گنگ درحالی که به سمت لحاف و تشکی که برایم گذاشته بود میرفتم، پرسیدم:
_ چرا خب؟ چیکار به اون دارم من؟
بی آنکه نگاهم کند پاسخ داد:
_ مادر نداره این پسر، جوونه، هم قد و قوارهی وحید پسرمه، صبحا میاد پیش من صبحونه میخوره، واس خاطر تو که نمیتونم بگم دیگه نیا!
رک بود، دوستش داشتم، از تعارف و رودروایسی چندان خوشم نمیآمد:
_ نه خاتون، حتما بیدارم کن پس، بی ادبیه خواب باشم!
بی حرف ظرف ترشی را به آشپزخانه برد، آخ که دلم میخواست دزدکی سراغش بروم و باقیاش را بخورم. زیادی خوشمزه بود!
در تشک فرو رفتم و پتو را به خودم پیچیدم، خنکای تشک و پتو لذتبخش بود.
کنجکاوی امانم را بریده بود، اینکه بدانم قباد نامهرا خوانده یا نه…
چشمانم داشت گرم خواب میشد که صدای پیامک موبایلم بلند شد، از روی کنجکاوی چشم باز کردم، قباد را بلاک کرده بودم، دو خط کاری و شخصی داشت، جفتش را بلاک کرده بودم و فکر نکنم او باشد، آنتن دهی ضعیف بود!
موبایل را برداشتم، اسم کیمیا بود، سریع پیام را باز کردم:«داداشم زنگ زد، مثل اینکه فهمیده نیستی، خواستم خبر بدم حواست باشه!»
لبخندی زدم، در جواب برایش نوشتم:
«ممنون که خبر دادی، شب بخیر»
موبایل را سایلنت کردم، بعید نبود قباد پیگیر شود، با هر شمارهای!
سپس چرخیدم و پشت به موبایلی که روی حالت پرواز گذاشتم خوابیدم.
صبح با تکانهای خاتون چشم باز کردم:
_ پاشو دختر، پاشو…دیروقته، الان اذان میدن.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 192
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وا هنو این رمان ادامه داره؟
امام زمان ظهور میکنه ولی این رمان عن با این داستان چرتش تموم نمیشه
کاش میشد یسری رمانارو بلاک کرد دیگه نیاد جلو چشمون اذیت نشیم
پسره عاشقش نشه صلوات
اصلا انقدر پارت طولانی بود که نیم ساعت طول کشید بخونم وای خدای من چقدر طولانی بود سابقه نداشت نویسنده انقدر طولانی پارت بنویسه
پسری که میاد پیش خاتون عاشق حورا میشه ؟
نه بابا
آره ذهن خراب نویسنده ….طرف حامله است یهو این پسره میاد عاشقش میشه ای خدااا 🙂