نگاهم با صدای زنانه و مسنی به سمت در برگشت، بامزه بود، لبخندم عمق گرفت، چهرهی دلنشین و زیبایی داشت، موهای حنا زدهاش که مسی رنگ شده بود، لباس گلدار و بلندی به تن داشت و شالی هم به کمرش بسته بود، روسری بزرگی هم به دور سرش:
_ جانم خاله، سلام عرض شد…
دستانش برای گرفتن صورت وحید بالا امد، قصد داشت ببوسدش:
_ علیک سلام خاله، خوش اومدی…زنت کو، نوهم کو؟
اینکه او را پسر خودش میخواند که فرزندش نوهاش باشد زیادی قشنگ بود!
صورت وحید را که بوسید نگاهش به ما افتاد، دست جلو اورد و کیمیا سریع به سمتش رفت:
_ سلام خاله، بدموقع که مزاحم نشدیم؟ مشغول ناهار بودین؟
کیمیا را هم بوسید و در آغوشش گرفت، سر تا پایش را هم کمی نگاه کرد:
_ داری گوشت میگیری عروس، ماشاالله، بچهت چطوره؟
کیمیا پاسخش را معمولی داد، وقتی رو به من کرد طرز نگاهش عجیب بود، سر تا پایم را با چشمانش رصد کرد و پرسید:
_ معرفی نمیکنید؟
وحید به سمتم چرخید، لبخندی زده گفت:
_ مهمونته حاجیهخاتون، اگه اجازه بدی یه چندماه اینجا موندگار بشه!
نزدیکم شد، سلام کردم:
_ سلام، ببخشید مزاحم شدیم…
لبخند گرم و پر از لطافتش را دوباره به چشمانم کوبید:
_ مراحمی دخترم، چیزی شده؟ چرا میخوای اینجا بمونی؟
نگاهی به اطراف انداختم:
_ دروغ نگم بهت حاجیهخاتون، با شوهرم اختلاف دارم، گفتم یه مدت ازون موقعیت سخت دور شم، حال و هوام عوض شه!
نگاهش به آرامی روی شکمم نشسته لب زد:
_ شوهرت خبر داره؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 196
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این داستان : توصیف حلیمه خاتون👌
به نظرم می مونه همین جا بچه اش رو هم به دنیا میاره حورا هم هی فکر میکنه اگه قباد بود چی میشد چطور میشد بچم بدون بابا داره بزرگ میشه خلاصه اینکه وقتی هم سر و کله ی قباد پیدا میشه یکم براش ناز میکنه بعد هم خوش و خرم انگاری که هیچ اتفاقی نیافتاده با هم زندگی میکنن
حس میکنم شروع مشکلاته امیدوارم کلیشه پیش نره
چطور میشه وقتی که حورا از خونه رفت اومد اینجا لاله دستش پیشه قباد رو بشه و در به در دنبال حورا باشه؟؟!!!
ماه پشت ابر نمیمونه مطمئن باش ی جوری لو میره