از اینهمه دستور و نگرانی بیمورد کلافه میشوم و با لحن تندی جواب او را میدهم.
_ جناب افخم، برای بار چندم، من زنت و دوستدخترت نیستم. اینا کارای شخصی منه. بدون تو هم انجام میدم.
او هم متعاقباً با لحن تندتری میگوید:
_ شانس آوردی زن و دوستدخترم نیستی، فقط دوستمی. ازت نمیترسم مهگل ساریخانی، پس برای من دور بر ندار. نمیمیری مثل آدم بگی باشه.
یک «برو به درک» از اعماق وجودم حوالهاش میکنم. مردک ازخودراضی!
_ به من زنگ نزن. اعصابمو خورد میکنی با امرونهی کردنت. ممنون بابت خونه…
حرفم را قطع میکند. همانجور عصبانی:
_ من شب اونجام. شام درست کن اگه…
عصبانی میشوم. واقعاً تصور کرده این خالهبازی است؟
_ من برای خودمم چیزی درست نمیکنم و آشپز تو هم نیستم بهاخان. خواستی، خودت درست کن تو خونهی خودت.
گوشی را قطع میکنم و چند فحش نثار زمین و زمان. چاینخورده فامیل شده است.
درون یخچال پر است از مرغ و گوشت تا شیرینی و چند پک از نسکافهای که خوشم آمد. کل محتویات یخچال و فریزر را درون همان پلاستیکهای خرید میریزم که در سطلِزباله انداخته است. من به اینهمه کنترل نیاز ندارم و نمیخواهم پای هیچ مردی به زندگیام باز شود.
وقتی تمام کیسههای خرید را به دم نگهبانی آپارتمان افخم میرسانم، تمام تنم از سنگینی آنها درد میکند، مرد میانسال و مهربانی است و من را میشناسد.
_ سلام باباجان. اینهمه خرید کردی، برات سنگینه که.
لبخند میزند و من فقط خیره نگاهش میکنم. نمیدانم مردها این حجم راحتی را از کجا میآورند.
_ آقا، اینا خریدای آقای افخمه. اگه میشه، بگذارید یخچالتون. اومد بهشون بدین.
منتظر ادامهی حرفش نمیشوم و برمیگردم و حرفش روی هوا رها میشود!
از چند روز دیگر با حجم کارهایی که مطمئناً استاد افشار روی سرم میریزد، فرصت حضور زیاد را در خانه ندارم و همینطور دیدن بهادر افخم و دخالتهای مردانهاش را.
محلههای شمالِشهر تهران، خلوت و کمعبورومرور است. برعکس محلهی قبلی که خانهی مشقربان بود. این سکوت بازهم من را به آن سالها برمیگرداند که گاهی باهم پیادهروی میکردیم. محل زندگی او هم همینقدر شیک بود و من رهاشده ازقفس، فکر میکردم آنجا بهشت من خواهد بود. داستان شاهزاده و دختر فقیر. مدتهاست دیگر با یادآوری آنروزها بغض نمیکنم، فقط میزان خریتم هربار عیارش بالاتر میرود.
ماشینهای مدل بالا گاهی رد میشوند و بعضی بوق میزنند، آنهم برای من با این تیپ داغان. اما من دیگر مهگل آنروزها نیستم که فقط با یک بوق هوش از سرم پرید. منِ خوشیندیده که کل سهمم از زندگی تا آنروز، تنهایی و پسزدنها بود و…
احساس گرسنگی، بعد از خرید چند دست لباس خانه، آنهم تیشرتهای مردانهی بزرگ و شلوارکهای راحت خانگیِ همه سیاه و خاکستری؛ کمکم من را ازپا درمیآورد که در نهایت سخاوت خودم را مهمان یک مینیپیتزا میکنم. اما گاز اول را که میزنم، ناخودآگاه بغض میکنم. خیلیوقت است این غذا را نمیخورم و اینبار هم گول بوی خوش ان را خوردم و لعنت به من که همهی زندگیام پای این خاطرات میرود.
پا که به درون آپارتمان میگذارم، از دیدن او کنار پنجرهی روبهکوچه، شوکه میشوم. انتظار حضورش را در این ساعت شب، آنهم در این خانهی جدید ندارم.
_ لیست کن هرچی رو خوشت نمیاد بگم بیان ببرن… غذا گرفتم. من خوردم، خواستی بخور.
لحن صدایش جدی است. مثل هیچ زمانی، در این مدت که با هم حرف میزنیم نیست. او عقبگرد کرده، خسته شده است. تازه برمیگردد و نگاهی به پلاستیکهای خرید میکند و نگاهی به من که واقعاً از نفس افتادهام. بعد از مدتها… کمی مثل انسان رفتار کردهام.
_ کلیدای یدک آپارتمانو گذاشتم رو کانتر… شبت بخیر.
میان آن کت قهوهای چرم و بلوز قهوهای سوخته و تهریشی که معلوم است یک روز از آخرین شیو آن میگذرد، خسته و فروریخته بهنظر میرسد و هیچ شباهتی به آن بهادر افخم دیشب با خندههای سرخوشانه ندارد، باید اهمیت بدهم؟ اصولاً نه!
_ بهخاطر اینجا ممنون، یکمی که سروسامون بگیرم، اینجا رو پس میدم. برای وسایل نمیخواد به…
حرفم تمام نشده، در پشتسرش بسته میشود. به رد ماندهی او در ذهنم لبخند میزنم. او هم بالاخره کم میآورد.
مقنعه را روی مبل رها میکنم. خانه زیادی روشن است. مجسمههای برنزی و تابلوها در این سکوت، وهمآور بهنظر میرسند. دکمههای مانتو را باز میکنم، احساس میکنم پوست تنم میسوزد با اینهمه تحرکِ امروز.
«بهادر حالش خراب بود»؟ مهگل بداخلاق درونم میگوید: «به تو چه»، صبح گفته بود که برای شام میآید… حسی خورنده هر لحظه، بیشتر مغزم را میخورد. بهادر افخم خودش نیست اما افکار مزاحمش در سرم جولان میدهد.
خستهام و گرسنه؛ حتی پیتزای بعد از ظهر، قسمت کودک دستفروش خیابان شد. جعبهی غذای روی میز که مطمئناً ساندویچ است چشمک میزند. انتخاب افخم در غذا عالی است، فقط نمیدانم با این خوراک، چهطور چاق و بدهیکل نشده.
صدای متناوب زنگ در فرصت نمیدهد در آن جعبهی بزرگ را باز کنم، پشتبند زنگزدنهای مکرر، دکمههای مانتو را فرصت نمیکنم ببندم، فقط سعی میکنم تن نیمهبرهنه ام را بپوشانم. در، قبل از آنکه برسم با کلید باز میشود و بهادر افخم با شیشهای در دست که کاملاً معلوم است چیزی جز مشروب نیست، وارد میشود.
_ غر نزن مهگل، اعصاب درستی ندارم. برو یه کوفتی بپوش؛ همیشه لخت جلوی دری!
هنوز گیجتر از آن هستم که عصبانی شوم، او که کلید یدک را روی کانتر گذاشته بود.
_ تو چندتا کلید داری که سرتو میندازی پایین، میای تو؟ اینجا طویله نیست…
بیتوجه به من از کنارم رد میشود، مردک متجاوز و خودخواه. پشتسرش میروم و قبل از آنکه بازویش را بکشم، برمیگردد و بُراق میشود توی صورتم و میگوید:
_ مثل یه دوست رفتار کن. من حالم گهه، گه!
حالا مطمئنم عصبانیام. او را هردقیقه وسط خانهام، حتی خانهی مرحمتی او نمیخواهم. من نمیخواهم از وضعیت گه او باخبر باشم.
_ تو چی فکر میکنی با خودت جناب افخم که بدون اجازه میای خونهی من؟ مگه من…
دستش روی دهانم مینشیند اما آنچه ساکتم میکند آن نیست، بلکه نگاه خسته و غمزده مردی با ابهت بهادر افخم است، میان آن صورت مردانه و زمخت.
_ امروز از جیغوداد و دعوا لبریزم، فقط نمیخوام تنها باشم. پس تو بشین اون ساندویچ کوفتی رو بخور، منم این لعنتی رو.
شیشه را بالا میگیرد. بحث با او در این موقعیت احمقانه است و من خستهتر از آنم که حوصلهی جدل داشته باشم.
صدای شیشه و بازوبسته شدن در کابینتها از داخل آشپزخانه میآید. بهدنبال لیوان است. وقتی یکی از آن تیشرتهای گشاد را که امروز خریدهام به تن میکنم، سعی میکنم با تکرارکردن «بهدرک که بهتخمش نیست»، خودم را آرام کنم.
تیشرت تا روی رانهایم میآید و بقیهاش آویزان میشود. بهجهنم که شلخته بهنظر میرسد، دیگر تحمل شلوارجین را ندارم. سعی میکنم کمی حرصم را سر لباسها خالی کنم. من خستهام و خوابم میآید، مردک زمخت بساط مشروب آورده… لعنت به تمام مردها، مخصوصاً افخم.
شلوارم را لگدمال میکنم اما کافی نیست. تحملم تمام میشود، میخواهم او را له کنم. با عصبانیتی که تمام تنم را میلرزاند به پذیرایی میروم که او با لیوانی پر از یخ و مایع زردرنگ روی مبل نشسته. از همین فاصله هم بوی ویسکی و طعم گس غوره را در دهانم حس میکنم و حس چرب بودن آن. حس تهوع، حس بالا آمدن خاطرات گنگ و بوی گند یک مرد.
_ این گند رو از اینجا ببر بهادر افخم. برام مهم نیست چه اتفاقی افتاده؛ فقط برو خونهی خودت اینو بخور و مست کن, لعنتی.
فکر میکنم با این رفتار من، هرکسی باشد؛ نهتنها میرود، بلکه پشتسرش را هم نگاه نمیکند، اما بهادر افخم هرکسی نیست. نگاهم میکند، درحالیکه در یک دستش لیوان یخ و ویسکی دارد و دست دیگرش را مقتدرانه به شانهی مبل تکیه داده است. هیچ حسی را چه خوب یا بد، از نگاهش نمیخوانم و همین، مثل یک پارچ آبسرد، روی شعلهی عصبانیتم است. این راه از میدان خارجکردن او نیست.
_ خب، الان فکر میکنی عین مرغ اینجا وایسی به من نوک بزنی، من میترسم میرم؟!
کمی از محتوای لیوان میخورد، آرنج بر روی زانو میگذارد و سرخمیده، لیوان را تکان میدهد. صدای یخهای قالبی آهنگین است و من از اصطلاح مرغ او خندهام میگیرد و برای پنهانکردنش، راه به سوی آشپزخانه کج میکنم. ساندویچ یخکرده از هیچی بهتر است، حال که او قرار است خودش را خفه کند، به من چه!
_ اونجور با حرص غذا نخور. حیف اون ساندویچ زبون نیست؟
آخرین تکه در دهانم میماند. لذیذترین ساندویچی بود که خوردهام، اما او گفت زبان؟! بهسختی آنرا قورت میدهم. با لیوان خالی به کابینت تکیه میدهد، کنار شیشهی ویسکی.
_ جوری وانمود نکن که طعمش عالی نبود. دستور این ساندویچ مختص خودمه… یه زمانی… تهموندهی غذای مردم مال من بود؛ حالا من صاحبامتیاز چندین غذاخوریام… جالبه، نه؟
یک قُلپ آب میخورم اما پشیمان میشوم. طعم ساندویچ کمرنگ میشود. اینکه افخم از صفر شروع کرده را میدانم؛ اکبری بارها گفته بود، اما تا این حد زیر صفر را نه!
_ چی باید جالب باشه بهاخان؟
یادم میافتد از اسم بها خوشش نمیآید اما برای تغییر دیر است. نگاه تندی میکند، اما فقط یک لحظه.
_ من از همین سرتقبودنت خوشم میاد مهگل، وگرنه تا حالا صدباره گردنت خورد شده بود یا بلایی سرت میآوردم.
بیخیال حرصخوردن و عصبانیت و ناراحتی میشوم. حس راحتی با افخم خوب است.
_ حالام دیر نیست. بساطت رو که آوردی، یکم مست میشی، عقلت میپره.
بهانهام جوره خب.
کمی دیگر از یخساز یخچال، داخل لیوان یخ میریزد و بازهم آن مایع زرد روشن. صورتش برای بار اول در این لحظات خندان میشود و بهجای قبل برمیگردد. نگاهش به من با آن برق شیطنت، باعث میشود نگاهی به خود بیندازم. یقهی کجشده با شانهی نیمهبرهنه و شلوارک را هم که کلاً فراموش کردهام، اما اهمیتی نمیدهم. او بدتر از این وضع را دیده.
_ آره خب، مستیام دلیل خوبیه… توام که در دسترس، بدون سختی لباس و اینا… فقط بدیش اینه من تو مستی، کارای خاکبرسری نمیکنم، اونم با دوستام… برای غیرم مگه خرم، مست کنم که حالم یادم بره؟ لذتش به هشیاریه.
لبانش میخندد و چشمانش، همانکه دریچهی روح آدمهاست، تیره و غمناک است. غم بهتر از حس خالیبودن در آدم است. سکوت میکنم، چه کار دیگری میشود کرد؟
_ نترس. من تو مستی، بیآزارتر از هروقت دیگهام… اصلشم برای همین دارم این بهقول تو کوفتی رو میخورم که نرم مخ خودمو چند نفر دیگه رو بترکونم… حداقل میدونم بعدش مثل خرس میخوابم و عین گراز وحشی تیرخورده، بعداً از سردرد بهخودم میپیچم.
به من نگاه نمیکند. هرچند مخاطبش منم، اما چشم به محتویات لیوان دوخته و بعد یکضرب، آنرا بالا میکشد. بعد شیشه را بالا میگیرد.
_ اینو میبینی؟ آقام بهش میگفت زهرماری… خانجون میگفت شاش خر… هِه… میدونی، من بچهی شری بودم ولی نه اونقدر که یه طایفه فاتحهمو بخونن… گفتی چیش جالبه؟ اینکه این غولتشنی که میبینی نشسته، بهقول تو داره زهرماریشو اینجا کوفت میکنه، یه زمانی برای داشتن پول بیشتر میرفت ته ساندویچ مردمو میخورد.
نگاهش به من است اما حاضرم قسم بخورم که حواسش کنار خاطره هاست. بهادر افخم از صفر شروع کرده اما قبل از آن صفر، روزگاری… از هیچ گذشته…
میآید روبهرویم مینشیند و لیوان خالی را روی سطح شیشهای میز میچرخاند. میدانم میان خاطرات میگردد تا ببیند کدامیک برای روی زبان آمدن بیشتر عجله دارد. یاد مهگلی میافتم که ساعتها و روزها، تنها با سایهها حرف میزد و حس میکنم این مرد، حتی برای سایهها هم زیادی حرف دارد، چه برسد به این ماکت انسانی روبهرویش.
_ امروز…
حرفش میان گلو خشک میشود و نگاهش روی من. دلم میسوزد، سوختن که نه، یاد خودم افتادهام که چگونه تارهای وجودم با تلخیها تنیده شده است.
_ من تو این سالها یادگرفتم تنهایی بهتره… ولی لعنت به این راحتیش… چه فایده داره؟ راحتبودنی که سخت بگذره، خودش بلای ریشهی روح و روانِ آدم میشه… به زبون بیاد، دشمن شاد میشی. پسِ ذهنت بمونه، عین موریانه ریزریز مغزتو میخوره… میدونم تو یکی میفهمی… نیاز نیست یکی بشینه برات زار بزنه تا بفهمی روزگار، چه دهنی ازش صاف کرده، اصولاً روحای بدبخت همو خوب پیدا میکنن.
لبخند تلخی میزند، شیشهی مشروب را از روی کابینت برمیدارد و بازهم در لیوان میریزد. بهنظرم زیادهروی است.
_ من که اینجا نشستم گوش میدم، خودتو با اون خفه نکن که حداقل فکت بچرخه، مرد گنده.
لیوان و شیشه را از میان دستهای بزرگش بیرون میکشم، مقاومت نمیکند. او یک دوست میخواهد؟ امشب شاید بتوانم برای این مرد خسته و داغانشده دوست باشم، حداقل دشمنشاد نمیشود، برای این مدت که بود.
_ خودمو با اون خفه نکنم، تو رو با غرغرای یه پیرپسر حتماً خفه میکنم.
میخندد. صدایش کمی کشدار شده؛ معلوم است سرش گرم ویسکی است، اما مست نیست. بین مستی و گرمی فاصلهی بسیاری است. چشمهای من، زیادی این ریزهکاریها را دیده.
_ مهم نیست. نهایت وسطش یه چرت میزنم پیرپسر. گربههای مادهی محلتون رو هم کردی، میگی پسر؟
صدای بلند قهقههاش، وقتی به پذیرایی میروم نشان میدهد او زیادی گرم شده؛ آنقدر که تن صدایش را کم نمیکند.
_ خدا لعنتت کنه مهگل. تاحالا کجا بودی؟
صدایش از پشتسرم میآید و میدانم با این حجم ناراحتی او، از خواب دیگر خبری نیست.
_ من فرصت نکردم این خونه رو بگردم. جای وسایل رو نمیدونم. اگر بلدی، بالش و پتو بیار اینجا. خدا رو چه دیدی؟ شاید خوابت برد، منم تونستم بکپم.
روی مبل راحتی کرمرنگ دراز میکشم. بعد از آنهمه ایستادن، چه حس خوبی است. لحظهای پلکهایم رویهم میرود که با پرتشدن چیزی روی شکمم، از جا میپرم. بالش و ملحفه.
_بخوابی مهگل، باور کن قول نمیدم بهت تجاوز نکنما! پاشو اون پروپاچهتو بپوشون بابا، دوپاره استخون.
خندهام میگیرد. با آن هیکل درشت و بلوز یقهاسکی طوسیرنگ که او را درشتتر نشان میدهد و آستینهای بالازده که برجستگی رگهای دستش بیشتر نمایان شده، بالای سر من از تجاوزکردن حرف میزند. در همان حالت، فقط ملحفه سفیدرنگ را روی تن میکشم. خانه گرم است.
_ با فکر تجاوزکردنت هیجانزده شدم. اونم به منِ دوپاره استخون.
لبخند شیطنتآمیزی میزند و ابرو بالا میاندازد. از بهادر ساعتی پیش خبری نیست. مینشیند پایین مبل و با پا، میز میزبان را هل میدهد. لمداده به مبل، چشمها و پیشانیاش را میمالد. کرختی بعد از الکل، سوزنسوزن شدن بدن.
_ تو روحت مهگل… قبلاً فکر میکردم با زنجماعت، فقط تو تخت خوش میگذره. گند زدی به تمام تفکرات مردونهم.
سعی میکنم نخوابم اما شام لذیذی که خوردهام، مانند یک خوابآور عمل میکند.
_ تفکرات مردونهت گنده، ربطی به اینا نداره. برام مهم نیست زنای دوروبرت بهدرد چی میخوردن. مشکل از انتخابته، پس جمع نبند… الانم اگه میخوای الکی ادای مستی رو دربیاری، باید بگم بیشتر از اینی که رفتی بالا نیازه تا مجاب بشم مستی.
چشمانش وقتی به من نگاه میکند، برق میزند و لبهایش میخندد و من فقط خیره نگاهش میکنم. هنوز هم از او بیشتر از یک آدم خوشم نمیآید.
_ تو تجربیات خاصی داری انگار؟
نگاه از چشمان مشکیاش که حال رگههایی از قرمزی دارد نمیگیرم، حوصلهی بحث را ندارم.
_ بهاخان، من علاقهای به گفتن تجربیاتم ندارم. پس خیلی سرک نکش تو تجربههام.
از اینکه کوچکترین تلنگری به آن شیشهی لجنگرفتهی خاطراتم بزند، متنفرم.
_ خب، حالا پاچهی منو نکن… امروز به اندازهی کافی پروپاچه گرفتم، فقط مونده شب بیام، تو همه رو جبران کنی.
سر روی بالش میگذارم و آرنج روی پیشانی؛ منتظرم تا ادامه دهد اما سکوت میکند. نگاه که میکنم، او هم پایین روی زمین دراز کشیده و در حال درآوردن جورابهایش است، میخواهم غر بزنم اینجا خانهی ما نیست، خانهی من است و او نباید اینقدر راحت باشد، اما بیخیال میشوم. دیگر جان حرفزدن ندارم.
_ مراحل لانهگزینیت تموم شد، بگو چی شده.
میخندد.
_ لانهگزینی دیگه چیه؟ نکنه فکر کردی میذارم بد بگذره بهم؟ باید مقدمات فراهم بشه… البته الان که فکر میکنم، میبینم دیگه مودش نیست.
کاسهی صبرم لبریز شد. میخواهم زیر مشت و لگد بگیرمش.
_ پس پاشو برو آپارتمانت. من مثل سگ خستهم.
صدایم بالا رفته و اخم میان ابروهایش بیشتر به عصبانیتم اضافه میکند.
_ مهگل، داد نزن… آرومم حرف بزنی میشنوم. جونت درمیومد اونهمه خریدای منو پس نمیبردی. مثلاً که چی؟ میخوای ادای فمینیستا رو دربیاری که من به هیچ مردی نیاز ندارم؟ حتی یک مرد هم به یک زن نیاز داره… دیوانه…
دوباره دراز میکشد و آرنج روی چشمهایش میگذارد. بحث و تندیکردن با بهادرافخم بیفایده است. او لجوجترین مردی است که دیدهام.
_ من خوشم نمیاد کسی برام کاری انجام بده، چون حتماً بعدش یه چیزی میخواد. الان خودتو ببین… این خونه رو پیدا کردی برای من،دستت درد نکنه. ولی معنیش این بود هروقت بخوای اینجا باشی؟
هیچ تغییری در وضعیت خودش نمیدهد.
_ قبلا که مهراد اینجا بود، بیشتر اوقات اینجا بودم. حس آرامش میده بهم. بهتر از اون طویلهی سرد خودمه.
_ خب مجبورت نکردن که! اونجا زیادی بزرگه.
من هم دراز میکشم. آرامش چیزی است که ما نیاز داریم.
_ نصف چیزایی که میبینی، فقط برای روکمکنیه… جدیشون نگیر… تا حالا فکر کردی اگه یه روزی، اونایی که روزگاری پدرمونو درآوردن محتاجت بشن، چیکارشون میکنی؟
حس سرما تمام تنم را اشغال میکند، محتاجم بشوند؟ کدامشان دقیقاً؟ آنها که زیر خاک رفتهاند، یا آنها که من را خاک کردهاند؟ محتاجشدن؟ من سالهاست که میخواهم حتی بهخاطر التماس برای بخشش هم سر راهم نباشند. بیخود سالها سایهوار زندگی نکردهام.
_ من کسی رو تو دنیا ندارم که بخواد محتاجم بشه، حداقل زنده ندارم… مردههام بهنفعشونه محتاج من نباشن.
_ آره، مردهها رو خوب اومدی… ولی من یه مرده دارم که به تمام زندههای زندگیم میارزید… «منّان» که بهش میگفتن سِدمَنّان… هرچی که میبینی از این به بعد تو زندگیم، مال اونه .
بیاراده میخندم، تلخ و زهرآلود.
_ منم یه فاضلخان دارم تو زندگیم که هرچی رو نمیبینی، هنر دست اونه.
حس میکنم بلند میشود. فاضلخان، با آن شکم برآمده و شلوار خانگی راهراه، با بوی دائمی عرق، فاضلقصاب… تمام آنچه به او مربوط است از ذهنم میگذرد و اولین احساسم تهوع است و کاش میشد تمام آدمها و خاطراتشان را بالا آورد.
صدای زنگ موبایل او افکارم را پس میزند. بلند میشود و از داخل جیب کتش که روی مبل انداخته است، آن را بیرون میآورد. حالا او روبهروی من ایستاده که صورتش درهم میرود و لعنتی زیرلب میگوید.
_ بله خانجون، این وقت شب خواب ندارین؟
نام طرف مکالمهاش من را یاد آن اصطلاح شاش خر میاندازد.
_ خب میگی چکار کنم؟ یه دوشب سختی بکشه. این مواقع که میشه یاد من میفتی… برای من الکی زار نزن. من هیچ قلی ندارم. کون لقش… میخواست اندازه دهنش لقمه برداره، اینجور پاره نشه… من کاروزندگی دارم. کار رو سپردم به وکیلم. خودش میدونه کار دارم.
خمیازهای از سر خستگی میکشم. ساعت از ۱۲ شب گذشته. از خستگی احساس گیجی در پیشانی دارم. چشم رویهم میگذارم… فقط یک چرت کوتاه.
_ گندش بزنن.
پایین رفتن یکدفعهی مبل زیر پایم، من را از خوابی که میرفت چشمانم را گرم کند بیدار میکند، او درست زیر پایم خودش را ولو کرده و صورتش را میان دستانش مخفی.
_ هی بهاخان؟ تو انگار واقعاً داغونیا.
دلم برایش میگیرد، مینشینم کنار او.
_ یه چی اونورتر از داغون دخترجون. امروز خانداداش بزرگهم نزول اجلال کرده که خبر بده قل اول بنده ورشکست شده و کل خاندان افخم به فاک رفته و از مایهی شرمندگی خانواده کمک میخواستن، البته پولی… منم انگشت محترمو نشونشون دادم.
نیشخند میزند. او یک قل دیگر هم دارد؟ دوتا بهادر؟ آیا او هم مثل مرد کنار دست من، پریشان و غمزده است؟ کاش منهم کسی را… نه، همان بهتر که من تنها بودم. همان بهتر که از من کپی دیگری نیست. قطعاً دوتا مهگل برای دنیا زیادیاند.
_ خوبه، از انگشت یازدهمت بهتره.
سوتی میزند و باتعجب به من نگاه میکند. شوخی بود، هرچند زیادی پسرانه… اما من عادت ندارم بهادر افخم را اینقدر درهم ببینم.
_ تو کجا بزرگ شدی گلی؟ این حرفا چیه…
بلند میشوم، از بوی گرم تن او کلافه شدهام. خوراکی خاصی برای خانه نخریدهام، اما چای و نسکافه برای خوردن هست.
_ من خیلی سروسامون نداشتم. خودتو درگیر نکن. حداقل از اون قیافه دراومدی.
پشت سرم میآید، مثل یک جوجهاردک. خندهام میگیرد.
_ سروسامون چیه؟ من مردم، این چیزا عادیه برام. ولی تو…
کتریبرقی را آب کرده و روشن میکنم. دقیقاً پشتسر من است.
_ اول اینکه برو عقبتر، عصبیم میکنی عین جوجه افتادی دنبالم… دوم اینکه یه شوخی زشت، بهتر از یه قیافهی غمگین و داغونه… حداقل فرصت میکنی یکم غر بزنی، ها؟
روی صندلی، پشت میز آشپزخانه مینشیند. نگاهی به شیشهی مشروب نیمهخالی روی کابینت میاندازد.
_ پسربچه که بودم، هیکل درشتی داشتم. حس قلدری از تمام رگو پی تنم بالا میرفت. از سنم خیلی بیشتر میزدم. ۱۲ سالم بود ولی ۱۶ سال میخورد بهم… خونهمون سمت بازار بود؛ از اون خونهقدیمیای حاجیبازاریا… آقاجون… بابامو میگم، اون چند دهنه حجره تو بازار داشت. چند دهنه که میگم، یعنی بیشترِ یه راسته مال اون بود… هنوزم هست، حالا کمتر. ولی خب، افت داشت پسر حاجساعد بزرگ با لاتولوتای محل بچرخه… ولی کو گوش شنوا؟ یهروز رفتم سراغ ساقی محل… گفتم، «از اینا که میگن عرقسگی، میخوام». گفت، «برو بچهحاجی، شر درست نکن». گفتم,« ندی، برای خودت و خانوادهت شر میشما»، همه میدونستن بهادر پسرحاجی، که بهقول خودش “تخم بیبسماللهست”؛ البته احتمالاً چون من قل دوم بودم، برا اولی رفته… پسر شریه. حتی ساقی محلم ازم حساب میبرد.
میخندد و تیبگ داخل لیوان چای را که برایش گذاشتهام، تکان میدهد تا رنگ بگیرد و چند حبهقند داخل لیوان میاندازد.
_ خلاصه پاپیچش شدم، پول بیشتر دادم. برام یه شیشه آورد، ولی قسم و آیه که نگی از کی گرفتی. ۱۴ سالم بود، برا خودم هیکلی بودم. پی درسم نبودم. گرفتم و رفتم با رفیقام که همه بزرگتر از من بودن، خوردیم و زدیم بیرون. اخرشب بود که یادم نیست سر چی، الکی دعوا شد بین پسرا. نفهمیدیم کِی و چهجوری، اون وسط یکی کشته شد. واقعاً چیزی یادم نیست… همهچی شد عین گردباد. وقتی به خودم اومدم، برای دوسال فرستادنم کانون. به همین سادگی! بهخاطر یه بطری عرقسگی و گندهگوزی. آقام نهتنها وکیل نگرفت و نرفت دنبال کارام، که عین مدتی که اون تو بودم، فقط یهبار، همین خانداداشم اومد که بگه، تف به روم که شدم مایهی خفت و خواری همه. گفتم دندهم نرم، چشمم کور… دندهم که نرم شد، بادمم خوابید، ولی… خیلی چیزا بود… اومدم بیرون، گفتم شاید، شاید خانجونم مهر مادریش بگیره، بیاد… نیومد… گفتم بهدرک… چند شب بیرون بودم، هرجا میشد. اون تو، باد کلهم خوابید ولی کم چیزایی یاد نگرفتم… یکم پول ته جیبم بود، باهاش سر کردم، ولی بعدش من موندمو شکم گرسنه. جای خواب همهجا هست، اونم تو تابستون… نمیدونم، بعد دو روز گرسنگی، داشتم از در یه مغازهی کوچیک ساندویچی رد میشدم؛ دیدم دو نفر، یه پیرمردو خفت کردن. همهجا خلوت بود، منم که خرِ دعوا، دلم سوخت بهحال مرده. رفتم سیرِ دلم. هم زدم، هم خوردم، ولی بیشتر زدم… این شد آشنایی من و سِدمنّان.
چای یخکرده را مزه میکند. نسکافهی منهم سرد شده. برای اولینبار، حس میکنم دلم برای کسی جز خودم میسوزد. میدانم داستان فقط همینها نیست. هزاران زخم چرکین، هزاران ایکاش در پس هر نفس که کشیده میشود؛ اما هیچ دردی بدتر از طردشدن و تنهایی نیست. حال، کمی بهادر افخم در نگاهم خاکستری میشود و آن رنگولعاب خوشیها از رویش میریزد، کمی شبیه من.
نگاه میکند. نه میخندد، نه دیگر از آن نمودهای مردانه خبری هست. او همان نوجوان تنهامانده است، فقط کمی بزرگتر.
_ سید در حقم پدری کرد، بزرگی کرد. دستمو گرفت و بلندم کرد… باهم مغازه رو چرخوندیم. زن نداشت، بچه نداشت خودش بود و خودش، شدم بچهش… منم نرفتم پی هرکی اسم افخمو داشت، میخواستم چکار؟ کمکم با ساندویچایی که خودم درست میکردمو قلقش دستم بود، اسمورسمی بههم زدیم. دیگه سید کمتر میاومد، بیشتر تو مسجد و خونه میموند، اوضاع جسمی خوبی نداشت… اون تهساندویچا که میگم، همونجا بود… میخواستم پول جمع کنم؛ اونقدر که حاجساعد وقتی ببینتم، دهنش باز بمونه… جمع کردم… با بعضی از مشتریا رفیق شدم. مهراد… شریک اولم، قبلش… رفیقم بود. از اون بچهخرپولایی که عشق شکم و خوراک جدید، کشونده بودش اونطرفا… بعد رفاقت، رفتم رو مخش که عوض کافچرخزدن و پولخرجکردن، بیاد یه غذاخوری بزنه با منوی من… وقتی برای خودم کسی شدم و اسمورسم گرفتم… رفتم سراغ حاجساعد… بیستوهشت سالم شده بود. سید همهی داروندارشو که یه خونهی کوچیک کلنگی بود، با همون مغازه رو، بهاسمم زده بود… وقتی فوت کرد فهمیدم. فقط وصیتش این بود، «مثل خودم کسی بود رو برنگردونم»… همون شد سرمایه برام، فروختمو خریدم… دستش خیر بود… حالا امروز، حاجساعد پسربزرگه رو فرستاده بود وساطت… جناب داماد محترمش سر همه رو کلاه گذاشته، دِ برو که رفتیم.
به صندلی تکیه زده و دستبهسینه نگاهم میکند، او خوشحال است برای اتفاق پیش آمده، چرا نباشد؟ منهم اگر فاضلقصاب را شرحهشرحه میکردند، خم به ابرو نمیآوردم. همانطور که وقتی شنیدم زنی که من را زایید، سرطان دارد. حتی بعد از مرگش هم نمیدانم گورش کجاست.
_ خب، انتظار نداری که دلداریت بدم؟ بلد نیستم… هرچند قیافهت میگه همچینم ناراحت نیستی.
لبخند دنداننمایی میزند و ابرویش بالا میرود.
_ چرا باشم؟ خواهرمو شوهر دادن، من روحمم خبردار نشد. وقتی فهمیدم پسر کدوم پفیوزیه، گفت به تو چه… دورادور حواسم بود قل نامردم، چه غلطی میکنه با اون بیهمهچیزتر از خودش. پیغام دادم، باز محل نداد. حالا بره لچک بندازه سرش از خجالت، به من چه! دخترش با یه بچه که چند وقت پیش تولد شیشسالگیش بود مونده و کلی بدهکار و شاکی… خب، به من چه… حاجی باید کل زندگیشو بده تا پسر خلفو فکوفامیلش بتونن سر بلند کنن. بره بده، به من چه… به فرامرزم گفتم سر بدوونه… گور پدر همهشون… بوی کباب به مشامشون خورده، ولی نمیدونن بهادر داره خر داغ میکنه، بوی اونه.
خشمگین است و حق دارد. بیشتر از آنکه کنار خانواده و زیر بالوپر آنها باشد، روی پای خودش ایستاده.
لیوان را از میان انگشتان سفیدشدهاش به دور آن، بیرون میکشم. او با تمام این «به من چه» گفتنها، هنوز فکرش پیش آنهاست. دست روی شانهاش میگذارم؛ میفهمم حجم این ناراحتی چهقدر جگرسوز است.
_ به من چهها رو تموم کن، من که میدونم اینا همش چرته! تو تمام تلاشتو میکنی، پس الکی خوددرگیری نداشته باش. اول و آخر اونا خانواده…
از میان دندانهای کلیدشدهاش میغرد:
_ بس کن! من خانوادهای ندارم، سید تنها خانوادهی من بود.
بلند میشوم تا از اشپزخانه خارج شوم. میخواهم بخوابم. او که حرفهایش را زد، منهم نهایت صبوری را داشتم و گوش کردم؛ پس بیحساب میشویم، اما نمیتوانم حرفم را نزده بروم.
_ میدونی چیه؟ ما اگه هرروزم، هرساعت و هرثانیه بگیم اونا مهم نیستن، دروغه… حقیقت اینه که ته دلمون، گدای یه قطره محبتشونیم، شده سر سوزن… ولی کدوم بچهایه که گدای عشق پدرو مادرش نباشه؟
بغض ته گلویم، خفهام میکند. یکروز میدانم، حس خواری بعد از التماس، که حس خواستهنشدن را هزارانبار بدتر، به صورت آدم میکوباند.
_ گدایی عشق؟ تو رو نمیدونم، ولی من فقط انگشت فاک دارم براشون. همهشون برن به درک. اونچه که زیاده، آدمه دوروبر من… پول داشته باش، خدام هواتو داره…
بهسمت اتاقخواب میروم ، کاش از اینجا برود. کاش برود و بیشتر از این زخمهایم را نخراشد.
_ تو راست میگی… گدایی مال بدبختبیچارههاست… رفتی، کلیدا رو بذار.
فردا اولین کارم تعویض قفل است. در اتاق را پشتسرم میبندم و قفل میکنم. نمیدانم حرفی میزند یا نه… هرچند دیگر نیازی نیست چیزی بگوید، دیگر خوابی برایم نمیگذارد و سرم پر از حرف است.
بهادر راست میگوید. کسی که پول دارد، همیشه اطرافش پر است. او چه نیازی به گدایی محبت دارد؟ آن که این میان همیشه گدایی میکرد، من بودم. گدایی محبت از زنی که من را زایید… گدایی محبت از مردی که پدرم نبود… گدایی محبت از مردی که من را نخواست، گدایی محبت از …
جنینوار در خود جمع میشوم و مهگل بیچاره را در آغوش میگیرم. از بهادر بدم میآید. از همهی ادمهای خوشحال و مقاوم، از هرکسی که خوشبخت است. از تنهایی و درخود فرورفتن دیگر بیزارم. از شمردن روزهای آینده. ایکاش بهادر افخم برود به درک. من همان خانهی نمور و ساکت مشقربان را میخواهم.
_ مهگل؟ متاسفم، حرف بدی زدم… میشه بیای بیرون یه لحظه؟
محال است بگذارم او غم و بدبختی من را به این وضوح ببیند، یا حتی فکر کند نقطهضعفم را پیدا کرده. بلند میشوم. مهگل روزهای گذشته برای او بهتر است.
در را باز میکنم و روبهرویش میایستم، با دست به عقب هلش میدهم. از چهارچوب در فاصله میگیرد. تمام خشمم از روزگار را در کلام و نگاه و رفتارم میریزم. او باید از زندگی من برود. بیشتر از این که هست، بدبختی نمیخواهم.
_ از اینجا گورتو گم کن و برو! نمیبینی ازت متنفرم؟ چرا بیخیال دوروبر من پلکیدن، نمیشی؟ چرا از من، «توجه» گدایی میکنی؟ ببین، من برای پولات، تره هم خورد نمیکنم؛ پس برو پی یه دوست و سنگصبور دیگه… از این خرابشده هم تا آخر ماه میرم…
با نگاهی متعجب و شوکه به من زل میزند. باز او را به عقبتر هل میدهم. میخواهم برود… او منشاء تمام حسهای نفرتانگیز امشب من است. بازهم میخواهم به سینهاش بکوبم تا عقبتر برود، اما با ان دستهای بزرگ، مچهایم را میگیرد.
_ بسه، تمومش کن… از من متنفری، به درک. فکر میکنی گدای توجه تو شدم؟ بازم به درک… وحشی نباش، خب؟ من امشب همینجام. بیخودم خودتو خسته نکن. اونا آدرس آپارتمان منو دارن. میدونم میان سراغم… برو اتاقت بکپ، اما وحشی نشو.
……………
***بهادر
مشتهای گرهکرده و لحن پر از خشمش، هیچ تناسبی با آن نگاه غمگین و چشمان قرمز ندارد. مهگل، گریه کرده و من میدانم در اوج ناراحتی، حرف بدی به او زدهام. میدانم حق با اوست و این تندی حق من است. با زبان بیزبانی گفتم او فقیر و تنها و گدای محبت است.
_ چرا بهت هیچی برنمیخوره؟ برو از زندگی من بیرون، ازت متنفرم… تو که پولداری و دورت شلوغه، برو طویلهی همونا که…
هرچه میشود، بیفکر و بدون هیچ نیتی است. او را به سینهام میچسبانم و دستهایش را به پشتش اسیر میکنم. فقط میخواهم آرام باشد و… آرام میشود. شاید شوکه…
_ جیغوداد نکن، خب؟ ما فقط دوستیم و من رسماً، بهخاطر حرفم میگم غلط کردم؛ چون حرفت عین واقعیت بود و منو سوزوند… خب؟ حالا با شمارهی سه ولت میکنم و همهچی بین ما آروم پیش میره… مهگل، نترسیا…
از اینکه بترسد و رفتارم او را دورتر کند میهراسم. تکان نمیخورد، چیزی میان سینهام میگوید و تازه متوجه میشوم چهقدر محکم، او را نگه داشتهام. کمی دستم را شل میکنم و صدای خفهاش میآید:
_خفه شدم اورانگوتان. ولم کن، جیغ نمیزنم.
خندهام دست خودم نیست، او عجیبترین و جالبترین ادمی است که دیدهام.
_فقط آروم باش، خب؟ تو برو بخواب، منم اینجا میخوابم.
رهایش میکنم. کمی مچ دستهایش را ماساژ میدهد، عقب میرود و با آن نگاه یکدنده و عصبانی، تنها انتظاری که دارم یک مشت یا یک سیلی است. اما او واقعاً قیلوقال راه نمیاندازد.
_ تو یه مرد وحشی نخستین هستی، افخم. از من دور وایسا… فقط همین.
انگشت اشارهاش را بهسمتم میگیرد. او عجیب و جالب و شجاع است و من بهادر افخم، درست از همین لحظه میفهمم این دختر را برای خودم میخواهم، روح و جسمش را. او به اتاق میرود و در را محکم بههم میکوبد و لبخندِ روی لبهای من را نمیبیند و نمیشنود آنچه خطاب به او، برای خودم میگویم:
_ گلیخانوم، تو مال جناب بهادر افخمی، به هر قیمتی.
_ نه، نمیخوام به کسی رو بزنی و کوپنتو بسوزونی. مگه قرارمون این نشد که فقط ازسر، بازشون کنم؟ بهت گفتم بیفتی دنبالش…
بعد از چند روز موشوگربهبازی با خانوادهی افخم، فرامرز من را در هتل گیر انداخت.
_ ازسر بازکردن چیه بهادر؟ مادرت دیروز یه سکته زده. نه جواب تلفن میدی، نه خونه پیدات میشه…
گوشهایم را با حوله خشک میکنم. فکر مهگل از صبح رهایم نکرده. امروز دقیقاً چهار روز است که خبر مستقیمی از او ندارم. او هم نه زنگ میزند، نه جواب تلفن میدهد و دو روز گذشته، فقط میدانم به سر کار جدید میرود و سر ساعت مشخصی میآید، تا روز بعد… و اینکه از کجا میدانم؛ برمیگردد به کسی که برای مراقبت از او گذاشتهام و بابت آن، اصلاً ناراحت نیستم.
_ بهادر، به من گوش میدی؟
کمربند حولهام را سفت میکنم و پردهی اتاق را میبندم.
_ معلومه که نه فرامرز! دارم فکر میکنم چهجوری برم سراغ مهگل که پاچهمو نکنه.
خندهام میگیرد از تصور آن دخترک ریزنقش و بدقلق که فریاد فرامرز، باعث میشود با اخم، پی او که در حال قدمزدن است نگاه کنم.
_ من دارم از سکتهی مادرت میگم و حال خانبابات، تو از مهگل؟!
منهم عصبانیتر از او پاسخ میدهم. او از تمام کارهای من خبر دارد، حق ندارد من را مؤاخذه کند.
_ آره، از مهگل حرف میزنم. کسی که دلم میخواد دربارهی اون حرف بزنم و فکر کنم، نه دربارهی زنی که یهبارم نگفت، من تو زندان چی میکشم و بعدش چی… بهنامش تو زندانه، به چیزم… پولاشونو دامادجون خورد، به یهورم… نکنه فکر کردی پولای آسدمنان رو، خرج فکوفامیل نداشتهم میکنم… یهعمر کونمو پاره نکردم که بیام خرج اینا کنم… خانجون حالش خوبه، سکتهام نکرده، اغراق نکن. اون جونش برای بهنام درمیره… حالام دست از سر من بردار و عذابوجدان نداشتهم رو به رخم نکش، اشتباه از من بود که دادم دست تو.
بهسمت من خیز میگیرد. نمیفهمم اینهمه حرصوجوش او از کجاست که برای فامیل بیصفت من دل میسوزاند.
_ وجدان نداشته رو خوب اومدی… حداقل یه سر میرفتی عیادتش. امروز همهش سراغ تو رو میگ….
صدایم را روی سرم میاندازم، او میداند چه کشیدهام، او میداند…
_ بس کن فرامرز… عیادت چیه مرد حسابی؟ من اگه سید نبود، معلوم نبود به کجا میکشید کارم… حتی ذرهای برام اهمیت ندارن. تو هم نمیتونی سر بدوونی، پول از اونا نگیر، وکالتشونو قبول کن… من چند روزه خایه نمیکنم برم تو آپارتمان و محل کارم، عین عقاب کشیک میدن. ولم کنین بابا.
برو بابایی با دست حوالهاش میدهم. امشب حتماً اندازهی یک دیدار هم شده، باید مهگل را ببینم. دخترک سرتق.
_ باز که تو هپروتی. این دختره مگه چی داره، اینقدر دنبالشی؟ اصلاً میدونی کیه؟ از کجا میآد؟ ننهو باباش کیان؟ اصلاً…
بین لباسهایم میگردم، یک شلوار لی آبی کمرنگ و یک بلوز چهارخانه روی تخت میاندازم.
_ برام مهم نیست. مگه من از کجا اومدم… زندان… با هزار نفر خوابیدم، آدم صادق و معصومیهم نیستم. سر صدها آدمو شیره مالیدم که حالا شدم بهادرخان افخم… خب، الان چرا باید بگردم دنبال کسی که آفتابومهتاب، رخش رو ندیده؟ احتمالاً تو فانتزیات میگردی… برم به خانجون بگم، بیشتر از بیستویکسال مادری نکردی؛ حالا بیا، همهچی روبراهه. برام زن بگیر، بشین لذت نوه و عروس ببر… بیخیال فرامرز. اینا فکرای خالهزنکای دم در تو کوچههاست… اگه اذیت نمیشی، دست از سر من بردار لباسمو بپوشم.
میرود روی مبل و لم میدهد. تازه گرم شده و این یعنی آمادهی بحث است.
_ اگه فکر کردی با این ژست باعث میشی من از حرفم برگردم جناب وکیل، اشتباه کردی.
میخندد و دندانهای ردیفش در این سن، جلبتوجه میکند.
_ خودت میدونی تا به یک نتیجهی درست نرسیم، نمیرم. بگو چی تو سرته؟ میخوای باور کنم میذاری شوهر بهناز همهچیو برداره بره اونور،حالشو ببره؟ بهنام بمونه زندان و حاجی اموالشو از دست بده؟ به من یه چیزیو بگو تا برم. میخوای تأدیب بشن؟
فقط میخواهم برود و دست از سر من بردارد و او، معتمدترین فرد زندگی من بوده و هست.
_ فرامرز، من میخوام همونجور که من دهنم سرویس شد تو اوج نوجوونی، اونام دهنشون صاف بشه. دلمم نمیسوزه. اما چون قراره گوشتشونو بخورم و استخونشونو چال کنم، میگم میذاری بهنام بره زندان. حاجیام اموالشو بفروشه، خودم خریدارم. اما خیالت بابت اون پفیوز راحت باشه، همین الانشم یک قرون براش نمونده. طلاق بهنازو میگیری ازش، فردا میاد دفترت…
از جا میپرد. کمربند شلوارم را سفت میکنم.
_ تو میدونی هاتف کجاست؟ یک هفتهست همه رو علاف کردی… چی بگم به تو، چرا به من نگفتی؟ مثلاً من…
_ چرا باید بگم؟ فکر کنین نمیدونم. فردا اومد، مدارک طلاقو بده امضا کنه. همهچی ردیف شد، ولش کن بره… فرامرز، غیر این باشه، میرینی تو کل برنامههام. نترس، آخرش خوشه. بهنامجانشون میره ور دل خانجون؛ ولی یکم آبخنک، چیزی از وجنات شازده کم نمیکنه… گول ننهی منم نخور. اون دلشو محبتش واسه من سرریز نکرده، منم خر نیستم. همون موقع که شیرشو حلالم نکرد و عاقم کرد، برام تموم شد.
کیفش را برمیدارد و چندبار دهانش را بازوبسته میکند. فرامرز هیچوقت در جواب کم نمیآورد.
_ فرامرز، نگی به اونا… همینجوریشم آواره شدم. بگو نمیخوام حرف بزنم. نمیخوامم ببینمشون، مخصوصاً اون الدنگبزرگه، خانداداشمو.
برمیگردد و با چشمانی باریکشده، نگاهم میکند.
_ این قشقرق کار تو نبوده که؟ اگر پات وسطه بگو، حواسم جمع باشه… ماجرا انتقامی نیست که؟
خندهام میگیرد. من کی آنقدر وقت داشتهام که نقشهی انتقام بکشم؟
_ نه، دخلی به من نداره. فقط دست تقدیر، یکمم زرنگی و شانس. وگرنه من از دهفرسخی اونام رد نمیشم، برکت مالم نره.
سری بهاطمینان تکان میدهد، اما قبل از خروج، میان راه بازهم توقف میکند.
_ قضیهی مهگل جدیه؟ تو نخشی یا…
اسم مهگل هم باعث ایجاد حس شکارچیبودن در من میشود. این دختر، بههمزنندهی معادلات بهاخان است.
_ همون یا…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واای تورو خدا نگید از این به بعد هر روز پارت نمیزاریم😫😫😫😫😫
منتظریم بذاره .
پس پارت جدید کو؟؟؟؟
فكنم نوشته قلم خودشه
وااای افررین منم نفهمیدم ذهنم درررگیررره!!…
منظورش اون قسمت از بدن آقایونه که ما خانوما نداریم
چه ربطی به انگشت داررره؟؟!؟!؟…
خب شبیه یه انگشته دیگه
یه انگشت بزررررگ
واااای خیلی ممنون❤❤
چند روز بود ک از خواب و خوراک افتاده بودم😂
انگشت یازدهم چجورشه یکی واسه من توضیح بده لطفااااا
همه جورشو دیده بودم شنیده بودم بجز این یکی
منم متوجه نشدم
یکی لطف کنه توضیح بده
اگه خیلی بده با سانسور بگه
خودت پسری نمیدونی؟؟؟؟؟
دخترم اسمم امین نیس،امینه س
منظورش از يازدهم همون جايه پسراست ديگه !! ، البته فكر كنم
پرفکت
فقط ی ذره ادبی مینویسه
مرسی ادمین جون
سلام