بی پروا بودنش باعث بالا و پایین شدن هورمانهای زنانهام میشد اما نه… الان زمانش نبود!
با لبخندی آرام تنم را میان دستهایش جابهجا کرده و با اشارهای به ساعت گفتم:
– باید بری سرکارت عزیزم، دیرت میشه ها!
دندان روی هم ساباند و چانهام را میان انگشتهایش گرفت و پر از خشونت لب زد:
– الان که در رفتی، میخوام ببینم شب چطوری از زیرم در میری کوچولوی من!
تمام جانم از هیجان نبض میزد و با این حال چیزی به روی خودم نیاوردم!
نمیخواستم تا زمانی که از حامله نبودنم مطمئن نشدم، میانمان رابطهای شکل بگیرد.
قباد به ارامی از تنم فاصله گرفت و بعد از بوسیدن پیشانیام، شروع به گفتن توصیههای لازمش کرد:
– تا وقتی که کار واجبی نداشتی از اتاق بیرون نرو تا من بیام، باشه خانمم؟
میترسید دوباره زخم و کنایههای مادرش داغ دلم را تازه کند، پلک روی هم نهاده و برای اطمینان خاطرش گفتم:
– چشم هر چی تو بگی!
روی چشمهایم را بوسید و به ارامی لب زد:
– قربون چشمات دلبر خانم!
تمام جانم به شوق افتاد و امیدوار بودم امروز خبری که سه سال منتظر آن بودم را بشنوم و شادیام تکمیل شود!
تا نزدیک درِ خانه بدرقه اش می کنم و بعد از رفتنش وارد خانه میشوم..
چشمم به کیانا و مادرش افتاد که در چهارچوب درب اشپزخانه ایستاده و نگاهم میکنند!
سعی کردم با لبخندی کوتاه حسن نیتم را نشان بدهم و به ارامی گفتم:
– سلام صبحتون بخیر مادرجون! خوبی کیانا جانم؟
پشتِ چشمی برایم نازک کرد و بدون اینکه جواب سلامم را بدهد وارد اشپزخانه شد.
بر خلاف او مادرش در چهارچوب در ایستاد و با غیض به سر تا پایم نگاه کرد و گفت:
– این همه به قباد میچسبی، نتیجهایم دیدی؟
نیش کلامش تا انتهای جانم را سوزاند..
سر پایین گرفتم و با انگشتهای دستم مشغول بازی کردن شدم و گفتم:
– ب…بله! امروز میخوام برم جواب ازمایشمو بگیرم!
پوزخندی که زد نمکی شد بر روی زخمهایم!
– ما که چیزی ندیدیم از این همه ازمایش! خیله خب بیا یه لقمه نون بخور بعد برو!
به اندازهی کافی نیش و کنایه خورده بودم که دیگر میلی برای صبحانه خوردن نداشته باشم!
-ممنون میرم لباس بپوشم…
بی طرف دستی به پشت سرش تکان داد….بغض گلویم را تر کرد… به سمت اتاق می روم….بافت طوسی رنگم را به تن می زنم…..
در اتاق را قفل می کنم، بعدِ سه سال به این مادر و دختر اعتمادی ندارم!
به طبقه پایین روانه می شوم، به سمت در می روم و دستگیره ی در را می فشارم که باز صدایش می آید:
– دعا کنیم آبستن باشی! بچم قباد شقیقه هاش سفید شد… پیرش کردی بچمو…!
اخمی سخت بر روی ابروانم می نشیند. من پیرش کردم یا شما؟!
این همه زخم زبان، دل هر موجودی را به درد می آورد! قباد من دیگر چقدر تحمل می کرد..؟
جوابی به کنایه اش نمی دهم! کتونی های سفیدم را می پوشم و در خانه را می بندم!
اما باز هم صدایش می آید:
– ادب نداره از من خداحافظی کنه!
صدای کیانا بلند می شود و روی روانم خطی عمیق می کشد:
– ولش کن مامان، این از کی ادب داشت که دفعهی دومش باشه؟
به احترامِ قباد حرفی نمیزنم چون میدانم همانقدر که روی من حساس است، روی مادر و خواهرش هم حساسیت دارد!
نمیخواستم بخاطرِ بد دلی کیانا و مادرش، قباد را ناراحت کنم!
تا سر خیابان پیاده رفته و از همانجا برای یک تاکسی دربست دست تکان میدهم.
روبروی پایم که توقف میکند، سوار ماشین شده و آدرس آزمایشگاه را میدهم.
در طول مسیر هر چه نذر و نیاز و دعا و ثنایی که بلد بودم را میخوانم تا بلکه اینبار حالت تهوعهایم جواب دهد و حامله باشم!
حداقل برای شادی دلِ خودم و قباد!
با استرس به ساعت مچی دور دستم خیره می شوم! ساعت به کند ترین لحظه حرکت میکند و قلب من هزاران بار می ایستد و دوباره جان می گیرد…
کاشی های کفِ آزمایشگاه را دیگر از بَر بودم ! مگر یک آزمایش چقدر طول می کشید.
-خانم حورا آسایش!
پایم به کفِ آزمایشگاه کوبیده شد! توان حرکت کردن نداشتم، دوباره صدایم پشت میکروفن، مجدد تکرار شد.
استرسم را از لا به لای دست و پایم جمع کردم. به طرف پیشخوان رفتم.
-حورا آسایشم!
-سلام عزیزم! آزمایش بارداری بود درسته عزیزم؟
لبم را تر میکنم و جواب می دهم:
-ب.. بله!
لبخندی می زند که استرسم را بیشتر می کند…
-چرا اینقدر میترسی؟! بفرما اینم برگه آزمایش!
دستان لرزانم را از هم باز میکنم و برگه ی آزمایش را از او میگیرم، دستانم سِر شده و میلرزد، به آرامی برگه ی آزمایش را باز می کنم!
به دنبال جواب بی خوابی هایم می گردم اما چیزی نمیفهمم.
– ببخشید …. میشه…میشه این برگه رو بخونید برام!؟ چیزی متوجه نمیشم!
لبخند به لب برگه را از دستم گرفته و مشغول خواندنش می شود، چندی مکث کرده و سپس میگوید:
– نَگتیوه عزیزم انشالله دفعهی بعد!
گیج و منگ خیرهاش می شوم، نگتیو دیگر چه کوفتی بود؟ نفهمی را که از صورتم خواند به آرامی لبخندی تحویلم داد و گفت:
– منفیه گلم! باردار نیستی!
پلههای آزمایشگاه را پایین آمدم، این چندمین باری بود که از این پله ها بالا و پایین رفته بودم؟
بدون شنیدن حتی یک خبر خوشحال کننده؟
زمان در کند ترین حالت ممکن سپری میشد، خیابانهای بی سر و ته را با سری پایین گرفته طی میکردم و تنها یک جمله در سرم تکرار میشد:
” منفیه گلم، باردار نیستی! ”
پس قرار بود کی این خبر لعنتی را بشنوم؟ لابد زمانی که کفنم زیر خروارها خاک پوسیده بود!
دستههای کیفم را محکم در دست فشردم و با فکری مشغول و بی هدف مشغول راه رفتن شدم، از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه!
اگر فرصتی برایم فراهم بود دلم ترک این شهر را میخواست!
خسته از راه رفتنِ طولانیام مقصد خانه را در پیش گرفته و سعی میکنم ذهنم را خالی از کلمات لعنتیِ چند ساعت پیش کنم اما نمیشد!
انگار تمام جانم در حال سوختن بود!
روبروی درب شکلاتی رنگِ خانه ایستادم اشکی که از گوشهی چشمم روان شده بود را با نوک انگشت پاک کرده و با کلید در را باز کردم.
کفشهای مردانه و جفت شدهای که جلوی در بود خبر از آمدن قباد میداد.
خودم را بشاش گرفته و با گام هایی بلند به سمت درب ورودی خانه راه افتادم و در همان حال در جلو همان حورای بیخیال فرو رفته و بلند گفتم:
– سلام، من برگشتم!
همین که کفشهایم را در آوردم و وارد خانه شدم دستی محکم بازویم را در مشتش فشرد و صدای عربدهی بلندِ قباد در چاهسار گوشم پیچیده شد:
– کدوم گوری بودی تا الان؟!
لب می لرزانم از شدت صدای بلندش..!
دسته کلید را در دستم می فشارم که نوک کلید ها بر گوشتِ داخلی دستم فشار می آورند.
-پیش….پیشِ دوستم!
صدای فریادش ساختمان را به لرزه در می آورد.
– تو غلط کردی پیش دوستت بودی! تو اینجا کسیو داری مگه؟ جز من کیو داری اینجا!؟
نگاهی به مادرش می اندازم که چشمانش از خوشی برق می زدند.
-مادر جون و کیانا میدونستن کجا میرم آخه….
میان حرفم می پرد:
– واه واه من از کجا میدونستم توکدوم گوری هستی؟؟ والا در اتاقتون و قفل میکنید که ما داخلش نریم اونوقت بیای به من بگی کدوم گوری رفتی؟ معلوم نیست با کی ریختی رو هم..!
پشت سرش کیانا با تأیید حرفش گفت:
– زیر سرش بلند شده داداش! خبر نداری!
گوش هایم کر شده بود ازاین همه وقاحت، توان جواب دادن نداشتم!
اشک هایم روانهی صورتم شد و قباد پر از حرص رو به خواهرش توپید:
– کیانا ببر زبونتو و گمشو برو پایین! از کی تا حالا تو بحث خانوادگی دخالت میکنی؟
کیانا در جا خفه شد و قباد مچ دستم را پر از حرص چنگ زد و به سمت اتاق مشترکمان کشید.
درب اتاق را بسته و تنم را محکم به در کوبید، دستش را کنار سرم روی در جک زد و کنار گوشم پر از خشم لب زد:
– حالا خودت درست و حسابی بگو کدوم گوری بودی!
حرف کیانا داغی روی دل درد دیدهام شده بود!
سری به دو طرف تکان داده و نگاه خیرهام را به پارکت های کف اتاق دوختم و لب زدم:
– ازمایشگاه بودم!
صدای نفسهایش کشیده تر شد، دست زیرِ چانم انداخته و سرم را بالا گرفت، خیره به چشمهای خیسم زمزمه کرد:
– چرا نمیفهمی حورا من دلم نمیخواد بخاطر اون ازمایشای کوفتی اینطوری اشک تو چشات جمع بشه!
پوزخندی روی لب نشانده و چانهام را از میان انگشتهای کشیدهاش بیرون میکشم.
کف دستم را به تخت سینهاش کوبیده و سعی میکنم از حصار اغوشش بیرون بیایم:
– امروز بخاطر اون برگهی ازمایشی که میگی گریه نمیکنم، بخاطر رفتار تو دارم گریه میکنم! تو…جلوی مادر جون و کیانا منو خورد کردی!
گرهی میان ابروهایش کور تر شد و گفت:
– چه خورد کردنی؟ چیزی گفتم بهت؟
از حرص و بغض چانهام شروع به لرزش کرد و گفتم:
– نه اتفاقا اگه حرفی میزدی واسم بهتر بود تا اینکه جلوی اونا سکوت کنی، سکوتت تایید حرفاشون بود!
نگاه خیرهاش را به چانهی لرزانم دوخت و سپس نفسی از روی کلافگی کشید و تنم را محکم در اغوشش حبس کرد، روی شانهام را بوسید و من پر از استیصال و درد لب زدم:
– لعنت بهت قباد…لعنت بهت که تنهایی جایی که دارم بغلِ کوفتی خودته!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی باحاله .اگه روزی یه پارت بذارین ممنون میشم 💖
لطفا مثه آدم روزی یه پارت بده
تازه اولای رمانته
حاملمون نکن تا پارت آخر
خداکنه مثلِ عشق صوری نشه فقط🚶♀️🙄😐
چرا باید بشینم به حال حورا ام گریه کنم؟! انگار خودم کم بدبختی دارم …
قبادو هنو یه طوری میگه انگار عربده هاشو عمه من کشیده …
خدایا منو نارگیل کن …
الانم مادر و خواهر ذلیل مرده قباد پامشین واسش زن میگیرن اینم که روی خواهر و مادرش حساسه …حالا بیا و جمعش کن ..
قلمتونم خیلی خوبه امید وارم منظم برین جلو :))))))))))
هوووم نکنه مجبورش کنن زن بگیره حالا نمیشد خونشون جدا بود
خونشونو یکی کردن اوج وخامت اوضاع رو نشون بدن
رو اسمت کراش زدم
قابل شومارو نداره:)))