تابهحال با چنین شرایطی مواجه نشدهام، دلم میخواهد تمام تنش را زیر مشت و لگد بگیرم تا خنده از روی لبهایش برود، اما واقعاً حریف او نمیشوم.
_ حرص نخور. مقصر خودتی که اون روی آدمو سگی میکنی با کلفت بارکردنت.
بهسمت حمام میرود، اما همچنان ریز میخندد.
_ من میرم خونهی خودم. گربهها رو بعداً بیار.
قبلاز آنکه در را ببندد میگوید.
_ بذار بیام بیرون، بعد شام میبرمتون.
در قفل است. پس آنهمه خونسردی در برابر رفتن من علت داشت، بهدنبال کلید در جیب کتش میگردم.
_ پاره کردی جیبشو؛ کلیدا اونجا نیست .
با حوله گوشش را خشک میکند و فقط یک شلوارک کوتاه پوشیده، او امشب شبیه همیشه نیست.
_ فکر نمیکنی زیادی سکسی میگردی بها؟!
میخندد. نه به آن عصبانیت، نه به این خندهها، به در وردی تکیه میدهم.
_ میخوام بپسندی… اخلاقمو که دیدی، اینم هیکلم… از اولم که میدونستی ازت خوشم میآد.
نمیترسم، هیجانزده هم نمیشوم، درحقیقت آنچه در ذهنم میگذرد، حرف فرامرز است، خودخواه بودن.
با ازبینبردن روزگار و جوانیام در این سالها، از چهکسی جز مهگل انتقام گرفتهام؟ چهکسی این سالها دستم را گرفت؟ او درست میگوید، چرا نباید خودخواهانه فکر کنم؟ او همهچیز دارد. مسعود هم داشت، اما بهادر کجا و او کجا؟ من دیگر آن دخترک احمق و عاشق نیستم و قطعاً بهادر هم بهدنبال عشق و عاشقی نیست.
_ خب… تهش؟
دیگر نمیخندد، جدی است و متعجب.
_ با من باش… رسمی.
حال این منم که میخندم، مطمئناً منظور او ازدواج نیست، شاید هم هست!
_ رسمی؟ مگه ما چندوقته همدیگه رو میشناسیم؟ بچه که نیستی.
نزدیکتر میآید. فقط یکقدم فاصله دارد، بوی صابون و شامپو میدهد.
_ بچه؟ نه، مسلماً کارایی که میتونم باهات انجام بدم رو، بچهها نمیتونن… اونقدر شناختمت که میگم رسمی با من باش.
از کنارش رد میشوم، واقعاً مردها افکار کودکانهای دارند، فقط کافی است دلشان بلغزد.
_ بیخیال بها… تو پرفکتی، پولداری، خوش تیپی و همهی نکات یه دوستپسر خوب و ایدئال رو داری؛ هرچند تو سلیقهی من نیستی، زیادی درشتی و… نمیدونم… نیستی دیگه. منم آدم این چیزا نیستم. گیرای تو و حضور همیشگیتو بعد، جریانات بعدش.
گربهها را که مشغول بازیکردن هستند میگیرم تا داخل باکس بگذارم.
_ سلیقهی تو کیه؟
سلیقهی من؟ مسعود سلیقهی من بود، چه سلیقهی گندی!
نگاهش میکنم. مسعود از او کمی کوتاهتر بود و لاغرتر، اما از آن پسرهای باشگاهرفته بود با هورمونهای بدنسازی. موهایش همیشه طبق آخرین مدل روز، همیشه جملات عاشقانه بارم میکرد؛ “مهگل، عشقم” از دهانش نمیافتاد…
_ من سلیقهی گهی دارم، خوشحال باش تو اون سلیقه نیستی، بهادر افخم… حداقل میدونم… ولش کن، مهم نیست.
لوازم گربهها را کنار در میگذارم برای رفتن.
_ اگر سلیقهت بودم، پیشنهادمو قبول میکردی؟ مسئولیت و هرکوفتی که باشه؟
نگاهش غمگین است و صدایش گرفته، اصولاً او باید از یک رابطهی بیدردسر خوشحال باشد، چرا نیست؟
نگاهش غمگین است و صدایش گرفته، اصولاً او باید از یک رابطهی بیدردسر خوشحال باشد، چرا نیست؟
_ اگه الان کسی طبق تمام اون فاکتورهای من، جای تو بود، مطمئناً فقط یه فاک حوالهش میکردم… الانم نه که بهخاطر تو باشه، نمیخوام آویزونت بشم یا مختو بزنم. اگه قبول میکردم… شاید فقط چون از تنهایی کسل شدم و میخوام مثل بقیه خودخواه باشم، یهفرصت بعد از اینهمه سال به خودم بدم. اما خیلی همدیگه رو نمیشناسیم… فعلاً در همینحد خوبه… تو آزاد، من آزاد.
بهسمت اتاقش میرود، صدای گربهها در آمده، از باکس بدشان میآید.
_ حاضر بشم ببرمت.
تمام مسیر در سکوت میگذرد و این از بهادر بعید است، فقط صدای گربهها میآید. پیاده میشوم و باکس را از صندلی عقب برمیدارم و او همچنان نشسته. شانهای بالا میاندازم؛ دیگر نمیخواهم نگران افکار هیچ مردی در زندگیام باشم.
گربهها را در آسانسور میگذارم و میروم تا باقی وسایلشان را هم بردارم و او همچنان در فکر است.
_ ممنون… بهخاطر همهچیز.
سکوت و رفتارش را به حساب مخالفتش میگذارم. دو حس در وجودم در جریان است، یکی غمگین از احتمال این پایان و دیگری خوشحال از اینکه هنوز هیچچیز تغییر نکرده… نه آنقدر اساسی که نتوانم ترمیم شوم.
***
بهادر
_ مهگل کجاست بهادر؟ چرا نیاوردیش؟
مهمانی دورهمی ماهانه است که اینبار قرعه بهنام من افتاد؛ بعد از دوماه که در هیچکدام از مهمانیها شرکت نکردهام. قبلاً فرانک یا دوستدخترهای دیگرم و یا شرکت خدماتی، ترتیب این مهمانی سی یا چهلنفره را میدادند. یک مهمانی برای شرکا و دوستان و هرکسی که میشود از آنها پولی درآورد یا سرمایه جذب کرد. بیشتر این مهمانیها، شبکههای پولسازی است تا تفریحی.
_ یکهفتهست ندیدمش.
مهراد لیوان چای را که برایش ریختهام میگیرد. هنوز هیچکدام از مهمانها نیامدهاند. آنا مشغول دستوردادن برای چیدن میزها و ترتیب مشروبها و نوشیدنیهای غیرالکلی است. مانند همیشه زیبا و با آن لباس سرخ آتشین، چشمها را خیره میکند، این لباس به مهگل هم میآمد؟
فکر میکردم دوری از او اوضاع را آرامتر میکند، اما بدتر شدهام. قبلاً فکر میکردم او شاید یک چالش است و بعدتر فکر کردم او شریک خوبی برای زندگی است، اما او…
_ چرا اونوقت؟ بههم زدین؟
به کانتر تکیه میدهد. ریزبینانه خیره به من است.
_ چیزی شروع نشده بود که تموم بشه… من ازش خواستم دوستدخترم بشه، اون رد کرد… فکر کن.
نیشخند میزند.
_ پس به آقا برخورده… حالا هیچی شروع نشده، بعد چندهفته درخواست کردی… شروع میشد چکار میکردی؟
_ حوصله ندارم. کم به پروپای من بپیچ سر جدت.
_ گمشو، مهگل خونت پایین اومده، قاطی کردی… حالا جدی رد کرد؟
کمی از چای با شیرینیهای روی کانتر میخورد.
_ گفت مسئولیت نمیخواد و من تو سلیقهش نیستم. فقط میتونه همون دوست باشه، آزاد، نه دوستدختر رسمی.
_ کی میخواد دوستدخترت بشه بهادر؟
آنا بیمقدمه وارد شده، میپرسد.
_ مهگل گفته دوستدختر رسمیت نمیشم. بخوای، فقط دوستت میمونم.
میخندد و صدای تعجب آنا در آن گم میشود.
_ شِت… تو ازش درخواست رابطهی رسمی کردی؟ خداییش اون گوشتتلخ چی داره؟
گوشتتلخ؟ برای بقیه… اما برای بهادر افخم… فقط من فهمیدم او چگونه تغییر کرد.
_ همون گوشتتلخیش دل اینو برده، کجایی آنا؟ بهادرو نمیشناسی؟
حوصلهی توضیحدادن و مسخرهبازی آنها را ندارم.
_ همون گوشتتلخیش دل اینو برده… کجایی آنا؟ بهادرو نمیشناسی؟
حوصلهی توضیحدادن و مسخرهبازی آنها را ندارم.
_ جفتتون خفه شید، حوصله ندارم.
مهراد ریز میخندد و یک شیرینی بهطرفم پرت میکند که میگیرم، اما تمایلی به خوردن هیچچیز ندارم. اصلان خبر داد که مهگل، محل کارش را از دیروز عوض کرده است. نمیتوانم از او بیخبر باشم، آنهم بعد از آن اتفاق.
_ میخوای منو آنا بریم بیاریمش؟
او تازه به خانه برگشته، حتماً خسته است. لعنت به این حسی که دارم.
_ نه، حتماً خستهست، از کار برگشته.
صدای سوت مهراد که دست دور کمر آنا انداخته اذیتم میکند.
_ داداش ما رو ببین… پس فقط رخ طرفو از نزدیک ندیدی، وگرنه از ریز برنامههاش خبر داری… گفتم از «بهادراختاپوس» بعیده.
شیرینی را پرت میکنم و وسط پیشانیاش مینشیند. مدتها بود کسی این لقب را تکرار نکرده بود. همه معتقد بودند مثل هشتپا روی شکار، حالا هرچیزی باشد، آوار میشوم و یا میان مرکبها پنهان.
_ خفه شو مهراد… اختاپوس اون داداش چلغوزته… کم به پروپام بپیچ… آنا دهن اینو جمع کن، اعصاب ندارم.
….
همه آمدهاند. حتی بیشتر از حد دعوتشدهها با همراهانشان… و اینمیان، من بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم. شاید بهتر بود پیشنهاد مهگل را قبول میکردم، همین هم از او بعید بود.
_ بهادر، حواست کجاست؟ فهمیدی دانایی چی گفت؟
نگاهم خیرهی مهرادی است که از سرشب، یکلحظه هم تنهایم نگذاشت که نکند با حواس پرت، حرفی بزنم. او یک رفیق تمامعیار است، اما فکر نکنم حتی هزار مهگل هم جلوی پولاندوزی من را بگیرند.
_ آره، گفت ورثه چوب حراج زدن به مالشون. اگه شریک میشی بخریم، چون املاک آقامو بخرم، کم میآرم برای همهش.
سری تکان میدهد، دانایی همیشه این موارد را اول به دستبهنقدها میگوید و آنها که جیبش را خوب پر کنند و من و مهراد همیشه سرکیسهی شلی داریم.
_ باشه، من و آنا شریک میشیم… ملک آس منطقهست.
اشارهای به چندتا دختر که نزدیک به کانتر که شبیه بار درست شده ایستادهاند، میکند.
_ بیخیال مهگل شو. از اول مهمونی، اون موشرابیه داره نخ میده بهت. مال بدی نیست.
چشمغرهای میروم، اما او به دختر اشاره میکند.
_ سلام، اسم من “فرنازه”. شما هم باید آقای افخم باشید.
دختر بانمکی است. نه خیلی آرایش کرده، نه خیلی ساده، ترکیب صورتش ملیح است. بهنظر بیشتر از بیستوشش سال ندارد، بهرسم ادب، برای دستدادن پیشقدم میشوم.
_ درست گفتین، خوش اومدین. از خودتون پذیرایی کنین.
یکساعت بعدی، خودم را مشغول تظاهر به گوشدادن حرفهای بیسروته او و چندنفر دیگر میکنم.
یکساعت بعدی را مشغول تظاهر به گوشدادن حرفهای بیسروته او و چندنفر دیگر میکنم. رسم مهماننوازی میگوید آرام باشم و اگر این مهمانی من نبود، حتماً برای ترک آن بعد از رسیدن به مقصود، لحظهای هم تردید نمیکردم.
دست دختر به دور بازویم میپیچد. لوند است، با بویی تحریککننده که معلوم است عمداً از عطری خاص استفاده کرده و من در تمام مدت فکر میکنم، چرا من نباید طبق سلیقهی مهگل باشم؟
_ ببخشید آقا، یه خانوم اومدن دم در…
نگاهم میخکوب مهگل میشود که چیزی در آغوش دارد و با سرووضعی آشفته، نگاهش به دنبال من است و پیدایم میکند، چشمش به دست دور بازویم میافتد و من بهضرب، دست دختر را کنار میزنم تا به او برسم. نگاهش مثل گذشته خالی است، اما هنوز آثار گریه را دارد.
_ این ویلیه؟ چی شده مهگل؟
با بغض نگاهی به گربه که بیحال است میکند.
_ داره میمیره، یهو حالش بد شد. هرچی زنگ زدم بهت، جواب ندادی. چکارش کنم؟ داره میمیره بها.
سکوت حاضرین باعث میشود صدای او رساتر شود، ویلی را میگیرم.
_ بده ببینمش بهادر.
مهران است، گربهها را او به من داد. دورمان شلوغ میشود و هرکسی چیزی میگوید. بازوی مهگل را میگیرم تا به اتاقم ببرم و مهران هم بهدنبالمان میآید.
_ چیزی خورده؟
اشکهایش را پاک میکند، میبینم بافاصله از من میایستد.
_ چندروزه خیلی شیطونی نمیکنه، انگار حال نداره. غذاش کم شده، گفتم شاید خسته میشه یا سیره. امروز اومدم خونه، دیدم یه گوشه بیحال افتاده و استفراغم کرده. خاکشم دیدم، اسهال داشت. تا بیام اینجا، حالش بدتر شد… ویلی داره میمیره؟
مهران درحال معاینهی گربه است و چهرهاش درهم میرود و این یعنی اتفاق خوبی در راه نیست. با سر اشاره میکند مهگل را ببرم.
_ من الان میبرمش بیمارستان تا آزمایش بگیرن. اون یکی گربه رو هم باید بیارین.
ویلی شیطان را در همان حولهای که مهگل پیچیده، برمیدارد و من میبینم حیوان جانی ندارد.
_ بده من بیارمش مهران، تو حاضر شو.
مهگل برای دیدن ویلی نزدیک میآید و همچنان اشک میریزد و خاطرهی آن گربهای که مرد، در ذهنم میآید. او آنروز حیوان را خیلی بیاحساس رها کرد؛ این دختر هیچ شباهتی با مهگل ماههای پیش ندارد.
_ دست نزنین. برید دستتونو بشورید، بیاین. بریم اون یکی گربه رو هم بدین ببرم.
_ نمیخواد مهگل بیاد، تو اینجا بمون، خودم میرم نیلی رو میدم مهران ببره.
بدون هیچ اعتراضی روی تخت مینشیند و صورتش را میان دستها مخفی میکند.
_ اونا میمیرن، میدونم نحسی من به اونام میرسه.
_ چرت نگو گلی، خودتو جمع کن، زود میآم.
بلند میشود و گربه را از دست من چنگ میزند. عصبانی است اما اشکهایش هم روان است.
_ بدهش من، تو نمیخواد از عیشت بزنی. بهتره بری به اون بیرونیا برسی.
قبل از آنکه بتوانم حیوان را بگیرم به آن نگاه میکند و حیوان از دستش میافتد. مهران در آستانهی در ایستاده.
_ اون مرده… دروغگوها .
دستهایش را به مانتویش میکشد، گویا میخواهد مرگ را از آنها پاک کند. نگاهش خالی است، صورتش عاری از هر حسی… عقبگرد میکند و به مهران برمیخورد.
_ مهگل، عزیزم آروم باش.
_ مهگلخانم، اون حیوون مریض بود. کسی مقصر نیست…
_ مهم نیست. بیاین بریم نیلی رو بهتون بدم… این مرده.
نگاه حیران مهران از روی من به مهگل میچرخد. این میزان بیتفاوتی، در برابر حیوانی که تا چند لحظه پیش برایش میگریست، عجیب است.
پشت سر مهران، مهراد سرک میکشد و از دیدن مهگل متعجب است، آنهم با آن وضعیت آشفته.
_ آقاجان، اینجا چه خبره؟! بهادر وقت شامه، مهمونا منتظرن.
نگاه سرد مهگل میان ما میچرخد و یک نیمنگاه به ویلی که من میروم تا برش دارم.
_ آقای مهران، اگه ماشین دارید، بیایید بریم تا اونم نمرده.
_ صبر کن گلی.
مهران شگفتزده، مهراد را که بهدقت او را برانداز میکند کنار میزند و میرود.
_ مهراد تو مهمونی رو بچرخون، من برم با مهران، فقط یکهفته بیخبر بودم…
_ این ویلی نیست؟ چرا اینشکلی شده… مرده؟!
آنا هم به جمع ما اضافه میشود و مهران پی مهگل میرود.
_ مهگل اینجا چکار میکرد، بهادر… من یهچی فهمیدم دربارهی این دختره…
نمیمانم بیشتر و آنا و مهراد پشت سرم میآیند.
_ صبر کن بهادر، ببین آرشا چی میگه…
_ ول کن آنا، بهادر رو بذار بره.
کت به تن میکنم و به مهران زنگ میزنم که دم ورودی منتظر من باشد و حرفهای آنا را از یاد میبرم.
سوار که میشوم، مهگل صندلی عقب نشسته است و علناً من را نادیده میگیرد؛ البته با مهران هم حرف نمیزند. گربهی بیجان را در همان پارچه پیچیدهام. فکر میکنم شاید بهتر است مهگل هم آزمایش بدهد؛ اگر اوهم از گربهها گرفته باشد، من مسئول این بیدقتی هستم.
_ مهران، مگه نگفتی همهچیشون چک شده؟ اگر بیماریشون مسری باشه چی؟ مهگل نگیره…
میخندد و از آینه به مهگل که به بیرون خیره شده اشاره میکند.
_ نگران نباش. گربهها بیماریای جز انگل، اونم بهندرت، نمیتونن اشتراک داشته باشن که اونم مهگلو نمیکشه و این طفلکم اون انگلو نداره… من چک کرده بودم، مگر مخفی بوده باشه. تنها حدسم بیماری خونیه.
به آپارتمان مهگل میرسیم.
_ همینجا باشید، نیلی رو میآرم.
سریع پیاده میشود. میخواهم همراه او بروم که مهران دستم را میگیرد و مانعم میشود.
_ اون چرا اینقدر عجیبه بهادر؟! انگار یکدفعه یادش رفت این حیوونو… فکر کنم اون یه ترومای روحی داره، وگرنه این عادی نیست.
تروما؟ در اینکه او دچار ضربهی روحی شده است شکی نیست، اما سطح آن را نمیدانم. هزاران سؤال بیجواب از او دارم که میدانم جوابی به آنها نمیدهد.
_ حالا هرچی، نباید اینجور میشد مهران. گفتم دقت کن.
مهگل با باکس از در خارج میشود و بازهم هیچ حسی در صورتش نیست و من طبق شناختی که از او دارم، متوجه عمق ناراحتی او هستم. او وقتی حالش خوب است، نگاهش آرام است؛ حتی اگر کلام تلخی داشته باشد.
پیاده میشوم و باکس را از او میگیرم.
_ بده من بذارم عقب.
_ اون یکی رو میندازی آشغالی؟
لرزش صدایش هیچ تناسبی با آن دو حفرهی خالی نگاهش ندارد.
_ آشغالی چرا گلی؟ میدم مهران میبره. بعد آزمایشاتش میگم بیاره، خاکش میکنیم، هرجا بخوای.
نگاهش را به چشمانم میدوزد، با او چه کردهاند؟ میخواهم او را مردانه میان بازوانم بکشم و اطمینان بدهم همهچیز خوب خواهد شد، اما… چگونه وقتی که حتی منهم او را تنها گذاشتم، فقط چون چیزی که من میخواهم نشد؟
مهران که میرود، نگاه مهگل تا انتها با اوست.
_ گلی، نیلی چیزیش نمیشه… ببخشید که اینمدت…
میخواهم بابت حماقتم عذرخواهی کنم،
میخواهم بابت حماقتم عذرخواهی کنم، اما بهسمت ورودی میرود و منهم پشتسرش. آخرین کاری که میخواهم انجام دهم، تنها گذاشتن اوست.
دم آسانسور میایستد و بهنظرم از هرزمان دیگری تنهاتر بهنظر میرسد. دست برای لمس شانهاش پیش میبرم، اما عقب میکشد.
_ به من دست نزن… نمیخوام بیای بالا، نه حالا، نه هیچوقت دیگه… تو این یکهفته با خوشحالی به روال عادی زندگیم برگشتم… نیلی رو هم نیار دیگه. تنهایی راحتترم.
آسانسور باز میشود و او میان بهت من به داخل میرود، احساس سِری و سردی تمام قلب و روحم را میگیرد. هر تلاشی را که کردهام بهباد دادم.
در آپارتمانش را میکوبم، چندبار و بازهم در را باز نمیکند، همسایهی روبرو سر بیرون میآورد و سلام میکند. صدای زنگ گوشی از داخل جیب کتم میآید، مهراد است.
_ جانم داداش؟
_ کجایی بهادر؟ اینا مهمونای من نیستنا… یکساعته رفتی چیکار؟ تکلیفت با خودت معلومه؟
_ خودت جمعش کن مهراد، مهگل حالش جا نیست…
_ تو شدی پرستارِ مهگل؟ پاشو بیا مهموناتو جمع کن، با این پسره قرارمدار بذار. از تو حساب میبره تا من. آخر شب برو سراغ مهگل.
بازهم در میزنم و بازهم بینتیجه… او لج کرده است.
_ باشه، یهسر میآم…
باهم در میزنم. حق با اوست، نمیدانم مردان گذشتهاش چه کردهاند، اما منهم نهایت نامردی را داشتم. حتی به او سر هم نزدم و اگر اصلان را فاکتور بگیرم، درحقیقت او را رها کردم.
_ گلی، امیدوارم پشت در باشی… معذرت میخوام بهخاطر این یکهفته. نامردی بود… عوضیبازی درآوردم… برم اون مفتخورا رو رد کنم، برمیگردم.
…….
وقتی برمیگردم، تعداد مهمانها خیلی کمتر شده است. مهران تماس گرفت و گفت نیلی سالم است، اما ویلی مبتلا به یک بیماری گربهسانان شده بود. برای مراقبت، او را در پانسیون نگه میدارد.
_ صاحبخونه که در بره، مهمونی دیگه کیف نمیده.
حوصلهی شوخیهای آرشا را ندارم. بهنظرم مرد مجردی در سن اون باید پختهتر باشد، اما آن لگ کوتاه و زردرنگ با سرزانوهای پاره و چسبان، با کفش کالج و بلوز طرحدار، برای سن او زیادی مسخره میآید.
_ تو کی آدم میشی آرشا؟ بیشتر شبیه اواخواهرا شدی.
جدی من را شوخی میگیرد، اما او در کارش که یک نمایشگاه بزرگ و مطرح ماشین دارد، بسیار موفق است.
_ بیخیال لوتی، با اینا نون بهتر درمیآد. اونهمه دروداف دورم نشون میده نمیدم، میکنم.
صدای ریز خندهی دخترها من را متوجه همان دختر موشرابی میکند، اسمش یادم نیست. لبخند میزند و من سر تکان میدهم، نگاه مهگل، لحظهای که او را آویزان من دید ناراحت بود؟
_ خودت اینجایی، حواست کجاست؟
دست آنا روی بازویم مینشیند و من از فکر بیرون میآیم.
_ آنا، زودتر جمعوجور کنیم. من باید برگردم، حال مهگل خوب نیست.
لبش را جمع میکند و گوشهی چشمهایش. او از مهگل خوشش نمیآید، آنهم بهخاطر برخورد اول.
_ تو چهقدر اونو میشناسی بهادر؟
_ اینا رو ول کن آنی، بذار ما این معامله رو جوش بدیم. دانایی دغلبازه، ولی از این غولتشن حساب میبره.
همراه مهراد به گوشهای که مردها جمع شدهاند میروم و درنهایت در انتهای شب قرارومدارهامان گذاشته شده و قرار میشود فردا برای قرارداد برویم. مهمانها همه رفتهاند و من کلافه از اینهمه وقتی که طول کشید. خودم در این دورهمیها، عموماً زود مهمانی را ترک میکنم، مگر پای پول درمیان باشد.
_ آنا چی میخوای دربارهی مهگل بگی، از سرشب بالبال میزنی.
لیوان آب بهدست، بهسمت مهراد که روی مبل ولو شده میرود. در هر فرصتی که گیر آورد، سعی کرد بگوید که دربارهی مهگل باید حرف بزند.
_ دربارهی گذشتهی این دختره چهقدر میدونی بها…
بهاگفتنش من را یاد گلی میاندازد، اما نه آنقدر شیرین و دوستداشتنی. از آنها که نگاه غضبآلود من را بههمراه دارد.
_ اول اینکه نگو بها، میدونی خوشم نمیآد. دوم اینکه گذشتهی اون به من چه؟ مگر اینکه خودش بگه…
صدای زنگ در میان حرفمان میپرد.
_ حتماً یکی از مهموناست، چیزی جا گذاشته.
پچپچ مهراد و آنا را نادیده میگیرم و در را باز میکنم. دختر موشرابی؟ امشب دوبار دیگر اسمش را گفت، اما من اسم زنها را حفظ نمیکنم، حتی اگر به تختم راه پیدا کنند و با تجربهای که دارم، میدانم این برگشتن، کارت دعوت است.
_ ببخشید آقا بهادر، من لباسم تو اتاق جا موند. وقتی نبودین، یکم مشروب ریخت روش. عوض کردم و تو اتاق موند.ع اومدم بردارمش.
میخندد و دندانهای ترمیمشده و سفیدش، جلوهای جذاب دارد.
_ بیاین تو، برید بردارینش.
_ کیه بهادر؟
مهراد پشت من است و زمزمهی دختر موشرابیاش را میشنوم و خندهی ریزش.
_ سلام مهرادخان.
چهرهی دختر بهلبخندی تصنعی باز میشود. از حضور مهراد، علناً ناخوشنود است.
_ بیاین تو، ما داریم میریم… آنا، من دم درم عسلم.
من را کنار میزند و از کنار دختر موشرابی رد میشود و از پشتسر او اشاره رکیکی میکند، به معنای همان س*ک*س.
_ بیاین داخل لباستونو بردارین. من واقعاً خستهم.
میخواهم بهسراغ مهگل بروم. شب از نیمه گذشته و دلم شور میزند. دختر داخل میشود و آنا لباس پوشیده، دم در است، با هم خوشوبش میکنند و من بازهم نمیدانم او چه میخواست بگوید. در را میبندم و او با ان کفشهای پاشنهبلند، با ناز جلوتر از من راه میرود، بهقول ما مردها، شاسیبلند است و رفتارش تحریکآمیز، با ناز برمیگردد و لبخندی زیبا میزند.
_ ببخشیدا خستهاین، مزاحمتونم شدم… این کفشا اذیت میکنن، دربیارم برم لباسامو بردارم.
اشارهای میکنم که راحت باشد. مهگل حتماً خوابیده، دلم طاقت نمیآورد. گوشیام را درمیآورم تا به تلفن خانهاش زنگ بزنم، فقط دو بوق میخورد که برمیدارد.
_ گلی خودتی؟ عزیزم، بیداری؟
میخندد، عصبی… و این از مهگل بعید است.
_ عزیــــــــزم؟ هی بهاخان، منو با کی اشتباه گرفتی؟
کشدار و کند حرف میزند، او مست کرده؟! مهگل؟
_ بهادرخان، تو اتاقخوابت بود.
این دختر از اول هم چنین صدای بلند و نچسبی داشت؟!
صدای خندهی مهگل میآید، بازهم کشدار و عصبی و همراه با سکسکه… زیادی خورده است.
_ اووف، امشب رو دوری بها. چرا به من زنگ زدی؟ برو تو کارش…
حالا من عصبی میشوم. نمیخواهم فکر کند بین ما خبری است.
_ دهنتو ببند گلی، دارم میام. یه قلپ دیگه کوفت کنی، از حلقومت درمیآرم.
تماس را قطع میکنم. دختر هنوز در حال وقتکشی است.
_ کارتون تموم شد؟ من باید برم، دوستدخترم حالش خوش نیست.
چشمانش از تعجب گرد میشود. میدانم انتظار چنین رفتاری را ندارد. مهگل چیزی بیشتر از یک دوست معمولی است.
_ اوه شِت… دوستدختر دارین؟
_ اوه شِت… دوستدختر دارین؟ ببخشید، آخه کسی رو ندیدم امشب.
کت و سوئیچم را برمیدارم و نشان میدهم باید برود. کفشهایش را باناراحتی پا میکند. از زنهایی مثل او آویزان، متنفرم.
_ گفتم که، حال خوبی نداشت. تا الانم زیادی وقت حروم کردم. باید برم پیشش.
در را که میبندم، منتظر او نمیشوم. یک خداحافظی سرسری میکنم و از پلهها پایین میروم، تحمل با او بودن در آسانسور را ندارم. شاید اگر مهگل نبود، دست رد به این دعوت علنی نمیزدم، اما او هست. قبل از این نمیتوانستم حتی یک هفتهی بدون سکس را تصور کنم، اما حال، هفتههاست بیهیچ زنی گذشته و تمام حجم فکر من از مهگل پر است که آنهم به رابطهی درحال بهبودمان گند زدهام.
چندبار در میزنم تا بالاخره در را باز میکند. رنگورویش پریده و نگاهش دودو میزند، حتی لبخندش هم عصبی و لرزان است.
_ این بوی گند چیه میدی مهگل؟ تا خرتناق کوفت کردی… از کجا آوردی اینا رو؟
دو بطری خالی کنیاک و ویسکی… حتماً از انتهای کابینت پیدا کرده است، فراموش کرده بودم آنها را ببرم. ظاهر خانه کاملاً آشفته است، مجسمهی برنزی روی زمین افتاده و سرامیک را شکسته، صفحهی السیدی تلویزیون خرد شده. بیشتر یک فضای درگیری است تا یک محل زندگی.
میخندد. فقط یک تیشرت نازک به تن دارد و دیگر هیچ.
_ ببین چه گندی زدم… اووففف… به گه کشیدم خونهی اون ازخودمتشکر پولدارو… با اون زن عوضیش.
سرتاپایش بوی الکل و استفراغ میدهد، لباسش هم کثیف شده.
_ باشه، فهمیدم پاتیلی. بیشتر به خودت گه کشیدی.
به سمت من خیز برمیدارد و اخم میکند.
_ به تو که نکشیدم… اوه راستی، کارت چه زود تموم شد… زود خلاص میشی… مشکلی، چیزی داری؟
سکسکه میکند و روی مبل ولو میشود، حالش افتضاحتر از آن است که بیان شود.
_ چرت و پرت نگو. پاشو ببرمت یه دوش بگیر، از سرت بپره.
میخواهم دستش را بگیرم، ولی محکم روی دستم میکوبد.
_ هیهی، بهمن دست نزن، از خونهی من برو بیرون… چطور اون دخترخوشگله رو ول کردی؟ مردی نداری مگه…
میخواهد من را عصبانی کند؟
_ پاشو گمشو حموم تا مردیو نشونت ندادم…
بلند میشود، او هیچ شباهتی به مهگل ندارد.
_ اوه… نشون بده ببینم چی داری تو چنته، بها…
دستش بهسمت پایین تنهام میرود و من مثل برقگرفتهها میپرم، این مهگل را نمیشناسم.
_ چه غلطی میکنی تو؟! دیوونه شدی مهگل؟
نگاهم میکند، خیره با آن دو گوی خالی.
_ مگه از اول دنبال س*ک*س نبودی؟ بیا خب… من مشکلی باهاش ندارم… نکنه خجالت میکشی؟
حس عجیبی دارم، بودن با او نهایت خواستهی من است اما نه اینگونه، نه از سر مستی.
_ از کی خجالت بکشم؟ من س*ک*س با تو رو نمیخوام، حداقل وقتی اینقدر داغونی نمیخوام… بیا بریم یه دوش بگیر، بهتر میشی.
رودررویم میایستد، بیشتر شبیه یک مردهی متحرک است.
_ بیا امشب با هم باشیم، من که مستم، شاید اصلاً یادم نیاد. آدم مست زود خر میشه.
نگاهش غم دارد و غمش رطوبت. او را به سینه میفشارم، انگشتانش چنگ پیراهنم میشود و هقهق گریهاش بلند.
_ نکن اینجوری. قول میدم باهم باشیم ولی نه وقتی اینقدر خری دختر.
میخواهم بخندد ولی کار از شوخی گذشته.
_ بذار لباست رو دربیارم، بوی افتضاحی میده. بعد بریم بخوابیم.
هیچ مقاومتی ندارد، تیشرت کثیف را در میآورم. حتی سوتین هم نبسته، از منظرهای که میبینم، نفس در سینهام حبس میشود اما نگاه از تنش میگیرم و سعی میکنم لمس بیمورد نداشته باشم، او واقعاً نحیف است.
_ یعنی میتونی از من بگذری؟
نفس گرمش کنار گوشم، وقتی سعی میکنم روی تخت بخوابانمش، تحریکم میکند. او بیپرواست، اینمدت فهمیدهام از هیچچیز نمیترسد. ملحفه را رویش میکشم تا لباسی پیدا کنم. بهدنبالش در کشوهای خالی میگردم و او با چشمانش من را دنبال میکند.
_ تو چرا لباس نداری گلی؟
نگاهش خمار خواب است، اما مقاومت میکند. چیزی پیدا نمیکنم… دکمهی سرآستینهایم را باز میکنم، فعلاً بهترین گزینه است. لباسم را تنش میکنم و او در سکوت، فقط نظاره میکند. ساعتها در این لباسها گذراندهام و حس خفگی میکنم. کمربندم را باز میکنم و دکمهی شلوارم را. او همچنان در برابر خواب ایستادگی دارد و میدانم فردا، بدحالتر از این خواهد بود.
_ بخواب گلی، فردا باهم حرف میزنیم.
خوابآلود میگوید:
_ بیا اینجا بخوابیم.
بعد از پرستو بهیاد ندارم هیچ زنی را بغل کرده و بهخواب بروم؛ اما پرستو برایم مرده، مهگل اینجاست و من بوی او و نسکافه را دوست دارم. او و بهاگفتنش را، او و بغلکردن و کنار او خوابیدن را.
_ میخوابم ولی انگولک نکنیا، چون اول و آخرش امشب باهات سکس نمیکنم گلی…
_ با اون دختره بودی که صداش اومد؟
نگاهش دقیق است و هشیار و من، سردرگم.
_ نه اون فقط اومده بود نمیدونم چیشو برداره… دیگه اونقدرم سریع کارمو نمیکنم، وگرنه یه کفدستیام بیشتر از این تایم میبره.
میخندم و او بهپهلو میغلتد، کنارش میخوابم و او را از پشت بغل میکنم.
_ گذشته از بوی گند الکل و استفراغ، بوی خوبی میدی گلی… بگیر بخواب.
چند لحظه بعد، نفسهای عمیق و خروپف هرازگاهش، مانند موسیقی آرامبخش برای من است که بهخواب بروم.
دم صبح با صدای نالههای او در خواب، بیدار میشوم. هنوز هوا تاریک است و او از جایش تکان نخورده، حس میکنم تنش زیادی گرم است.
_ مهگل؟ گلیجونم، پاشو دختر ببینمت… تب داری که.
بهسختی کمی پلکهایش را تکان میدهد و نالهای خفه، از میان لبهای تبدارش خارج میشود.
_ مسعود، برو به درک… گمشو.
مسعود؟ تنم سرد میشود، او هذیان میگوید. به آشپزخانه میروم تا کمی آب و دستمال برای پاشویهاش بیاورم.
رنگش پریده و نالهاش بیشتر شده است.
_ گلیخانم، منم بهادر… تب داری، باید پاشویهت کنم.
هنوز بوی الکل و استفراغ میدهد، اما مهم نیست. سعی میکنم دکمههای پیراهن تن او را کمی باز کنم، او نای حرکت ندارد. کمی با دستمال نمدار، پیشانی و دست و پاهایش را مرطوب میکنم که نالهاش بیشتر میشود.
_ دارم بالا میآرم…
قبلاز آنکه بتوانم بلندش کنم، روی من، خودش و تختخواب بالا میآورد و فقط الکل و زردآب معدهاش را.
_ مهگل، ریدی به همهجا که… همین زیر پوش و لباسو داشتم، خودتم که هیچی… خدای من… آخه چی بگم بهت دخترهی سرتق… یههفته گورمو گم کردمها… به گه کشیدی که.
از بوی آن حالم بد میشود، زیرپوشم را میکنم، حتی شلوارم مزین به این گنداب شده است. قبل از آن بلوزم را از تن مهگل بیرون میکشم و او کمی از تبش کم شده، چشمانش نیمهباز است و بیحال.
_ از جات تکون نخور برم آبقندی، چیزی بیارم. از حال داری میری.
سعی میکنم نفس عمیق نکشم تا عق نزنم، لیوان را با آب ولرم پر میکنم و دو بسته نسکافه داخل آن میریزم تا هم شیرین شود، هم کافئین از این حالت منگی و گرختی خارجش کند. هیچ مسکنی پیدا نمیکنم برای تب و درد احتمالیاش، وقتی برمیگردم، او هنوز نیمههشیار است.
_ نرفتی؟ لباس من کو؟ تو چرا لباس نداری بها؟
لیوان را به لبهایش نزدیک میکنم. او بیشتر از من بو میدهد، با بوی نسکافه بدتر هم میشود.
_ هیچی، دوتا آدم لخت چکار میکنن؟ اونم یکی به جذابی من و تو با این بوی گند… گلی بهولله یهبار دیگه بیشتر از ظرفیتت کوفت کنی، همچین میزنمت نتونی تا یههفته بشینی… ببین چه گندی زدی… البته پیشنهاد سکست رو اگر فاکتور بگیرم.
نگاهش نه خجالتی دارد نه چیزی که بشود گفت او تعجب کرده.
_ خب بد نبوده که… یه دختر لخت و مست و دمدست… این کوفتی رو نمیخوام، خوابم میآد.
فقط چند جرعه میخورد و رنگورویش بهتر میشود، او حماملازم است.
_ بلندشو یه دوش بگیر، از شر این بو خلاص بشی، تا من این ملحفهها رو جمع کنم… پاشو گلی.
تکان نمیخورد.
_ نمیفهمی میگم خوابم میآد؟ برو خونهت با این بو مشکل داری. مگه من گفتم بمون.
برهنه، فقط با یک شورت، میان ملافههای کثیف و از همه بدتر، زبان دراز او. شلوارم را که کثیف شده درمیآورم. بهتر است خودم دستبهکار شوم.
_ پاشو بهت میگم، اون زبونتم کوتاه کن.
چشم میبندد، بیتفاوت… و من تمام حرصم را با یک ضربهی محکم روی باسنش رها میکنم که آخش بلند میشود.
_ چه غلطی میکنی گراز وحشی…
مینشیند و خشمگین است.
_ پاشو برو حموم تا یکی دیگه نزدما.
لباس کثیف را بهسمتم پرت میکند.
_ مرتیکهی خر، من اگه جون داشتم حرکت کنم، الان نیستت میکردم، به من در باسنی میزنی؟
بازهم ولو میشود. در یکآن تصمیم میگیرم خودم او را حمام کنم، چیزی برای دیدن نمانده، حداقل از شر این کثیفی راحت میشویم. سریع ملحفهها را جمع میکنم، تخت قابلِاستفاده نیست. تشک زیر پنجره را پهن میکنم و در کمدها بهدنبال حوله میگردم. خوشبختانه با توجه به اهمیتی که مهراد میداد، چند دست حولهی تمیز در کمد هست، وگرنه مهگل اهل این چیزها نیست.
خوابیده با دهان باز، اما بهنظر تب ندارد.
_ گلی، میخوام ببرمت حموم، بیدار شو. آخه دخترم اینقده شلخته… پاشو.
لای چشم باز میکند. سفیدی چشمانش بهسرخی میزند، سردرد کمکم بهسراغش میآید.
_ ساییدی منو بها، فردا میرم.
سر دوش را روی تنش میگیرم تا موهایش خیس نشود. آنقدر گیج است که مجبورم با یک دست نگهش دارم و او تقریباً خواب است.
_ خدا نکشتت مهگل، من با زنا تو حموم فقط حال میکردم… تو روح و روان منو مستفیض کردی، نیم وجب قد داری، صد متر زبون، صد برابر رو… خب یه کمکی کن، وایسا شامپو بیارم.
ریز میخندد اما بازهم به من تکیه میدهد.
_ چقد زر میزنی بها… بازم دارم بالا میآرم.
موهایش را جمع میکنم، خواهناخواه خیس میشود. عق میزند، اما چیزی برای بالا آوردن ندارد.سریع هم او و هم خودم را آب میکشم.
_ گلی، حوله میپیچم به تنت، اون شورتم در بیار… یعنی بچهمم بودیا، اینقدر برای حمومت اذیت نمیشدم.
کمربند حوله را محکم دورش میپیچم، بیشاز اندازه برای او بزرگ است، حال خودم لباس ندارم. تنها یک حولهی تنی دیگر شاید بتوانم از وسایل مهراد، چیزی که اندازهام باشد پیدا کنم.
_ با همین بخواب تا لباسارو بریزم ماشین.
نرسیده به بالش خوابش برده، اتاق هنوز هم بو میدهد، اما قابلتحملتر است.
……..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه حس میکنم بعدرمان گناهکار اولین رمانیه که واقعا نظرم روجلب کرد
کی گفت ساعت هشت؟؟… هر روز حدودای سه تا چهار میزاره…
باسلام ممنون از رمانتون و اينكه بايدگفت رمان كم نظيري داريد البته اگه همينطور پيش بره🙏💛💛🖤🖤
یعنی دیگه هرروز ساعت هشت میزارید؟😥
واااااای من معتاد این رمان شدم خیلی خوبه نویسنده جون ادامه بده💙💙فقط کم نکنید پارتارا🤗
خیلی عالیه من که عاشقش شدم پارت بعدی چه ساعتیه ؟😁😁
عععااااالی … فوق العاده و حااال به هم زن…
او مای گاد
من نویسنده رو پیدا کنم
ی ماچ آبدار ازش میکنم
این رمان واقعا عالیه نویسنده محترم واقعا خسته نباشید
لطفا پارتارو بیشتر کنید
وایییییی عالیه این رمان فوق العادس اصن نمی تون مبا کلمات توصیفش کنم تورو خدا پارتاتونو بیشتر کنید
بیشتر هم نکردید عیبی نداره ولی حداقل کمترش نکنید ما به همین قانع ایم
وااای پارت کم شده هاااااااااا
نویسنده قربونت ترو خدا تو دیگه با روح و روان ما بازی نکن خواهشاااا
وااای من دیگه طاقتشو ندارم تو رو خدا کم نکنید