_ مامان گلی کوجاس؟
زبانش میگیرد و کلمات را با حالت خاصی بیان میکند.
او را بهسمت خودم برمیگردانم، این مدت فهمیدهام این خورشید کوچک، دستان نوازشگرش بینهایت آرامش دارد.
انگشتانش مثل همیشه روی صورتم میگردد. بغل باز میکند و میان سینهام پناه میگیرد.
این سکوت، از همهٔ حرفهای عالم گویاتر است.
کاش مهگلم را چنین بغل میکردم. کاش مهگلم دروغ نمیگفت.
_ اون آقاهه مامانگلی رو ناراحت کرد، شاپری؟ همون که ترسیدی ازش…
به صورتم خیره میشود.
_ تو دیدیش؟ عمو بهادرا همهچی رو میدونن؟
سر تکان میدهم.
_ آره عمو… تا برسم فرار کرد. فکر کنم منو دید…
مامان گلی ترسید مثل شاپری؟
_ آقایه سر مامانگلی رو گرفت تاق زد به ماشین…چاخو داشت.
تنم میلرزد. او را بلند میکنم و بهبغل میزنم، باید گلی را ببینم.
زن بیچارهٔ من.
قدمهایم را تند میکنم. روی تراس ایستاده و به ما نگاه میکند.
شکمش جلو آمده و من خجالت میکشم از رفتارم.
_ برو تو، گلی. یکم باد میآد، سردت میشه.
کمی سر حرف را باز میکنم، اما امان از نگاه غمگینش که باعثش منم.
_ نه، خوبه. گرممه… شاپری، مامان بیا ببین عمو فرامرز چه آکواریوم قشنگی داره.
صدایش گرفته… گریه کرده است.
شاپرک از بغلم پایین میآید، با ان پیراهن دخترانهٔ گلدار. مهگل میخواهد او را ببرد.
_ گلی، وایسا… بذار شاپری خودش پیداش کنه… بیا یکم راه بریم.
نگاهی اطراف میگرداند.
_ بذار شب، بها…مهمونیم، خوب نیست.
مچ ظریفش را میگیرم، کسی او را زده؟ بهادر باید بمیرد که کسی زن حاملهاش را آزار داده است.
_ مهم نیست… بیا، میخوام بگم هرچی تو ماشین گفتم، غلط اضافهٔ بهادر بود.
او را دنبال خود میکشم پشت ویلا، میان درختان بهارنارنج. بیهیچ مقاومتی به سینهام میچسبد. کمرش را نوازش میکنم.
_ عصبانی شدم، ترسیدم… فقط یه نشونی بده. پیداش میکنم و مادرشو بهعزاش مینشونم.
سکوت میکند. میخواهم بگویم سکوت نکن، کمی هم من را مردت بدان و بار روی دلم بگذار.
_ گلی، ترسیدی؟ هرچی میخواست میدادی، بهادر قربونت بشه.
شانههایش میلرزند. دست دور کمرم میپیچد.
_ اصلاً فرصت نداد بفهمم چی شده، بها. درو باز کرد، سرمو کوبوند به داشبورد…
گیج بودم.
کیف و هرچی تو داشبورد بود برداشت…
میخواستم داد بزنم، چاقو درآورد گذاشت زیر گلوم.
دلم فرومیریزد از این حجم ترس رواشده بر او.
چرا در را قفل نکردم؟ چرا سر نزدم؟
چرا زن و فرزندانم را با ماشین گرانقیمت، جای خلوت تنها گذاشتم؟
_ تقصیر منه، نباید تنهاتون میذاشتم. همین الان میریم کلانتری…
از من بهیکباره جدا میشود. هراسیده است.
اشکهایش را پاک میکند، همان ریمل نیمبند تعارفی که صبح با مسخرهبازی به مژههایش زد، دور چشمانش را گرفته است.
به پیشانیاش نگاه میکنم، دنبال کبودی، اما نیست… شاید کنار سرش باشد.
دست به شال افتاده دور گردنش میبرم، یک خط کمرنگ کنار گوش پایینتر، خط انداخته است.
_ نه… نمیخواد… ما اینجا مهمونیم، بها… دزد بودن. تموم شده.
باید با فرامرز مشورت کنم.
سر تکان میدهم.
_ باشه، بیا بریم تو… ببینم فرامرز چی میگه.
چشم میدزدد. چیزی هست. مطمئنم که هست. دست دورش حلقه میکنم.
_ میدونی که من همهچیزمو برای خانوادهم میدم، گلی؟
تو و شاپری و بچهها، خانوادهمین… من جونمو براتون میدم.
تو رو خدا از عصبانیت و چرتوپرتای من نترس. بهم دروغ نگو…
بگو نمیخوای بگی، ولی دروغ نگو… یهوقتاییم بذار من حس کنم قدرت مطلق زندگی شماهام… ما مردا خر این چیزاییم، به مولا، من که کلاً خر خودتم، جان بها…
موهایش را بههم میریزم، ولی تارهای مویش میان انگشتانم میآید.
میخواهم فریاد بزنم.
یک غریبه موهایی را که من در هر فرصتی نوازش می کنم، میان دستانش کشیده و سری را که میبوسم، به داشبورد کوبیده؟
مگر بهادر مرده باشد که دست روی ناموسم بلند کنند.
دور میز ناهارخوری همه ساکتیم. مهگل بیاشتها کباب ترش را میخورد.
گاهی شوخیهای ستاره لبخند به لبش میآورد، اما نگاههایش پر از استرس است. لبخندش نمایشی است.
_ بهادر جان، اینقدر نگاه مهگل میکنی، داره کمکم حسودیم میشه…
فرا، تو چرا اینقدر به من نگاه نمیکنی؟
فرامرز برایش کمی دوغ میریزد. لبخند میزند.
عشق او به ستاره را همه میدانند.
_ ای جان، زن حسود من… من شبم، توام تکستارهٔ من. جز تو چشمم به کیه؟ نگاهتم نکنم، تو همه جا جلوی چشممی، خانم.
مهگل کلافه است. منهم کلافه میشوم.
کاش میتوانستم وارد سرش شوم، کاش…
_ آقافرامرز، مسئلهٔ ارث من رو اگه پیگیر نشدین، ولش کنین… بهنظرم دردسر بیخوده.
نگاه خیرهٔ فرامرز به من است.
او قبلاز اینکه مهگل بخواهد، به گفتهٔ من شروع کرده بود، اما کار رسمی را به بعداز تعطیلات موکول کرد.
_ چرا، مهگل جان؟ دخترم، آدم باید حقشو بگیره.
_ یه خونهٔ قدیمیه… مهم نیست.
لبخند لرزانی به من میزند. این مهگل زنی نیست که من شبانهروز کنارش هستم.
“آخ”… رنگ از رخش میپرد، روح از تن من. ستاره بلند میشود.
نمیفهمم چگونه خود را به او میرسانم و بغلش میکنم.
ستاره میگوید او را روی مبل بگذارم. خودش هم.
_ نترس بها… آروم باش، یه انقباضه…
دنبال کتم میگردم.
_ پیداش میکنم… به خاک مادرم که پیداش میکنم.
پا شو گلی، بریم بیمارستان.
فرامرز دستم را میگیرد. ستاره کنار مهگل است. بالش میآورد.
_ آروم باش، داری میترسونیش بدتر… بیا، کارت دارم.
آخرین تصویر، صورت پر از اشک مهگل است در آغوش ستاره.
_ از همین خطونشونات میترسه، نمیبینی؟
_ میبینم… اون حرومزاده رو پیدا میکنم… نمیبینی خط چاقو رو روی گردنش؟
موهاشو دست میزنم، میآد تو دستم… من بدبخت بیعرضه باید بشینم ببینم زنم برای چندرغاز کتک بخوره؟
بچهها هیچی، مهگل چیزیش بشه چی، فرامرز؟
لبخند میزند و نگاه خیرهاش را به چشمانم میدوزد.
_ یادته یه روز تو آشپزخونهٔ خونهٔ مهران چی گفتی؟
پرسیدم عاشقش شدی… گفتی نه، خودمو درگیر احساسات نمیکنم؟
یهو یادم افتاد که فقط میخواستی به لیستت اضافهش کنی.
آن روز را یادم میآید، مهگل حال بدی داشت.
_ آره، لیستمو باهاش بستم… مهر زد و خلاص…
حالا اینجور دارم جز میزنم که کدوم حروملقمهای دست روش بلند کرده که زن من میترسه بگه… انگار که من خرم! میشه پیگیر شد؟
به نرده تکیه میدهد. باید به مهگل سر بزنم.
_ مامان گلی داره میمیره؟
او را که دست دور پایم انداخته، بغل میکنم.
فرامرز موهایش را نوازش میکند.
_ نه، خورشید خانم… زیاد غذا خورد، دلش درد گرفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چ دیرب دیر/: تف
یه سوال ادمین چرا من هرحرفی راجب رمان میزنم رو پست نمی کنی ؟
خودت میگی من رمان نصفه قبول نمی کنم پس چرا کامنت هام پست نمی شه چرا میگی نویسنده پارت نمی ده خوب بگو حال ندارم بنویسم
اره ولی اون شرایط خاصیه توقعی نیست
من شخصیت سرد و رک و شوخ مهگلو بیشتر دوست داشتم….
منم
لعنتی اینقدر دیر پارت میزارید اول باید پارت قبل و یه دور بخونم بعد بیام پارت جدید
حداقل دیر پارت میزارید یه ذره طولانی باشه