اگر میخواهد به زندگی او گند بزنم، بهدرک. من چیزی برای از دستدادن ندارم. لبخند میزند، واقعی. پایینتر از چشمش، روی گونه خط میافتد. جای عجیبی برای یک چال روی صورت است.
_ من فقط دوستی و همصحبتی میخوام، وقت گذروندن. اونم زیاد نیست. من مرد پرمشغلهای هستم… تو بگو از شرایطت.
شرایط؟ مشغله؟ من او را درک نمیکنم.
_ تو کار هم دخالت نمیکنیم. تو زندگی هم سرک نمیکشیم. به روابط هم کاری نداریم. هرچی هست، مثل ادم متمدن میگیم. حسادت و این چرندیات نیست، چون قراره دوست باشیم. مخزنی جنسی نداری. نمیخوام پول خرج من کنی.
بلند میخندد و دستی میان موهای مرتبش میبرد. موهایش پر و تیره است.
_ خدای من، مهگل… تو اصلاً میدونی دوستی یعنی چی؟
نگاهش میکنم، سرد و جدی. میدانم به یکماه نمیکشد که او هم میرود.
_ اولین و آخرین دوستی که داشتم، شکمش از تخم مردی که قرار بود من مادر بچههاش باشم، بالا اومد. حداقل تو قرار نیست این اتفاق برات بیفته.
این مرد من را وادار به حرفزدن میکند و منِ سالها ساکت، دهانم بسته نمیماند. نفس عمیقی میکشد.
_ خب، این جای شکر داره که من چنین قابلیتی ندارم… بذار من شرایط بگم، چون تو کلاً گند میزنی به دوستیمون… بههمدیگه زنگ میزنیم، البته وقتی هم رو نمیبینیم که بعیده بذارم منو نبینی. من باهات تو کارایی که لازم میبینم، همکاری میکنم و این معناش اینه که اونی که من میگم، بهترینه و تو قبول میکنی. هروقت کاری نداشتیم، دعوت میکنیم و هرچی که شرایط پیش بیاره. در ضمن، منو بهادر صدا میکنی.
میخندم؛ بهمعنای واقعی. آنقدر که صورتم و دلم درد میگیرد. وقتی اشکهایم را پاک میکنم، او خیلی جدی به من نگاه میکند. شاید هم کمی ناراحت…
_ آخرین بار که اینطور خندیدم، فکر کنم ۶ سالم بود. ولی اون زمان، خودمو خیس کردم… باشه، باهات بحث نمیکنم. راه خودت رو برو.
واقعاً فکر میکند من با او تماس میگیرم یا مهمانش میکنم یا… او مرد سرسختی است. اگر نبود، در این جایگاه نمینشست و همه میدانستند بهادر افخم، خودش سالها تلاش کرده است. منصفانه یا غیرمنصفانه، او تلاش شبانهروزی داشته، نه مثل… تهماندهی خندهام به لبخندی غمگین میرسد. من هرگز نمیتوانم بدون مرور سیاهیها بخندم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
***بهادر
_ برای کی میخوای بهادر؟
_ میخوامش. هم نزدیکمه، هم مبلهاس. توام که با آناهید زندگی میکنی. حال ندارم بگردم دنبال جا.
صدای خندهاش میآید. چند فحش بارم میکند.
_ جان مهراد بگو طرف کیه… تو از اتاق خودتم به کسی نمیدی. یهکاره آپارتمان منو میخوای. منو رد کردی… آنا کچلت میکنه.
لعنتی… حق با اوست. آناهید هردوی ما را کلافه خواهد کرد.
_ با تو کنار بیام، اون فضولخانم منو مینمایه. برای یه دوست میخوام. تا مخمو نخوردی، اون یه دختره. ما فقط دوستیم. هرچند بدم نمیاد مخشو بزنم، اما از اوناش نیست. یه جای راحت و امن و دردسترس میخوام. فعلاً آپارتمان تو بهترینه. توام آنا زد درکونت، بیا خونهی من.
صدای خندهی بلندش در جایی که هست، اکو میشود.
– جان اون اخلاق تخمیت، واسه دختر نمیخواستی، عمراً قبول میکردم. تا نیمساعت دیگه کلیدا رو میفرستم. تمیزکاری میخواد. یکسالی هست از ترس آنا پا نذاشتم توش. فک کنم ظرفای آخرم اونجا فسیل شدن.
ساعت ۳ شده و از زمانی که مهگل را به دفتر رساندهام، هیچ خبری از او ندارم؛ چرا که خودم کارهای دیگری داشتم.
_ سر جد گوربهگوریت به آنا حرفی نزنی مهراد. میره سراغ مهگل، اونم بیاعصابه. خودم آشناتون میکنم بعداً.
صدای او می آید که کسی را صدا میکند.
_ مغزمو خر گاز نزده که… الان کلیدو میدم پیک بیاره.
تماس را قطع میکنم و به شمارهی مهگل زنگ میزنم. او تا بهحال با آن گوشی، نه زنگ زده و نه جواب آن را داده است. بعد از دوبار زنگزدن، بالاخره تماس برقرار میشود. اما کسی که جواب میدهد او نیست، یکی از آن حسابدارهاست و من ضربان قلبم تند میشود وقتی میگوید او کارش که تمام شد، رفته است. حال آن لبخند آخر، موقعی که گفتم به سراغش میآیم را درک میکنم. او من را قال گذاشت و هنوز کسی نتوانسته بهادر افخم را دور بزند… حداقل اینبار نه .
مدارک شناساییاش دست فرامرز است و وسایل معدودی که دارد، در خانهی آن پیرزن. دومی را بعید میدانم اما اولی را حتماً نیاز دارد. به فرامرز زنگ میزنم. بعد از چند بوق برمیدارد و بدون سلام میگوید:
_ زنگ زدی آمار مهگل رو دربیاری؟ قسم خوردم به کسی نگم.
میخندد و من عصبانی میشوم اما رعایت سنوسالش را دارم.
_ گه خورده خواسته به کسی نگی. ببینمش، گردنشو خورد میکنم.
اون گردن ظریف و قشنگش رو.
فرامرز کوتاه نمیآید.
_ دیگه قسم رو نمیشه کاریش کرد. بهزور نیست که! اون موکل منه و منم اطلاعات موکلام رو به کسی نمیدم.
آنقدر عصبانی هستم که مغزم لحن طنز او را نمیگیرد.
_ استغفرالله… فرامرز، من سگیه خلقم. دخترهی نیموجبی منو پیچونده، تو از موکل حرف میزنی؟
کمی جدی میشود و من سوار ماشینم میشوم.
_مگه ازت دزدی کرده؟ چکارت کرده؟ ولش کن خب.
_ دارم میام دفترت، باش. برام صغرا کبرا نچین.
_ من دفترم نیستم، نیا. اینقدرم قلدربازی درنیار بچه… دختره لقمهی تو نیست. اونقدر زندگیش قاطیپاتیه که نیاز نیست گهگیجهی زندگی تو، بدترش کنه.
این اولین باری است که فرامرز همیشه مقید به ادب، اینگونه حرف میزند. ماشین را کناری میکشم. او چیزهایی میداند که من نمیدانم؟
_ تو چی میدونی ازش؟ شوهر داره؟ شناسنامهش سفید بود یا… چه مشکلی داره؟
_ کار دارم بهادر. نه، شوهر نداره ولی نمیبینی اون دنبالت نیست؟ من ازش خوشم میاد. دختر متفاوت و زرنگیه اما لباس تن تو نیست. باید برم؛ به نازی قول دادم ببرمش خرید.
مطمئنم او میداند مهگل کجاست و اگر قرار باشد خودم باشم، امشب او را در خانهام خواهم داشت.
_ خریدت بره به درک! مهگل کجاست؟ تو میدونی بالاخره پیداش میکنم…
صدایش آرام و جدی است.
_ چرا؟ چرا مهمه که کجاست و تو داری حنجرهی خودتو جر میدی؟ اونم سر من؟ مگه جز یه کارمند چیه برات؟ اون گفت دیگه برنمیگرده پیش تو. پس چی میخوای؟
از میان دندانهایم میغرم. ساعت از ۵ میگذرد.
_ ازش خوشم میاد. خوب شد؟ نه مثل بقیه. همینو میخوای؟
حس میکنم لبخند میزند اما همچنان جدی است.
_ بهنظر خودت، یه خوشاومدن کافیه؟ منم از دختر منشیم خوشم میاد خب؟
سعی میکنم فریاد نزنم. دختر منشی او فقط ۱۰ سال دارد. از طرفی خنده دار است.
_ خدا لعنتت کنه. گوز به شقیقه چه ربطی داره فرامرز؟ من که میدونم از جاش خبر داری. من فقط خواستم دوست باشیم؛ حتی نه دوستدخترم. چرا اینقدر پیچیدهش میکنی؟
جلوی دهانی گوشیاش را میگیرد.
_ نازی پشت خطه. از پا دارم میزنه. برو پی کار و زندگیت. زنگ نزن، جوابتو نمیدم… برو خونهت یه چرت بزن، عقلت برگرده.
پشتخطی دارم، از دفتر است. فرامرز هم قطع میکند.
پشتخطی دارم، از دفتر است. فرامرز هم قطع میکند.
_ چیه؟
سرایدار است که با فریاد عصبانی من به منومن میافتد.
_ آقا ببخشید بدموقع زنگ زدم. پیک براتون بسته آورده.
کلیدهای آپارتمان مهراد… سرم درد میگیرد.
_ بگیرش. اگه پولشو ندادن بده. من امروز نمیام اونجا دیگه.
وقتی به پارکینگ آپارتمان میرسم، ساعت از ۹ شب گذشته است. کلید را با پیک دیگری برایم فرستادند و من هم سری به آپارتمان مهراد زدم. همهجا خاکگرفته اما مجهز بود و آنقدر بزرگ نبود که مهگل را اذیت کند. حتی یکدرصد هم احتمال نمیدهم که او را پیدا نکنم. کمی آپارتمان را مرتب کردم و وسایل جامانده از مهراد را در کمددیواری گذاشتم. برای تمیزکردن مابقی، یک کارگر میشود گرفت.
آسانسور که در طبقهی ۱۶ میایستد، با خستگی از آن بیرون میآیم. دیگر مثل سالهای قبل از سیسالگی، نمیتوانم تا نیمهشب سرحال باشم. ساعت از ۹ که میگذرد خستهام و مانند پیرمردها، بهدنبال جایی برای سکوت و آرامش میگردم.
– گفتم دیگه برنمیگردی اینجا.
شوکهشده از جا میپرم. او با همان لباس صبح، مانتو شلوار سیاهش و بدون مقنعه با آن موهای نامیزان، گوشهی دیوار نشسته است. با کولهپشتی همیشگی. چندبار چشمهایم را باز و بسته میکنم. توهم است؟
بلند میشود و نزدیکم میآید. دست میبرم و شانهاش را لمس میکنم. او واقعی است.
_ تو از کی اینجایی؟! چرا بهم زنگ نزدی؟ لعنت بهت…
نگاهش هنوز هم سرد است و صورتش بیحالت، اما نه مثل روز اول. کلید را از دستم میکشد.
_ بوی گند الکل میدی، ولی اونقدر نخوردی که نفهمی اینجا یخ کردم تا تشریف بیاری تو. بعدم خودت لعنت بهت.
در را باز میکند و من هنوز شگفتزدهام. خیلی بیتفاوت وارد میشود. خانه کاملاً تاریک است اما ورودی با چشمی روشن میشود.
_ مهگل، وایسا ببینم اینجا چهخبره؟ من فکر کردم رفتی.
برمیگردد و نگاه عجیبی به من میاندازد. کلید را بهسمتم پرت میکند که بهطرز دردناکی به قفسهی سینهام میخورد.
_ نترس، نیومدم آویزونت بشم. اونی که فک میکنی، من نیستم. اون خوشگلهای بود که دوبار اومد پیِ تو. پرنده خوشگله… من فقط اومدم چند تا چرتوپرتمو بردارم. نمیخواد تخمات بترکه بهاخان…
پرستو اینجا بوده؟ شوکه شدنها تمام نمیشود. سعی میکنم بددهانی و بهاگفتنش را نادیده بگیرم. نمیخواهم فراریاش بدهم.
_ چرت نگو. من از وقتی فهمیدم پیچوندیم، دنبالتم. اون فرامرز کلی کلفت بارم کرد. اخرم نگفت کجایی. بعد میام میبینم پشت دری. فکر کردی چی؟ شوکه نمیشم؟
بیمحلی میکند و بهسمت اتاق مهمان میرود. دلم میخواهد یک در باسنی محکم مهمانش کنم. او آدم را به مرز جنون میکشد. در را قفل میکنم. محال است بگذارم برود، دخترهی سرتق. با کولهپشتی پرتر از قبل، از در بیرون میآید و مستقیم سمت در خروجی میرود.
_ کجا؟ خیر باشه! همین که بعد از ظهر قالم گذاشتی و گورتو گم کردی، گردنت رو نشکستم جای شکر داره نیموجبی… که فرامرز کلفت بارم کنه… برو لباساتو عوض کن.
کتم را آویزان میکنم به رختآویز کنار در و لامپها را روشن میکنم. او به سمت در میرود، قفل است.
_ این درو باز کن، من نیاز به دایه ندارم.
تا حالا تو نبودی، زندگی نکردم؟ اگه اومدم، برا این بود همین چندتا تیکه لباس هم جا نذارم، وگرنه از اولشم قرار نبود تو و زندگیت به من ربطی داشته باشه. پس، از زندگی من فاصله بگیر بهادر افخم. به من مثل یه آدم نشناخته نگاه نکن. منو زندگیم یه دیگ پر از گهیم که سروتهشو هم بزنی، فقط بوی گندش درمیاد. ملاقهتو از دیگ بکش بیرون… این در رو باز کن.
فریاد نمیزند. جیغ نمیکشد، مثل خیلی از زنهایی که دیدهام. او عصبانی اما آرام است.
_ درو باز نمیکنم مهگل. ببین، من نه دستوبالم بدون همجنسای توئه، نه ناتوانم، نه هیچچیز دیگهای… من تابهحال با هیچ آدمی به اندازهی تو صادق و روراست نبودم. تمام حس من میگه من به بودن با تو نیاز دارم. به دوستی تو، به همین زبون تلخت… وگرنه بهادر افخم التماس باباشم نکرد، چه برسه کسی دیگه. اگه الان بمونی، تا آخرش دوستیم. بدون انتظارای مابین یه زن و مرد. هرچی که پیش بیاد، اگه بری دیگه رفتی و اون بیرون، تنهایی برای تو چیزی نداره و اینجا برای من… بمون.
به من نگاه میکند و من کلید بهدست، خیرهی او هستم و او فکر میکند و من با تمام وجود میخواهم بماند.
_ من خوابم میاد. بعدش یهچی مثل اونی که صبح درست کردی باشه، خوبه برای خوردن.
بهسمت اتاق مهمان میرود و کولهاش را روی زمین رها کرده و من ریهام از نفس حبسشده میسوزد. او میماند.
وقتی برای بیدارکردنش میروم، از چیزی که میبینم خندهام میگیرد. تصویر مفرحی که آن را با گوشی ثبت میکنم. او با زیرپوش و یکی از شورتهای پاچهدار من، روی تخت بهشکم خوابیده و دست و پاهایش کل تخت را گرفته است. آنقدر عمیق که وقتی بالای سرش میروم، دهان بازماندهاش، سوژهی عکس بعدی را رقم میزند.
ساعت از ۱۰ شب گذشته و غذای من همان است که صبح درست کرده بودم. مخلوطی از سوسیس و سیبزمینی و آویشن و پنیرپیتزا و مخلفات دیگر. هنوز سرم از چند پیک مشروبی که در آپارتمان مهراد خوردهام گرم است، اما نه آنقدر که هشیار نباشم. پاهای سفید و باریکی دارد که در آن لباس، بیشتر شبیه یک پسر نوجوان است. برای داشتنش باید چشم روی حسهای مردانهام ببندم .
صدای زنگ در پشتسرهم میآید. باید به نگهبانی بگویم قبلاً با من هماهنگ کند. اگر اینکار را میکرد، مهگل آنهمه مدت پشت در نمیماند یا پرستو اینجا پیدایش نمیشد. بهسرعت بهسوی در میروم تا مهگل بیدار نشود. از چشمی کسی را نمیبینم اما زنگ بیوقفه زده میشود. قفل را باز میکنم، پرستو است. یاد اصطلاح مهگل میافتم، دختر پرندهای… ناخودآگاه لبخند میزنم و او به خودش میگیرد. آخرین خاطرهی چندشآورمان، مال چند شب پیش است.
_ اینجا چکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا؟
لبخند کشداری که میزند جمع میشود و من فقط لای در را باز کردهام.
_ اومدم حرف بزنیم. چندبار اومدم، یه دختره منتظرت بود. عین کولیا بود. دیدیش؟
مهگل کولی کجا و این دختر از آرایشگاه درآمدهی هفترنگ کجا…
_ دیدن یا ندیدنش ربطی به تو نداره. ما باهم حرفی نداریم. برو.
میخواهم در را ببندم، مانع میشود؛ با آن بوتهای پوست ماری که بهنظر اصل میآید و نمیدانم حاصل تلکهی کدام بختبرگشتهای است…
_ برو گفتم. ما حرفی نداریم باهم. مهگل خوابه، همون دختر کولی. نمیخوام مزاحمش بشی.
برق خشم را در نگاهش میبینم. لبهایش مانند سابق باریک نیست، حجم گرفته. چند شب پیش، حتی تمایلی به بوسیدنش نداشتم.
_ پس معشوقهی جدید گرفتی.
از بوی عطرش بدم میآید. مارک دیور، باکلاس و گرانقیمت. اولین بار خودم انتخاب کردم. حال، بهتر حال مهگل را درک میکنم؛ بوها خاطرات وحشتناکی میتوانند باشند.
_ خانم پرندهست؟
صدای مهگل از پشت سرم میآید و غفلت من باعث میشود پرستو از زیر دستم بهداخل بیاید.
صدای قهقههی پرستو، زیادی اعصابم را متشنج میکند.
_ بیدار شدی؟ برو، شام حاضره. تا من، این مهمون ناخوندهمونو رد کنم بره.
سعی میکنم لحنی که در خور اوست را بهکار ببرم. آرام، مانند خودش. اما پرستو…
_ خداییش چهقدر لِوِلت اومده پایین بهادر! یعنی این زیرخوابته…
دستم روی دهانش مینشیند، محکم. او شوکه میشود اما قبل از آن، مهگل بیتفاوت به او رفته بود.
خون از گوشهی لبش میآید. من عادت به دست بلندکردن روی زنها ندارم اما حجم مغزم برای بیادبی این زن و وقاحتش سرریز شده.
_ چطور جرأت میکنی دست رو من بلند کنی؟
_ زنگ زدم پلیس، گفتم مزاحم داری.
لحن سرد و بیتفاوتش حتی پرستو را هم متعجب میکند. نگاهی بین ما ردوبدل میکند.
_ دخترهی ایکبیری مزاحم …
مهگل به داخل آشپزخانه برمیگردد. حتی نمیگذارد کلامش کامل شود.
نمیدانم راست گفت یا برای ترساندن پرستو این حرف را زد.
_ ما حرفی نداریم پری. پس برو… اونم زدم که بدونی از این به بعد، نه جایگاهی پیش من داری، نه خواهی داشت. چیزی بین ما نیست، خیالشم نکن. دوروبر مهگلم بپلکی یا بگه تو رو دیده، زندگی برات نمیذارم.
صدای زنگ آیفون میآید. مهگل لقمه بهدست در آستانهی در آشپزخانه است.
_ گفتم که زنگ زدم. اگه حاشا کرد، دوربین تو راهروها هست. گفتم کم نیاری. حداقل یه پرندهی دیگه انتخاب میکردی… پرستو هم شد پرنده؟
سعی میکنم نخندم؛ خودش هم نمیخندد و پرستو باعجله بهسمت در میرود. آیفون تصویری است. سرایدار و پلیس.
وقتی به آپارتمان برمیگردم که پرستو رفته اما پلیس، گزارشی از ماوقع ثبت میکند. به برگهی در دستم نگاه میکنم. به فرامرز زنگ زدم و او بعد پیام، مرحمت کرد و جواب داد. گفت ثبت کنم، آنهم بهخاطر قشقرقی که پرستو بیرون راه انداخت برای حضور مهگل در آپارتمان و افسر پلیس گفت که هیچ ربطی به موضوع حضور آنها ندارد.
به آشپزخانه میروم. مهگل نیست و بیشتر غذا را خورده. با تمام تنشی که تحمل کردم، این باعث رضایتم میشود. یاد حرفش میافتم، پرندهی بهتر. حال میتوانم بخندم. تصویر شورت و زیرپوش من در تن لاغر او هم برایم تا مدتها، باعث تفریح است.
_ من نسکافهی صبحو پیدا نکردم. درضمن، اون آینهی رختکن ورودی هم رو اعصابه.
از دستشویی با یک حوله دور گردن بیرون میآید. جدی است اما میدانم دیگر مثل اوایل نیست. شاید پذیرفته آنچه بین ما باید باشد… دوستی.
به آشپزخانه میروم و او هم پشت سرم میآید. نسکافهها در ظرف کشویی نان است. کتری را روشن میکنم و یک لیوان کنار نسکافه میگذارم تا آب جوش بیاید.
_ مشکلت با آینه چیه گلی؟
روی صندلی مینشیند.
_ اینقدر لوس و مسخره صدام نکن! گلی چیه… از آینهها خوشم نمیاد، از ریخت خودم بیشتر. همین.
صدای قلقل کتریبرقی و تیک خاموششدنش… چند لحظه بعد، لیوان جلوی اوست.
_ تو که خوشگلی، جز این موهای درهم و لاغربودنت که اونام قابل تحمله.
مستقیم و بدون ذرهای ناز نگاه میکند، سرد. میدانم روزی این نگاه گرم میشود اما بهسختی.
_ نگفتم نیستم. تو فکر کن من یه بیمار روانیم… یه مشکلدار.
یک لقمه از غذای یخکرده میگیرم. هنوز طعمش خوب است. باید خانهی مهراد را بگویم، هرچند دوست دارم نزدیک خودم باشد، همینجا. اما نمیخواهم استقلالش را بگیرم. اگر بخواهد، انتخاب میکند.
_ خوبه که اومدی و موندی… امروز خونهی دوستم که مبلهست و کوچیکه و یه خیابون پایینتره رو، برات گرفتم. خودش با نامزدش زندگی میکنه. خونه یکساله که خالیه، اما همهچی داره. نه کرایه، نه چیزی؛ اما بخوای، میتونی همینجا بمونی… اینجوری، خیالم راحته کسی چه اینجا و چه اونجا، مزاحمت نیست.
کمی از نسکافه میخورد. دیگر آنقدرها هم از این بو بدم نمیآید اما هنوز از پرستو بیزارم. انتظار مخالفت و بحث را دارم. بهنظرم آرامش قبل از طوفان است.
_ برام راحتی مهم نیست، دوری و دوستی. ولی بخوای منت بذاری، گردنتو خرد میکنم، بدون شوخی.
نمیتوانم جدی نگیرم. هنوز آن مشت حرفهای را به مشقربان، فراموش نکردهام. مطمئنا او میتواند گردنم را خرد نکند، جور دیگری از خجالتم درمیآید و این را دوست دارم. دختر مستقل و شجاع.
_ خودم خواستم. چه منتی؟ همین مونده با این دیزاینم، عین بچهسوسولا منتی باشم ..
چیزی از غذا نمیماند. من واقعاً خستهام، اما از حضور او آرامش دارم و دوست دارم بیشتر با او حرف بزنم. کاری که بهندرت با یک زن انجام میدهم، جز توی تختخواب و آنهم فقط برای کنترل حس شهوت. جدی، هرگز.
_ فردا یکیو میفرستم گردگیری کنه. بهت کلید اینجا رو هم میدم. خواستی بیا.
لیوان خالی را روی میز میگذارد. باید چند دست لباس برای او اینجا بگذارم. او قرار است فرق داشته باشد، از همین حالا هم میدانم. بلند میشود. موهای لختش کنار صورتش حرکت میکند.
_ میشه برم تو بالکنت؟ میخوای تو بخواب. خوشم نمیاد همش اطرافم کسی باشه.
من هم بلند میشوم و ظرفها را درون سینک میگذارم.
_ من هرکسی نیستم مهگل… در ضمن، هرجا بخوای میتونی بری. تو این خونه اجازه نمیخواد.
آخر حرفم را بلند میگویم چون او به نیمهراه بالکن رسیده بود. از وقتی آمدهام، همان لباسهای بیرون را به تن داشتم. یک دوش و لباس راحتی چیزی بود که میخواستم. از اتاقم که بیرون میروم، ساعت از ۱۲ گذشته. از همین فاصلهی دور هم میتوانم مهگل را روی صندلی تراس ببینم که چنباتمه زده است، زانو بهبغل. کمی نزدیکتر که میروم، بوی سیگار و آتش آن را در دستش تشخیص میدهم. جلوتر نمیروم؛ او با خودش خلوت کرده و ترجیح میدهم مزاحم او نباشم و به اتاقم برگردم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
***مهگل
تلخی سیگار به ته گلویم مینشیند و زبانم از این حس سِر شده است. سالها بود حس و طعم نیکوتین را در دهانم فراموش کرده بودم. طعم تند و گزندهی آخرین تهسیگارم، روزی روی مزار کسی خاموش شد و امشب، اولین شبی است که میخواهم دوباره زندگی کنم. زندگی که نه، حداقل نفسی تازه کنم و این نخهای پیدرپی سیگار هم برای خیرات روحهای پریشان از خیانت است و من همچنان متنفر از تمام «ماشدنها» و هرآنچه بوی آن اشتراک را بدهد.
تصویرش را در شیشهی تراس میبینم، با آن شلوار اسپرت خاکستری و ان رکابی مشکیرنگ. عضلاتی که دارد، حاصل ورزش یا هورمونها نیست. او ذاتاً درشت و ورزیده است. متوجه نگاهم نمیشود یا نمیخواهد مزاحم من شود. این خوب است.
امروز فرامرز، وکیلش گفت: «نرو».
گفتم: «نمیخوام درگیر کسی باشم و کسی درگیر من».
گفت: «اینبار بمون، بهادر ارزش داره. اون مردِ خواستن کسی نیست، اما با تو»…
گفتم: «زنها برای اون هم مثل بقیه همسطحهای خودش، فقط ارزش تختخواب رو دارن».
گفت: «بهت پیشنهاد رابطه داده»؟
گفتم: «من تو سلیقهی اون نیستم، ولی نگاهش، کم هرز نیست… منم حوصلهی چالش و درگیری و خیانت ندارم. من حوصلهی زندگی رو هم ندارم».
گفت: «به حرفم گوش کن. اون نه از گذشتهی توئه، نه مثل گذشتهس. به من اعتماد کن».
خندیدم، اعتماد؟! هیچکس نمیتواند از اعتماد و خواستن برای من حرفی داشته باشد.
گفتم: «به هیچ بشری اعتماد ندارم، حتی به خودم».
سکوت کرد و من فکر کردم چهچیز را از دست خواهم داد؟
گفت: «بهادر افخم بپسنده، ول نمیکنه؛ فقط کمی دیرتر، اما راهشو باز میکنه. من فقط خواستم کاری رو برای کسی که خودش مردونه پیش رفته تا اینجای زندگیش، کرده باشم. وگرنه بهادر نه ترحمبرانگیز و نه کمه. تو هم بعیده چیزی کمتر داشته باشی. فقط دوستش باش».
او و حرفهایش تاثیرگذار بود…
به داخل تراس نمیآید. آخرین پک را به آخرین سیگار از بستهی سیگارهای او میزنم. قال اینهم کنده شد، اما قال زندگی مهگل کِی کنده میشود، معلوم نیست.
وقتی به سالن برمیگردم، نیمهشب است و آپارتمان در سکوت. از اینکه به پروپایم نمیپیچد خوشحالم. او هیچ شباهتی به مردان نامرد گذشتهی من ندارد، نه در ظاهر و نه در رفتار.
لباسم از هرطرف ول میشود. یقهاش بزرگ است. دقیقاً دونفر مثل من این زیرپوش را پر میکنند. حداقل شلوارکش را با شکافتن کش ان تنگ کردم. فردا باید چند دست لباس بخرم. حسابکتابهایم بههم خورده است. پساندازم برای «او»، و باید اندکی را برای بدهی بهادر بدهم. بچههای پرورشگاه هم هستند و اینکه جداً نمیخواهم برای بهادر کار کنم. همینقدر که گاهی قرار است در زندگیام باشد، کمش هم زیاد است. کار مشکل اصلی من نیست اما باید به همهچیز زندگیام سامان بدهم.
بازهم بالش را به زیر پنجره میبرم. تخت زیادی نرم است و بدعادت میشوم. بعد از سالها گوشهی انباری و اتاق تنبیه خوابیدن، این برایم یک عادت است. هرچند عادت نکردن به لذتها و خوشیها هم خودش عادتی است.
صبح که بیدار میشوم، بازهم یک پتوی اضافه رویم افتاده و اتاق تاریک است. چند لحظه طول میکشد تا دریابم کجا هستم. در اتاق نیمهباز است و یک برگه روی دیوار، کنار چهارچوب چسبانده شده است. کمی با تاخیر از جایم بلند میشوم. عجلهای ندارم، چون امروز تنها کار من، زنگ زدن به چند دفتر حسابداری است. اینبار مهم نیست شرکت باشد یا جایی آرام، فقط درآمدش مهم است. مشکل خانه را افخم حل کرد و من بیتفاوت قبول کردم. حالا که میخواهد انجام دهد، بگذار انجام بدهد. جای تمام دیگرانی که …
«من امروز کار زیاد دارم. صبحانه حاضره. یه خوراک جدید امتحان کن. کلید روی دره، رفتی بیرون ببر. با نگهبان هماهنگ میکنم. گوشیت تو کولهپشتیته. دیروز گرفتم. زنگ زدم، جواب بده. نیازم داشتی یا نداشتی، زنگ بزن. درضمن، خونه رو تا شب ردیف میکنم. غیبت بزنه، گردنتو میشکونم. البته شکستن که نه، ولی از دماغت درمیارم. هرجا که میری، شام پیش من باش. خودم میبرمت آپارتمانت».
یک یادداشت بهادری! ابرویم بالا میپرد. حتی پیغامش هم مثل خودش زمخت است؛ اما مرد باهوشی است. دستورش را درخواستوار میدهد. چیزی نیست که بخواهم بگویم «برو به درک»… و امیدوارم رنگ عوض نکند. به آشپزخانه میروم. از نگاهکردن به این فضای بزرگ بهشدت بیزارم. حتی کنجکاو نیستم بدانم چه شکلی است و از حالا میدانم اینجا نمیخواهم بیایم. یک یادداشت روی میز است.
«صبحانه داخل فر».
نان تازه روی میز است. از بهادر افخم این خوشخدمتیها عجیب است و واقعاً بیاهمیت. با اینها هیچ حسی درون من جرقه نمیزند و من دیدهام که او با آن دو زن چگونه رفتار کرد.
لیوان و نسکافه و کتری… علاقهام به آنها بیشتر از محتویات فر است. آن را خاموش میکنم. میدانم احتمالاً صبحانهی خوشمزهای است اما نباید عادت کرد. من هنوز هم، سایهها را دوست دارم.
کلید را از پشت در برمیدارم و به دستگیره، از داخل آویزان میکنم. من اهل این صمیمیتها نیستم و اینجا هم خانهی من نیست.
موهایش را بافته. از همین فاصله هم میتوانم حس کنم که باید چهقدر محکم بافته شود تا تاربهتار از هم فرار نکند. موهایش لخت است و رنگ شب. یک کولهپشتی صورتی با طرح باربی… دخترک زیبایی است. رنگ چشمانش از آنهایی است که نمیتوان هرجا دید. مادرش مثل همیشه سروقت، با آن بنز گرانقیمت منتظرش است. با دیدن او، دستهای دخترک برای در آغوشگرفتن او باز میشود. باید ۷ سالش باشد؛ دقیقتر، ۷سال و ۹ ماه و ۸ روز. یک لحظه برمیگردد سمت من. او نگاهم را حس میکند و مثل همیشه، قبل از آنکه مادرش ببیند رو برمیگردانم و میروم.
وقتی به آپارتمان او میرسم، ساعت از ۱۰ شب گذشته است و من در دفتر استادم بهعنوان یک حسابدار و بهاجبار، چند کلاس تدریس گرفتهام و این یعنی آدمهای بیشتر، و نمیدانم این روزها، چرا همه میخواهند من را بهزور وارد دنیای شلوغ کنند. اما خوبیهایی دارد. وقت کمتری دارم برای تنیدهشدن در خود. درآمد بالایی دارد و اینها حاصل شبانهروز تلاشکردنم است. آن را هم مدیون کسانی هستم که زندگیام را با چاه فاضلاب اشتباه گرفتند.
زنگ آپارتمانش را میزنم، نگهبان بهراحتی اجازهی ورود داد. فقط چند ثانیه طول کشید تا در با تمام قدرت باز شود. بازدم پرصدایش را میشنوم، نگاه خیرهاش و من بیحوصلهتر از آن هستم که بخواهم جواب نگاه و سوال کسی را بدهم. از زیر دستش به داخل میروم و او هنوز ساکت است. به اتاق این چند روز میروم و لامپ را روشن میکنم. از آنچه میبینم شوکه میشوم. لباسهایی که روی تخت انداخته شده، رنگی و دخترانه. تاپ و شلوارک، شلوار لی و مانتو و زیر پنجره یک دست رختخواب. حضورش را پشتسرم حس میکنم، عصبانی هستم. او با خودش چه فکری کرده؟ نگاهش میکنم و او سرسختتر نگاهم میکند.
_ هرکار میکنی فقط جیغوداد نکن، چون واقعاً ظرفیتش رو ندارم. شامت حاضره. من میرم اتاق خودم.
نگاه کلافه و لحن پر از خستگیاش خلعسلاحم میکند. من به این رفتارها عادت ندارم. بیمنت، بیخواسته.
قبل از آنکه فرصت کنم چیزی بگویم غیب میشود. او فقط دارد تلاش میکند ورودی آن چاه فاضلاب را پیدا کند؟ برای اولین بار دلم برای کسی میسوزد، برای او. من لباسخریدن را یادم رفته بود، اما او میان مشغلههایش من را از یاد نبرده… کاش رنگ عوض نکند.
از صبح همان یک لیوان نسکافه را خوردهام و یک بطری آب. گرسنهام؛ از خیال جروبحث بیرون میآیم. بگذار تلاش کند، او هم از دیدن آنچه خواهد دید، عقب میرود. او هم میرود.
یک ساندویچ که معلوم است خودش درست کرده، یک نوشابه و سالاد اندونزی. سلیقهی خوبی دارد برای خوردن.
گرسنهام و با ولع تمام ساندویچ را میبلعم. نمیدانم چیست اما لذیذترین خوراکی است که تا بهحال خوردهام.
_ خوبه که دوست داشتی… لباستم بهت میاد.
به ستون کانتر تکیه میدهد، دستبهسینه. یک تیشرت و شلوار خاکستری را انتخاب کردهام. بهنظرم راحتتر میآمد.
_ خیلی خوشمزه بود… واقعاً خوشبهحال اون پرنده و اون جیغجیغو که دوسِت داشت.
منظورم را میفهمد. نگاهش را به چشمانم میدوزد، جدی است.
_ نکنه فکر میکنی من آشپز امثال اونام؟ تو اولین زنی هستی که تو این آشپزخونه برات آشپزی کردم… بقیه رو فقط تو تخت کردم. خوشم نمیاد وارد رابطههام بشی؛ مخصوصاً اونایی که تموم شده.
او عصبانی است، از چیزی که من درک نمیکنم و نمیخواهم بدانم. این بهادر افخم واقعی است، سخت و رک.
روبهرویش میایستم. از این رکبودن ناراحت نمیشوم، از چاپلوسی و مخزنی اما چرا.
_ باشه بیگمَن. نمیخواد دندونات رو نشونم بدی. از صبح به اندازهی کافی گرگ دیدم. منم کاری به داستانهای تختخوابت ندارم. حال دادی، حال کردی، نوش جونت… شبت خوش.
میخواهم بروم کپهی مرگم را بگذارم. خوابیدن واژهی هنرمندانهای است. دلم گرفته، دلم یک مرگ بیصدا میخواهد؛ آنهم درست زمانی که همهچیز خوب بهنظر میرسد، اما فقط من میدانم که هیچچیز سر جایش نیست. مثلاً من کجای گردونهام که اینقدر همهچیز دورم بهسرعت میگردد؟
انصاف کجاست؟ یکی مثل من سرگردان، یکی مثل…
_ بیا حرف بزنیم، مثل دوتا دوست.
در چهارچوب در ایستاده. پشت سرش تاریک است و این اتاق هم. کلید برق را میزند و اتاق روشن میشود و من اصلاً حوصلهی حرفزدن ندارم. من دوست خوبی نیستم، من در هیچچیز خوب نیستم.
وارد میشود و من روی رختخواب جدید، زیر پنجره دراز میکشم. نگاهم به سقف است.
_ کی برمیگردی دفتر؟
نگاهش نمیکنم. صدایش هم گویای خستگی است.
_ حرف رو از جای درستش شروع نکردی مهندس.
به پهلو غلت میزنم. روی تخت نشسته روبروی من. انگشتان بزرگش چفت هم، شانههای پهنش افتاده و آرنج روی زانو.
_ من مهندس نیستم. تا دیپلمم بهزور خوندم… تو بگو از کجا شروع کنم.
حتی تصورش را نمیکردم بهادر افخم دیپلم باشد. چندبار شنیده بودم انگلیسی و عربی را مثل بلبل صحبت میکند.
_ مثلاً اینکه من کار جدید گرفتم تو مرکز حسابداری اون و چندتا کلاس تدریس… بعدش، از اینکه نگران من باشی خوشم نمیاد، چون من نگران تو نیستم. فقط یکدرصد، اونم گهگاه تو سرت باشم بهعنوان دوست، بسه…
طاقواز میخوابم و دست و پایم را از هم باز میکنم. از بوی تشک خوشم میآید و ملحفههای نو. آخرینبار که در یک رختخواب بودم…
_ مگه قرار نشد دستیارم باشی؟ اکبری که رفت به جهنم، سر حقوقتم کنار میومدیم… ما کنار اومده بودیم.
دستم را ستون سرم میکنم. او همیشه اینقدر آرام است؟
_ بها… من نمیخوام همیشه جلوی چشم کسی باشم. تا همینجاشم از ریل خودم خارج شدم، تو هم خارج شدی.
بلند میشود و دست روی دهانش فشار میدهد. عصبی است و فکر نمیکنم حرف بدی زده باشم… نگاهش سخت و مبارزهطلبانه است و بیرحم.
_ به من نگو بها، خب؟ من بهادرم.
نگاهش میکنم. نگفته میدانم اینهم چیزی مثل بوی نسکافه و آینههاست. آدمهای آن خاطرات نیستند اما همهچیزشان چسبیده به اسمها و اشیاء. خاطرات لعنتی…
_ باشه، هرچند بیشتر دوستش دارم… من از شنبه میرم اونجا، ولی کاری داشته باشی برات انجام میدم.
چشمهایش را در کاسه میگرداند. نفسش را بیرون میدهد و برمیگردد جای قبلی.
_ همون پرنده… پرستو، وقتی داشت به رفیقم میداد، برای حال بیشترشون، اسم منو اینجور میگفت. اون آشغال منو اینجور صدا میکرد.
خیره نگاهش میکنم و او میخندد. نمیدانم چرا؟ انگار خاطرهی مفرحی است.
_ بالاخره خندهدار بود یا متنفر بودی؟
بلند میشود و میآید پایین کنار تشک، روی زمین چهارزانو مینشیند. دیگر آن بوی گرم و تهوعآور را نمیدهد.
_ تا حالا اینو برای هیچکسی نگفتم. همه فقط میدونن نباید بگن بها، اما چراشو نه. یاد وقتی افتادم که مچشونو تو اتاق گرفتم …
میخندد، اما میدانم روزگاری این تصاویر بیشتر شکنجهآور بوده تا خندهدار.
_ تو پوزیشن خاصی بودن که رفتم سراغشون. پسره سوراخو اشتباهی رفت. الان که یادم میوفته، صحنهی خندهداری بود… حالا میشه خندید.
حالا از تصورش منهم خندهام میگیرد. کاش خاطرات منهم نکات خندهداری داشت.
_ نگو که باکره بود، از اون یکی…
میخندد و با دست روی رانش میزند.
_ لعنتی… آره، فک کن تا ته… نمیری مهگل.
آنقدر میخندد که روی زمین پهن میشود، این حجم عظیم و عصبانی چند لحظه پیش… بیشتر شبیه یک پسربچهی دمدمیمزاج است تا مردی بالای ۳۵ سال. خندهاش که تمام میشود، او هم دست ستون سر میکند روبهروی من.
_ تا حالا بهش نخندیده بودم. یهو یادش افتادم… حالا که نگاه میکنم، نمیدونم چرا اینهمه سال عصبانی بودم…
نگاهش غم دارد و لبانش لبخند. ترکیب درد و خود را به بیخیالی زدن. سر روی بالش میگذارم.
_ اونی که میسوزونه، نبودن اون آدما یا خیانتشون نیست. اولش شاید، اما اون وقتیه که میذاریم، خوبیهامون… میشه حماقتهامون. فکرکردن بهشونه که دیوونهمون میکنه. اونا مارو از تو ذرهذره داغون میکنه. باعث میشه بگیم دیگه درحق هیچکسی، چنین کاری نمیکنیم.
او هم دراز کشیده کنار من روی زمین، خیره به سقف، دستبهسینه و من در سکوت او به خواب میروم. بدون ترس و واهمه. او هم دستکمی از من ندارد. این کمی آرامم میکند، او دوست خوبی خواهد شد. شاید…
صبح که بیدار میشوم، هنوز هوا روشن نشده و او جایی که دیشب بود نیست. مکالمهی قبل از خواب را به یاد میآورم و خندههای صادقانهی او را. من هم خندیدم، شبیه مهگل کودکیهایم و دیشب، راحتترین خواب بعد از چند سال برایم بود که احتمالاً مدیون این رختخواب راحت بود. بعد از کشوقوسی که به تنم میدهم، تشک را جمع میکنم. یک کمددیواری بزرگ در انتهای اتاق است. هوا رو به روشنی میرود و توجه من به اتاقی جلب میشود که سهشب را در آن گذراندهام. سادهترین قسمت این آپارتمان. هرچند از تاریکی اتاق صاحبخانه بیشتر خوشم میآید، اما هرچه هست، از امشب بعید است به این خانه برگردم. اگرچه این چند روز هرچه را گفتم انجام نمیدهم، انجام دادهام.
بیرون از اتاق همهجا ساکت است. ساعت ۷صبح است و تاریکی هوا هم بهخاطر هوای ابری است. پس زیاد هم زود بیدار نشدهام. سکوت در این ابعاد خانه ترسناک است. بهدنبال یادداشت میگردم و آنرا روی میز صبحانهی چیده شده میبینم.
«صبحانه بخور. ساعت ۹ آژانس میاد سراغت. کلید روی کمد، جلوی ورودی همراه با آدرس خونهست. ماشین میبردت. اونجا همهچیز هست. موبایلت شارژ نداره، شارژر رو تو کولهپشتی گذاشتم. رسیدی به من زنگ بزن. تاکید میکنم، زنگ بزن. من امروز سرم شلوغه اما شب تو آپارتمانت میبینمت، به من زنگ بزن مهگل».
به کتریبرقی و لیوان و نسکافهی حاضر نگاه میکنم. او مرد دقیق و نکتهسنجی است.
یک لیوان نسکافه درست میکنم و تا کمی خنک شود، میروم دست و صورتم را بشویم. وقتی حاضر و آماده با کلید دم در میایستم، ساعت هنوز هشت نشده.
آدرس دقیق است و من وقت بهاندازهی کافی برای رفتن به آنجا را دارم و بهنظرم، منتظر ساعت ۹ بودن منطقی نیست. کفشهایم را پا میکنم که صدای زنگ تلفن میآید و تا قطع شود، از در خارج شدهام.
آپارتمان قشنگی است. فقط چند کوچه یا بهتر بگویم، بلوک با آپارتمان بهادر افخم فاصله دارد. پیاده کمتر از ۱۵ دقیقه است و فکر میکنم ماشین خبر کرده؟ خوشخدمتیهای مردانه و احمقانه!
یک آپارتمان ۶۰ متری و کاملاً مبله با رنگهای گرم و روشن. برعکس خانهی افخم، اینجا زیادی صمیمی و راحت بهنظر میرسد. مبلهای راحتی خردلیرنگ و پردههای کرمی با حاشیههای مشکی. سلیقهی بهکاررفته بیشتر زنانه است تا مردانه. تابلوفرشهایی از زنها و دختران نیمهبرهنه، چند مجسمهی برنزی یونانی مردان و زنان در گوشهها که آنها هم نیمهبرهنه هستند.
آشپزخانه کابینتهای قهوهای سوخته و کرمرنگ دارد. یک اتاقخواب متوسط با کاغذدیواری کالباسی تیره و پردههایی با ترکیبرنگ کالباسی و بنفش تیره. این همان اتاق محبوب و تاریک من خواهد بود. یک تخت دونفره که اگر بشود آنجا نباشد، اعصاب راحتتری خواهم داشت.
بهنظرم خیلی از لوازم این خانه اضافی است، مانند تلویزیون، تختخواب و تزئینات. اما فکر اینکه اینجا متعلق به من نیست، یک توجیه برای آن وزوزهای درون سرم است.
صدای زنگ تلفن خانه باعث میشود از جا بپرم. ساعت نزدیک ۱۲ است و من تمام مدت، مشغول بررسی خانه بودهام. احساس آرامشی که در این خانه است را در آپارتمان افخم نمیشد داشت.
زنگ تلفن متناوب تکرار میشود و میتوانم حدس بزنم شاید بهادر است. یاد یادداشت او میافتم، چیزی دربارهی شارژ موبایل بود. برایم مهم نیست که خاموش است اما تلفن را جواب میدهم و حدسم درست است؛ خود بهادر افخم با آن صدای زمخت مردانه است، مثل مردهای قدیم که قدیمترها در تلویزیون میدیدم.
_ مهگل، خونه رو دوست داری؟
انتظار دارم با آن خشونت و ناراحتی در صدا بگوید چرا منتظر تاکسی نشدهام. چرا موبایل را به شارژ نزده و زنگ نزدهام تا من هم چند حرف درشت بارش کنم، ولی او معادلاتم را بههم میریزد.
_ آره، خیلی خوبه، ولی زیادی شلوغه. از تختخواب خوشم نمیاد و بهنظرم اضافیه و تلویزیون هم استفاده نداره… میشه کاریش کرد؟
صداهای مختلفی در پشت تلفن میآید. بهنظرم او در مراسم یا جایی شبیه آن است.
_ اونا جاشون خوبه، سخت نگیر. مهم اینه که دوست داری… یخچال و فریزر پره. اگه بخوای، میتونی سفارش غذا بدی. یکی از شعبهها نزدیک اونجاست… من باید برم، گوشی رو بزن شارژ…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اره موضوع متفاوتی داره قشنگه پارتاشم زیاده درکل عااااولی😉😉😉
خیلی خوبه ولی خیلی کتابی مینویسه😒
خیلی خیلی خیلی قشنگه….
اولین رمانیه که میخونم و موضوعاش با بقیه فرق میکنه
امیدوارم همین جوری خوب بمونه و پارتا همینجوری زیاد باشه و هر روز هم پارت داشته باشیم😋😋😋😋
پس پارت جدید کو؟
مگه جدید نیست ؟
نه
اینکه برا دیروز بود
قشنگه 🙂
آدم ترغیب میشه ادامشو بخونه
داستانش تکراری نیست
موفق باشین