به خانه حتی نگاه هم نمیکنم، همهی حرفهای پیرمرد به درک. مگر دردهای من را گوش کسی شنوا بود؟
در سکوت پیاده میشود و سمت من میآید. در را باز میکند و به داخل خم میشود.
_ بیا پایین، گلی… تنها نمیذارم بری… خودم میبرمت.
شوکه به او نگاه میکنم.
بازویم را میگیرد و هدایتم میکند، اما واقعاً نمیخواهم دیگر پا به آنجا بگذارم. میایستم. او هم…
_ نه بهادر… نمیخوام برم.
میایستد روبرویم. کوچه تاریک است، فقط لامپ سردر خانه، روشنایی آنجاست.
این خانه زمانی برو بیایی داشته است.
_ بریم گلی جانم… خودم کنارتم… فقط بدون هر چی بشه، من دوستت دارم.
به خدا بهادر اونقدر نامرد نیست که فکر میکنی.
لحنش همان بهادر همیشگی را بهیادم میآورد.
گویا بهادرِ اینروزها رفته و همان بهادری که میشناختم، کنارم ایستاده است.
راه میفتم، به خواستهٔ او، کنار او.
روی پله میایستیم، میخواهم زنگ را بزنم که دستم را میگیرد و بیمقدمه، لب روی لبهایم میگذارد و شیرین و بامحبت میبوسد؛ لطیف و گرم، بهادرگونه… و من، ناخودآگاه از درد این فراق اشک میریزم.
_ بیا این جنگو تمومش کنیم، گلی…
من بعداز دیدنت، هیچوقت نبوده که تو رو نخوام.
هربار نگاهت میکنم، بیشتر از قبل دوستت دارم.
من اونشب حالم خراب بود…
راستش تو تنها قسمت زندگیمی که هم مایهٔ قوتمی هم ضعفم…
مهراد گفت میری… گفت آخرشم ولم میکنی… خواستم ببینم… خواستم امتحانت کنم… با بدترین چیز… بهم حق بده، مهگل… هیچوقت نفهمیدم دوستم داری یا نه…
با دهان باز به او نگاه میکنم، یعنی تا این حد از ماندن و دوست نداشتنش واهمه داشته؟!
_ بها…
من را به آغوش میکشد. محکم… درست جایی که روزی من خودم را با درد و وحشت به آغوش کشیدم، تنها و بیپناه.
_ خیلی بیشتر از اینا حرف دارم… فقط قبلاز اینکه بریم داخل، خواستم بدونی… حتی اگه الانم برنمیگشتی، ولت نمیکردم، گلی…
دلم میخواهد او را له کنم، دلم میخواهد تا میتوانم از خجالت درد و غمی که به من داد،، دربیایم، اما تهش ختم میشود به یک لگد آرام به ساق پایش.
رهایم نمیکند، آرام میخندد و گونهام را میبوسد. یک آتشبس شاید دائم…
_ دلم برات تنگ شده بود، دختر سرتق.
………………..
او آنجا، روی یک تشک آبی، روی تخت مخصوص بیمار خوابیده است.
دکتر شکاری، اسمش را هم یادم نیست، محمود شاید.
از آن ابهت مردانه فقط چند پاره استخوان و صورتی نیمهفلج و اصواتی ناموزون برایش باقی مانده است.
آخرین بار…
_ مهگل…
نگاهش بین من و بهادر میچرخد.
دستانش را دراز میکند… نکند فکر میکند آنها را میگیرم!
پرستار کمی دوروبرش را مرتب میکند. پیرمرد را بیدار کرده است.
ماسک را از روی صورتش برمیدارد. بدون آن وضعش بدتر بهنظر میرسد، اما واقعاً دلم نمیسوزد.
من فقط دوبار به این خانه، آنهم ورودیش، پا گذاشتم.
بار اول، تهش شد بچهای که مرده بهدنیا آمد و بار دوم هم من را با نهایت بیادبی بیرون کردند.
عکس بزرگی از زنش و پسر جوانی که مسعود است، روی دیوار کناری زدهاند.
مسعود در این عکس شاید فقط یکسال جوانتر از روزی است که او را دیدم. نگاه بهادر به آن عکس خیره است.
مسعود با آن تیپ و چهرهٔ اروپایی… بور، با چشمانی رنگی.
_ میشه جلوتر بیاین، خانم… آقا نمیتونن بلند حرف بزنن.
دو قدم جلو میروم، بهادر هم پشت سرم میایستد.
تعارف به نشستن را رد میکنم.
علاقهای به ماندن ندارم، این خانه بوی مرگ میدهد.
سیاه است و پر از غم.
_ اونو یادته؟
دست بهسمت عکس میبرد. منظورش به مسعود است یا زنش، نمیدانم.
_ من فراموشی ندارم آقای دکتر. هم پسرتو یادمه، هم زنت و هم بلایی که به سرم اومد…
شوهرم خستهست، فقط اومدم ببینم اینقدر زنگ میزنین، کارتون چیه.
نگاهش به بهادر است که دستش دور کمرم مینشیند.
نگاه پیرمرد با لبخندی که میزند، نمیخواند.
نگاهش غمگین است، اما لبخندش خوشحال.
_ من دیگه عمری نمونده برام…
نفس میگیرد. پرستار کمی تخت را بالا میآورد تا بنشیند.
دمودستگاههای بیمارستان، اکسیژن و کیسهٔ سوند…
وضعیت رقتباری است.
برمیگردم و بهادر را نگاه میکنم. نگاهش به من است، لبخند میزند.
دستش را دور کمرم تنگتر میکند.
چقدر در این لحظه خوشحالم که عروس این مرد و پسرش نشدم.
_ خوشبختی؟
نگاه از بهادر میگیرم. بله در این لحظه من خوشبختم.
_ چرا نباشم؟ نمیدونم چه حکمتیه، دوبار پا به این خونه گذاشتم؛ هردو بارم حامله…
سری پیش نوهٔ شما بود که نه پدر آدمی داشت، نه پدربزرگ و مادربزرگ انسانی… ولی اینبار پدر بچههام رو میبینی… چرا خوشبخت نباشم؟
چانهاش میلرزد، دستان چروکش نیز میلرزند.
اشکهایش را با دست پاک میکند. واقعاً برایم حالش مهم نیست.
_ نگی هم… آهت زندگیمو… سوزوند… خونوادهمو ازبین برد…
در اتاق باز میشود و مرد میانسالی با لباس رسمی وارد میشود.
پرستار از اتاق بیرون میرود. مرد با بهادر دست میدهد.
وکیل پیرمرد است. دلیل حضورش را این وقت شب نمیفهمم.
_ خیلی خوش اومدین، مهگل خانم… اصلاً انتظار نداشتیم بیاین، اونم بیمقدمه…
آقای افخم! از دیدنتون خوشحالم… قبلاً همدیگه رو دیدیم… البته نه کاری.
_ بله… از دوستان دور فرامرز هستین…
نگاهی به من میکند و میگوید:
_ اگه میشه، زودتر جمعش کنین.
شرایط مهگل خیلی مناسب این ملاقات نیست.
مرد سری تکان میدهد و کنار گوش پیرمرد چیزی میگوید.
_ چرا نمیشینی گلی؟ خسته میشی.
گلی گفتنش بند دلم را محکم میکند. به او تکیه میدهم.
_نمیخوام… به تو تکیه میدم، راحتم.
دستانش نوازشوار بازویم را طی میکنند.
_ ببخشین، جناب شکاری حال مساعدی ندارن.
و اما غرض از این مزاحمتها، اتفاقات گذشتهست که… خب، مهگل خانم میدونن…
دکتر، از اتفاقی که برای بچه افتاد، سالهاست که ناراحتن…
بعداز اونهم حوادثی که پیش اومد، مرگ پسرشون و همسرشون… خواستن بیاین و از دلتون دربیارن…
ایشون مایل هستن یک ملک که ارزش زیادی داره رو بهعنوان غرامت یا هرچیزی که اسمش رو میگذارین، به شما بدن…
لحظهای با بهت به او نگاه میکنم…
میخواهد غرامت بدهد؟
برای بیش از هشت سال زندگی که از من گرفته؟
برای آن اتفاقات؟
مرگ نوهاش را اتفاقات مینامد؟ جنازهای که هیچوقت ندیدم؟
میخندم، میدانم هیستریک است، اما…
_ اتفاقات… غرامت؟
تو ناراحتی؟ میخوای با پولت حساب کنی تمام اون لحظههایی رو که به گه کشیدین…
دست بهادر روی شانهام محکم میشود. پیرمرد چشم میبندد و وکیلش نگاه میدزدد.
نفس عمیقی میکشم… ارزشش را ندارند.
دست بهادر را لمس میکنم، همین کافی است که آرام شوم.
_ قبلاً تو تخیلاتم فکر میکردم اگر همچین روزی مثل حالا برسه، چهها که نخواهم گفت… ولی… ارزشش رو ندارین…
راستش چندماهی هست دیگه برام نه پسرت، نه نوهٔ قلابیت که هیچ نسبتی باهات نداره، نه عروس متقلبت، محنا… نه دیگه هیچکدوم از اون آدمای گذشته، مهم نیستن…
بریم بها…
مکث کوتاهی کرده و ادامه میدهم:
_ شما هم مال و ثروتت رو ببر خرج کن، برای اینکه بفهمی کی پسرت رو کشت… اموالتم بده خیریه.
شاید بعد از مردنت کسی برات فاتحه خوند، دکتر شکاری…
از عروست بپرس، اون میدونه…
دیگه هم به من زنگ نزنین، آقای وکیل.
عذاب… من اعتقادی به بخشیدنهای دمِمرگ ندارم.
بخشیدنهای زورکی، بخشیدنهایی از سر ناتوانی…
میتوانم بگویم بهدرک، بهجهنم، اما طلب بخشش برای کسی که عمر و روح و روانت را زایل کرده، فقطوفقط یک شوخی بیموقع است.
قدمهایم را سریعتر برمیدارم.
از این خانه و این حسهای بد میخواهم فرار کنم.
صدای پیرمرد را هم که نامم را میخواند، باید فراموش کنم.
صدای قدمهای استوار بهادر را کنارم میشنوم.
این یعنی پابهپایم است.
در خروج را باز میکنم و از هوای روز آخر اسفند نفس میگیرم.
بوی مرگ و مریضی را از سرم میبرد.
روی همان پلهای که زمانی برای جنازهٔ فرزندم، بر روی ان زار زدم…
همان پلهای که روزی، رویش از درد، به خود پیچیدم…
همان پلهای که بهادرم، آنجا مرا بوسید… صدای نفسش را میشنوم.
برمیگردم و درست همانجایی پناه میگیرم که میخواهم.
میان سینهاش، گرم و محکم… مرد صبور من.
دستانش دورم میپیچند.
_ تموم شد، آروم باش… دیگه هیچوقت نمیبینیش… همینجا همهچیزو بذار و بریم.
نفس میگیرم از تن او، بوی او. گرمای تنش میشود خون گرم در رگهای منجمدم.
گریه نمیکنم، بغض ندارم.
دیگر حتی نمیخواهم نام مسعود را در ذهنم بیاورم که یادآوریاش یعنی زنده کردن یاد آدمی که آدمیت بلد نبود؛ یاد نگرفته بود.
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟
قبلاز آنکه از آغوش او بیرون بیایم، من را محکمتر به خود میفشارد.
_ تو هنوز یاد نگرفتی با زن من درست حرف بزنی؟
مهنا! نمیدانم اینوقت شب، اینجا چه میکند… و نمیخواهم بدانم.
برمیگردم و مانع از خیز بهادر برای او میشوم.
آشفته است و این از لباسهایی که پوشیده و بدون آرایشی که بی آن حتی قدم بیرون نمیگذارد، مگر شده کمترین آرایش را داشته باشد، هویداست.
همانجا ایستاده که در ماشین باز میشود و دخترک موسیاه بیرون میآید.
با آن سارافون قرمز و سفید پشمی و آن کلاه عروسکی، زیباتر از همیشه بهنظر میرسد.
بزرگ شده است، اما دیگر فکر نمیکنم شاپرک من میتوانست شبیه او باشد.
پریناز هیچ نسبتی با دخترک من ندارد.
_ شما دوتا چه گهی میخورین اینجا؟ چیه… بوی کباب به مشامتون خورده؟
دست بهادر را میگیرم، این زن ارزش حرف زدن ندارد.
_ تنها گهی که تو زندگیم خوردم، تو بودی، مهنا…
انگار تو بوی کباب به دماغت خورده، ولی راستش اینجا برای تو خر داغ کردن…
حیف اون بچه با مادری مثل تو و پدری مثل محمد…
… بیا بها جان، اون همیشه عادت داره که بره و ته کاسهٔ بقیه رو لیس بزنه.
تلخ حرف میزنم. هیچوقت اینگونه نبودهام، ولی ارزشش را دارد.
دخترک مومشکی نگاهم میکند، غمگین است.
بهادر من را با خود میکشد.
مهنا دم در ایستاده تا در باز شود.
_ اون هیچوقت تو رو دوست نداشت. ارزشش رو نداشتی!
آخه توی ایکبیری رو کی میخواست، مهگل؟
حتی مادرتم توی بوزینه رو نمیخواست…
میدونستی خودتم عین بچهت حرومزاده بودی؟
مادرت با یکی دیگه بود، تو رو حامله شد…
نفسم بالا نمیآید. سخت است بهزور نفس کشیدن.
صدای خندههای کریهش در سرم اکو میشود و این بهادر است که حرف میزند.
جان میگیرم. آدمهای مردهٔ گذشته…
_ اینکه مادرم دوستم نداشت، واقعیته. اینکه مسعود دوستم نداشت، جای شکر داره…
من شکر میکنم که اون رفت تا الان چیزایی رو داشته باشم که تو با هزارتا دوزوکلک میخواستی از چنگ بقیه دربیاری.
اینکه شبوروز خیانت کردی به همه… بدبختتر از تو کسی نیست.
سوار ماشین میشوم و گوش نمیدهم او چه فریاد میزند.
بهادر چیزی میگوید و صدا میخوابد.
_ بهادر نیستم اگه این زنیکه رو به خاک سیاه ننشونم… تو خوبی؟
نگاهش میکنم. کمی عصبانی است، نگاهش ولی… مهربان است.
نگاه بهادر در اوج ناراحتی هم مهربان است.
خودم را بهسمت او میکشانم. انتظار ندارد، اما میبوسمش…
اول کمی بهتزده مکث میکند و بعد همراهی.
قلبم روشن میشود، نور میگیرد، گرم میشود.
_ از اینجا بدم میآد… انگار پر از سیاهیه… بریم خونه.
دلم او را میخواهد، تنهایی با او را در خانه.
فردا باید شاپرک را بیاورم.
من شاپرک موطلاییم را دارم، بهادر را و دو فرزند او را. چه میخواهم دیگر؟!
سر روی پایش میگذارم.
نمیخواهم فکر کنم به آنچه که آن زن دربارهٔ مادرم گفت…
به نیمچرتی روی پای او و زیر نوازش سرانگشتان مردانهاش فکر میکنم.
_ تو دختر متفاوتی هستی… عجیبی. میدونستی؟
عجیب؟! نه، شاید سرسخت.
_ سگجون بهتره…
الان که فکر میکنم، میبینم خیلی هم احمقم.
چهجوری تونستم اینهمه سال رو برای کسی حروم کنم که اصلاً ارزشش رو نداشت…
برای اینکه دوستم نداشتن، عمرمو حروم کردم، بها…
آه میکشم.
_نمیدونم، شاید پشت اون بیعاطفگی مادرم رازی بوده… یا اون همه محبت پدرم…
ولی… واقعاً مهم نیست… دیگه نیست…
میخوام برای گرفتن اموالم از فاضل و تولههاش اقدام کنم…
شده یه سنگ نمیذارم دستشون بمونه… بابام بدبخت نبود.
دارایی داشت… نمیذارم اونا بهنیش بکشن و تف به گورش بندازن.
_ تو نگران نباش… فقط بخواه. نامردم به پات نندازمشون…
تو فقط حالت خوب بشه، گلی خانم… بقیهش حله چشات.
از لحن لاتی و بازاریاش خندهام میگیرد.
مدتهاست او دیگر خود بهادر نیست.
من عاشق آن مرد پایینشهری، با مرام مردانهاش شدهام.
_ حالم خوبه… فرداشب، عیده… دم صبحم سال تحویله… بریم سفره بچینیم…
فکر کنم فردا باید سبزیپلو ماهی باشه…
برای تمیزکاری خونه دیره…
یکی از اتاقا رو برای بچهها باید درست کنیم…
نمیشه که شاپری همش یا تو اتاق ما باشه، یا اون یکی.
_ گفتم که تو بخواه، گلی خانم…
فردا ده تا کارگر میریزم، خونهتو کلا زیرورو کنن…
اتاق بچه رو هم رنگ میزنم، دکوراتور آشنا دارم.
بیان از صفر تا صدشو ردیف کنن…
به قهقهه میخندم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الهی شکر.نفسم بالا اومد.البته اگه فردا باز قاط نزنن
ممنون ادمین
ای جانم چه قشنگ
هوفففف
خدارو شکر باهم خوب شدن
اصن اینا با هم بدن منم اعصابم خورده…
ادمین یه شب امیدوارمون میکنی یه شب میزنی خراب میکنی ودوباره چرخه ادامه داره هههه
لااقل دوتاپارت بزار
اخییی گوگولیا ی من بالاخره به هم رسیدن البته اگه به جون هم نیفتن باز
عالی بود
خیییییلیییی خوب بوود… عاااالللیییییییییییی…فقط نمیدونم چرا از شاپرک بدم میاد, احساس میکنم مهگلو یاد مسعود میندازه…