محکم رهایم کرد که کمی به عقب پرت شدم، دستهایم را روی کانتر سپر کردم که نیافتم!
_ برو حورا…جلو چشمم نباش!
پوزخندی زدم و چشمان پر شده از اشکم را به نگاهش دوختم:
_ هر روز داره بیشتر حالم ازت بهم میخوره قباد، میون عشقی که بهت دارم، نفرتو حس میکنم!
با نگاه خشمگین و سرخ از عصبانیتش خیرهام شد، اما با فشردن لبهی صندلی خودش را کنترل میکرد. من هم تا توانستم فرار کردم و در اتاق دوباره ماندگار شدم.
ان روز هم بدون شام خوردن گذراندم، ابدا دلم نمیخواست دوباره با او همکلام شوم!
صبح بعد با سر و صدای کیمیا از خواب بیدار شدم، پردههای اتاق را کشید و نور به داخل پرید:
_ پاشو حورا…پاشو ساعت نه شد مگه تو درس نمیخونی؟
کلافه از بی خوابی دیشبم پتو را روی سرم کشیدم و با صدای گرفتهام لب زدم:
_ نمیخوام…
اما طولی نکشید که پتو از رویم کشیده شد و دوباره نور چشمانم را مورد هجوم خود قرار داد:
_ پاشووو، حوراااا…تو رو خدا، باید بریم مزون…پاشو دیگه!
کلافه چشم گشودم و خیرهاش شدم، چشمانش را مثل گربهی چکمهپوش درشت کرده و سعی داشت گولم بزند، که انصافا گول هم خوردم، یک ماه دیگر عقد میکرد و لباسش را باید با خیاطش هماهنگ میکردیم تا حداقل یک هفته قبلش اماده شود!
میدانستم هیجان دارد و مضطرب است!
این دو ماهی که با وحید نامزد بودند، حسابی با همدیگر خوش میگذراندند و با هم جور شده بودند، حالا هم نگران بود که مبادا اتفاقی بیافتد!
شاید حق داشت، با تجربهی بدی که از رابطهی قبلیاش داشته بود، احتمالا حق داشت کمی هم که شده نگران باشد!
ناچارا نیم خیز شده و روی تخت نشستم:
_ کیمیاااا، چه عجلهایه، خب بذار من یکم دیگه بخوابم…
لب برچید و هول شده پتویم را به کناری پرت کرد و کمدم را باز کرد:
_ نچ نمیشه، بدو تا تو دست و صورتتو بشوری و یه چیزی بخوری برات لباس حاضر میکنم!
کلافه از جا برخاستم و راهی سرویس بهداشتی شدم، در راهرو هم لاله را دیدم، با ان شکم برامده که داشت کم کم پنج ماهگی را طی میکرد!
اهمیتی به حضورش ندادم و بعد از شستن دست و صورتم به اتاق برگشتم:
_ لاله چه چاق شده!
خندهای کرد:
_ اره، قبلا همچین چیسان فیسان میکرد با رژیمش، الان به بهونهی حاملگی کلا رژیم و ورزشو گذاشته تو طاقچه!
پوزخندی زدم و لبهی تخت نشستم، داشت لباسهایم را با هم ست میکرد، مانتوی شکلاتی، شال کرم، شلوار کرم و کیف و کفش سیاهم:
_ اره دیگه، جا پاشو سفت کرد، رژیم و ورزش و تناسب اندام کیلو چند، مگه من هیکلم خوبه بدون بچه جایی داشتم اینجا؟
ناراحتی به سمتم برگشت، لباسها را روی تخت گذاشت و دستم را گرفت:
_ تو رو خدا حورا، میدونم چقدر دلخوری و مشکلات داری، اما میشه این روزا که من دارم از استرس میمیرم به فکر لاله و گند کاریاش نباشیم؟
لبخندی زدم، واقعا زیادی مضطرب بود، دستش را گرفتم و لبخندی اطمینان بخش به صورتش پاشیدم:
_ چی انتخاب کردی بپوشم حالا؟
بحث را تغییر دادم، بدون خوردن صبحانه هم حاضر و اماده بیرون رفتیم.
تا خود مزون هم، دستان یخ زدهی کیمیا را گرفته بودم، با اینکه طبیعی بود مضطرب باشد، اما اینکه اینگونه دستانش یخ کند و بلرزد اصلا طبیعی نبود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خانم کارش حامله شدنه فقط!!
کیمیا حاملههههه
دوستان من دیگه از گوشیم این داستان رو حذف میکنم شاید مثل رمان دلارای بعد از چند ماه نگاه کنم کامل شده بخونمش واقعا داره به شعورم توهین میشه با این رمان
دوباره کیمیا حامله شد 🤰
مرسی واقعا خیلی لذت بردم از این پارت
👏👏👏👏👏👏🤦♀️
هومم فکر میکنم کهه اکس کیمیا بیاد همه چی بریزه رو دایره و پوووووف ریده بشه به همچی
چه پرروعه کیمیااا
زیادی تکراری نشده؟؟
یکم تغییر بدین خب
نمیشه پارت شنبه هم بیاد