این بچه مرگ را از کجا میداند؟
_ نانا شکمش گنده شد، خاله گفت مرد.
نگاه غمگین فرامرز به اوست.
_ ببر یکم بخوابونش، اگه میخوابه. بچه ترس برش داشته…
اینجا چندتا دوست دارم تو کلانتری. آدرس بده، بگم ببینم چیزی دستگیرشون میشه…
_ چیزی به مهگل نگو، سکته میکنه. اون کار ارثشم پیش بگیر، به حرف اون گوش نده.
به عباسم میگم، ببینه چی از خانوادهش میفهمه.
برخلاف اصرارهای ستاره راهی ویلای خودمان میشویم.
حال مهگل، اگر استرس و سکوتش را درنظر نگیرم، خوب است.
_ درد نداری گلی جان؟ به دکترت زنگ بزنم؟
از فکر بیرون میآید. اینهمه بههمریختگی، از خصایص او نیست.
من عادت کردهام او را همیشه آمادهٔ مبارزه ببینم، نه اینقدر پسرفته و ضعیف.
_ ها… نه، خوبم… بچهها تکون میخورن، لکهبینی هم ندارم.
دستش را میگیرم، یخ کرده.
_ خوبه… مهگل، میدونم ترسیدی. وحشتناکه این اتفاق امروز.
یکم آروم باش… میخوای برگردیم تهران؟
_ آره، میشه؟
انتظار این موافقت را ندارم.
او ویلا و دریا را دوست دارد. دیشب میگفت تا یک ماه بمانیم.
_ فردا صبح راه میفتیم… امشب استراحت کنیم…
_ تو فقط میخواستی من تو لیستت باشم؟
منظورش را نمیفهمم.
_ چی؟ لیست چی؟
_ همون که به فرامرز میگفتی، تو بالکن.
دهانم خشک میشود. او شنیده؟
_ خواستم بیام تو بالکن، شنیدم… تو منو دوست نداشتی؟
_ حالا که دارم… چرا برات مهمه؟
رویش به خیابان است.
_ هیچی، همینجوری پرسیدم.
مهگل هیچوقت همینجوری حرفی را نمیزند.
سرش را نوازش میکنم.
_ فکر کنم همونوقتم دوسِت داشتم، وگرنه کدوم مردیه که بیاد استفراغ و گندکاری دختریو تمیز کنه که پاچهشو دائم میکنه؟
حتماً داشتم که الان اینجام و تو هستی که منو بهسیخ بکشی.
دستم را میان دستان ظریفش میگیرد.
نگاه نمیکند، حرف نمیزند، ولی همین برایم گرمای زندگی است.
_ راست میگی، خیلی غیرقابلتحمل بودم فکر کنم… زندگی برام تموم شده بود… مشقربانو بگو.
آرام میخندد.
_ چه مشتی زدی بهش! زندگیمون یک قصهستها…
حتی درست یادم نیست پارسال اینموقع چیکار میکردم.
_احتمالاً یه دوستدختر داشنی و تو مهمونی بودی.
بله، یک دوستدختر برای نیازهای مردانهام، مهمانی و جمع کردن پول.
واقعاً قبلاز او چه میکردم؟
_ آره انگار.
_ شب عید اونا کی بودن پیام دادن… تو با آنا حرف میزنی، بها؟
شنیده بودم «زنها هرگز فراموش نمیکنند، فقط وقت بیانش نشده اگر ساکتاند».
_ تو که گوشیمو نگاه کردی، میدیدی حرف میزنم یا نه، پیام چی دادن.
سکوت میکند.
آنا و مهراد، دو عضو اصلی زندگی گذشتهام که حال از هیچکدام خبر ندارم.
دلم برایشان تنگ شده است. برای دورهمیها و تفریحاتمان، برای تمام خود بودنمان…
هرچند آنوقتها، آناهید انگار خودش نبود، هیچوقت خودش نبود، یا…
_ بها، کی کار شاپرک درست میشه؟ تا دنیا اومدن بچهها درست میشه؟
شاپرک درون صندلیاش خوابیده است.
نور خورشید روی موهای طلاییاش افتاده و میدرخشد.
_ یه جلسه باید باهم بریم، قاضی ببینه هردومونو… تو نگران اون نباش، ارفعی کمک بزرگیه.
_ اون یه پدربزرگ و عمو داره، بها…
شوکه از این حرف، کنار جاده نگه میدارم.
_ یعنی چی، مهگل؟ چرا ارفعی نگفت؟ بذار ببینم…
گوشیام را درمیآورم، این خوب نیست.
با چندمین بوق فرامرز گوشی را برمیدارد.
_ چی شده، بهادر؟
نگران است. من هم.
_شاپرک عمو و پدر بزرگ داره، فرامرز… میدونستی؟
سکوت میکند. اگر بداند، پس مسالهای نیست… اما اگر نداند…
_ تو پروندهٔ اون چیزی نبود. اینجوری باشه که اگه اونا درخواست بدن، بچه مال اوناست… کی گفت بهت؟
به مهگل نگاه میکنم. با دستهایش صورت خود را پوشانده است.
چرا هیچچیز مرتب نیست؟
_ مهگل… تا حالا نگفته بود. بهت زنگ میزنم.
_ بها، من میدونستم داره، ولی هیچوقت نیومدن دنبالش، هیچوقت…
_ اونوقت تو الان اهمیت دادی بهشون و دربارهٔ اونا گفتی؟
نگاهش خیس است. بغض دارد.
_ گفته بودم یهبار که خانوادهٔ پدریش نخواستنش، بها… ولی… اگه یهباره بیان بگن برای ماست، چی؟
ماشین را روشن میکنم. مهگل دارد پنهانکاری میکند.
_ نمیخوام تو این وضعیت حالتو بدتر کنم، گلی خانم… ولی فکر نکن نمیفهمم اتفاقی افتاده.
او سکوت میکند، نگاهش اما پر از خستگی است.
مهگل حالا هیچ شباهتی به مهگل قبلاز اتفاق امروز ندارد.
او در این چند روز سرحال بود. دخترک شاد و شوخی که ندیده بودم، مهگلم انگار خودش بود.
………………
………………
_ پیداش کردین آقا عباس؟
نفس عمیقی میکشد.
_ راستش نه! اونو ول کنین، حال خودتون خوبه؟
حال من؟! حال زنی که تازه زایمان کرده و هردو نوزادش در بخش مراقبتهای ویژه هستند چگونه باید باشد؟ زنی که…
_ شکر، خوبم. من برم یه سر به بچهها بزنم.
گوشیام را خاموش میکنم. بههرحال کسی نیست که پیِ من باشد.
آفتاب تازه طلوع کرده و من تا خود صبح نخوابیدهام. دلم شور میزند.
چندبار با سرپرست بخش و پرستار بچهها حرف زدم، اما دلم طاقت نمیآورد. بهادر، کجایی؟!
حتی فرصت ندادی تا برایت توضیح دهم. هرچند گفته بودی دیگر فرصت نمیدهی، اما من دلم به آن ناز کشیدنهای بعدت خوش بود، میگفتم صبر میکنی.
بهار، دخترکم کوچک است، خیلی کوچک. قدش کمی از کف دست بزرگتر است. از کف دست بهادر…
اما ارسلان، میدانم نمیماند، پسرکم نه ریهاش کامل شده و نه قلبش خوب کار میکند.
این چند روز هم پسرکم مبارز خوبی بوده، مثل پدرش.
پشت در میایستم. چند نفر روی صندلی کنار N.I.C.U نشستهاند.
بیشتر پدرها اینجایند، مادرها آوارهترند. هی میروند و میآیند شیر بدهند. در اتاق مادران تخت میدهند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شایدم تصادف کردن و الان بهادر مرده یا بیهوشه برای همین هم بچه ها زود ب دنیا اومدن
نهههههه الان ک دچباره خوندم فهمیدم بها ولش کرده
سلام.آره انگار بهادر گلی رو ول کرده…البته قبلا هم بهش گفته بود ک ازم مخفی کاری کنی میرم
وااااای خدا نکنه
بدبخت چیزی رو مخفی نکرد که
فقط نگفت شاپرک پدر بزرگ داره
یعنی بخاطر این ترکش کرده؟؟؟
واااای چرا اینجوری شد؟
نویسنده تروخدا بچش نمیره من دیگه تحمل اینهمه غصه ندارم
بابا بچه بمیره عیبی نداره
بهادر با گلی قهره
معلوم نیست کدوم گوریه بیشعور
هی زنم زنم میکرد الان کجااااااست پس هان هان هاااااان
سلام به نظر من اون جذابیت اولیه اش رو از دست داده در ضمن چرا ییهو از جاده ویلا رسید به بیمارستان و زایمان
نویسنده عزیز جذابیت یه اثر به طول کشیدن منتظر گذاشتن مخاطب نیست چون هرچی فاصله بیفته از هیجان داستان کاسته میشه ترمیم اوایل دوست داشتنی تر از حالا بود
به هر حال موفق باشید
آره واقعا منم روزی صدبار میام سر میزنم اما هیچ رمانی بروز نشده عصبیم میکنه
اه چرا اینجوری شد
دوس ندالم😩😩😩😩
دستمو داغ می ذارم دیگه رمان آنلاین نخونم بخدا درس و زندگیم مونده همش به فکر این غول تشن و این نی قلیونم. استاد خلاف کارو سکانس عاشقانه و خان زاده به خاطر این که سسشعر شدن ول کردم.
سلام ادمین سلام بچه ها … دلم براتون تنگ شده بود …میگم من رفتم همه رفتین چرا؟؟؟
وای این چرا اینجوری شد پس از مدت ها اومدم …من که دق میکنم
کلا دپرس شدم
اینقدر این چند وقت رمان نخونده بودم داشتم میترکیدم
ادمین یادته رمان پناهم باش رو هر چند روز یه بار میذاشتی؟
اوا جان ما جای نرفتیم رمان استاد خلافکار سرمون شلوغه!…
عه چیشد یهو😮😮
نکنه یه اتفاق بد افتاده
وااای نگو که بهادر گلی رو ول کرده😢😢
من میدونم همش زیر سر اون محمد و مصطفی و اون دختره محیاس😬😬😬 وای توروخدا پارتارو زودتر بزارید
انگار یکی بهادرو دریده فک نکنم خودش ول کرده
بهادر مهگلو ترک کنه.. آی دلم خنک میشه…
نگو نامرد من الان دارم گریه میکنم
اه بابا بهادر بیچاره مهگلو جمع کرد ادم کرد, به خاطرش بچه رو از پرورشگاه اورد, گندشو شست, بهش امید و زندگی داد, حالا دختره هی واسه من ناز میکنه بزنم بچسبه به دیوار… اسکل , عششک!…
آیلیین خانم شما که چیزی از افسردگی و مشکلات روانی نمی دونین حرف نزنین دست خود مهگل نیست گذشته ای که مهگل داشته باعث مشکلات روانی شده که نمی تونه به هیچ جنس مذکری اعتماد کنه. این دست خودش نیست بهادر هر چقدر بهش محبت کنه فایده نداره چون این تو ناخوداگاهش ثبت شده که پسرا آشغالن پسر عوضین جای اون کارها اول باید می بردش روان شناس و روان پزشک اینجور مشکلات فقط به دست اینجور افراد حل می شه.
نه نمیدونم لی لی جان به خاطر همین حرص میخورم…
باهات بد جور موافقم عایلین جونم
بیا با هم مهگلو خفه کنیم روشا…!!
چرا یهو پرید یه جای دیگ
ای بابا