعد از سید، اولین شخص از خانوادهٔ اوست که برای خودش ساخته است.
مهراد برای بهادر، بیشتر از تمام افخمهای مرده و زنده، بیشتر از تمام آدمها است.
_ ولی… امکان نداره…
لبخند غمگینش با برق اشک در چشمان قرمز و کبودش، یک صحنهٔ غمانگیز است.
_ چرا فکر میکنی نداره؟ تو همهچیزِ بهادر شدی… آنا نتونست قبول کنه…
من بیغیرت و احمق نیستم، مهگل… لعنت به من… من فقط خیلی… عاشقم… اون یه الههست… آنا، زندگی من بود… ولی باز نتونستم بین اونو بهادر، یکی رو انتخاب کنم… بهادر تونست… من هردو رو از دست دادم… ببخش منو… شاید بهادرم ببخشه.
_ ما داریم جدا میشیم…
از دهانم میپرد و دلم میلرزد، جدا میشویم؟! چقدر واقعی میشود همهٔ بدبختیها.
نگاهش مات و مبهوت به من است.
_ این نباید بشه… من اومدم بگم ببخش… من… عصبانی بودم… از خودم بیشتر. سر تو خالی کردم…
من دوستت دارم مهگل… بهعنوان زنِ برادرم دوستت دارم… تو برای بهادر فقط یه زن نیستی… نکن اینکارو…
بلند میشوم. شاید بهادر حق دارد که فکر ازدستدادن او یا حتی آنا، تااینحد ازهمپاشیدهاش کرده، اما… اینکه آرزوی نبودن من را داشته باشد… چیز دیگری است.
_ ممنون که اینارو گفتی… فکر نکنم بهادر بتونه شما رو کنار بذاره. بابت صورتتون هم… متاسفم… شاید حق با شماهاست… جای من وسط این زندگی نیست… فکر کنم جای اشتباه ایستادم.
خیلی سخت است که دلت خون شود از تکتک حرفهایت، ولی بازهم آرام بودن را نمایش بدهی… که مثلاً من منطقیام.
مغزت سر میشود، فکت شل و بدون حس، اما مجبوری برای تهماندهٔ غرورت قدمی برداری.
_ تو اینجا چیکار میکنی؟!
در را نبسته بودم، ورودش را ندیدم. صورتش خسته و دردمند است.
_ خواستم بدونه که ساکت نموندی… فکر نکنه بیغیرتی…
بهادر، نگاهش هم خسته است؛ انگار دیگر حتی نای حرف زدن هم ندارد. میخواهم به اتاق بروم.
_ هستم دیگه… بیغیرت نباشم که بهوقت پشتش بودن، خودم نمیشدم سنگ و سرشو نمیشکستم… برو مهراد… چیزی دیگه نمونده بینمون…
_ خریت نکن بهادر… من یه زری زدم… گه خوردم… تو براش میمیری…مادر بچههاته…
بالاخره یکنفر میان ما حرف از بچهها زد. فکر میکردم بهادر عاشق بچه باشد… اما… نمیخواهم دیگر بمانم.
صدای بحث را نمیشنوم. در اتاق بسته است و من میان تاریکی، وسواسگونه میخواهم پازل زندگیام را بچینم.
عجیب است. بازهم کابوس سالهای گذشته نزدیک میشود. انگار در گرداب گیر گردهام.
همهچیز باسرعت میگذرد. زندگی حتی فرصت ایستادن نمیدهد و مشت بعدیاش را حوالهام میکند.
_ بیا، شام آمادهست… مهراد رفت.
یاد اولین غذایی که برایم درست کرد، میافتم، خوشمزهترین طعمهایی که چشیده بودم…
او من را وادار کرد جای گاهی یک وعده غذا در روز خوردن، روزی سه وعده بخورم. او عادتهای زیادی را در من تغییر داد.
پشت میز نشسته است. زل زده به بشقاب غذا… رنگش پریده؛ حتما درد دارد، یا نکند زخمش عفونت کرده…
میخواهم بپرسم، ولی زبان بهکام میگیرم. بهادر عجیب شده است، بدخلق و دور، نمیشناسمش.
قاشقی از غذا را به دهان میبرم. مشخص است سفارش داده، اما خوشمزه است.
_ خیلی خوشمزهست…
_ منو گیج نکن، گلی… جوری رفتار نکن انگار حالت از من بههم نمیخوره… جوری رفتار نکن که انگار هیچی نشده…
دستانش مشت شده و نگاه از میز برنمیدارد و من عجیب، آرامم. شاید چون میدانم هنوز دوستم دارد، شاید چون منهم هنوز دوستش دارم.
_ من جوری رفتار نمیکنم که انگار ازت بدم نمیآد، بها… من هنوز دوسِت دارم… زندگیمونو دوست دارم… نمیبینی؟! اینبار فرار نکردم، موندم… تو روی خودت زوم کن.
تو که میدونستی هیچوقت کسی منو نخواست و هرکی اومد، تهش اولین نفری رو که حذف کرد، من بودم… تو که میدونستی، چرا اینکارو میکنی؟
من نمیخوام با دوتا بچه، این زندگی رو خراب کنم، بهادر…
قبلاً که میخواستم برم… نباید جلومو میگرفتی… نباید نمیذاشتی که حالا بگی کاش نبودم…
نگاهش خیرهٔ چشمان من است، شاید بهدنبال حقیقت حرفهایم. بغض دارد، میدانم… میخواهم بگویم… بهادر را میشناسم… ولی نه، من او را نمیشناسم.
_ من هیچوقت هیچ زنی رو اندازهٔ تو دوست نداشتم، مهگل… اونقدر که همیشه میترسم از دستت بدم… هرجور که بشه… بری یا اتفاقی بیفته و نباشی… مهراد و آنا، تنها خانوادهٔ من بودن… الان احساس خالی بودن دارم… انگار صبح بیدار بشی، ببینی عزیزت بیجون کنارته… میفهمی؟
میفهمم؟ من برای رفتن فرزند ندیدهام، سالها با حس یک مرده زندگی کردم. خانواده نداشتن بهخودیخود سخت است، اما تنهایی مطلق، یک کابوس است.
_ من آمادگی اینهمه وابستگی و علاقه رو به تو نداشتم… حالا دوتا بچه هم هستن که من واقعاً بهخاطر اینکه بچههای ما هستن، بهشون فکر میکنم… دیشب… من… فکر میکردم… اگه تو نبودی، من هیچوقت اینهمه ترس نداشتم… گفتم… درد مهراد و آنا وقتی اینقدر زیاده… اگه مهگل ولم کنه، چقدر میتونه دردناک باشه…
دست سردم را میان دست داغ و سوزانش میگیرد و من شوکه از شنیدن این جملات شدهام.
_ تو از ترس ازدستدادن من میخوای منو ازدست بدی؟ تو اینقدر احساسی تصمیم نمیگرفتی، بها… من هنوز از دیشب شوکهم… حتی نمیفهمم چی شد… تو چمدون بستی، بری؟! اونم وقتی میدونی من چی تجربه کردم؟ من اگه بهخاطر حرفتم ببخشمت، برای این رفتارت هیچ دلیلی نمیتونم بیارم که بخشیده بشی… یعنی چی آخه؟
سکوت میکند. سکوت میکنم. غذایمان در سکوت زهرمان میشود. هر لقمهام را با بغض قورت میدهم… خدا کند تهش تنهایی نباشد.
……………..
………………
***بهادر
برای هزارمین بار درون تخت غلت میزنم. درد پهلو و جای جراحی کلافهام کرده، اما درد اصلی را از درون میکشم.
قلبم درحال انفجار است. در زندگی هرگز اینگونه کیشومات نشدهام، آنهم فقط برای اشتباه خودم.
هربار دهان باز میکند حرف بزند، از خدا میخواهم نگوید تمام شود این جهنمی که من ساختهام.
سکوت و سکوت و سکوت… چند شبانهروز است که چشم رویهم نگذاشتهام؟ از دستم در رفته است. او کنارم نیست، جایش جدا از من است و خوابم نمیبرد.
بیرون که میروم، ترس از برگشت دارم؛ مبادا او را در خانه نیابم. با سلام و صلوات در خانه را باز میکنم، چشم میبندم و بویش را به مشام میکشم که در خانه است یا نه. او که حضورش برای خانهام یعنی نفس، یعنی هوا، برای خودم چه چیز بهحساب میآید؟!
حرفی زدهام که نه میتوانم پس بگیرم و نه تقاضای بخشش کنم. حتی نمیتوانم به آن چمدان بسته نگاه کنم. گیج و سردرگم دور خود میچرخم.
ما ساکتیم… هرروز احوال هم را میپرسیم و کنار هم غذا میخوریم و شب که میشود، من با حسرت او در اتاقی دیگر جای میگیرم و او حتی این را از من نخواسته است… من خود، با خودم قهر کردهام.
کلافه ازجا بلند میشوم، حتی یادم نمیآید قبل از مهگل چه میکردم!
انگار زندگیم به قبلاز او و بعداز او تقسیم شده است. ما حتی شببیداریهایمان را نیز باهم میگذرانیم.
لیوان آب سرد را یکجا سر میکشم. زخمم وضعیت خوبی ندارد. نه داروهایم را خوردهام و نه استراحت کردهام.
_ درد داری؟
از دیدن او که بیدار است، آنهم با زیرپوشی بر تن که من صبح درآوردهام، شوکه میشوم. حرفهای مهراد یادم میآید:
” اون تورو نمیخواد، هیچوقت نخواسته، برای همین همیشه فراریه. آخر ولت میکنه و تو مثل یه احمق، سگدو میزنی براش”…
_ چرا نخوابیدی؟
لیوان را از دستم میگیرد، معلوم است خواب نبوده.
_ این دوتا همهش وول میخورن… چند شبه نمیذارن بخوابم…
زخمت چرک کرده؟ داروهاتو نمیخوری، نه؟
موهایش بلند شده، و گردن باریکش را کمی پوشانده است. حس میکنم پوستش کمی تیرهتر شده است و خودش… لاغرتر…
چند شب است نخوابیده، منهم… گند را من زدهام و او میخواهد با صبوری جمعش کند.
_ خوبم… تو نگران نباش… داری لاغرتر میشی… همهچیز هست؛ چرا به خودت نمیرسی گلی؟
لبخند غمگینی میزند. دست روی شکمش میکشد.
زیر چشمانش کبود و گودافتاده شده و لعنت به من که آنقدر در خودم غرق شدهام که نمیبینم.
_ نترس، اونا حالشون خوبه…
فکر میکند بچه ها بدون او برای من مهم هستند؟!
_ به اونا چیکار دارم؟ میگم تو داری ازبین میری… فردا بریم دکتر، برای خوابت یه چیزی بده. برای اشتهاتم… نکنه غریبی میکنی؟
در کابینت بهدنبال چیزی میگردد و برمیدارد، وسایل پانسمان!
_ نکنم؟! بیا بریم پانسمانتو عوض کنم… بیخیال من شو. داری گند میزنی به جراحیت.
دلم میگیرد. از خودم دلگیرم. آتش به فتیلهٔ یک دینامیت زدهام؛ کنارش ایستاده و منتظرم منفجر شود.
_ نمیخواد. تازه عوض کردم.
تازه یعنی دیروز شاید. پرستار درمانگاه گفت، وضعیت زخم خوب نیست، باید چرکخشککنهایم را سرِوقت بخورم.
چشمانش بیشتر از همیشه دوگوی تاریک هستند. مهگل دارد تلاش میکند و من هی پس میزنم تا بشود حرف مهراد.
_ نترس، تغییری تو زندگی ما ایجاد نمیکنه، بیا فکر کنیم دوتا همخونهایم… چیزی که از اول قرار بود باشیم… دوست… همخونه… بیشترم نه… بیا.
حرفش درد دارد، مانند یک سیلی و حق من است. در پیاش میروم.
_ ولی حالا زنمی و مادر بچههام… نه همخونه و دوستدخترم… زمان به عقب برنمیگرده.
آرام است، انگار آن گلی عصبانی و آتشین فقط یک خواب بوده و خیال.
روی تخت مینشیند و وسایل را کنارش میگذارد.
_ بیا دراز بکش.
این اتاق بوی او را میدهد. اینجا اتاق ماست، اتاق ما شدنهایمان. اتاق خوابهای آرام… اتاق با گلی بودن، اتاق آرامش بهادر.
دراز میکشم و ناخودآگاه، نفس عمیق میگیرم.
لباسم را بالا میدهد، انگشتان استخوانیاش چسبها را آرام جدا میکند.
لب میگزم، درد دارد تمام آن نقطه.
_ زنتم… ولی قبول کن زود بود برامون، بها…
این چند روز خیلی فکر کردم… زود بود… تأهل، تعهد، بچه…
تو خواستی زنت بشم، چون برات پسندیدن و خواستن باید سند قطعی بخوره؛ مالکیت با تو باشه… منم… ترس نبودن شاپرک… هولم کرد.
فراموش کرده بودم بنای “بله”ای که داده بود را.
با پنبه و بتادین اطراف بخیهها را تمیز میکند، ملتهب و قرمز است.
_ شاپرک داره کاراش درست میشه… من به قولم دارم عمل میکنم… دوستشم دارم…
_ به فرامرز گفتم دست نگه داره…
نمیخوام بچهم به درد من گرفتار بشه. بهادر، بیا مثل دوتا دوست حرف بزنیم…
تهوع میگیرم. نگاهش غمگینتر و بارانیتر از این نمیتوانست باشد.
تنم یخ میکند. کار خودم را کردهام. آب دهانم را بهسختی فرومیدهم.
_ خیلی بیخود گفتی دست نگه داره… اگه فکر کردی من طلاقت میدم، در اشتباهی… حقم نداری خونهتو ترک کنی.
دهان نیمهبازش میگوید انتظار این حرف را ندارد. منهم توان نبودن او را ندارم.
هر چقدر هم قلدری کنم و بدخلقی، ولی تهش این چند روز فهمیدهام گاهی نباید چیزهایی را امتحان کرد. مثل نبودن او…
_ پس چته، بها؟ مگه نمیخواستی من نباشم؟
زخمم میسوزد، دلم نیز. مهراد اشتباه کرده، تا اینجا اشتباه کرده است. مهگل با همهٔ اینها کنار من مانده است.
_ این برای وقتیه که اصلاً نبودی… وقتی اومدی، دیگه نمیشه که نباشی… کاش نبودی، معنیش این نیست که میتونی نباشی…
فکر اینکه طلاق بگیری یا جدا باشی رو از سرت بیرون کن.
منتظرم سرم فریاد بزند. این روزها زیاد منتظر ماندهام تا بگوید میخواهد برود و ترکم کند، که اگر…
_ اینجوری که نمیشه بها… بههم ریختی… خودت رو، منو… زندگی رو…
وقتی خودمون همهچیمون گره خورده بههم، شاپرکو بیاریم چیکار؟ این دوتا هم هستن…
من نمیخوام تو رو یهروز… تو بغل زن دیگهای ببینم… تو تخت، با…
او به چه چیزهایی فکر کرده؟!
_ تو نشستی با خودت فکر کردی، بهادر منو نمیخواد، دلشو زدم، میره سراغ یکی دیگه؟ یعنی اینقدر عقلت کم شده؟
من اگه قرار بود باز شریک خواب عوض کنم که زن نمیگرفتم…
نگاه نکن به رنگووارنگای قدیم من… اونقدرم دیگه هَوَل نیستم… دیگه اینقدرم بدبخت پایینتنهم نشدم…
_____________________
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😠😠😠😠😠😡
پارت جدید کوووووووو😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮
ادمین پارت بزار منتظریم
چرا پارت جدید نیست
Part jadidkoo?
اگر من قبلا چیزی نوشته باشم و فرستاده باشم دوباره نمیتونم اون متن رو بفرستم؟
ادمین ساعت 5 شد کجایی ؟
ادمین ساعت 5 شد کجایی؟ زودی باش
پارت بذارید خوووو☹
چرا پارت نمیذاربد
ادمین ساعت 5 شد کجایی؟
پارت بذار دیگه
ادمین پارت بزار دیگه
ممنون ک سه تا پارتشو با هم گذاشتین🖐🏻
چرا پارت جدید رمان معشوقه جاسوس نمیاد ادمین؟؟ به خدا دارم سکته میکنم
ممنون