اشکهایم را پاک میکنم، کودکانم به امید من بیشتر نیاز دارند.
اولین چیز در این اتاق صدای بوق دستگاههاست. این یعنی همهچیز نرمال است…
یعنی خوب، یعنی زنده بودن، بعد بوی الکل و مواد ضدعفونی.
منهم دستم را با مایع ضدعفونی میکنم. هر آلودگی اینجا میتواند مرگ به همراه داشته باشد.
گان را سفتتر میبندم. شاید میخواهم وقتکشی کنم.
پرستار نگاهم میکند. بند دلم پاره میشود. نگاهش خوب نیست.
میخواهم نروم، اما خودم را مجبور میکنم، بهادر را میخواهم.
پاهایم انگار سنگ شده است. چرا کسی حرف نمیزند؟
پرستار ارسلان و بهار را میبینم، ایستاده. لولهها و وسایلی هم روی زمین ریخته است.
زانوهایم سست میشوند، چشمان پرستار سرخ است.
_ خانم ساریخانی؟
نگاهم به تخت ارسلان کشیده میشود، نیست.
_ دم صبح حالش بد شد. خیلی تلاش کردیم… اما بچه نتونست دوام بیاره… ولی بهار… داروها…
نمیشنوم چه میگوید. ارسلان حتی چشم باز نکرد.
من پسر دوست داشتم که بشود شبیه بهادر، شد… رفیق نیمهراه مانند پدرش.
پرستاران به کمکم میآیند.
دست به زانوهای بیتابم میبرم، میایستم.
بهار حالش بهتر است. سعی میکنم به تخت دیگر نگاه نکنم.
هنوز شکمم درد میکند. ارسلان… بهارم اما زنده است. بهارم به داروها جواب داده. ارسلان… بهادر دختر دوست دارد.
نمیشنوم پرستار چه میگوید.
مثل هر روز پماد را برمیدارم تا تن کوچکش را روغن مالیکنم که خشک نشود.
پوشک هم اندازهاش نیست، بزرگ است. کل تن ارسلان داخل پوشک… بهار اما کمی بزرگتر است، تنش پر موهای بور است. ارسلان ولی…
بهادر نیست تا ببیند، بهادرِ نامرد. قلبم پارهپاره میشود، بهادر اما مرد است، من آزارش دادم، از روز اول.
_ دکتر میخواد ببیندتون، خانم ساریخانی.
دستانم را پاک میکنم. دخترک زشت و مقاوم…
به سمت تخت ارسلانم برمیگردم. تخت خالی است.
به پرستار که با نگاهی غمگین به من خیره شده و دست به بازویم میگیرد نگاه میکنم.
_ بچهم خیلی درد کشید، نه؟
…………….
پرستار، یک سیسی، با لولهای که به دهانش است، به بهار شیر میدهد، فقط یک سیسی برای دخترکم.
امروز میخواهند امتحان کنند.
تخت ارسلانم با یک نوزاد دیگر پر شده، به همان کوچکی پسرم.
جسدش را هنوز تحویل نگرفتهام. دلش را ندارم. حتماً میمیرم.
_ به دخترت نگاه کن، اون زندهست، جون داره، خوبه حالش.
یکی از چندین پرستار دخترم است.
_ خیلیا بچههاشون میمیرن؟
جای بهار را درست میکند. لولهها را چک میکند.
تن برهنهٔ دخترم فقط یک پوشک دارد و چندین لوله.
_ خیلیها شانس دوتا داشتن رو ندارن. خیلیها تا مرگ میرن و برمیگردن. اینجا پر از معجزهست، عزیزم…
احتمالاً فردا لولههای اکسیژن رو بردارن. ریه کارش عالیه.
فقط میمونه این کوچولو وزن بگیره به امید خدا…
دستاتو ضدعفونی کن، بچه ضعیفه… یکم چرب کن تنشو.
هنوز بغلش نکردهام. کوچک است و شکننده و من روزی چند بار ماساژش میدهم.
امروز صبح زردی گرفته، اما بالا نیست پرستار صبح گفت برای واکسن است.
با او حرف میزنم، از پدری میگویم که هنوز نیامده، بهادری که از من دل پری دارد.
اگر بداند چه شده، هیچوقت من را نخواهد بخشید.
_ اون خوبه؟
سر بالا میآورم، هاجوواج. امکان ندارد خودش باشد، اما هست.
بهادر است با صورتی اصلاح نکرده، لباسی مشکی، برای پسرمان؟
چشمانش از اشک میدرخشد، اما فقط به بهار نگاه میکند. نه به من.
حرف نمیزنم. مایع ضدعفونی را بهسمتش میگیرم. باید بداند برای چیست.
تنهایشان میگذارم. پدر و دختر.
بهادر دختر دوست داشت و من پسر، اما سهم من زنده نیست.
پرستار را صدا میکنم. برایش میگویم او پدر بهار است.
اگر میتواند وضعیت او را برایش بگوید و میروم.
محل بخیههایم درد میکند، فکر کنم آماس کرده است.
دیدمش. او آمد و من میروم.
به خودم قول داده بودم دخترش را به او بدهم. جایی برای من در زندگی آنها نیست.
من تاوان حماقت و ترسم را با ارسلانم دادم، با بهادر، با… بهار و شاپرکم.
_ مهگل؟!
برنمیگردم. مگر نگفت که بعدازاین زن خائن و دروغگویی مثل من را نمیخواهد؟
مرد باش و سر حرفت بمان، بهادر. دلم را آتش نزن.
اولین ماشین را سوار میشوم. وقتی راه میافتد، او میرسد.
گفته بودم اگر بیایی خواهم گریست برای ارسلانم.
گفته بودم میان آغوشت اشک خواهم ریخت، اما…
تو سیاهپوش فرزندت شدی و من حال میمانم سیاهپوش روز نداشتن تو.
راننده میپرسد کجا برود و من جایی را نشانه میدهم که برایش همهچیزم را باختم. کودکیام را. جوانی و امیدم را. مرد زندگی و فرزندم را فدایش کردم.
به خانهٔ قدیمی میرسم.
نفرتی که از این مکان دارم برایم هیچوقت کم نمیشود. اما لیاقتم بیش از این نیست.
کلید میاندازم. با اینکه قفل و همهچیز را عوض کرده ام، هنوز حس نجس بودن تمام این خانه و هرچه در آن است را دارم.
سر پایین میاندازم تا از حیاط رد شوم. نگاهم خیره میماند به همان تراس که پدرم یک تاب وصل کرده بود.
هنوز جای میلههایش هست.
دلم برایش پر میزند. اگر هنوز به این خانه دست نزدهام، شاید برای همان تراس است.
همانجا که هنوز شاید صدای خندههای دخترکی بازیگوش را با خود یدک میکشد.
اولین کاری که میکنم باید دوش بگیرم و بعد برای بهار شیر ذخیره بدوشم. حداقل تا وقتی جان بگیرد.
دستگاه شیر دوش را روشن میکنم.
زمانی بود که شاپرک برایم شده بود همدم. شده بود مسکن دردهایم.
لالایی میخوانم، شاید کمی تسکین یابم، شاید اثرش به دخترکم برسد، همان لالایی پدرم با زبان مادریاش.
دو قوطی مخصوص را پر میکنم. تاریخ میزنم و داخل فریزر میگذارم.
ساعتها میگذرد و روزها میگذرد و من حتی یادم نمیآید کی غذا میخورم و میخوابم.
سینهام رگ میکند. حتماً بهار گرسنه است.
زنگ میزنم به بخش، فقط میخواهم حالش را بپرسم. حتماً بهادر دیگر حواسش هست.
گوشی را به پرستار این ساعت از شب بهار میدهند. حالش را که میپرسم، جای او صدای بهادر میآید.
_ کجایی مهگل؟ لعنت بهت، بچه به تو نیاز داره. کجا گموگور شدی.
صدای اعتراض پرستار میآید و تماس قطع میشود.
دراز میکشم و به سقف خیره میشوم.
گفته بودم اشک نمیریزم. اما چگونه زاری نکنم برای آغوش خالیام از فرزند؟
چگونه تنم را میان بازوهای تو تصور کنم و تو نباشی و من زار نزنم؟
چگونه سینهام پر از شیر شود و فرزندانمان نباشند که به انها شیر دهم و از درد به خود بپیچم و گریه نکنم؟
ترکهای روی سقف با آن رنگ چرکمرده را میشمارم، شاید خوابم ببرد، اما نمیبرد.
میدانم اگر بروم و به بهار سر بزنم، کسی مانعم نیست.
تا دوازده شب بهادر میتواند بماند، اما مادرها همیشه آزادند هر ساعت بروند.
نمیخواهم ببینمش. توان شنیدن حرفهای گزندهاش را ندارم.
تحمل تلخیاش را ندارم که عادت کردهام به ناز و نوازشهایش.
نه اینکه بخواهم فرار کنم، نه. اینبار تحمل نداشتنش را ندارم. تحمل نگاه بیتفاوتش.
یکساعت نگذشته، دلم طاقت نمیآورد. بلند میشوم.
تمام سعیم این است به هیچ جای این خانه چشم ندوزم. مثلاً جایی که اخرین بار مهتاب را دیدم.
راستی او هیچوقت دلش برای من پر زد؟ اینگونه که من دلم برای کودک مردهام نیز ضجه میزند؟
فاضل گفت که من یک حرامزادهام. مثل مهنا، او هم همین را گفت.
اما پدرم… او عاشق من بود، مثل بهادر که شاپرک را… فقط چندماه و زندگیمان بههم ریخت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بسیار چرت معلوم نی چ شد
واسه چی قهر کردن
تهشم نویسنده خانم میگ کپی برداری کردن ادامه پارتو نمیزارم خب بدرک
جم کنین بساطتونو
مسخره ها
من نویسنده رمان هستم
https://t.me/joinchat/AAAAAFPk_QkicgHiNj-5iQ
این لینکه کاناله ولی تا این سایت رمان من رو میگذاره پارتی نخواهد بود.
ادمین به ظاهر محترم ، پارتاروپاک کن ، تو داری زحمت و وقت و ااحساس یه نویسنده رو بدون اجازه و رضایت تو سایتت میزاری ، و این دقیقا یعنی دزدی ، اگر تا امشب پارتاروو پاک کردی که هیچ ،وگرنه کار به شکایت میکشع ، دیگه خود دانی….
گاهی آدم میمونه چی بگه ؟الان خیلی خوشحالی کلی آدم تو سایتت هستن یا فک کردی خیلی آدم شدی؟دزدی میکنی؟؟ شرف نداری تو مگه؟نویسنده تمام احساس و عشقش رو خرج یه داستان میکنه تا آدمهای کم عقل و بی وجدانی مثله تو بیان کپی اش کنن؟ سختت نشه یه موقع؟ ببین گناه گناهه دل شکستن تاوان داره. سعی کن اشتباهت رو جبران کنی تا به دردسر نیوفتادی. تمام پارت های نویسندهی عزیز رمان ترمیم رو پاک میکنی و از تمام کسایی که گول توی دروغ گو رو خوردن عذر خواهی میکنی و ازشون خواهش میکنی در صورت تمایل به کانال رسمی خانم صبا بیان این یه اخطاره بهتر جدیدش بگیری
ایشون نویسنده اصلی این رمان نیستن و خود نویسنده اصلی داخل کانال تلگرامشون پارت گزاری میکنن کاری که توی این سایت انجام میشه یجور کپی برداریه
واااااقعا خجااالت نمییییکشیییی پفیییوووز ؟؟؟اخه نکککبت .. ما داریم میرسیم ب اخرای رماننن .. بعد ب خاطر ی دزززد بی همه چیییز که تووو باااشی باید از ادامه رمان محروم باااشیم؟؟؟ … آخه آشغااال تر از تووو هم دیگه هست؟آدم دیگه چقققققدر بی همه چیز ک بره رمااان کس دیگه ای رو کپی کنهههه؟؟اگه این رمانو پاااک نکنی ی داااغی بهت بزااارم
مگه قرار بر چهار روز یبار پارت بزاری؟؟؟
رمان ترمیم فقط و فقط متعلق به کانالیه توی تلگرامه. کار شما بی نهایت زشت و وقیحه. چه نویسنده و چه ما خواننده ها هیچکدوم راضی نیستیم از کار شما. این عدم شعور و فرهنگ شما رو می رسونه ادمینِ به ظاهر محترم. به نظرم به اعضای سایتت بگو که دستت رو شده برای نویسنده و بخاطر اینه که پارت نمیذاری…. 😊
ادمین لطفا سر موقع پارت رو بذار دیگه
آزمون چی؟ تیز هوشان؟… ایشالا که خیره.. مفق باشی…
مرسی فداتشممممم
سلام بچه ها
لطفا برام دعا کنید نزدیک 60 روز دیگه ازمونمه
دعا کنین قبول شم
ایشالله دفعه بعد که اومدم خبر قبولیمو بهتون میدم
محتاجم به دعاتون
دلم برای مشکل سوخت مردا همشون نامردن فقط تو خوشیا هستن و عقل ندارن… نویسنده شرمنده کرد ما رو بعد از چند روز پارت گذاشت چیزی نمی گم باز قهر کنه کلا پارت نده خخخ
خب خداروشکر این نویسنده هم رفت توبازی……خداروشکر….. اگ نویسنده ها بعد ی مدت نرن تو بازی باید ب سلامتشون شک کرد…..n_n
ای خدا دیگ از این بدتر نمیشد؟؟؟؟
باید حتما بچه میمرد حالا؟؟؟
اصن چی شد که باهم دعواشون شد؟
چرا من نفهمیدم
بی صبرانه منتظرم بفهمم چه اتفاقی افتاده ولی واقعا خیلی کم پارت میزارین خصوصا اینکه بعد سه چهار روز ما انتظار یک پارت پر و پیمون داریم ولی یک پارت خیلی کوتاه نصیبمون میشه لطفا نویسنده عزیز یکذره به فکر علاقه مندای رمانت باش
سلام رمانتون رو خیلی دوست دارم مخصوصا که منتظر یه طوفان تو رمان بودم ولی قبلا تند تند پارت میذاشتین الان هر سه چار روز میشه مث قبل هر دو روز بذارین
بعدشم آیلین جان بی مغز نیست خود بهادر نخواستش دیگه چرا بمونه خودش گفته دخترشو مخاد… بنظرم فاضل بهش گفته ک دختر اونه و دختر باباش نیست براهمین بهادر ولش کرده فک کرده مهگل میدونسته و دروغ گفته
چون من نویسنده ام و تا زمانی که این سایت هست رمانی نخواهد بود
بمیرم برا بهادر… بچه رو انداخت سرش رفت.. بی فکر… بی مغز…
خیلی خیلی بد شده.
نمیدونم نویسنده پیش خودش چی حساب کرده.
خیلی خیلی کم پارت میزارین.قبلا اینجوری نبود