_ اون خطای رو پاهات کار ایناست؟ یه لباس بهتر بپوش، خط نندازن.
نگاهی بیخیال میاندازد.
_ ولشون کن، چهارتا خطه… یه فکری بهحال گونهت کن، کبود شده.
دو ضربه در یک روز… بهسمت تراس میرود و گربهها وسط سالن، با یک جفت جوراب گولهشده که برایشان پرت میکند بازی میکنند.
با یک لیوان نسکافه و اب به او ملحق میشوم که شیشهی تراس را باز کرده و تا کمر به پایین خم شده.
_ چیکار میکنی؟ اگه قصد خودکشی داری، اینجا نباشه سر جدت.
حتی تصور پرتشدن او به پایین هم ترسناک است. ناخودآگاه آمادهی گرفتن او هستم که خودش را بالا میکشد.
_ من تو فلاکتبارترین شرایطم خودکشی نکردم، حالا بیکارم؟
نسکافه را میگیرد و روی تکصندلی تراس مینشیند. باید یکی دیگر اضافه کنم.
_ مهگل، اگه دربارهی محمد بپرسم، جواب میدی؟
یک قلپ از نسکافهی موردعلاقهاش میخورد، اما نگاهی به من که به شیشهی تراس تکیه زدهام نمیکند.
_ نه… آدم چیزی رو که بالا آورده نمیخوره… اون همون استفراغ زندگی منه. همهی اونا که گذشتهی من بودن.
صورتم درد میکند، اما قلبم بیشتر. حق با اوست، آدمهایی را که بالا میآوریم، هم بوی تعفن، هم شکل آنها برایمان مایهی عذاب است.
_ فکر کنم حق با توئه.
صدای زنگ موبایل و همزمان زنگ در، باعث میشود مجبور به ترک آنجا شوم و او میماند و لیوان نسکافهای که گویا دیگر تمایلی به خوردن آن ندارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
***مهگل
محمد، مصطفی، منیر، مادرم… مادرم؟
آدمهایی که تنهی گذشتهام را موریانهوار جویدهاند. موریانهها از درون تو را میپوسانند؛ وقتی بهخود میآیی، میبینی خودشان و خاطراتشان چگونه تو را پوک و بیاستفاده کردهاند. وقتی بهخود میآیی که دیر شده، دنبال تنهای جدید برای ایستادن میگردی. اما وقتی تنهی تو نباشد و تو درخت، آن تکیهگاهت نیز نخواهد بود. شاخه و برگهایت خشک شده، میریزند. زودتر از موعد فصل… تو خزاندیدهای هستی که بهاری نخواهی داشت.
میدانم دیر یا زود، سروکلهی بقیهشان هم پیدا میشود، آنروز اگر بیاحتیاطی نمیکردم، شاید «محنا» هرگز من را نمیدید، هرگز با هم درگیر نمیشدیم و… هرگزها و ایکاشها، همه مربوط به آرزوها هستند.
صدای حرفزدن از سالن میآید، برایم مهم نیست. شاید باردیگر آن برادر قلچماق بهادر است. جالب بود که بهادر افخم با این هیکل غلطانداز، بسیار آرامتر و منطقیتر از آن مرد شبیه او، اما ریزنقش بود. مطمئنا اگر من بودم، گذشت و خونسردی او را نداشتم، مثل امروز عصر که اگر در خیابان نبودیم، حتماً بلایی سر آن ناتنی چشمناپاک میآوردم.
_ وای… مهگل، تویی عزیزم… اومده بودیم فضولی و غیبت، نگو اصل ماجرا اینجاست.
دختر زیبا و بلوند اروپایی… این اولین توصیف اوست، نمیدانم الان باید به این ابراز احساسات بیمقدمه چه واکنشی داشته باشم… من بیشتر از مردها، از زنها میگریزم و قطعا این یکی هم زن است، شاید یکی از زنهای زندگی بهادر. نگاهم بهدنبال بهادر میگردد و او را گربهبهبغل، کنار مرد جوانی میبینم، پس متاسفانه با بهادر نیست.
_ سلام.
بلند نمیشوم، نمیدانم اصلاً باید چیزی بگویم؟ از این مدل برخوردهای صمیمی و تجاوزگرانه خوشم نمیآید.
_ ببخشید، میدونم زیادی راحت بودم. آخه واقعاً هیجانزده شدم از دیدن دوستدختر بهادر.
بلند میشوم و نگاهم مستقیم و سرد است، خودم میدانم. لبخند از روی لبهای این حوری اروپایی جمع میشود.
_ من دوستدخترش نیستم خانم… شاید فقط دوست… ببخشید، من آدم بیحوصله و مزخرفیم، ولی شما راحت باشین.
آدمهای جدید، آدمهای جدید و صمیمی.
_ مهگل؟ میخوای با دوستم و نامزدش آشنا بشی؟
از کنارشان بیحوصله گذر میکنم، حتی حوصلهی تعارف هم ندارم. چرا نگفت مهمان میآید تا بروم…
_ نه ممنون… بیاین وانمود کنیم من نیستم.
نگاه تعجبآمیز مرد تازهوارد و صورت درهم زن و بهادر… آبروی او را میبرم. هرچه نباشد، او الان دوست من است، شاید تنها دوستی که کمی میشود گفت ادم است.
_ اینجوری نگاهم نکنین، بها میدونه من اخلاق درستی ندارم… فقط برم لباس عوض کنم و یکم بتونم باهاتون کنار بیام.
صدای پچپچ میآید و من آنها را رها میکنم تا بروم و از این ظاهر اسفناک خارج شوم. هنوز لباسهایم در اتاق است، تازده روی تخت. وارد اتاق میشوم. گربهها به پایم میآویزند، آنها بهترین هدیههایی میتوانستند باشند که کسی به من میدهد و آن یک نفر، بهادر افخم است و این روزها بیشتر میتوانم ببینم که او به ریزترین جزئیات من توجه دارد. حتی در قالب مخزنی هم باشد، دارد تلاش مثبتی میکند.
شلوارجین و یکی از آن تیشرتهای رنگی را میپوشم، نگاههای مرد مهمان را دوست ندارم، نه آنکه معنای خاصی داشته باشد، اما…
آنها روی مبلهای راحتی گوشهی پذیرایی نشسته اند و یک سینمای خانگی بزرگ که به آن توجه نکرده بودم، روشن بود و تمام لامپهای سالن. زن با کمی اخم نگاهم کرد. آخرین چیزی که برایم میتواند مهم باشد، دلخوری یک زن است.
بهادر با یک سینی مخلفات و خوراکی میآیدو نگاه مرد مهمان هنوز عجیب است. بهجهنمی نثارش میکنم.
_ مهگل، با صاحبخونهت آشنا بشو، مهراد، و این خانم کمرنگ اروپایی هم آناهید، دوست ما و نامزد مهراد.
زن میخندد و بیشعوری زیر لب میگوید.
_ این خانم بداخلاق که میبینین، مهگل، دوست من… دقت کنین، دوستدخترم نهها.
در دورترین نقطهی مبل مینشینم. فکر میکنم چند دقیقه برای بیادب نبودن کافی است؛ مخصوصاً که او خانهاش را در اختیارم گذاشته و من نمیدانم چرا نگاه این مرد، شبیه افرادی است که بهدنبال یک خاطرهی قدیمی میگردند.
_ بابت آپارتمان ممنون آقامهراد… من بداخلاق نیستم بهاخان، فقط اهل معاشرت و صمیمیت نیستم.
بعد از تعارف میوه و شیرینی که در این مدت، متوجه شدم یخچال و کابینتهای او همیشه پر از خوراکی است، نزدیک من مینشیند، نیلی و ویلی هردو از شلوارم بالا میکشند تا روی پای من بنشینند و بهادر، ویلی را که رنگ طوق گردنش تیره و قهوهای است، بغل میکند.
_ خوبه بهادر گربه بغل میکنی، کاش پانی همچین سعادتی داشت. یهبار بدبختو بغل نکردی، اون که خودشو هلاک تو میکنه.
سعی میکنم توجهی به لحن پرناز و ادای آناهید نداشته باشم، بهنظر ادم بدی نمیآید، اما واقعاً چه کسی در نگاه اول، بهنظر بد میرسد؟
_ اولاً که اون سگه، ثانیاً اون به من نظر داره، اینو حاضرم قسم بخورم.
نمیتوانم از ایدهی نظرداشتن یک سگ روی بهادر بهخنده درنیایم و بهادر سیبی که آناهید بهطرفش پرت میکند را میگیرد.
_ دروغ نمیگم، مگه نه مهراد… آنا چکارش کردی، همش تو فکره.
نگاههای گاهوبیگاه مهراد را روی خودم حس میکنم و باید بگویم دیگر نمیشود آن را بیاهمیت تلقی کرد.
_ راستش تخصصی تو نظربازی ندارم. من یه آنا دیدم، دیگه موجودات ماده به چشمم نمیآد.
_ زهرمار، حتماً اون ماده سگ هولت به چشم من اومده، جمع کن، اینقدرم دوست منو با چشمات نخور… آنا رسیدگی کن.
بلند میشوم، این شوخیها و صمیمیتها و دروغهای فریبکارانه.
_ کجا گلی؟ چیزی شد؟
او نمیداند که این جمع تا چهحد برای من نفرتانگیز است. اینجا قرار است چه کسی به دیگری خیانت کند؟ بهادر به مهراد؟ آنا… گزینهها در ذهنم رژه میرود.
_ ببخشید خستهم من. برای توی جمعبودن، زیادی بیحوصلهم.
نگاه زن و مرد مبهوت است و نگاه من نفرتزده از هر رابطهی دوستی بیش از دونفر.
_ مهگلخانم، آنا دوست داشت با شما آشنا بشه که اومدیم، وگرنه قصد نداشتیم اذیتتون کنیم.
نگاهم به صورت ناراحت زن میافتد. هیچکدام از افراد این جمع گناهی در گذشته و خاطرات من ندارند، اما منهم دیگر طاقت رابطههای جدید را ندارم.
_ آقامهراد، شما منو اذیت نکردین. خانم ببخشید، من یکم رابطهی بدی با همجنسهای خودم دارم و شما کوچکترین تقصیری ندارین.
بلندشدن بهادر را میبینم، اگر میگفت مهمان دارد، حتی یک لحظه هم نمیماندم.
_ چته مهگل؟ چرا قرار نداری؟
مانتویم را برمیدارم و تن میکنم و بعد مقنعه، کولهام را بین راه میگیرد. خوب است که او من را توجیه نمیکند.
_ حرف بزن دختر… نمیذارم بری.
“نمیذارم بری”، اشک به چشمانم مینشاند. سالها از آخرینباری که گریستهام میگذرد، این آدمها، بهادر افخم، هیچکدام برای من خوب نیستند، حالم را بدتر میکنند.
_ میدونی هرکی بهم گفت نمیذارم بری، آخرش خودش ساکمو داد دستم و گفت، هِری… تو حال من رو بد میکنی، آدمای جدید و هرچی دوستیه و هرچی که اسمش خانوادهست… اون آدمایی که اونجا نشستن… میدونی الان برم خونه اولین کارم چیه؟ عق میزنم و همهتون رو بالا میآرم… دست از سر من بردار بها، من فقط یه تفالهم …
مسیر آپارتمان را نمیروم. دلم میخواهد تمام شهر را قدم بزنم، مثل آنروزها و شبها. باید از استاد عذرخواهی کنم و دیگر به آن ساختمان قدم نگذارم. حس میکنم چشمانم پر از شن شده، درد میکند و میسوزد، فقط برای آنکه گریستن را برایشان ممنوع کردهام و قلبم سنگین است و روحم پارهپاره.
وقتی کلید به در میاندازم، چیزی به صبح نمانده است. پاهایم تاول زده و تنم از سرمای بیرون سر شده، اما سبک نشدهام که سنگینتر از پیش، پا به درون میگذارم.
_ سلام.
او اینجاست؟ آنقدر له شده و خستهام که حتی نمیتوانم تعجب کنم. حال آنقدر او را میشناسم که میدانم برای او، خواستن، توانستن است و نه حتی ذرهای کمتر.
به اتاقخواب میروم. حتی حال تعویض لباس ندارم یا پهنکردن رختخوابی که بهادر برایم آورده، درست مثل آنکه در خانه دارد.
روی تخت میافتم و میان خواب و بیدار، حس میکنم او لباسهای بیرونم را درمیآورد.
_ یعنی حرفزدن، از اینهمه راهرفتن سختتره؟ کف پاهات تاول زده مهگل.
جان بهتن ندارم، اما مغزم هنوز قصد عالم بیخبری نمیکند، او هم سر ناسازگاری دارد.
بوی صابون و بعد حس خیسی کف پاهایم که خنک میشود، حس لذتبخش و خارج از توصیفی است.
_ پاهاتو داغون کردی گلی… الان که این حالت رو میبینم، فکر میکنم به اینکه اون مرتیکه رو باید همچین میزدم، با کاردک جمعش کنن.
غرغرهایش بیشتر شبیه یک آرامبخش، برای تن خسته و اعصاب متشنج من است. چه زمانی و چه کسی اینگونه برایم محبت خرج کرده؟ هیچکس و هیچزمانی… حتی زمانی هم صرف دوستداشتهشدن از جانب من نکردند. یکی جسمم حریصش کرده بود، دیگری بایدهایش و او… بهراستی او از جسمی که بهفنا داد و روحی که درید، چه میخواست؟
_ گلی، گریه میکنی؟ چکار کردن با تو دختر.
لحنش ترحم ندارد، مهربان است. تخت تکان میخورد و لحظهای بعد، تمام فضای اطراف، بوی تن اوست و گرمای دستان پهن و مردانهاش که نوازشم میکند. سر، صورت، کمر، دستهایم را و آخرینبار، مردی که اینگونه نوازشم میکرد، در پایان بکارتم را نیز با نوازشهایش برد و فقط صدای شهوتآلود مردی که مردانگیاش، میان مستی من شعله کشید و نگاههای خیسخوردهی من میان انعکاسهای آینه بود… نوازشهای بهادر افخم….
درد کف پاهایم باعث میشود با ناله از خواب بیدار شوم. اولین فکری که بهسراغم میآید، بهادر است، بوی او قویتر از هرچیزی به مشامم چسبیده، اما خبری از او نیست و لباسهایم… تنم است، برخلاف آنشب که…
_ بلندشو یهچیزی بخور. من کار دارم، میخوام برم بیرون.
سرحال نیست، با بهادر همیشه فرق دارد نگاهش…
حرفی نمیزنم. نباید دیشب او اینجا میبود، به او گفتم حالم را بد میکند.
سرحال نیست، با بهادر همیشه فرق دارد نگاهش …
حرفی نمیزنم. نباید دیشب او اینجا میبود، به او گفتم حالم را بد میکند، اما او بازهم آمد، کنارم ماند، پاهایم را شست و ضدعفونی کرد و میان سینهاش گریستم. من گذشته و سختیهایش را میان سینهی او بالا آوردم و این برای من یک رابطهی پیشبینینشده است. هرچه مربوط به بهادر است، از دست من خارج شده.
_ باید حرف بزنیم مهگل.
نسکافه را مزه میکنم و طعم تلخیاش از هر روز بیشتر است، از این جمله بیزارم.
_ مگه نگفتی کار داری باید بری؟
سعی میکنم همان مهگل بیتفاوت قبل بمانم؛ باید برنامهای برای این افسارگسیختگی بریزم.
روبهروی من مینشیند و شروع میکند به لقمهی کره و مربا درستکردن. من اینها را در خانه نداشتم و بربری تازه!
_ اون یخچال کوفتی رو اگه پر کنی یا بذاری پر کنم، به یهور دنیا نیست.
_ من مشکلی ندارم باهاش و تو هم خونهی خودت یخچال داری، پرِ پر.
یک لقمهی پروپیمان سمت من میگیرد، بربری تازه؟ این اطراف بربری نیست.
_ اینو از کجا خریدی؟ بربری!
_ بخورش، خیلی حرف میزنی، صبح با موتور رفتم خریدم.
موتور؟ وسوسهی طعم آن لقمه، مانع از لجبازی میشود.
_ خیلیوقته بربری نخوردم. یه خیری بود، نونوایی داشت. صبحهای جمعه برامون بربری تازه و خامه و مربا میآورد. اگه تنبیه نبودم، اون روز واقعاً روز من بود… سرش همیشه دعوا میشد و عموماً بعدش من بازم میرفتم تو تحریم؛ هر کوفتی که بهش علاقه داشتم.
هنوز آن انبار پر از تی و سطل را بهخاطر دارم و هنوز هم گاهی آن بوی نم و وایتکس در خواب به مشامم میرسد. اما هر چه بود، بازهم برای من نعمت محسوب میشد.
_ فاضلقصاب ناپدریت بود؟
لقمه در دهانم میماند، حتی شنیدن نام او هم برایم کراهت دارد. دانستن یا ندانستن او برایم اهمیت ندارد، او زندگیاش را از من مخفی نکرد.
_ فاضلجلاد…لقبش اینه. اون هیچیِ من نبوده و نیست. دلت برای من نسوزه و فکر نکن بیچاره مهگل چی کشیده، چون حالمو بههم میزنه… خب؟
نگاهش را به لیوان چای میدوزد.
_ تو پرورشگاه خیلی اذیت شدی؟
لقمهام تمام میشود و شیرینی مربا و طعم لذیذ کره، از تلخی سؤالهای او کم میکند، لقمهای دیگر برایم میگیرد.
_ من دست دارم خودم لقمه درست کنم بها. صبحانهتو بخور. برای من سیس رمانتیک نگیر.
فقط میخواهم کمی از بحث دربارهی من فاصله بگیرد و لبخند میزند.
_ رمانتیک کدومه؟ اینا رو تو حلق تو نکنم، نون بیات میشه. این مخلفاتم که من نباشم، عمراً بخوری. پس فکر نکن دلم سوخته.
_ مگه نمیخواستی بری… همچین بااخم و جدی گفتی، فکر کردم الان باید رسیده باشی.
نگاهی با تأنی میاندازد، جدی است.
_ از اینکه دیدم اونجور تنو لباساتو نگاه میکنی؛ انگار دیشب کاری باهات کردم، حالم بد شد.
نگاهم را نمیگیرم، او فکرم را فهمیده بود.
_ آخرینبار تو موقعیت مشابه، وقتی بیدار شدم، لخت بودم و یک زن… تو از من هیچی نمیدونی و من از تو، شناختم درحد بقیهی تخمدارانه.
سعی میکند نخندد، از جا بلند میشود و یک لقمهی دیگر کنار لیوانم میگذارد و دستش که روی موهایم مینشیند، تمام تنم سِر میشود. موهایم را بههم میریزد.
_ یعنی این اصطلاحات نبود، تلخترین آدم بودی… ولی بازم خاطرت خواستنیه گلی.
نمیدانم چه باید بگویم. اصلاً چه واکنشی نشان دهم و قبل از هر تصمیمی، او رفته است و من ماندهام و بوی او که هنوز هم چسبیده به شب گذشتهام.
……
آنمرد مثل چندروز گذشته، آنسوی خیابان، تکیه بر موتورش داده است، با آن هیکل ورزیده و ریش، چهرهای خشن دارد. به بهادر افخم چنین افرادی میآید. متوجه میشود که او را دیدهام، فقط سری تکان میدهد. حضورش برایم مهم نیست، شاید اگر او نبود وضعیت دیروز بدتر از آن میشد که پیش آمد. محمد بیفکرترین و غیرمنطقیترین فردی است که دیدهام. او سالها با افکار خود زندگی کرده و بدبختانه، مرکز آن را مهگل، دختر نامادریاش قرار داد، محوری که خودش لنگ میزند و به سنگی دیگر، نیازی ندارد.
راهپلهی قدیمی و پررفتوآمد را طی میکنم، میان ماندن و رفتن گرفتار شدهام. محمد و زنش دست از سر من برنخواهند داشت، یکی از فکر عشق قدیمی، دیگری برای از بینبردن حریف خیالی. چندنفری که سلام میدهند، از شاگردان کلاسهایم هستند که شاید جز چهره، هیچچیز دیگری از آنها در ذهن ندارم.
شاید بهتر بود در دفتر بهادر میماندم و دستیارش میشدم، حداقل مجبور به دیدن آدمها نمیشدم و اعتراف میکنم بودن کنار افخم، هزار برابر دلنشینتر از حضور در جمع است.
_ خانم ساریخانی، ببخشید.
منشی مرکز، خانم میانسال و مهربانی است که از روز اول، باتوجه به آشنایی من و استاد، بیشترین میزان احترام و مراقبت را از خود نشان داد.
_ بله خانم صالحی.
قبل از آنکه حرفی بزند، دستی روی شانهام مینشیند و بوی عطری که میگوید محمد اینجاست.
_ این آقا از صبح اینجان ولی گوشی نداشتین تماس بگیریم.
_ مهگل، بیا حرف بزنیم.
او دیگر آن پسرک ریزه و لاغر قدیم نیست، محمد و عشق احمقانهاش و مصطفی با …
_ دیروز جوابت رو دادم. اینجا محل کار منه، شعور داشته باشو برو.
بازویم میان انگشتانش، خودخواهانه اسیر میشود، جلوی چشم کارورزها و شاگردانم. یقین میکنم باید از این مکان بروم.
_ خانم صالحی، کلاس منو کنسل میکنین؟ با استاد خودم صحبت میکنم.
بازویم را بهضرب از دستش میکشم، آن چشمهای میشیرنگ و گستاخ، بدون هیچ پشیمانی، به من دوخته شده. از گوشهی چشم، حضور اصلان را میبینم که روی صندلی مینشیند و کمی دلگرم میشوم. حتی اگر بهترین در دفاع شخصی هم باشی، باز حضور کسی که میدانی تو را حمایت میکند، قدرت مضاعف است.
بهسمت او برمیگردم. از بوی عطرش، از نگاه همیشهطلبکارش و از این اختلاف قدی که دارد متنفرم. از محمد متنفرم، از این مرد شیکپوش و پوسیدهمغز، از پسر فاضلجلاد، از این مرد مشمئز میشوم.
_ گمشو بیرون محمد، به من دست نزن… پشیمون میشی، شر درست نکن اینجا.
نیشخند میزند و نفرتانگیزتر میشود. از لمسهای او تهوع میگیرم، بازهم دستش آویزان بازویم میشود؛ با آن ساعت رولکس قیمتی که زمانی شاید نمیتوانست در خواب ببیند و نامش را تلفظ کند.
_ پسرجون، مهگلخانم گفت بهش دست نزن. بیا دست منو بگیر، همزورم هستیم، باهم راحتترحرف میزنیم…
…..
اصلان است که مچ او را آنقدر محکم میفشارد که انگشتانش سفید میشود و طرح درد، در چهرهی محمد مینشیند.
_ دستمو ول کن نرهخر! بهتو چه؟ نکنه توام باهاشی؟ این پتیاره با همه میخوابه. انگار ول شدی…
سیلی محکمی که اصلان به او میزند، میان بهت حاضرین او را نقش زمین میکند. کسی میگوید به پلیس زنگ بزنید، اما قبل از آن، این یقهی محمد است در دست اصلان که با زور او را روی زمین میکشد و کتوشلوار میلیونیاش خاکآلود میشود. مثل یک کیسهآرد، روی زمین میغلتاند.
_ مرتیکهی دیوث، بیا بریم تا نشونت بدم با کی داری حرف میزنی… مزاحم ناموس آقا میشی… فکر کردی منم آقابهادرم ساکت بمونم… مرتیکهی جُلمبُر، دهنتو صاف میکنم…
صدای زمخت و مردانهاش کمکم دور میشود و من شوکزده، کولهبهدوش، فقط نظاره میکنم.
_ با من بیا گلی.
در میان هیاهوی مرکز، این دست اوست که من یخزده را با خود همراه میکند. او از کجا آمد؟! حتماً اصلان به او گفته است، گاهی بودن بهادر خوب است، گلی گفتنش خوب است و آن ساعت رولکس به دست او میآید… به محمد نمیآید، به “او” هم نمیآمد.
در برابر نگاههای پر از حرف حاضرین، از آنجا میرویم، قطعاً اینجا دیگر بازنمیگردم و بازهم لعنت به تمام آدمهای گذشته.
به خودم که میآیم، داخل ماشین او نشستهام؛ شاهد کتکخوردن محمد، اما بهجای اصلان، این بهادر است که میزند. او ارزش درگیری ندارد؛ این را من میدانم، اما از دیدن آشولاششدنش، ذرهای هم ناراحت نیستم، این او بود که…
صدای آژیر ماشین پلیس و جمعیتی که هیچکدام وارد دعوا نمیشوند… مثل همانوقتی که فاضلقصاب من را میزد و کسی کمکی نمیکرد. حال عزیزدردانهاش کتک میخورد و کسی به فریادش نمیرسد.
……….
_ خانم شما تعریف کن.
بهادر دستبند بهدست و محمد با سر و صورتی لهشده و فرامرز که معلوم است کلافه شده.
میان همهمهی بیرون از اتاق، بالاخره من را هم به داخل میآورند.
_ مهگل… آبجی، بگو به جنابسروان…
_شما ساکت باشین. این آقا میگن مزاحم نامزدشون شدین، شما میگی برادرشی… خانم اصل قضیه چیه؟ این آقا از آقای افخم شاکین. شما شکایتی دارین…
…….
گذشته
_ بهخدا من کاری نکردم. نزن فاضلخان، محمد بود… اون صدام کرد… نزن، مردم… مصطفی تو بگو…
بیخود نبود به او لقب جلاد میدادند، اگر کمربندش دردناک بود، درد و زخم حاصل از آن سگک بزرگ و فلزی، جان از تن بهدر میبرد و نالههای مهگل نهساله را کسی نشنید و محمد با وقاحت تمام، همهچیز را به گردن من انداخت.
…….
حال
_ به من نگو آبجی، مرتیکهی منحرف. هیچ برادری به خواهرش دستدرازی نمیکنه… هیچ برادری، آشغال…
محمد چشم میدزدد. هر کسی نداند، او خوب بهیاد دارد با من چه کرد. نگاه خشمگین بهادر و برق نگاه فرامرز.
_ من درجهتون رو نمیدونم ولی از این آقا شکایت دارم. اون، پسر شوهر مادرمه، نه برادر من… و بهادر… درست میگه، ما نامزدیم و دیروز هم به این آقا گفت نزدیک من نشن .
محمد بهسمت من هجوم میآورد و قبل از آنکه به من برسد، فرامرز رودرروی او ایستاده و سرباز یقهی او را میگیرد و فریادهای اوست که میآید.
_ دخترهی هرزهی کثافت، تو گه خوردی با این حرومزاده نامزد کردی… بمیری و بمونی، مال منی مهگل. بهخاطر تو به زندگیم گه کشیدم؛ شب و روزم با کسی میگذره که هرروزش جهنمه…
برایم حرفهایش، حتی آن اشکهای مسخرهاش مهم نیست. روبهرویش میایستم، یکنفر بهادر را نگاه داشته است. نمیدانم او چرا اینقدر حرص میخورد، مگر چه نسبتی با من دارد؟ یا چه حسی؟
_ مگه نمیگی من هرزهم؟ تو چرا خودتو برای داشتن من داری پاره میکنی، پسر فاضلجلاد؟ زندگی تو به من چه؟ من گفتم برو با معشوقهی نامزد گوربهگورشدهی من باش؟ نوش جونت… راستی، فاضل خبر داره افتادی دنبال من؟
_ خب آقا، حرفاتون نشون میده چهقدر صداقت داشتین تو اظهاراتتون… خانم، شما میتونین شکایت کنید…
…..
شب که به آپارتمان او میرسیم. بهادر بیشتر شبیه یک حیوان وحشی است که فقط میخواهد بدرد. حتی عصبانیت فرامرز هم در برابرش کم آورد و برای اولینبار، روی بدخلق او را میبینم.
_ چرا شکایت نکردی، ها؟ امشب تو یه بازداشتگاه بودیم، تا فردا حالیش میکردم بهادر کیه… اونجا که باید کوتاه بیای، منو قورت میدی؛ اینجا که باید میزدی دندوناش خورد بشه، خونسرد وایسادی جواب میدی؟ چرا یکی از اون مشتهات، حوالهی اون دهن نکردی؟ خودم پای همهچیش میموندم…
_ دهنتو ببند بهادر، انتظار داشتی تو کلانتری یارو رو بزنه؟ البته با منطق کوچه بازاری تو، چه سؤالیه… مهگلجان دخترم، به بهادر گوش نده، کارت درست بود.
خندهام میگیرد از حرفهای بهادر. او برخلاف مردهای دیگر، از من انتظار کتککاری دارد که البته با آنچه از من دیده، کاملاً طبیعی است.
_ درست بود؟ مرتیکه هرچی از دهن مثل توالتش در اومد بارش کرد… خودم اینبار گردنتو خورد میکنم نزنی نکشیش، هر مردی که زر زد، چه اون داداش مادر ب… استغفرالله… میزنی گلی، فهمیدی؟ میزنی مثل خر عرعر کنن…
خوشحالم که فرمان دست فرامرز است نه بهادر که نمیدانم دقیقاً کجای ماجراست. امروز خواهناخواه از محمد شکایت میکردم، اما نه اینگونه با جاروجنجال که حتی مهراد و وکیلش هم به کلانتری آمدند. گویا اصلان به آنها خبر داده بود.
_ نکنه نامزدی رو جدی گرفتی بها؟! اینقدر حرص نخور، تو حتی یکدرصد از چیزایی که من از اینا دیدمو ندیدی… فکر کردی چی؟
برمیگردد سمت من. صورتش از عصبانیت رنگ عوض کرده و چشمانش قرمز است.
_ مهگل، حاضرجوابی نکن وقتنشناس… بهت گفتم بمون پیش خودم جای اون کلفتخان؛ گوش نکردی، پا کردی تو یه کفش که برم. خب، رفتی دورات رو زدی؟ برگرد جای اولت… اصلاً نمیخوای؟ ماها حداقل هزارتا آدم میشناسیم که حسابداری مثل تو رو، رو هوا میبرن…
میخواهم جوابش را بدهم که از دیدن خونی که از بینیاش سرازیر میشود میترسم.
_ بها، خون… خون…
متوجه که میشود، از بستهی دستمالی که فرامرز میدهد، چند برگه برمیدارد.
_ نترس، فشارم رفته بالا… بند میآد.
نگاه فرامرز و لبخندش را در آینه میبینم و توجهی نمیکنم، میدانم دفعهی دیگری که بهادر محمد را ببیند حتماً… من زندگی او را بههم میزنم.
من زندگی او را بههم میزنم و اینمدت فهمیدهام بهادر افخم با تمام قلدربازی و رفتارهای خاصش، مرد خوبی است. او هیچ شباهتی به مردی که یک روز دیوانهوار پیاش بودم ندارد، مطلقاً هیچ شباهتی.
دستمال پر از خون میشود و فرامرز فقط نگاه میکند.
_ هرچی خون داشتی رفت.
_ نترس دخترم. شاید یکم بیحال بشه، کم هوار بزنه. شده گاو نر، میخواد هر نری رو دید، با شاخ بزنه.
میخندد و در پارکینگ توقف میکند.
_ گاو نر اون پسرته. من برم قرصمو بخورم. بیا بالا گلی، گربههات تنهان.
میان اینهمه قشقرق، آن دوتا را فراموش کردهام و دیشب هم…
درد پاهایم بیشتر شده و واقعاً خستهتر و ناتوانتر از آنم که به آپارتمان خودم بروم. او سوار آسانسور میشود.
_ مهگل، از اینکه زرنگ بودی و حواست به بهادر بود واقعاً ممنون… ما مردا پای احساس بیاد وسط، مغزمون از کار میفته… به زور و هوار و دادش نگاه نکن…
میخندم و یاد دیالوگ کارتونی میافتم که نامش یادم نیست.
_ بله، میدونم. پشت اون ستارهی حلبی، قلبی از طلا داره… فقط ربطش رو با خودم نمیفهمم… آقافرامرز، من خودم میدونم برای زندگی اون مفید نیستم، حتی بهعنوان دوست؛ ولی اینروزا هرجا سر میگردونم و هرساعت از شبانهروز، بهادر هست و این چیزی نیست که برای کسی مثل من خوشایند باشه… اینهمه دختر…
نگاهش جدی و مستقیم است، بدون هیچ لبخندی ، موشکافانه.
_ آره دختر زیاد هست که بهش راه بدن. از خداشونه… یادته اون روز چی گفتم؟ مهم نیست چندتا دختر دوروبرش هست، مهم اینه برای اون که تو رو انتخاب کرده و بهادر سالهاست یاد گرفته اونچه میخواد رو، با انواع روشها بهدست بیاره.
_ این وسط، بهنظرتون من نظری ندارم؟
لبخند میزند و از آینه نگاه میکند.
_ خودتو نگاه کن مهگل، تو همون دختر چند ماه پیش هستی که وارد اتاق بهادر شد؟ سرد و بیاحساس؟ بیتفاوت؟ تو میخندی راحتتر، با اون میگردی، انگار رنگ گرفته دنیات… چرا نباید خودخواه باشی؟ خودخواه باش دخترم… مردم اینجوری زندگی میکنن. بذار مردی مثل اون، رسمی یا غیررسمی، اطرافت باشه… اینجا مدینهی فاضله نیست، اینجا ایرانه.
_ معلوم هست چکار میکنین اینجا؟ تو چرا هنوز نشستی.
خون دماغش بند آمده اما رنگپریده بهنظر میآید و هنوز هم عصبی است.
_ من دارم میرم. یه گپ خودمونی بود، ترش نکن… بهادر، دیشب با اون داداشت چکار کردی؟ از صبح همهش یا رفته دفتر یا زنگ زده به من.
پیاده که میشوم، تازه متوجه درد عضلاتم میگردم. بهادر انگشت وسطش را نشان میدهد.
_ اینسری اومد، اینو بهش از طرف من بده. بگو بهادر گفت اون آشغالای بابات، بیخ ریشتون. بهادر نیستم کسی اون حجرهها رو بخره؛ آخرم دنبال خودمین.
آسانسور پایین است و من سوار میشوم و بلافاصله او، حتی بوی تنش هم حس عصبانیت و عصبیبودن را میدهد، یک بوی تیز و ناخوشایند.
_ عوض اومدن پایین، یه دوش میگرفتی، بوی خامی و عرق میدی.
حتی نگاهم نمیکند. آسانسور میایستد و یک مرد داخل میشود. با بهادر احوالپرسی کرده و زیرچشمی، نگاهی به من میکند، میدانم هیچ چیز من به این لوکسنشین نمیخورد. در دل “بهدرکی” میگویم. دست بهادر دور شانهام میآید و نگاه مرد متعجب میشود.
دست بهادر دور شانهام میآید و نگاه مرد متعجب میشود.
_ بهسلامتی آقای افخم دارین ازدواج میکنین؟
بهادر فقط نگاهش میکند و او سر به زیر میاندازد. او وقتی ناراحت است، واقعاً شبیه یک گاو نر وحشی میشود، همانقدر بیشعور.
از افکارم لبخند به لب میآورم. اگر فکرم را بفهمد، حتماً گاوبودن را نشانم میدهد.
استقبال گرم گربهها، من را سرحال میآورد و باعث غرزدن زیرلبی بهادر میشود که نمیشنوم چیست؛ اما هرچه هست، از اینکه آنها را نوازش میکنم و رابطهمان، خوشش نیامده. او مرد حسود و انحصارطلبی است و این برای من فقط میتواند خندهدار باشد.
_ خودت باش بهادر افخم، خود واقعی، زیرلبی غر نزن.
گربهها را به صورتم میچسبانم. حس نرمی و لطافت میدهند، هرچند از چنگ آنها درامانبودن، کار شاقی است. با بالاتنهی برهنه از اتاق بیرون میآید، بهعنوان یک مرد که بهنظر اهل ورزش نیست، هیکلش عالی است.
_ چیه از در میرسی، اخلاق ترشت برای آدمیزاده، خوشوبشت با حیوونا!
نزدیکش میروم، واقعاً بدخلق است. گونهاش از دیروز کمی رنگپریدهتر شده، اما امروز خوب تلافی کرد. گربهها را بهسمتش میاندازم، مجبور میشود قبل از چنگخوردن آنها را بگیرد.
_ بیا توام یکم خوشوبش کن… تو خریدیشون، غر زیرلب نداره… اعصاب گهمرغیتو هم سر من خالی نکن بهاخان.
گربهها را زمین میگذارد و قبلاز آنکه بتوانم از دسترسش دور شوم، بازویم را بهچنگ میگیرد. حال رودرروی من است.
_ اینقدر بدزبون نباش، اونم وقتی میدونی خلقم سگیه. گلی… میرم حمومو میآم، برام تعریف میکنی بین تو و محمد چی شده.
بازویم را از دستش بیرون میکشم. او زیادی دور برداشته و به خصوصیترین مسائل زندگیام نزدیک شده است.
_ برای من دور برندار بهادر افخم. من هنوزم همون مهگلم؛ هیچچیزی تغییر نکرده که تو بخوای مسائل خصوصی منو بدونی…
دستش اینبار بازویم را نمیگیرد، بلکه پس سرم را مهار میکند و لبهایش به گوشهی لبم مینشیند. با کمی تعلل، جدا میشود.
_ حالا یکم تغییر کرد.
لبش به لبخندی شیطنتبار باز میشود. نمیدانم چه قصدی از اینکار دارد عصبانیکردن من؟ کمی عقب میروم تا از او فاصله بگیرم. حس خاصی ندارم اما این را پیشبینی نمیکردم، نه بوسهای کامل و نه عاشقانه، فقط میخواهد قدرتش را بهرخ بکشد؟
_ آره، حالا تغییر کرد جناب افخم. تو دیگه حق نداری دوروبر من باشی. اینو جدی میگم، به من نزدیکم نمیشی.
میخندد و بهسمت اتاقش میرود.
_ ترش نکن گلی، تو منو عصبانی کردی، منم تو رو… من به حریم تو تجاوز کردم، کاری که تو با اعصاب من میکنی… سخت نگیر. فقط یه بوس کنجلب بود، اما چسبید.
بهسمتش شیرجه میروم تا نشانش بدهم چسبیدن یعنی چه که در را پشتسرش میبندد و صدای خندهاش میآید.
_ این درو باز کن بهادر تا بهت حالی کنم، مرتیکهی عوضی. یه تجاوزی نشونت بدم… باز کن…
در باضرب باز میشود و مشت من روی هوا میماند که باعث میشود سکندری بخورم و او همچنان بالبخند، مانع از افتادنم میشود.
_ بیا، اینم در. شصتت نره تو چشمت، بزنبهادر.
نمیدانم بخندم یا عصبانی باشم. او استاد حرصدادن است.
_ خفه شو تا خفهت نکردم بها. بهت رو دادم… نخند عوضی.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید لطفا ساعت 6 شد
میشه بیشتر پارت بگذارید؟ حداقل زمان بندی اش رو درست کنید لطفا
اهان سکته کردم گفتم نمیزارید😞
وااای پس پارت جدید کووووش؟😨😨😨😨
دیر گذاشته میشه
میشه حدودی بگید کی میزارید که من هی نیام چک کنم
مثلا کی؟
لطفا همین ساعت بگذارید نگذارید واسه اخر شب ها
امروزم پارت داریم دیگع؟
وااااااییی عالیه واقعا دوست دارم ادامشا بخونم فقط خداکنه مثل بقیه رمانا نباشه که اوایل هرشب پارت میزارن بعد میشه هفته ای یه بار .نویسنده جون دست مریزاد همینطور ادامه بده قلمت را دوست دارم🌹🌹🌹
سلام مجدد یه خوبی هم داره که مث زحماتی دیگه ما رو یه هفته نمی ذاره سرکار بعد یه صفحه بذاره ک باز تا هفته بعد فراموش میکنیم خخ
پارت جدید و کی میزارید؟؟؟؟..
🙄🙄🙄🙄
ادمین مرسی از پاسخگویی😑😑😑
ممنون که همچین رمانی رو گذاشتید
بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم
اگر پارت گذاری هر روز باشه و همین قدر طولانی بهترین رمانیه که تا حالا خوندم
خیلی قشنگ بود
سلام واقعا رمان عالیه ممنون از نویسنده علاوه بر رمانای استاد دانشجویی خسته شدم از دخترهایی ک پسرها هزار بار بهشون خیانت کردن بازم موندن مثل خانزاده خخخ .. عالی دمت گرم بااین رمان باحال
نوسینده به خدا عاشقتم .دمت گرم .خیلی رمان خوبیه .
بهترین رمانیه ک تاحالا خوندم .فقط لحظه شماری میکنم تاکی پارت بعدی را بذارین .مننننووووووونننننننننننن.
به نظرم خیلی رمان قشنگ و متفاوتیه 🙂
حداقل استاد و دانشجو نیست:||||||:
عاااااالی بود
آره والا خسته شدم از هرچی استاد دانشجوویی
واقعا رمان بی نظیریه🥰🥰🥰