وسایل پانسمان را جمع میکند. دل از این تخت نمیتوانم بکنم… نمیتوانم.
_ اگه… مهراد نبود، تو آنا رو دوست داشتی؟
این دومینبار است که میپرسد.
_ به خودت نگاه کن، مهگل… بهنظرت، با اینکه انتخابم تو بودی، شباهتی بین خودت و آنا میبینی؟
دل باید بره که تا قبل تو نرفت… من همیشه آنا رو دوست داشتم، اما بهعنوان دوست… حتی وقتی با مهراد نبود.
میبینم که لب و چانهاش میلرزد. میبینم که نگاهش دیگر آنقدرها هم غمگین نیست…
میبینم که زخمزبانهای دوست عزیزتر از جانم، خانوادهام، برادرم، فقط یک دروغ بود. مهگل با بدترین حرفهایم نرفت، ماند، زنانه پای زندگیمان.
_ نخواب تا داروتو بیارم…
لیوان و قرص بهدست که میآید، چشمانم مست خواب است. داروها را میخورم.
درد کمتر شده، اما درد دیگری دارم، درد حماقتم… درد شکستن دل او.
احمق که نیستم، میدانم جایی که زخم خورده را باز زخمی کردهام. نهایت رذالت را بهخرج دادهام. بخشایشی در کار نخواهد بود.
_ کجا میری؟ بیا بخواب.
دست دراز میکنم تا مچ دستش را بگیرم، عقب میرود.
_ اونور میخوابم… راحت باش…
بدون تو؟!
_ من راحتم، بیا بخواب…
_ بخواب… کار دارم، میآم.
…………..
_ اینو بخریم گلی؟ بهش میآد.
پیراهن حریر پفدار صورتیرنگ… این دهمین لباسی است که برای شاپرک انتخاب میکند و هرکدام یک مدل متفاوت.
برعکس من، او عاشق خرید کردن است و این دربارهٔ بهادر یک شگفتی بهنظر میرسد.
_ زیادهرویه، بها… عوض اینا، بیا برای عبچههای پرورشگاه هدیه بخر. اینهمه لباس برای یه بچه که نشد کار…
لباس را به دست کارگر فروشگاه میدهد. چند دست لباس هم برای دوقلوها برمیدارم و بهادر هنوز مشتاق خرید وسایل برای شاپرک است.
_ تو حتی نگاه به این وسایل دوقلوها نکردی، بها. هی دنبال وسیلهای برای شاپری؟
لبخند میزند، فردا سال تحویل است و ما فقط برای خرید بیرون آمدهایم.
_ برای اونا وقت زیاده، صبح با ارفعی حرف زدم؛ عید شاپرکو بیاریم.
نمیدانم باید خوشحال باشم یا نه… اوضاع بین ما کمی فرق کرده، شاید هم من هنوز از رفتار او ناراحتم.
شاید او هنوز آرزوی نبودن من را دارد و من هیچوقت از یاد نخواهم برد که او روزی این را به من گفت.
بقیهٔ خرید را در سکوت طی میکنم. برای من، برای خودش، حتی برای بهناز و دخترش هم خرید میکند. سلیقهٔ او عالی است.
انتهای خریدمان میشود سفرهٔ هفتسین و یک رومیزی ترمه و چند شمع فانتزی.
این اولین سفرهٔ هفتسین ماست؛ حتی اولین سفرهای که من بعد از سالها میخواهم بچینم.
صدای زنگ گوشیام میآید، بهادر مشغول جابهجا کردن خریدهاست.
شماره ناآشناست. حوصلهٔ جواب دادن ندارم، اما در آخرین لحظه، آن را جواب میدهم.
بهادر در چهارچوب میایستد… همیشه به زنگ تلفن من حساس است.
وکیل شکاری، پدر مسعود است. برای یادآوری تماس گرفته و من هنوز نمیدانم بروم یا نه.
تماس را قطع میکنم. نمیخواهم ساعات آخر سالم را با فکر به هیچکدام از افراد خانوادهٔ مسعود بگذرانم.
هنوز پذیرفتن ماجرای پریناز برایم سخت است. هنوز باور اینکه محمد آن بلا را سر مسعود آورده، برایم غیرقابلباور است.
اینکه بین او و مهنا مگر چقدر میتوانست رفاقت باشد و صمیمیت… هنوز برایم یک معماست.
محمد و مهنا مگر چقدر هم را میشناختند؟!
آن زن در قالب دوست به من و مسعود نزدیک شد. هرچه بین ما بود را بهتاراج برد، از کسی حامله شد که به گفتهٔ برادرش، عاشق من بود. این…
_ به کی فکر میکنی؟
_ ها؟!
کنار من ایستاده و تنگ ماهی خالی را از دستم بیرون میآورد.
متعجب به ماهیهای داخل سینک که تکان میخورند، خیره میشوم، اینجا چه خبر است؟!
_ حیوونا رو کشتی… برو کنار، درستش کنم.
ماهیها را داخل تنگ میاندازد و من بیحرف از آشپزخانه بیرون میآیم. دیگر دوست ندارم با او دردِدل کنم. خستهام…
میگردم بین خریدها تا لباسهای بارداری را که خریده، پیدا کنم.
یک لباس سبز کاهویی، گشاد و راحت، ولی در نهایت بلوز بهادر را میپوشم.
بوی لباسهای نو برایم قابلِتحمل نیست. به زیر پتو می خزم. شاید کمی خواب، افکارم را ازهم باز کند.
_ باز لباس منو پوشیدی که… اینهمه لباس خریدیم… مچاله کن بنداز گوشهٔ کشو، برو سراغ لباسای من.
غر میزند و من دلنازک شدهام. مگر چه عیبی دارد؟
بلند میشوم و در سکوت، لباسش را در میآورم. یعنی پیرمرد چه کاری با من دارد؟
حال تن کردن لباس ندارم. همانگونه زیر پتو میروم و او زیرِلب غر میزند.
_ بها، عین قلیون شدی، چقدر غر میزنی.
میدانم همهٔ اینها بهانه است، بهانهٔ آن کمرنگشدههای مابینمان.
من هم کم بهانهگیر نشدهام، اما جنس بهانههای من فرق میکند…
مثل تمام آن لحظاتی که او را از دور نگاه میکنم و حسرت او را میکشم، ولی به خود نهیب میزنم که هی! دور باش…
نکند بازهم عرصه به او تنگ شود و دلش، نبودم را بخواهد…
نکند که بگوید بازهم آویزانش شدهام.
رنگ بهانههایم فرق دارد، دردش هم بیشتر است. شاید ازاینکه خونسرد باشی و ادای بیخیالی دربیاوری.
_ غرم نزنم؟ چرا لباسو درمیآری؟
_ چون داری غر میزی که چرا پوشیدمش. حالا نق بزن چرا درآوردم، حرفتو بزن… مغزم ترکید.
اخم میکند و بقیه وسایل خرید را در کمد و کشو جا میدهد.
_ من با ذوق این لباسا رو میخرم، تو حتی نگاهشونم نمیکنی. میگی نق نزنم… همهش تو فکری.
معلوم نیست یارو چی گفت پشت تلفن…
ازاین بهبعد، میدی من گوشی رو… هی زنگ میزنن، تو رو بههم میریزن…
یکی نیست بگه آخه فلانفلانشده، پسرت ریده به زندگی این دختر… خودت بدتر. حالا چه گهی میخوای بخوری؟ دم مرگته، عذابوجدان خفتت کرده…
_ خوابم نمیبره بها… خستهم.
با همان اخم و روی ترش، لباسش را در میآورد.
بالاتنهٔ برهنهٔ او و دل بیتاب من… لعنت به او که میداند چقدر این را دوست دارم!
_ برو اونورتر.
نمیدانم میفهمد که چه قندی در دلم آب میشود یا نه… شاید هم بداند، اما مهم نیست.
کنارم دراز میکشد، هنوز شلوار بیرون را تن دارد.
کمربندش را باز میکند، بدون هیچ دعوتی میان آغوشش میخزم. گور پدر همهٔ دلخوریهایم.
به او میچسبم، پوست به پوست و حتی نمیفهمم کی و میان کدام نفسی که از تنش میگیرم، به خواب میروم.
خواب میبینم مهگل سهسالهام و روی تابی که پدرم روی درخت بزرگ گردوی وسط حیاط بسته، با جیغهای شوقزدهام ، بازی میکنم.
گوشهای از حیاط، زنی نشسته است. پیر و چروکیده… چهرهاش آشناست. شبیه مادرم در روزهای آخر زندگیاش.
دختر و پسری کوچک، گوشهای از حیاط باهم بازی میکنند. رنگ موهای دختر به رنگ شب بیستاره است، بلند و سیاه.
شبیه من است و از پسر بزرگتر است.
پسرک برمیگردد و نگاهم میکند. شبیه بهادر است.
من دیگر آن دخترک سهساله نیستم، مهگلم. بزرگ و بالغ…
پسرک نگاهم میکند و میخندد.
بهسمتم میدود و دختر را صدا میزند. “شاپرک، بیا پیش مامان”.
شاپرک؟! نگاه پیرزن با نفرت به ما دوخته شده است. میخواهم با او حرف بزنم، اما… کسی از دوردست صدایم میزند.
بهادر… پی صدایش میگردم…
_ مهگل، بیدار شو…
احساس میکنم کسی دستم را میگیرد و از میان یک گرداب بیرون میکشد و همهٔ آن آدمها پیچوتاب میخورند و من نفس کم میآورم.
چشم باز میکنم و نگاه هراسیدهٔ بهادر است که مقابل چشمانم ظاهر میشود.
_ خواب بود گلی جان، نترس.
چشمانم دودو میزنند، نباید به او بگویم، حتماً میترسد. میدانم اتفاقی خواهد افتاد.
_ خواب دیدم… خوبم.
اینبار محکمتر بغلم میکند. هیچ نمیگوید، ولی معنیش این است که هستم، که دلم را قرص کند.
_ من آزارت میدم گلی؟
جابهجا میشوم تا جاگیر شوم میان تنش. هوا گرگومیش است. نه تاریک، نه روشن، مثل روزگار ما.
_ نمیدونم، این روزا دیگه فکر نمیکنم به این چیزا.
_ ولی به چیزای دیگه فکر میکنی… اونقدر که نه صدامو میشنوی، نه از فکرات حرف میزنی.
خواب بیوقت از سرم پریده، همین گرمای تنش دنیایی است.
صدای بمی که از سینهاش میشنوم… اگر یک روز برود؟ نمیخواهم به آن فکر کنم.
من با مسعود هیچکدام از این خاطرهها را نداشتم و دیوانه شدم؛ بی بهادر…
_ من صداتو همیشه میشنوم. تو عوض شدی، بها… منم شدم، ولی تو جنگو با نامردی پیش میبری. میگردی ببینی از کجا بیشتر میسوزونی… من دیگه هیچی بهت نمیگم…
از او جدا شده و به سقف خیره میشوم. دلم پر است از این ضربهها؛ قهرمان که لباس ضد قهرمان، بهوقت عصبانیت میپوشد.
_ پا شو بریم بیرون، بچرخیم. کسوکار نداریم که سرمون گرم باشه. بیا بریم دوردور، بلکه اینقدر مخ همو نجوئیم.
کلافه است. شاید هم عصبانی، از من یا خودش را نمیدانم.
………………
_ میخوام برم بابای مسعودو ببینم.
مردم برای خرید آخرین روز سال، باعجله در پیادهروها میچرخند.
مغازهها پرنورند و تا نیمهشب، دستفروشها در همهجای تهران بساط پهن کردهاند.
از گوشهٔ چشم میبینم که فرمان را میفشارد.
_ بذار برا بعد عید.
شاید وقت نباشد، شاید اجل فرصت ندهد. تصویر دخترک مومشکی هنوز جلوی چشمانم است.
شاپرک من، نه شبیه مسعود و نه پریناز… او شبیه من بود.
_ ما که بیرونیم، بها… اول نمیخواستم بریم قبل عید، ولی… بذار استخون لای زخمو بردارم.
به روبهرو خیره شده است، با فکی که میدانم دندان بههم میفشارد.
_ کی قراره استخوون از لای زخم زندگیمون برداری؟
دهانم باز میشود از این حرف. با بهت نگاهش میکنم.
_ یعنی چی بها؟ کدوم استخوون؟ من باید چیکار میکردم؟!
من مهگل روز اولم؟ ها؟ تو چی… بهادر روز اولی؟ همون که همهٔ سعیش، خوشحالی من بود؟ همون مردی که حامی بود؟
خودت بگو… تو قهرمان من بودی، بهادر افخم… عین یه بابا برای دخترش… میفهمی؟
هربار نگاهت میکنم میگم اینم مثل بقیهٔ آدمای زندگیمه… تا دید دوستش دارم، هار شد.
الانم رک میگم بهت؛ تو رو به چشم آدم دائم زندگیم دیگه نمیبینم. تو هم نشون دادی موقتی هستی…
_ نیستم… اگه بودم، حالمو که میکردم، ولت میکردم. اگه بودم، با اینکه میدونستم چقدر مشکلات داشتی، ولت میکردم؛ ولی نکردم، چون منم داشتم.
منم آدم پاک و منزهی نبودم، ولی تو رو با هیچ زنی مقایسه نکردم.
دستتو گرفتم آوردم درست وسط قلبم نشوندم، زن… من هرکاری رو خواستی، کردم که داشته باشمت.
دستی روی صورتش کشید.
_میگی دوستم داری، ولی همیشه فکر رفتنی.
میگی دوستم داری، ولی وقتی نگام میکنی، انگار یه تیکه یخ تو نگاهته.
مثل اینه که دور خودت یه دیوار کشیدی، گاهی یه سرکی میکشی.
خوشحال نیستی، میفهمی گلی؟
تو از هیچی خوشحال نمیشی، همیشه تو مه نشستی… منم راحت نبوده زندگیم، اما خوشحالم.
من با تو خوشحالم، ولی تو با منم شاد نیستی…
ما فریاد میزنیم. ما، بین فریادهایمان تمام ناگفتهها را میگوییم و من میدانم هردو حق داریم.
من خوشحال نیستم، من هیچوقت خوشحالی را یاد نگرفتهام.
گوشیام را برمیدارد، دستانش میلرزند.
_ فکر کنم روزی که تو بغل بابام که مرده بود بیدار شدم، از همون وقت یادم رفت خوشحال بودنو…
خواستم با تو بفهمم… گفتی ایکاش نبودم…
یهوقتایی، یه حرفایی قشنگ میشکافه روح و روان آدمو. استخون لای زخم نیست، بهادر…
تو بهقصد کشت زدی، خونریزیش بند نمیآد… ولی… موندم بهخاطر همهٔ اون موندنایی که میتونستی بری و نرفتی، چون… دوسِت دارم الان…
چون بابای دوتا بچهای که تو بدن من جا خوش کردن.
مسیر را عوض میکند و ما سکوت میکنیم. فرمانیه… خانهٔ پدری مسعود اینجا بود.
خانههای تجملاتی و لوکسی که حتی با نگاه به قیمت خانهها نیز میتوان فهمید کی، جایش کجاست.
_ یهروز پیاده تا اینجا رو اومدم…
کار درستودرمونی بهم نمیدادن با اون شکم… میخواستم… بابا و مامانشو راضی کنم که حداقل یه…
آنچه میگویم، ناخودآگاه است. نباید بگویم، سکوت میکنم. چرا اصلاً باید او بداند؟
حسرت آدمها فقط در خاطرات خودشان نقش میبندد. برای دیگران تنها میشود یک تیر آماده در چلهٔ کمان. بهادر هم کماندار خوبی است.
_ چرا میخوای ببینیش؟ منو قانع کن.
به داخل یک کوچهٔ قدیمی میپیچد؛ همان کوچهٔ قدیمی با خانههای ویلایی.
اینسالها از این دست خانهها انگشتشمار است.
قلبم درد میگیرد از یادآوریِ آخرین باری که پا به این عمارت نحس گذاشتهام.
_ مادرم پیغام فرستاد بیا ببینمت، نمیرفتم… وقتیکه رفتم، اول نشناختمش…
نمیدونم سرطان به اون روز انداخته بودش یا روزگار یا هر چیزی…
مادرم بود؛ همیشه التماس یه نیمنگاه داشتم ازش. آخرم نگفت ببخشمش.
نگفت حلالش کنم، نگفت دوستم داره… فقط گفت تو این بلا رو سرم آوردی. گفت: “ببخش که نتونستم دوستت داشته باشم”…
وقتیکه برای آخرین بار دیدمش… دل بریدم.
دفتر زنی به اسم مهتاب، با نسبت مادر، برام بسته شد. فهمیدم من هیچوقت مادری نداشتم… و تمام…
اخم میان دو ابرویش و نگاه زیادی خیره و صافش… من کجای ذهن این مرد هستم؟
نکند او هم درحال بستن دفتر زندگیمان باشد؟
_ بقیهش؟
به در چوبی و گرانقیمت خانه خیره میشوم، مثل قبل دیگر جلا ندارد، برق نمیزند.
_ نمیدونم… شاید تموم بشه عذاب گذشته…
_ اگه بیشتر شد چی؟! نگو که درد نداره اینکه بدونی مادرت، تا آخرین لحظه هم دوستت نداشت، مهگل…
اگه بری و بدتر بشه چی؟
اگه بگم من تحمل بدتر شدن رو ندارم چی؟
اگه بگم که حتی یکبار دیگه حس کنم داری به اون حرومزاده فکر میکنی، مخت رو میترکونم چی؟
اگه بگم به اسم هر مردی غیر از خودم که تو سرت بیاد، حساسم چی؟
اگه بگم اون پیر خرفت دم مرگ، برام اندازهٔ پشیزی ارزش نداره و برای تو هم نباید داشته باشه، چی؟
اگه بگم پات رو از ماشین بذاری بیرون برای اون گذشتهٔ لعنتی، دیگه برگشتی نیست، چی؟
انتخاب؟! از کدام انتخاب حرف میزند؟
دستم به دستگیره میرود، یعنی برای چیزی که حق من است، میخواهد ترکم کند؟
در را باز میکنم. منتظرم حرفی بزند، حتی اسمم را صدا بزند، اما نه… لج میکنم، با او، با خودم.
پیاده میشوم و در را میبندم، تمام وجودم میشود درد.
به پاهایم انگار سرب بستهاند، روی زمین تکان نمیخورند.
ماشین را روشن میکند، دلم کنده میشود و سردی دردی عمیق را میان سینهام حس میکنم. عرق سرد به تنم مینشیند.
اگر برود… نمیتوانم… نمیتوانم از او بگذرم، برای گذشتهای که گذشته است.
بهخاطر افرادی که برایم هیچ انسانیتی بهخرج ندادهاند.
برایم واقعاً مهم نیست چه در سر آن مرد مفلوک میگذرد که ته عمر، یاد من افتاده است.
چرا باید اصلاً مهم باشد، وقتی سالهای آینده و بهادر را دارم؟
راه نرفته را برمیگردم.
گور پدر تمام عذابوجدانهای پیرمردی در انتهای عمر که تا وقت سلامت، زندگیام را بهگند کشید.
او و خواستهاش حتی قابل مقایسه با یک اخم بهادر نیستند.
بیخیال لجبازی میشوم. این جنگ فرسایندهٔ بین ما باید تمام شود.
در ماشین را باز میکنم، خانه و آدمهایش پشت سرم قرار میگیرند؛ همانجا که باید بمانند… مینشینم:
_ بریم خونه.
و من میبینم مردی را که آرام میگیرد، که صورتش را میان دستان مردانهاش مخفی میکند… که سر به صندلی تکیه میدهد، که دمی عمیق رها میکند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااااي نكنه شاپرك يعني بچه مهگل و مسعود زندس و پدر مسعود قايمش كرده؟!😢😱😱😱🥺
نه
شایدم میخواد بگه قراره یه قلش بمیره
پسرش بره پیش شاپرک
امون از وقتایی که دل آدم گواه بد میده
نميدونم اخه چند باري گفته بود كه هركاري كردم نزاشتن شاپركو ببينم ..بخاطر اون ميگم..راستي رمان ت مثل طابو چيشدش همونطور نصفه موندش آيا؟؟🤯🤯😤
نویسنده قریب به یک ماهه تو کانالش پارت نداده :ـ-(
زيباترين رماني كه خونده بودم قرار بود بشه اونم كه متاسفانه نصفه موند درست مثل رمان من يك بازنده نيستم🤕🤕
سلام قلم خوبی داره نوبسنده ممنون
یه مشت لجباز حرص آور شدن شخصیت رمان که بدبختی قشنگیشم به همین مزخرف بودنشونه/:
نمیدونم چرا دیگه دلمو داره میزنه.همش جنگ اعصابه.منم همش ذهنم درگیرش میشه
سلام چقدر کم بود این پارت
این دوتا آخرش منو سکته میدن بابا چه مرگتونه دیگه زندگیتون رو بکنید گور بابای همه از مسعود فلان فلان شده تا آنا با اون عشق کثیفش والا
هر چند میدونی داستانه ولی خب آدم دست خودش نیست حرص میخوره