دستش که به سمتم امد را سریع پس زده صاف ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم باز هم لرزش تنم را متوقف کنم:
_ دست…دست نزن، خوبم!
دستش میان راه متوقف شد، نگاهم به چشمانش که کشیده شد، رنگ شوکه و غم پنهانش را دیدم، اما چیزی نبود که دلم را به رحم بیاورد، نفس عمیقی کشیدم و قدمی دور شدم:
_ میرم، میرم بخوابم…دیشب دیر خوابم برد!
نمیدانم حتی صدایم به گوشش رسید یا نه، سریع از آشپزخانه بیرون زدم و دمپاییها را هم همانجا گذاشتم، به سمت پلهها که دویدم، بالای پلهها کم مانده بود به لاله برخورد کنم، چشمانش گیج خواب بود و دستش رو شکمش، شکمی که چندان هم بزرگ نبود!
چشمش که به من افتاد ابروهایش بالا پرید، سپس نگاهی به سر و وضعم انداخت و شرط میبندم ان اخمی که در هم کشید برای فکر کردن به همانیست که این چند روز از ان هراس داشتم!
احتمالا فکر کرده بود که قصد نزدیک شدن به قباد را دارم که اینگونه رفتار کرد، از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم رفتم. دیگر حتی نمیخواستم قباد را ببینم، چه برسد به اینکه دوباره برای تلافی نزدیکش شوم!
وقتی اینگونه با لمس کردنم تنم به لرزه میافتد و دچار حملهی عصبی میشوم، همان بهتر که هیچوقت نزدیکش نشوم!
ترس داشتم، ازینکه مبادا بر خلاف میل من چیزی شود!
ان روز هم با درس و بافتن مابقی ان جفت جوراب بامزه و کوچک گذراندم، فرزندشان پسر بود و این شاید برایش بدرد نمیخورد، اما دلم نیامد نصفه رهایش کنم!
زیبا بود، کوچک و بامزه، اینکه دلم بخواهد برای فرزند خودم باشد کمی عجیب بود، اما دوست داشتم در پای دخترکم ببینمش، دخترکی که سالها همراه با قباد انتظارش را کشیدیم!
شب باز هم صدای بلند لاله را میشنیدم که انگار داشت قباد را دعوا میکرد، اما از قباد صدایی درنمیامد، حالا یا غلام حلقه به گوش شده بود و یا نگران بچهاش، یا شاید هم کاملا لاله را بی محل میکرد، اما چرا؟
قباد با اینکه طبق شدیدا گرمی داشت، هرگز با من بخاطر رابطه نداشتن بدخلقی نمیکرد، کمی غر میزد، کمی ناز میکرد و دوست داشت ببوسمش، اما اینکه صرفا برای رابطه بخواهد نزدیکم شود و با جواب منفی من، کاملا بی اهمیتم کند نبود!
اینکه اینگونه با لاله برخورد کند عجیب است، پس همان احتمال نگرانی برای فرزندش و یا غلام شدنش بیشتر است!
باز هم بعد از چند دقیقه صداها قطع شد و من روی کتابهایم به خواب رفتم، این روزها خیلی برای درس خواندن خسته میشدم و به نوعی، تمام وقتم برای درس میرفت!
باید به دنبال کاری میگشتم و مدام ذهنم به سوی همان کارت ویزیتی برمیگشت که در کیف مجلسیام مانده بود!
اگر میتوانستم انجا کار پیدا کنم خوب میشد، اما پاره وقت، که بتوانم درس هم بخوانم…
برای جمع کردن پس انداز فکر نکنم چیز بدی باشد، البته مهمتر این بود که مهریهی ناچیزم را هم داشتم، بعد از طلاق با اینکه قسط بندی میشد، یا شاید اگر قباد طلاقم بدهد، همهاش را یکجا بگیرم، کافی باشد!
چند سکه این حرفها را نداشت…
چه کسی در زمان ازدواجم از طرف خانوادهام بود که اهمیت دهد مهریهام چقدر باشد؟
وقتی تک و تنها من بودم و من، برای تصمیمگیری، از روی غلط یا نه، نمیدانم…
اما از روی عشق مهریهی کمی گفتم، کم، یعنی نسبت به درامد قباد!
ده سکه بود و فکر نکنم اگر من درخواست طلاق دهم سریع نصیبم شود، از آنجایی که قباد هم لجباز است قطعا تلاشش را برای ازار دادنم خواهد کرد!
پس به طور قطع به یک کار موقتی نیاز داشتم تا هم درسم را تمام کنم، هم تا زمان طلاق پس اندازی داشته باشم که بتوانم خانه بگیرم، خرجیام را بدهم و روزهایم را بگذرانم!
پس حکمت از ان خواستگار مزخرف که برایم دردسر شد را اینگونه پندارم که شاید قرار است در شرکتش کاری کنم؟ اما چکار را نمیدانم، شاید منشیگری؟
سری تکان دادم و سعی کردم بیخیال قضیه شوم، به اندازهی کافی دردسر داشتم، فعلا باید کنکورم را خوب بدهم، سر و کله زدن با ان مردک سمج همدانی کار من نبود، خصوصا اگر قباد من را زیر نظر داشته باشد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینممم تمام شد ونصف ونبمه رها شد
پس پارت ۱۱۴ رو کی میزاری؟؟
عهههه کجایی پس؟
لطفا شرایط از این بدتر نکن ادمین جان…پارتها کوتاه هستن و تقریبا کل پارتای یک هفته که سه تا هستن میشه گفت مناسب یکپارته از طرف دیگه بخوای همینم نامنظم بزاری واقعا آزاردهندهست…به مخاطبات احترام بزار لطفا🙏🏻هیچ توجیهی برای پارت نذاشتن قابل قبول نیست
دخترکی که سااااااالهااااااا منتظرش بودید ؟؟؟ :))
خداوکیلی من خودم بعد ۸ سال بدنیا اومدم ، داداشم ۱۵ سال بعد من :/ هیچکی نگفت سالهاا…
دو ، سه سال شد سالها ؟
همه که قرار نیست مادر یا پدر بشن چه اصراریه ؟ :/
یه حسی بهم میگه حورا با این کیومرث همدانی ازدواج میکنه و ازش حامله میشه .این قباد هاش و پتم میبینه با جن*ده خانوم لاله از حسادت دق میکنن
درس حوراکارحورافکرحورابه آینده خخخ بقیه رمان همینه همه سرکاریم انگاری شایداحتمالا”
با امید خدا و تکیه بر دستان قدرتمند خانم یا آقای نویسنده،پایان این داستان رو نوادگانمون که از نوه هاشون شنیدن ، در بهشت برین به ما اطلاع رسانی می کنند.
خدا قوتتت نویسنده جان …خسته نباشی دلاور …با همین فرمون ادامه بده ..ما به تو افتخار می کنیم .
من دیگه رد دادم!!
نویسنده انقدر خودتو خسته نکن بخدا😐😐
کل پارت فکرای تو ذهن حورا بود
خاک تو سر حورا یعنی چی آخه فقط ۱۰ سکه
مگه قباد پسر پیغمبر بود که انقد مطمئن بودی خطا نمیره
الان با ده سکه میخواد چه غلطی بکنه یه جوری میگه میخوام پس انداز کنم که آدم فکر میکنه چند ماه تو اون خونه قراره بمونه تو چهار ماه باقی مونده چقدر میتونی جور کنی؟
میترسم یوقت بخاطر نوشتن زیاد دستات چلاق شه همین یه چسه رو هم ننویسی
راضی نیستیم بخدا انقد زحمت میکشی نویسنده عزیز🙏🏻
میشه تمومش کنی واقعا؟ اصلا نمیفهمم چرا پارت گذاری انقدر مزخرفه
۷۷ تا ستاره برا چی اخه
این چی بود اصن
به نظرم با قوانین مزخرف کشور ایران با تقلب و اینا کنکور نده حورا جون امسال که ریدن تو کنکور آینده یه عالمه دانش آموز که تلاش کرده بودن
آب رفتن پارتها بعد از کلی انتظار برای پارت جدید یعنی توهین به مخاطب
و اینگونه داستان تکرار میشود تکرار تکرار 😤😤😤😤😤
احساس میکنم اصلا پارت جدیدی نخواندم 🙄🙄
نویسنده عجب پارت پر ماجرایی دادی …
انقد زیاد بود که موضوع رمان یادم رفت
نویسنده تا جایی که لاله گورشو گم کرده و بچه قباد و حورا به دنیا اومده پارت داده البته تو vip تو تلگرام خیلی بیشتر پارت داده نمیدونم ادمین چرا همون پارتا رو نمیزاره
پوزش میخوام، ببخشی
این حورای خاکبرسر یعنی آخرش طلاقم نگرفت یا اصلن طلاق هیچیی این خانواده عجیب غریب مزخرف ترک نکرد 😬🤒🤕😟😓😔💔😳😵😖😢😠😡 تازه حامله، باردار هم شد•••• نه دیگه دلم نمیخواد فکرکنم حوراا الاغ شده قباد بخشید من اینطور فکرمیکنم درنظر میگیرم که قباد روانپریش شد به حوراا ت.ج،ا،و.ز کرد••••
واقعاااااااا😐😐😐😐😐
بچه ی قباد و حورا؟
مگه چند ماه میگذره
ببخشید دوست عزیز چطوری میشه تو vip عضو شد؟؟
چه طور تو vip عضو شویم؟
لطفاا بگو چجوری عضو شیممم