همزمان که دستش به دستگیره میرسد، صدای درزدن میآید. میدانم خدمهی هتل است که بستهی من را آورده. از یادآوری آن و عکسالعمل مهگل، احساس شوق دارم و برای زودتررفتن از هتل، مشتاقتر میشوم.
ماشین را به پارکینگ آپارتمان مهگل میبرم. میدانم او در خانه است. صدای متناوب میومیو از درون جعبه، زیادی بلند است، خیلیوقت است منتظر این دو تولهگربهی گرانقیمت هستم که دوست دامپزشکم آنها را پیدا کرده است. درغیر اینصورت، از نظر من گربه با گربه فرقی نداشت. یک جفت گربهی رگدال نایاب که به پست مهران خورده بود؛ در ازای آن تولهگربهی سیاهرنگ که آنروز مرده بود. آن برق نگاه مهگل هم مانند این یکجفت حیوان، گرانقیمت و نایاب است.
در را با تعلل باز میکند. ساعت هنوز هشت شب هم نشده.
_ این درو باز کن دیگه. دروازه که نیست مهگل.
نگاهش خسته بهنظر میرسد. یک تیشرت مردانهی سیاهرنگ و گشاد، تا بالای زانو پوشیده؛ مثل همیشه بیقید. برای من این رفتار عادی شده است.
_ یه لباس بهتر نداری؟ شاید من نبودم پشت در!
فقط خیره نگاهم میکند. نمیدانم به حساب دلتنگی بگذارم یا بیحوصلگی و بیاعصابی… هرچند دیگر مثل قبل، نگاهش خالی نیست.
صدای گربهها میآید. نگاه از من میگیرد و به جعبهی در دست من میدهد، نگاه بین من و جعبه میچرخاند.
_ این چیه ؟ گربه آوردی؟
در جعبه را باز میکنم و دو تولهی درشت و پشمالو از آن خارج میشوند. بیشتر شبیه تولهشیرهایی پرمو هستند. کاش یادم میماند و یک عکس از ان لبخند غیرمترقبه میگرفتم. خم میشود و تولههای بازیگوش را در دست میگیرد.
_ اینا رو از کجا آوردی؟ چه قشنگن… چه بزرگن…
شناسنامهی بینالمللی آنها را بهسمتش میگیرم و او درحالیکه آنها را با یک دستش گرفته، شناسنامهها را هم میگیرد.
_ سنشون کمه، سه ماهشونه. اما مهران دوستم میگفت، این نژاد خیلیخیلی بزرگ میشه، اما خیلی هم آرومه… میگفت کمیابن… براشون وسیلهام گرفتم، تو ماشینه… اینجوری، تنهام نیستی.
میخندد. یک خندهی واقعی و من فکر میکنم، تابهحال، زنی برایم اینقدر زیبا خندیده؟ محو او میشوم و حتی درست نمیشنوم چه میگوید. فقط بهادر افخم درونم میگوید بازهم و بازهم، این دختر را باید بخندانم.
_ اینا خیلی قشنگن… من عاشق گربههام. قدیم یهدونه…
صورتش جمع میشود و گربهها را روی زمین میگذارد و نوازش میکند، این قدیم او هرچه هست، نباید بهتر از قدیم من باشد.
_ اینا رو برای تو گرفتم، همهی کاراشونم مهران انجام داده. بعدازاینم خودش میآد برای کارای بعدی… چای داری تو بساطت؟
بااینکه میدانم جوابش منفی خواهد بود، اما بازهم از پرسیدن ناامید نمیشوم. او سرگرم آن تولههای سفید و پشمالوست.
_ نه، ندارم. میخوای بذار… من که خونه نیستم، چهکارشون کنم؟ خیلی باحالن بها.
درجا خشک میشوم. کتری بهدست، جلوی سینک ظرفشویی. سعی کردم چایگذاشتن صمیمانه در خانهاش را بیخیال شوم. اما مدل بهاگفتنش برایم شوقانگیز بود تا عصبانیکننده. از این مخففکردن اسم خوشم میآید.
_ مهران گفت کار خاصی ندارن گربهها، فقط غذا و آب. برای نظافت و این چیزام، کلینیک مهران هست.
_ واقعاً فکر میکنی اینقدر بیکارم هر سری ببرم پیش دوست تو، یا زنگ بزنم بیاد، یا علاف کلینیک بشم؟
زیر کتری را روشن میکنم. اگر این حرف را نمیزد، مهگل نبود.
_ اولاً که تو قرار نیست زنگ بزنی به دوست من، یا اینا رو ببری پیشش؛ خودم مگه چکارهام؟ ثانیاً، تو اسم انتخاب کن. اونا که تو شناسنامهشونه، زیادی خارجیه، من خوشم نمیآد. بقیهی کاراشونم زنگ میزنی، خودم میبرمو میآرم.
دستبهسینه، درحالیکه تولهها بین پاهایش وول میخورند، خیرهی من شده.
_ چیه؟ فکر میکنی نگاهت تیر پرتاب میکنه؟ خجالت نمیکشی چند روزه نه زنگ میزنی، نه جواب میدی؟ حالا من هیچی نمیگم، فکر کردی یادم میره؟
شانه بالا میاندازد و به پذیرایی برمیگردد. از همین الآن هم معلوم است که علاقهی بین گربهها و او، دوطرفه است.
_ گوشیت بهفنا رفت .
جلوی در آشپزخانه به دیوار تکیه میدهم و او روی کاناپه، روبهروی تلویزیون خاموش دراز میکشد و گربهها روی پاهای برهنهاش لم میدهند و او با نگاهی رنگگرفته و لبخند، آنها را نوازش میکند.
_ چهجوری؟ تعریف کن.
اخمهایش درهم میرود و گویا گفتن یا نگفتنش را سبکسنگین میکند.
_ رفت دیگه، چی بگم؟ نکنه انتظار داری تعریف کنم، عین دخترا برای دوستپسرشون… بیخیال من شو. بیا دربارهی این گربهها حرف بزن.
میخندم. دیگر حتی مدل حرفزدنش من را عصبی نمیکند. انگار پذیرفتهام مهگل ساخته شده، بر برجک احساسات من بکوبد.
_ تو دوستدخترمی، گربهها برام جالب نیستن… اینکه چه بلایی سر گوشی اومد، جالبتره.
_ با کلمات با من بازی نکن، بهادر افخم. من دوستدخترت نیستم. برو دنبال یه رِل واقعی بگرد. من خیلیساله به کسی بابت چیزی، جواب پس ندادم.
صدای قلقل کتری بلند میشود و من برای دمکردن چای میروم. ترجیح میدهم بیخیال این بحث مردابشکل بشوم.
_ مهگل، چای کجا داری؟
_ چای ندارم اصلاً. شاید یهدونه کیسهای تو کشو باشه.
سعی میکنم چند نفس عمیق بکشم. اگر وقت دیگر و دختر دیگری بود، نهایتاً در تخت مشغول بودیم و بعد در اولین فرصت، او را تنها میگذاشتم، اما حالا باید از نبودن چای در خانهی مهگل حرص بخورم.
_ لعنتی، یعنی تو چای نمیخوری؟ یخچال همیشه خالی، چای نداری …
صدایش از پشتسرم میآید.
_ من فرصت چایخوردن ندارم که چای بخرم. من نهایت، قهوه و نسکافه بخورم که اونم جنابعالی، بهخاطر بوش نمیخوری.
_ سرِ کارت خوبه؟
صدای افتادن چیزی از پذیرایی میآید و مهگل بهسمت آن میرود.
_ مجسمه برنزیای دکور تلویزیونو انداختن.
کلافه میشوم. او هیچ دری برای ورود باز نمیکند. من هیچوقت همینقدر هم، برای کسی وقت صرف نکردهام. حتی یکهزارم این. قبلاز آنکه بخواهم، خواسته شدهام و حال او را میخواهم و او اصلاً من را نمیخواهد که هیچ، من را حتی نمیبیند. زیر کتری را خاموش میکنم. دلم میخواهد بروم. بهتر است بگویم دلم میخواهد بتوانم بروم، اما میدانم اگر الآن بروم، او من را در همین حد هم، حذف خواهد کرد، من چیزی کم ندارم که این دختر…
_ اونا اذیتت کردن؟ خانوادهت؟
فقط یک کورسوی امید برای ماندن.
_ چند روزه نرفتم خونه. میخوان وثیقهی بهنام، برادرمو بدم تا بیاد بیرون. مبلغ سنگینیه. آقام، ملکاشو گذاشته برای فروش. منم گفتم میخرم، اما زیر قیمتش… طلبکار زیاد دارن.
او هم مینشیند روبهروی من و اگرچه صورتش عاری از هرحسی است، اما نگاهش…
_ خب، منطقیه. برای پولت زحمت کشیدی… آخرش چی؟
حرفزدن با مهگل راحت است، هرچند تلخ، اما بدون نیاز به مخفیکاری و مقدسنمایی است.
_ آخرش ملکای حاجی رو میخرم. به منم نده، مجبوره به خودم بفروشه اولو آخر. باواسطه، بیواسطه. اون قل منم یکم سختی بکشه، کرکوپرش بریزه، خوبه. منممنم زیاد داره… جناب شاهدومادم تهش میره آبخنک، ولی خب… یکم گربهرقصونی، لذت بازی رو بیشتر میکنه.
_ آخه خودت چی …
منظورش را میفهمم. میخواهد بداند چه نفعی غیراز پول برای من دارد.
_ پولم دهبرابر میشه و اونا باید از صفر شروع کنن… آقام بره ببینه چند نفر بهخاطر حاجیساعد بودنش، براش تره خورد میکنن که حاضر نشد یکم از پولشو خرج من کنه.
_ آدما همیشه حقو به خودشون میدن بهاخان. چی فکر کردی؟ که بیاد بگه غلط کردم؟ عمراً… اونی که پا رو دلش و پدریش میذاره، برات یه حکمت میچسبونه تنگ نیتش… بیخیال بها. معامله کن، ولی گردشون نرو، چون تو رو تو گردابشون میکشن. آدما اینجورین، همیشه بهانه هست.
بلند میشود و یک لیوان برمیدارد و یک تیبگ چای از داخل کشو. او وقتی لجوج نیست، مهربان میشود.
_ یهعمر دنبال مامانم عین سگ لهله زدم، شاید چشماش منو ببینه… وقتی مادرت تو رو نخواد، دنیام نمیخواد. حالا تو هرکاریام کنی، اونا چشماشون تو رو نمیبینه. آخرم میگن از هستی ساقطمون کرد، خدا ساقطش کنه…
این اولینبار است که او از مادرش حرف میزند و من شوکه میشوم. اگر او مادر داشته، پس پرورشگاه کجای زندگی او بود؟
در برابر کنجکاوی و پرسیدن سوالهای مختلف مقاومت میکنم. باید یاد بگیرم که هرچه کمتر بپرسم، او بیشتر برایم حرف میزند. مهگل را با ساز مخالف کوک کردهاند.
_ خوبه که تو میفهمی چی میگم. الانم کسی بهخاطر من، دنبالم نیست. اونا پول منو میخوان. میدونم از اینهم ناراحت هستن که چرا بهادر شر و عوضی، به اینجا رسیده. مگه پایان قصههای امثال من نباید تلخ باشه… من تو زندگی فقط ندادم و نکشتم، بقیهی کارا زیاد بوده… از گفتنش خجالت نمیکشم. قانون جنگل همینه.
لیوان چای را دستم میدهد.
_ از مقدسنماها متنفرم.
روی میز دورتر از من مینشیند، با پاهای آویزان و آن تیشرت که حال، تا بالای رانش میرسد. حس لمسکردنش قلقلکم میدهد و صدایی به من هشدار میدهد که او من را بهعنوان یک دوست پذیرفته؛ پس خیانت در رفاقت از خصلتهای من نیست.
_ اگه اذیت میشی، شلوار بپوشم.
با چشمانی گردشده خیرهاش میشوم. صورتش حالت خاصی ندارد؛ او بیشازحد به همهچیز توجه دارد.
_ نه، عادت میکنم. فقط فکر کردم لمست چه حسی داره… همین.
ناخوداگاه میگویم، برای نگفتن دیر است. منتظر واکنش تند یا عصبانی او هستم، اما فقط شانه بالا میاندازد.
_ لمس پروپاچهی یکی مثل من، خیلی نباید حس خاصی داشته باشه. چون حس دوطرفهست، منم با لمس تو حس خاصی نمیگیرم.
نمیتوانم به این خونسردی شوکهکننده نخندم.
– لعنتی، چهجوری به این نتایج میرسی گلی؟ واقعاً فکر میکنی من از لمسکردن تو حسی بهم دست نمیده، چون تو این جوری؟ لعنت بهت… من برای حسگرفتن، پوستتم بو کنم، تمومه.
چای داغ را سر میکشم. ماندن اینجا، بیشترازاین بهصلاح نیست.
بلند میشوم تا بروم و وسایل گربهها را بیاورم و به هتل برگردم. او هم پایین میآید. اما شجاعانه هیچ واکنشی ندارد.
_ من برم وسایل این دوتا رو بیارم؛ تو ماشینه، بعد برم هتل. خیلی خستهام.
پشتسرم میآید. آهسته قدم برمیدارد، نرم و سبک.
_ هتل چرا؟ مگه هنوزم دم در آپارتمانت میآن؟ اونجا نگهبان نداره؟
_ داره، ولی بههرحال میآن دم ورودی یا بالا یا دفتر. مهم نیست.
_ میفهمم، ولی اول و اخر گیرت میآرن تا مختو بخورن و زهرشونو بریزن.
گربهها سعی میکنند با شیطنت از پای من بالا بکشند. ناخنشان از روی شلوار هم به پوست میگیرد. پس گردنشان را میگیرم و روی زمین میگذارم.
_ بچهگربهها عاشق بالارفتن از هرچیزیان.
لبخند میزند و آنها را برمیدارد. خوشحالم که او حداقل برای این حیوانات، مهربان است.
_ دیگه از من که نه، اگه سوالی داری بگو بپرسم از مهران.
_ نه، مگه چی میخوان؟ ازشون خوشم میآد ولی تنها تو خونه، بعیده بتونم…
_ اگه نتونستی، یه فکری میکنیم. فعلاً برم غذا و خاک و چندتا خرتوپرت دیگه رو بیارم.
به در میرسم که میگوید:
_ چی بذاریم اسمشونو؟
از این “م” اشتراک لذت میبرم، اما دل خوش نمیکنم.
_ تا پایین فکر میکنم. نرو مادهان. یهچیزی میذاریم.
…..
_ آقا… این زنه، چندبار دیدم جلوی مهگلخانمو گرفته بیرون محل کار. ازش عکس و فیلم گرفتم. چون چندبار تکرار شد، گفتم شاید مزاحمه.
زن قد بلند و چهرهی قشنگی دارد و لباسهایی که به تن کرده، گرانقیمت بهنظر میرسد و در فیلم، این اوست که ابتدا با ناراحتی و عصبانیت، بعد کمی آرامتر حرف میزند و مهگل کاملاً بیتفاوت به او، منتظر ماشین ایستاده است.
_ اینبار دیدی، زنو تعقیب کن.
از لحظهای که گفت موبایل بهفنا رفته است، به اصلان، کسی که مراقبت از مهگل را به او سپردهام، گفتم بیشتر دقت کند کسی او را اذیت میکند یا نه.
_ آقا، یهچیز دیگهام هست. چون گفتین فقط مراقب باشم و گزارش نخواستین؛ منم دیدم چیز خاصی نیست. ولی این زنو وقتی مهگلخانم میرفت دم یه مدرسه، اونجا دیده بودم.
مدرسه؟! هربار بیشتر متعجب میشوم. ولی واقعاً چرا من از زندگی مهگل چیزی نمیدانم؟
_ اونجا چهکار میکنه؟
_ کار خاصی نمیکنن. این خانمه یه دختر داره. دوبار دیدم مهگلخانم رفتن و از دور نگاه کردن. همین.
مهگلو دیدزدن یک دختر بچه؟ زن داخل فیلم آنقدر پیر نبود که بگویم مادر مهگل است، شاید خواهری دارد.
_ خوبه آقا اصلان. اگه یهوقت چیزی بود، بگو خودمو برسونم.
فیلم و عکسها را به گوشی خودم انتقال میدهم تا بعداً بتوانم بادقت نگاه کنم.
امروز از صبح که بیدار شدم، در تمام مدت دلم گواه بد میداد و تمام این حس بد، معطوف به کسی نبود جز مهگل. بهلطف فرامرز میدانم این دلشوره ربطی به خانوادهام ندارد و حال، جلوی محل کار او که یک ساختمان چندطبقه است؛ پشت فرمان نشستهام و تقریباً همین ساعت باید خارج شود، مشغول نگاه کردن به عکسها هستم که چند ضربه به شیشه میخورد. اصلان است. شیشه را پایین میدهم.
_ آقا، همون ماشینهست، ولی یه مرده داخلشه.
یک سوناتای مشکیرنگ است. گوشی را پرت کرده و ماشین را روشن میکنم. وقتی کنار ماشین قرار میگیرم، همزمان مهگل هم از ساختمان خارج میشود. با همان تیپ ساده و شلخته، و مرد هم. قد بلند و هیکل ورزیدهای دارد اما هنوز از من کوتاهتر است.
ظاهر آراستهاش باعث میشود کمی خودم را برانداز کنم. مطمئناً چیزی از او کمتر ندارم. این اولینباری است که خودم را با کسی مقایسه میکنم.
قبل از آنکه پیاده شوم، حسی میگوید صبر کن تا عکسالعمل مهگل را ببینی. دلم بههم میپیچد. از لحظهی پیاده شدن مرد، تا لحظهای که در دید مهگل قرار بگیرد، شاید چند ثانیه است؛ اما میتوانم هر هزارم ثانیه را بهسالی تعبیر کنم و با فکرهایی که به سرم میآید، تمام وجودم فریاد میزند از دیدن او خوشحال نشو. نفسم حبس میشود و حس بدی تا زیر چانهام قل میزند. اگر …
با دیدن مرد، فقط نگاه میکند. مثل همیشه، سرد و غریبه. بهاندازهی نگاه یک رهگذر… و مرد حرفی میزند. شاید نامش را میگوید و او حتی نگاه هم نمیکند، تمام آشوب دلم تهنشین میگردد. پیاده میشوم و بهسمت مهگل که بیتفاوت به مرد کنار دستش، ایستاده برای ماشین، میروم. فقط چند قدم.
_ مهگل، باید حرف بزنیم…
این چیزی است که وقتی کنار او قرار میگیرم، میشنوم و قبل از آنکه من صدایش کنم، او برمیگردد و من را میبیند. بدون تعجب و خیلی خونسرد، دست دراز میکند برای دستدادن.
_ سلام… این آقا با تو کار داره.
نگاه بیتفاوتی به مرد میکند و منهم دلیلی برای دیدزدن او. شاید اگر من مرد نبودم، نمیتوانستم نگاه متعجب و بُعد عصبانی او را تشخیص دهم. فک را رویهم میفشارد و شاید تنها برتری من، همان نگاه و حرکتی است که از جانب مهگل، بهسمت من متمایل است و به مرد، بیتوجه.
_ مهم اینه که من کاری ندارم باهاشون… بریم؟
_ صبر کن ببینم مهگل، این کیه؟
مرد بازوی مهگل را میگیرد. آن بهادر که سالهاست دیگر شر بهپا نکرده، کمکم میخواهد خودی نشان بدهد؛ ولی میدانم مهگل کسی نیست که بشود روی او حساب کنم که توی دهان آن بهادر نزند! پس ساکت میمانم و منتظر.
مهگل دست مرد را جدا میکند و خیلی خونسرد و خالیاز هرحسی میگوید:
_ این؟ بهادر باید این سوال رو میکرد، نه محمد، پسر فاضلقصاب… به زنت بگو کم دوروبر من باشه.
بدون عکسالعمل منتظر او میشوم. آنسوی خیابان اصلان را میبینم. دستم را برای هدایت بدون تماس با مهگل جلو میبرم که مرد بازهم دست او را محکم میگیرد و کاری که مهگل بعدازآن انجام میدهد، بیشتر از هرچیز، باعث تحسین من بهعنوان یکمرد میشود. برمیگردد و با مشت به شکم او میکوبد. آنقدر محکم که مردی که مهگل تا میان سینهی او میرسد، خم میشود و ضربهی بعدی مهگل، دقیقاً پشت گردن اوست که به زمین میافتد. او واقعاً راه دفاع از خود را میداند.
– پسر فاضلقصاب، دیگه هیچوقت فکر نکن میتونی به من امرونهی کنی، خب؟ تو فقط یه برادر ناتنی هستی، از تخم اون بابای حرومزادهت؛ اما من اون مهگل نیستم، فهمیدی؟
مرد با چهرهای که از درد جمع شده بلند میشود و نگاه خصمانهای دارد.
_ خاکبرسرت. رفتی با این… من که گفتم صبر کن…
مهگل دستش را بهمعنای “برو بابا” تکان میدهد و بیتفاوت، بهسمت ماشین من میرود. روبهروی مرد، که حال میدانم اسمش محمد است، میایستم. اندازهی یک سروگردن از او بلندترم. او هم صاف روبهرویم میایستد.
_ من کاری به نسبت فامیلی و چیزای دیگه ندارم جناب، ولی آخرینباری باشه که میبینم جلوی محل کارش یا هرجای دیگه، خودت یا زنت میآین. بیشتر از اینم، حوالهی سری بعدی که جرأت کردی حرف بهادر رو پشتگوش بندازی.
میخواهم بروم که مشت او روی گونهام مینشیند. انگار که او خودش به تنخارش یک دعوا افتاده است. مردمی که از چندلحظهی پیش اطرافمان توقف کردهاند، بیشتر میشوند. میخواهم جواب مشتش را جوری بدهم که نتواند از روی زمین بلند شود، ولی احتمالاً از همکاران و مراجعین مرکز محل کار مهگل، افرادی آنمیان هستند.
_ حیف محلکار دوستدخترمه الدنگ، ولی بیجواب نمیمونی.
اصلان از آنسر میخواهد بهسمت ما بیاید، اما با اشارهی سر من متوقف میشود.
_ چرا درمیری…
باقی حرفش را نمیشنوم، چون سوار ماشینم میشوم.
_ چرا درمیری… اوی یابو!
باقی حرفش را نمیشنوم، چون سوار ماشین شدهام. برای اصلان سر تکان میدهم و او میفهمد منظورم تعقیب مرد است. شمارهی ماشینش را حفظ میکنم. مطمئناً مهگل اهل حرفزدن نیست.
_ اون موتوریه پس با تو بود!
اصلان را در این شلوغی دیده است. باز هم مقنعهی کج و صورت رنگپریده… شرط میبندم از صبح جز نسکافه چیزی نخورده باشد چون هنوز بوی ان را میدهد.
_ آره… عقب ناهار خریدم. هرچند عصر شده، بعیده چیزی خورده باشی.
سعی میکنم بیتفاوت نشان دهم؛ بهترین کاربرد را برای این مادهببر همیشه آمادهیحمله دارد، نگاه خیرهاش را حس میکنم، میخواهم ضبط را روشن کنم، اما بهیاد میآورم او موسیقی گوش نمیدهد.
_ تو برای همهی دوستات بپا میذاری؟
خم میشود و نایلون ساندویچها را از صندلی عقب برمیدارد.
_ نه، فقط برای تو… ساندویچ گوشته، حتماً دوست داری، منم گرسنمه.
یکی از ساندویچها را به من میدهد، خیابان شلوغ است و حرکت آهسته.
_خب، اگه زنگ بزنم پلیس، بگم منو میپاد و مزاحممه، ناراحت نمیشی؟
با دهان پر به او خیره میشوم و میدانم حتماً اینکار را خواهد کرد. اگر بهموقع ترمز نمیکردم، بیشک دقایق بعد، درحال بحث بر سر تقصیرکار بودن من بود.
_ بیخیال مهگل، اصلان فقط مراقبه، برای راحتبودن خیال من. جلوی چشمم نیستی، عصبی میشم.
لحظهشماری میکنم برای آن روی دیگر مهگل، این آرامش ترساننده است. شانه بالا میاندازد.
_ این تو شروط دوستی نبود… برام حضورش مهم نیست، ولی این حجم از خودخواهی تو، یکم آزاردهندهست که خب، حل میشه.
ساندویچ را باولع میخورد و کمکم رنگوروی بهتری میگیرد، از این کشمکش خوشم میآید.
_ هرکار میکنی، اصلان رو به دردسر ننداز؛ اون آزاری بهت نمیرسونه .
_ امروز، خوب شد اومدی.
لقمه به گلویم میپرد. مهگل بود؟
_ این حرف از تو، به اذیت اصلان عمیارزه گلی… شنیدن همچین حرفی از تو رو باید ثبت کنم.
ذوق کردهام. انتظار بحث و دعوا و اخم را داشتم؛ این برای پسربچهی درون من یک تشویق است.
لبخند میزند، نه خیلی طولانی، اما لبخند است.
_ اگه با اون گوساله دعوا میکردی، الان اینجا نبودم… خب اینم فکر کنم میشه بهش اضافه کرد… خوب شد جواب مشتشو ندادی و باهاش بحث نکردی، ارزش نداره.
سرککشیدن در کار او و اینهمه پاداش؟ میخندم. بیشتر شبیه پسرهایی شدهام که سعی در جلبنظر دختر همسایه را دارند.
_ نمیگی با اینهمه تعریف، سکته میکنم؟ واقعاً فکر کردی ممکنه دم محل کارِت، با اون کفگیر درگیر شم؟ نمیدونم کیه، ولی حسی بهم میگه از خجالت مشتش درمیآم.
هوا درحال تاریکشدن است و کمی سرد.
_ حالا تا اونموقع… محمد آدم کلهخریه، خواستی بزنیش، درحد لهکردن باشه که پا نشه، وگرنه ممکنه پشتتو کنی و با یهچی بزندت.
از اینکه میخواهد آن مرد را له کنم، درونم خوشحال میشود و این یعنی او حسی به آن مرد که محمد، پسر فاضلقصاب و برادر ناتنی اوست، ندارد و با یک حساب سرانگشتی، آنها از پدر و مادر جدا هستند؛ چرا که مرد، تقریباً همسن من بود.
_ یادم میمونه، خیلیوقته اون خصلت شر بهادر رو نشون ندادم. مردم از بس شیک بودم .
نگاه خیرهاش میخندد و در پی آن، خودش، و این خوب است. او از بوی ماشین ایراد نمیگیرد، از عطر من، از بوی من، از زمینوزمان. او میخندد، هرچند بهندرت، اما لبخند که میزند، نگاهش دیگر خالی نیست.
_ بریم خونه، من به ویلی و نیلی غذا بدم. احتمالاً خونه رو ترکوندن. اونا خیلی جالبن. تا صبح روی رختخواب من ولوان با اون صدای خرخر… باورت میشه ویلی خروپف میکنه… نیلی خیلی تخسه، ولی ویلی عاشق بغلخوابیدنه.
به آپارتمان او رسیدهایم. دوست دارم با او بروم، اما با مهگل باید آهسته و غیرمستقیم رفتار کرد. او وقتی از گربهها حرف میزند، پر از انرژی است.
پیاده میشود و بدون خداحافظی، وسایلش را میبرد و من اینرا بهحساب مهگلبودنش میگذارم، با آن کولهپشتی قدیمی، اندام لاغر… حتی تعارف هم نکرد، خداحافظی پیشکش. میخواهم حرکت کنم که راه رفته را برمیگردد. حتماً کاری دارد، در را باز میکند.
– میخوای بری؟ نمیآی بالا؟
_ تو چیزی نگفتی…
_ دیوونه، تو از کی بهحرف من میآیو میری بها؟ خودت باش مرد.
میرود و نمیبیند یک چراغ دیگر برای بهادر افخم روشن کرده است. ماشین را پارک میکنم، کنار آسانسور منتظر است.
_ چرا نرفتی؟
به برگهی روی آسانسور اشاره میکند، دردست تعمیر، طبقه ۶.
_ عمراً حال رفتن شیش طبقه رو داشته باشم. بیا مرد باش، تو برو بالا غذا و آب بریز براشون؛ بریم خونهی تو، آسانسورش درسته حتماً.
کلید را بهسمتم میگیرد. با اینهمه حس خوبی که تا اینجا به من داده، فراموش میکنم هنوز به آپارتمانم نرفتهام. کلید را میگیرم.
_ بیا برو تو ماشین؛ تا بیام، درا رو قفل کن.
نگاه خیرهی مهگل یعنی بازهم حرفی از دستم دررفته.
_ نهکه من بچهم جناب افخم و خیلی جذاب، میآن تو ماشین خفتم میکنن.
خندهام را قورت میدهم و بهسمت پلهها میروم و همزمان با من، همسایهی دیگری با غرغرکردن به راهپله میرود و منتظر میشوم حداقل یک طبقه فاصله داشته باشد. مهگل سوئیچ را میگیرد، اما قبل از دادن آن، نگهش میدارم.
_ آدم دزد، به بچه و جذاب نگاه نمیکنه. میگه ماشین گرونه، درش باز، علی از تو مدد. تو پارکینگ و خیابونم نداره گلی خانم، احتیاط شرط عقله.
بدون حرف میرود. رها میکنم، باید ببینم آستانهی تحمل او و حد اختیاراتم چهقدر است و میدانم هروقت عصبانی شود، یعنی نیاز به فرصت بیشتری است. تابهحال نشده از متعلقات یا آنچه که قرار است بهدست بیاورم گذشت کنم، یا بیتوجه باشم و مهگل تنها انسانی است که انحصاراً میخواهم. حتی پرستو را با همهی خاطرات و نزدیکی بینمان، بیشتر برای سکس و اینکه تنها نباشم، میخواستم، نه منحصراً برای زندگی خودم… و در این سن، دیگر فرصت ریسک نخواهم داشت.
به پلهی آخر که میرسم، از نفس افتادهام و اولین چیزی که برای آن برنامه میریزم، ورزش است. حداقل با تردمیل در آپارتمانم.
ویلی و نیلی، اسمهای انتخابی اوست برای آن دو تولهی پشمالوی شیطان که دم در، منتظر ایستادهاند. بهراحتی مشخص است منتظر من نبودند، چرا که عقب میروند. انگار چندان هم از دیدن من راضی نیستند. دلم برایشان میسوزد که تنها ماندهاند. پس وقتی دوباره به پایین برمیگردم، پلاستیکی از غذای خشک آنها، ظرف خاک و باکس حملشان را بهسختی پایین آوردهام. امشب مهگل مهمان من است.
داخل ماشین نشسته و با دیدن من پیاده میشود، در را قفل نکرده و این یادم میماند.
_ آشو با جاش آوردی؟ اینا که تعمیر میکنن گفتن تا آخرشب درست میشه.
لوازم را پشت ماشین میگذارم.
_ من ده روزه نرفتم آپارتمانم. الانم بریم، خدا میدونه چهخبر میشه… یا نه، بمون امشب، فردا صبح میرسونمت.
مینشیند و بحث نمیکند، ولی میدانم کار خودش را میکند. پس آمادگی روحی برای برگشت دوباره را دارم. گربهها مشغول لیسزدن دست او هستند که تقریباً فقط باسنش صندلی جلو مانده و نصف بقیه به پشت ماشین، برای خوشوبش رفته.
_ بشین مهگل، باسن خوشگلتو بهنمایش نذار.
دست محکمش روی شانهام بهضرب مینشیند و خندهام میگیرد از این واکنش.
_ عوضی، آخه تو چرا اینقدر پررویی بهادر؟ کجا نمایش گذاشتم…
این اولینبار است؛ او با مهگل همیشه متفاوت است.
_ خب چی بگم؟ پدافندو گرفتی سمت شیشه، تا حلق ماشین رفتی که دوتا توله لیست بزنن.
مشت محکمش اینبار به پهلویم مینشیند و دردناک است، دریغ از ذرهای ظرافت، اما بازهم میخندم. زندگی با او پر از تفریح است.
_ تو یه منحرف لعنتی هستی، بهادر افخم.
اخم ندارد، پس عصبانی نیست. بهنظرم بعد از مهراد، مهگل اولین فردی است که با او کاملاً خودم هستم، بدون سانسور.
صدای زنگ موبایلم از جایی میآید که نمیدانم کجاست. یادم میافتد در جیب کتم، روی صندلی عقب که حال زیر باکس گربههاست، قرار دارد. بیخیال جوابدادن میشوم. چند دقیقه بعد در پارکینگ آپارتمان هستیم و مهگل باکس بهدست، در ماشین را میبندد.
_ مهگل، بیا کلیدا رو بگیر برو، تا من بیام.
از همانجا اشاره میکند که برایش بیندازم و کاملاً بهموقع آنرا میگیرد. با آن کولهی شلووِل و آن باکس قرمزرنگ، ترکیب جالبی دارد. واقعاً نمیدانم چهچیز میتواند او را جلب کند… هیچ شباهتی با دخترانی که دیدهام ندارد و همین خود یک چالش دلنشین است.
تماس از مهراد است و چه حلالزاده، همانوقت که به او فکر میکردم تماس گرفت.
_ اگه خونهتو میخوای، باید بگم بیخود کردی.
قهقهه میزند. چند روزی است بهلطف درگیری خاندان محترم، با هم حرف نزدهایم.
_ بهادر، دختره کیه قرار بود معرفی کنی؟ فکر نکن یادم رفته… بهخدا فردا معرفیمون نکنی، آنا از همهچی خبردار میشه.
آناهید تهدید مؤثری است.
_ یعنی بفهمم به آنا گفتی، خشتکت پاپیونه مهراد… ماجرا اونی نیست که تو میبافی. فکر کن دختر نیست، از ما بکش بیرون.
صدای آناهید رعشه به تنم میاندازد، همهچیز تمام شد.
_ بهادر، ما تا یکساعت دیگه خونهی توایم. باید تعریف کنی چهخبره. حالا از من قایم میکنین؟ پوست مهراد که کندهست.
وپوست من! از آنا بیشتر از مهگل میترسم؛ چرا که او در تفتیش آدمها، مهارت بینظیری دارد و با آن رمزورازهای مهگل، اگر با او همخانه شود، تعجب نمیکنم.
_ خونسرد آنا، نفس چاق کن. به اون بابای فیسوافادهای نمیآد همچین دختر فضولی.
چیزی خطاب به مهراد میگوید و بعد با لحن خونسردی حرف میزند.
_ ما سر راه خِرتوپرت میخریم. تا یکساعت دیگه اونجاییم.
قطع میکند. با مهگل چکار کنم؟ بهترین راه سکوت است. در برابر عمل انجامشده باشد، راحتتر میپذیرد.
در آپارتمان نیمهباز است و صدای صحبت یک مرد میآید که زیادی آشناست. مگر من چهقدر معطل کردم که او اینجاست؟
_ بهتون گفتم برید بیرون. شما حق ندارین مثل گاو سرتون رو بندازین پایین، بیاین داخل خونه! حالا هرکی میخواین باشین.
حدسم درست است. بهرام، جناب خانداداش اعظم.
_ اومدی؟ این با تو کار داره.
این؟ به او گفت گاو؟ سعی میکنم توجهی به صورت سرخشده از عصبانیتش نکنم که گویا دود از دو گوش او خارج میشود و با دست، لبخندم را جمع کنم، حاجبهرام افخم.
_ این سلیطهها چیه دورت جمع میکنی بهادر؟ از پسر حاجساعد بعیده.
به مهگل میگوید سلیطه؟ مهگل گربهها را بغل کرده ونگاهی از پایین به بالا، به او میاندازد و بیتفاوت از کنارش رد میشود و احتمالاً برای پسر ارشد حاجی سخت میآید.
_ چیه داداشبزرگه… بهتون برخورد؟ مهگل از حریم خودش دفاع کرد؛ تو قاموس ما نمیگن سلیطه، میگن شیرزن.
تعجب میکنم چهطور گذاشت رو پاهات بمونی… و بله، من این شیرزنو دوروبرم دارم.
لوازم گربهها را گوشهای میگذارم و او دستبهکمر ایستاده. بهنام، قل دوم من است و در زندان، اما اینکه چرا او شباهتی به من ندارد جالب است. این برادر بزرگ اگر قدوقامت و اسکلتبندیام را داشت، حتماً میشد با من اشتباهش گرفت؛ هرچند او، حداقل ده سال از من بزرگتر است.
_ زنته؟ نه… مگه جز زیدت دیگه چی میتونه باشه؟ ما به اینا میگیم آویزون، شیرزن چیز دیگهایه.
میخواهد من را از کوره بهدر ببرد، همیشه از اینکار لذت میبرد، اما نه او دیگر برایم آن برادر است و نه من آن بهادر آتشینمزاج.
_ حالا سرزده اومدی که دربارهی مهگل من بحث کنی، یا خواستهای داری؟ انگار بست نشستین پشت در این خرابشده… داداشم نبودی، بهخاطر اینکه بیاجازه پشت سر مهگل اومدی، گردنتو خورد میکردم، پسر حاجساعد.
پوزخند میزند. یعنی من هم اینمواقع همینقدر کریه میشوم؟ چشم میگردانم، مهگل به اتاق رفته و بهرام همچنان دستبهکمر ایستاده.
_ نه بابا… از اصالت خودت خوب دراومدی…
سکوتم را مبنیبر خریتم میگذارد، پس سعی میکنم باخونسردی حرفم را بزنم؛ مثل بهادری که الان هستم، نه آن نوجوان پرخاشگر و تندی که او بهخاطر دارد.
_ تو از کدوم اصالت حرف میزنی؟ جمع کن این چرندیاتو خانداداش. میگم خانداداش، نه اینکه فکر کنی به برادری قبولت دارما، نه… برادر و پدر و مادر من، وقتی افتادم تو اون زندان، همه باهم مردن، والسلام… پس اگه خانداداش به ریشت میبندم، جو فامیلی نگیردت…
روبهرویش میایستم و او با دهانی باز و چشمانی وقزده نگاهم میکند، او با همین چشمها من را پشت میلهها دید و گفت که برادری بهنام بهادر ندارد، حال از اصالت حرف میزند.
_ اومدی اینجا دنبال چی؟ چند روزه آواره شدم که ریختتونو نبینم. کدوم گوسالهای آمار میده تا پدرشو دربیارم؟
صدایش را بالا میبرد. حال او بهادر قدیم شده است. مهگل تکیه به در اتاق زده و بیتفاوت نگاه میکند. خندهام میگیرد از این خونسردی، اما یقهام که به دست بهرام میافتد، تمام این حس میپرد.
_ خودتو زدی به خریت؟ فکر میکنی نفهمیدم کی برای خرید املاک حاجی پا پیش گذاشته؟ کار ندارم چهجوری به اینجا رسیدی، از کی دزدیدی؛ ولی شرم نمیکنی از خانوادهی خودت میدزدی؟
دستش را پس میزنم، هم زور و هم هیکلم بر او چیرگی دارد، اما رویی که پسر بزرگ حاجساعد افخم دارد را، ده نفر بهادر هم ندارند.
_ پسرحاجی، پا رو ترمز بذار… من خریدارم، اون فروشنده. تو رو سنَنَه؟ بهقیمت میخرم، نقد… دزدم هفت کسوکارته… حالام جمع کن برو. نمیخواین هم بهدرک! فقط سایهی نحستونو از سر زندگیم بردارین.
سیلی محکمی به صورتم میزند؛ آنقدر که طعم آهن و شوری خون در دهانم میپیچد. این دومینبار در یک روز است.
_ زنگ بزنم پلیس؟
_ نه، برو تو اتاقت گلی.
سعی میکنم خونسرد باشم، جلوی او دعواکردن از هنرهای من نیست. شانهای بالا میاندازد و میرود، اما در را نمیبندد. او دستبهکمر همچنان ایستاده، منتظر دعواست؟
_ بهرام، برو خونهت. اگه فکر کردی شر بهپا میکنم و داستانِ قدیم، خریت محضه… برو به آقات بگو فقط فردا رو فرصت میدم. خواستین، نوش جونتون، نخواستین هم بهجهنم! فقط با من، همونجور که یه بچه رو گذاشتین بره تو اون خرابشده و نگفتین مرده یا زندهست؛ رفتار نکنید. حالام برید پی کارِتون. من هیچ خانوادهای ندارم… فکر اینکه یک ریال از پولامو حرومتون میکنمم از سرتون بندازین بیرون.
_ آدم سگ باشه، مثل تو بیاصلوبته نباشه.
با گامهایی بلند و تنهای که میزند، بهسمت در میرود .
_ نه بهرامخان، آدم سگ باشه اما اصلونسبش به افخما نرسه.
در را محکم بههم میکوبد.
_ یه مشت حقش بود، یا میذاشتی به پلیس زنگ بزنم.
گربهها دنبالش میدوند و پاهایش را میگیرند و او با خنده با آنها حرکت میکند.
_ تا فردا خونهتو تی میزنن… برو یه لیوان آب بخور، سیاهتر از این نشی.
در حالت عادی، اگر دختر دیگری بود، تحمل یکلحظه بودنش را نداشتم؛ اما مهگل یک جورهایی با تمام بیتفاوتی و سردیاش، حال آدم را خوب میکند، خیلی ساده و بیمقدمه.
_ بهعنوان دوست، یه لیوان آب که میتونی بدی دستم.
دلم سیگار میخواهد و تراس و نمیدانم در مواقع معمول، تنهایی، اما حالا شاید حرفزدن.
_ اذیت نکن بها، یه لیوان آبه. برو بیار، به این زنگولههای آویزون نگاه کن.
خطوخطوط روی پاهایش، توجهم را جلب میکند، او با همین لباس پیش بهرام بود؟ تیشرت من و یک شلوارک؟ اما یادم است شلوارجین بهپا داشت.
_ اون خطای روی پاهات، کار ایناست؟ یه لباس بهتر بپوش، خط نندازن.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عااااالی
کی پارت میزارید؟؟؟؟؟؟؟؟
کی پارت میزارید؟؟؟؟؟؟؟؟
پس پارت جدید کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄
عالی
هر پارت از پارت قبلی جذاب تر…
عااااالی
قشنگ بود