کی تصورش را هم میکردم روزی یک دکوراتور و چندین نفر برای انجام کارهای خانهام بیایند؟
_ نکن اینکارا رو بها…
یعنی فکر کن با چندتا زنگ کارات درست بشه، خونهت تمیز بشه…
دیگه غم گشتن و پیدا کردن نخوری…
میدونی بها، اگه ده سال پیش بهم میگفتن یه روز اینجوری شوهرم میگه: تو فقط بخواه… میگفتم خیالات برشون داشته…
بیخیال، بیا بهسبک آدم معمولیا بریم خرید…
با تو خرید کیف میده.
میخندد، مردانه و آرام. ساعت به نیمهشب نزدیک میشود.
_ مثلاً همون پیکموتوری؟
مینشینم و چشم به او میدوزم.
خیلی وقت است این شوخیها را باهم نداشتیم.
_ آره، چرا که نه…
مثلا هرچی من میخوام، بگو ندارم… پولم نمیرسه…
بعد دو شیفت و سه شیفت کار میکنی تا یه تیکه وسیله بخریم.
لبخند روی لبش عمیق است و طولانی.
به خانه نزدیک میشویم و من دیگر آن مهگلی که با ناراحتی از این خانه بیرون آمد، نیستم.
چه خوب شد برای ملاقات رفتیم.
_ تو دیوونهای گلی…
ولخرج باش، زن… یاد بگیر چهجوری باید زندگی کنی.
تا هروقت که داشتم، زندگیت رو به خوشی بگذرون…
اگرم یه روز نداشتم، اونوقت فکرشو میکنیم.
…………….
…………….
دستبهکمر و فقط با لباس زیر، خیره به کمد لباسهایش ایستاده…
مردد در انتخاب است و نمیداند من چگونه او را دید میزنم.
دلم برای بودن با او تنگ شده است.
برای عشقبازیهایش و آن زمزمههای مردانهاش، اما او خودداری میکند.
این مدت واقعاً هیچ شرایط خوبی نداشتهایم.
_ میشه ول کنی لباسو بیای بخوابی…
از روی شانه نگاه میکند. لبخند شیطنتباری میزند.
_ چیه… دلت خواست؟ با اون نگاه هیزت!
میگردم تا چیزی را پیدا کرده و برایش پرت کنم.
لعنت به او که میداند.
_ زهرمار… آخه به چی هیزی کنم؟
سنت رفته بالا، تمایلاتت ضعیف شده. فقط همین بدننمایی رو بلدی…
بیا بگیر بخواب.
روبرویم ایستاده و چشم باریک میکند.
به حساسترین نکته برای او اشاره کردهام.
_ باز گفتی سنم رفته بالا؟
آخه تربچه… یکی اینا رو میگه که دوتا تو شکمش نباشه، پررو…
استغفرالله… شیطونه میگه حالیش کنما.
روی تخت مینشینم.
ادای حرص خوردن درمیآورد.
_ تو با شیطونم دراینباره حرف میزنی؟ همون… مگه اون راهنماییت کنه… ناتوانیت رو ننداز گردن دوتا بچهٔ تو شکم من…
بگو حالش نیست…
چه میدونم…
منتظر حرکت او ازجا میجهم.
دیگر بهاندازهٔ قبل سبک نیستم.
نمیتوانم حرکاتی یکهویی داشته باشم، اما از او با آن هیکل و وزن فرزترم.
_ دنبالت نمیدوئم… ندو، میخوری زمین.
وسط سالن میایستم. دلم کمی شیطنت میخواهد، اما او حالش را ندارد، یا…
نمیخواهم فکرهای دردناکم را ادامه دهم، حتماً خسته است.
_ باشه… قبلا سرحالتر بودی.
در آستانهٔ در ایستاده است. هنوز هم دست به کمر دارد.
حس لمس موهای روی سینهاش وسوسهکننده است.
میخواهم از کنارش رد شوم که پس گردنم اسیر دست بزرگش میشود.
محکم نمیگیرد، ولی در تلهاش افتادهام.
_ که سرحالتر بودم، نیممثقالی؟!
فکر میکنی نصفشبی میفتم دنبالت؟!
دست به مچش میبرم که محکم به باسنم میکوبد.
رفتارش خندهدار است، اما من اسیر او شدهام.
_ قبول نیست، تو دام پهن کردی. عین یه اختاپوس پیر کمین کردی.
گردنم را ول میکند و یک پسگردنی آرام میزند.
_به من میگی اختاپوس؟
بچه پررو، وقتی نذاشتم تا صبح بخوابی، میفهمی.
روی تخت چهاردستوپا میروم.
بیصدا میخندم به این حرص خوردنش.
_ خب حالا یه ده دقیقه، یه ربع اینهمه کریخونی نداره…
حرفم زور داره، پسگردنی میزنی… واقعیت تلخه، اختاپوس پیر…
البته خب، میتونم ندید بگیرم این…
حرفم تمام نشده، رویم خیمه میزند.
_ خب… میگفتی… ده دقیقه؟ که من اختاپوس پیرم…
خودت بگو چهجوری باهات رفتار کنم، زبوندراز؟
مینشیند و پاهایم بین پاهایش قفل شده است.
دستبهسینه نگاه میکند.
_ خب، خیلی مهربون و سکسی و عاشقانه و مثل یه چینی شکستنی…
چشم گرد میکند.
_ یه ساعته به کلِ ابهت مردونهی من داری چرتوپرت میبیندی، انتظار داری باهات عاشقانه و چینیشکستنی رفتار کنم؟
نظرت چیه مثل کسی باشم که خیلی وقته با زنش نبوده و… و… و… ها؟ پررو شدی، باید زبونتو کوتاه کنم.
دست سمت سینهاش میبرم که میدانم حساس شده است…
ژستهایش را دوست دارم.
گاهی فکر میکنم من از همان اول هم عاشق او شدم، وقتی روز اول دستبهسینه در دفتر کارش ایستاده بود.
با دقت نگاهش میکنم. اینبار بهادر را، شوهرم، بدون آنکه بترسم و او را مقایسه کنم.
با چشم و ابرو اشاره میکند که چی شده؟
انتظار کریخوانی بیشتری را دارد.
_ یادته اومدم تو دفترت؟ اولین بار…
لبخند میزند و چشم میگرداند:
_ مگه میشه یادم بره؟
کنارم مینشیند. تکیه به تاج تخت داده و موهایم را نوازش میکند.
_ فکر کنم همونروز ازت خوشم اومد، ولی نمیتونستم روش تمرکز کنم.
نگاهش برق میزند، روی پایش مینشینم.
با سرانگشتانم تنش را لمس و نوازش میکنم.
_ شوخی نکن… تو منو تیکهپاره میکردی، خوشت اومد؟
گفتی طبق سلیقهت نیستم.
_ خب هنوزم نیستی… راستش من سلیقهٔ افتضاحی تو انتخاب آدمای اطرافم دارم؛ ولی تو اولین آدمی هستی که انتخابم کردی و کاری کردی که انتخابت کنم، بها…
سلیقهی من چیز مزخرفیه… تو بیشتر از اونی… ممنون که موندی.
میگویند مردهای درشتهیکل، مهربانترند.
مرد هرچه درشتتر، مهربانتر، دلنازکتر، مردتر.
انگار خدا میدانسته اگر قدرت را به کسانی در هیبت بهادر میدهد، باید مهر و عطوفت را هم چندین برابر بدهد.
سعی میکند نگاه خیسش را از من مخفی کند، اما من میبینم که تر میشود آن چشمهای مردانهی قشنگش.
میبوسمش، میبوسد، با شور، با شوق، با عشق…
من حریص مردی هستم که به من با تمام سختی یاد داد که مرد بودن فقط به ظاهر نیست.
اذیت کرد، اذیت کردم. ناراحتم کرد، ناراحتش کردم… اما تهش کمی صبر میتواند راهگشا باشد.
اینبار فرار نکردم، دلم شکست، درد آور بود، ولی…
_ منو بخشیدی؟!
_ امتحان ناجوانمردانهای بود، هیچوقت یادم نمیره، بها…
اینکه چمدونتو جمع کردی بری، دیگه بدتر…
فقط… باعث شدی بفهمم تو هم میتونی و ممکنه چهجوری با من رفتار کنی…
نمیتونم ببخشم… اما کینه هم نمیکنم… بهم حق بده.
حقیقت را میگویم.
نگاه از چشمانم میگیرد و من وادارش میکنم باز هم نگاه به من بدوزد.
چانه بزرگش را میان انگشتان زنانهام قفل میکنم.
_ نگاهتو ننداز پایین، بهادر افخم… به من گوش بده…
صورتش را نوازش میکنم.
_میدونی بها، تو مرد بزرگ و مهربونی هستی.
راستش من نه عاشق پولت شدم نه این ریخت گَتوگندهت و نه اون هیکل سکسیت.
درواقع من عاشق همین پسربچهٔ مهربون تو وجودت شدم که همهٔ تلاشش رو میکنه تا خانوادهش هیچ صدمهای نبینه… حتی اگه شده براشون جون بده…
عاشق اون بهادری که زل میزنه تو چشم طرف، میگه: «برو به درک»؛ ولی توی درونش میشینه براشون گریه میکنه و به فکرشون هست…
اون “آدمه” که همه فکر میکنن آدم بدهٔ داستانه، ولی تهش معلوم میشه خوبهٔ داستان اون بوده…
من تو رو همونجوری دوست دارم که روز اول دیدم…
همونجور که همیشه دیدم…
من تو رو فقط بهعنوان شوهرم نمیخوام.
تو تنها دوست منی. خانوادهمی، بها…
من قبلاً هیچکدوم از این حسا رو نداشتم. حتی مادرم رو خانوادهم نمیدونستم.
وقتی به گذشتهٔ خودم و مسعود نگاه میکنم، واقعاً حسی رو که به تو دارم، یکدرصد به اون نداشتم…
اشکهایم بیمحابا میریزند.
اشکهایی که سالها در پس سردی و بیتفاوتی، پنهان نگاه داشتهام.
نمیدانم چه سری است میان اشک و دل که هر قطرهای گویا از وزن دردها کم میکند.
دستش برای پاک کردن صورتم پیش میآید.
زمزمه میکند: «ببخشید»…
و من میبخـشم، هرآنچه را که بینمان بوده است.
میبخشم هرآنچه که بر من گذشته که اگر نمیگذشت، من اکنون در آغوش بهادر نبودم… آنهم درحالیکه فرزندانمان را در وجود خود حمل میکنم.
میدانم که همهچیز عالی نخواهد بود، ولی حال هردو میدانیم که حسهایمان گذرا نیستند.
میدانیم که ما رهگذرانی بیعاطفه نسبت بههم نیستیم.
ما دو قطعه از یک پازل ناقص هستیم که کنار هم، قسمتی از تابلوی زندگیمان را کامل میکنیم.
شاید بشود با هم قطعات دیگر را پیدا کنیم، اما خودمان آن قسمت اصلی را تکمیل کردهایم.
…………………
_ خانوم خوشگله، بیا یه قر بده با آقاتون ببینم.
از دیدن تصویر روبهرویم، شوکه به او نگاه میکنم.
دهانم باز میماند، فقط یک دستشویی رفتم و صورت شستم.
_ ببینم، قرن عوض شد، بها؟! اینا چیان پوشیدی؟
میخندد و کلاه شاپوی قدیمی را از روی سر برمیدارد.
دستمال یزدی دور گردنش، سبیل ازبناگوشدررفته، کفشها و کتوشلوارش…
انگار من وسط یک فیلم قدیمی ایستادهام، آنهم با یک تیشرت مردانه با یقهی آویزان و پاهایی برهنه.
_ ضعیفه، این چه وضعشه… پس چارقدت کو؟
جلو میروم، روی نوک پا میایستم تا سبیلش را دست بزنم.
حس بچهٔ کنجکاوی را دارم. چهرهاش دیدنی شده است.
_ چه باحالن… اینا رو کجا داشتی؟ عاشقت شدیم آقا…
یه لب بده با این سیبیلت، مشتریت شیم.
چشمانش گرد میشود و بعد قهقهه میزند.
حوله را روی دوشم میاندازم.
_ خیلی رو داری گلی، یعنی فکر کن اون زمان یه زن اینجوری میگفت… ورپریده… یکم عشوه، یکم ناز… لب بده چیه…
میپرم و کلاهش را برمیدارم.
هرچند شکمم روزبهروز بزرگتر میشود، اما حال خوبی دارم.
فردا عید است، قبلازظهر دخترکم را میآوریم.
من عاشق این مرد با این اداهای خندهدارش هستم.
کلاه را روی سرم میگذارم، رقصیدن بلد نیستم، شاید کمی ادا.
یک آهنگ قدیمی را از روی گوشیاش پخش میکند.
آشناست، “بابا کرم”…
خواننده که میخواند، او هم همراهش دستمال را دور گردن تکان میدهد.
گردن میرقصاند و من از خنده نای ایستادن ندارم.
_هر قدر ناز کنی ناز کنی… باز تو دلدار منی
هر قدر عشوه کنی عشوه کنی… نوگل بیخار منی…
کلاه از سرم برمیدارد و آرام روبهروی صورتم میخواند.
هیچوقت چشمان بهادر را تا این حد چراغانی ندیدهام؛ انگار آن هالهٔ کدر داخل چشمانش رفته است.
لبخندش… لبخندش درخشانتر میکند این نگاه را و من بیتاب او میشوم.
درست وقتی که خواننده میخواند:
“ای دریغا که ندانسته گرفتار شدم
اول عشق و خوشی، نزد تو من خوار شدم
بابا کرم، بابا کرم، دوسم داری و دوست دارم”…
روی نوک پا میایستم و به گردنش آویزان میشوم تا پایینتر بیاید و بتوانم از او کام بگیرم.
سر خم نمیکند؛ دست دورم میپیچد و بلندم میکند.
آهنگ تمام شده، اما هنوز هم درون من پر از شور رقص است.
_ ضعیفه… بد پیچیدی به پروپای آقاتون…
توئون دارهها… مام که خمار یه کام از شوما…
میان خندهٔ من، لبش مهمان لبهایم میشود.
پا به دور کمرش میپیچم.
فرزندانمان هم گویا این شادی را حس کردهاند که شروع به تکان خوردن میکنند؛ هرچند فقط من حس میکنم.
ولی این خوب است.
حس خوبی است، بوسیدن بدون هیچ مرز و افکار مزاحمی.
یک بوسهٔ سبک از تمام تلخیها.
پیشانی به پیشانیام میچسباند، نفس میگیرد:
_ گلی… اگه بگم تمام وجودم هوست رو کرده… نمیگی چه بیملاحظهم تو این شرایط؟
به خدا دیگه طاقت ندارم… بذار برم یه دوش بگیرم… بهتر بشم.
یعنی متوجه بیقراری من از دیشب نیست؟!
نگاه از من میدزدد و میخواهد پایین بروم، اما نمیروم.
او را میخواهم. این لحظههای با او بودن، برای من فقط یک رابطهٔ جسمانی نبوده است.
او نه تنم، که روحم را اشباع میکند.
بهادر با عاشقانههایش، نوازشها و شوخیهایش، با جسمش، حتی نگاههای ستایشگرش، من را به نهایت زن بودن میرساند.
وقتی از او دور میشوم، گویا چیزی از وجودم کم است.
_ چرا جلوشو میگیری؟ من حالم خوبه، بچهها خوبن…
میدونی چند وقته نداشتمت، بها؟
من روحم تشنهٔ توئه، اونوقت میگی بیملاحظه؟!
ای بیشعورِ خنگ…
اخمی ساختگی میکند و لبش میخندد.
مرد عاطفی من میخواهد خوشحالیاش را به زبان نیاورد، اما مهم نیست وقتی نگاه تر و لبخند بینظیرش را میشناسم.
وقتی روی تخت میخواباندم، حس یک ظرف شکستنی را دارم.
کلاه شاپویش را جابهجا میکند و کله میخاراند. ایستاده و دستبهکمر نظارهگر من است؛ تردید دارد.
_ خب… میخوای اول با دکترت حرف بزنیم؟
دم عیده، یهوقت یهچیزی میشه… اصلاً ولش کن…
شیطون شدی رفتی تو جلدما.
کتش را درمیآورد، نمیگذارم مثل دیشب ختم به بوس و بغل و نوازش بشود.
_ باشه… بذار کمکت کنم که لباست رو عوض کنی.
میروم تا دکمههایش را باز کنم که عقب میرود، عصبی است.
_ نمیخواد… تو برو سر میز، صبحانه بخور.
من الان میآم… فقط برو عقب، خب؟
اینبار واقعاً شیطان میشوم.
عقب نمیروم، کلافگیاش را میفهمم.
_ گرسنه نیستم… از دست من چرا درمیری ترسو؟
بیا ببینمت بیبی… یه کاری نکن بهت تجاوز کنم، بهادر افخم ترسو!
_ جان مادرت، گلی برو. حالا یه چند وقته دیگه هم تحمل کنیم…
_ تو مثلاً شوهریها… بیا به وظایفت عمل کن ببینم، وگرنه میکشمت، بها…
باورم نمیشود که این منم… مهگل که برای بودن با او مشتاقم.
منی که قبلاز بهادر، حتی فکرش را نمیکردم که زن بودن هم لذتی دارد…
من که اولین رابطهام با بهادر، تنها از روی انتقام از خودم بود، اما…
_ دیوانه شدی دختر…
دست از سربهسر گذاشتن با او برمیدارم. واقعاً راغب نیست.
_ میخوای به دکترم زنگ بزن…
قرار نیست وحشیانه باشه که، بها… قرارم نیست بهخاطر حاملگی من، تا نه ماه ولت کنم که…
مگه من آدم نیستم؟ ما بهش نیاز داریم و من میدونم خوبم.
_ واقعاً مشکلی نداری؟
بهادر را برای تمام این سادگیها و مردانگیهایش دوست دارم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی عالی فقط کم بود
کل کل های عالی ممنون ادمین
خیلی کم بود
ما دو قطعه از یک پازل ناقص هستیم که کنار هم، قسمتی از تابلوی زندگیمان را کامل میکنیم
بسیار زیبا
بی نظیر بود .فوق العاده بود تا حالا صحنه ی بابا کرم تو هیچ رمانی نخونده بودم حتی تصورشم نکرده بودم تنکس ا لات