مشت شدن دستش را روی کمرم حس کردم و قبل از اینکه فرصت مخالفت و صحبتی بیابد، سر بلند کردم و ملتمس در نگاهش خیره شدم.
_ خواهش میکنم قباد، فقط یه بار باهام بیا دکتر. اگه گفتن نتیجه نمیده قول میدم دیگه حرفشم نزنم و بیخیال بچه بشم.
دستش را از دور کمرم برداشت و پشت سرش را به تاج تخت چسباند. کلافگی اش غصه دارم میکرد اما باز کردن گره زندگی ام در دست قباد بود.
چشمانش را بست و نفس داغش را تکه تکه بیرون داد.
_ باز که برگشتی سر خونه ی اول. خوشت میاد هر بار این بحث بی سر و ته رو باز میکنی؟
جز اعصاب خوردی چیزی ام عایدمون میشه؟
کاسه ی چشمانم از داغی و سوزشی که روی دلم بود آتش گرفت و خاکسترهایش به شکل قطرات اشک بیرون ریخت.
باز هم همان حس بد خِرم را چسبیده بود. استفاده اش را از جسمم کرد و حالا که کارش تمام شده بود، بدخلقی هایش را نثارم میکرد.
بی صدا اشک میریختم، این داغ فقط داشت خودم را میسوزاند…
کمی بعد قباد متوجه شد و از گوشه ی چشم نگاهم کرد.
_ هر بارم باهات مخالفت میکنم فقط همینکارو بلدی. انقدر گریه کردی که دیگه برام عادی شده دیدن اشکات حورا…
کم کم خودم هم عادی میشدم و دیگر به چشمش نمی آمدم. زن بی فرزند، همچون درختی بی میوه بود.
درخت بی نوایی که هیچکس سال تا سال سراغش نمی آمد مگر در مواقعی که به سایه یا چوبش نیاز داشته باشند.
درست مثل من که فقط وسیله ی ارضای نیازهای قباد بودم.
_ مگه چی ازت میخوام؟ چرا نمیای؟ به خاطر من بیا، مگه دوسم نداری؟ مگه نمیخوای خوشحال باشم؟ یه بار…
_ قباد جانم، میتونم بیام داخل؟!
شنیدن صدای لاله آخرین چیزی بود که در این دنیا میخواستم. سرم را چرخاندم و با تمام نفرت و انزجارم نگاهم را به در بسته دوختم.
منتظر بودم قباد دکش کند تا ادامه ی حرفم را بگیرم اما جمله ای که گفت، همچون سطل آب یخی بود بر سرم.
_ پاشو برو لباس بپوش تا امروز همه لختتو ندیدن!
ناباور سمتش چرخیدم و دیدمش که داشت به سختی شلوارش را که تا زانو پایین کشیده بود، بالا میکشید.
سنگینی نگاه خیره ام انگار آزارش داد که چپکی نگاهم کرد و سرش را تکان داد.
_ پاشو دیگه عزیزم، بر و بر منو نگاه میکنی که چی بشه؟
الان میان تو این وضعیت میبیننمون زشته، پاشو دور سرت بگردم.
_ الو؟ هستی قباد؟ بیام تو؟
کمی خواهش قاطی لحنش کرد و از بازویم چسبید، اما با فشار آرامی داشت هلم میداد.
_ چرا خشکت زده دلبر؟ میخوای آبرومونو بزنی سر چوب؟
اشکم بند آمده بود، زبانم بیشتر!
لبخندم سراسر غم بود و بهت و درماندگی.
به زحمت لبهایم را از هم فاصله دادم و گرفته پچ زدم:
_ میخوای بذاری بیاد تو؟
کار پوشیدن شلوارش که تمام شد، نفس زنان و کاملا عادی شانه اش را بالا انداخت.
_ چرا نباید بذارم؟ بنده خدا اومده سر بزنه، عوض تشکرمونه؟
_ بعد از چند وقت با هم خلوت کرده بودیم…
چشم در حدقه چرخاند و سراسیمگی اش قلبم را سوزاند. برای زودتر آمدن لاله عجله داشت!
_ منظورت از خلوت، زدن حرفای تکراری و همیشگیه؟
واسه اونا وقت زیاده، بعدا هم میتونیم حرف بزنیم، جفتمونم میدونیم تهش به کجا میرسه.
دست برد تا لباسش را از کنار تخت بردارد که مانعش شدم. خم شدم و همراه لباسش، لباس خوابم را هم چنگ زدم.
_ من میرم حموم. بگو مهمون عزیزت بیاد داخل!
_ باز شروع شد! من چیکار کنم از دست تو؟
نمیشه که با همه جنگ داشته باشیم خانمم، مهمون میاد خونه پرتش کنم بیرون؟!
نمیفهمید واقعا؟ حساسیت مرا روی آن عجوزه نمیفهمید یا خودش را به نفهمیدن میزد؟
خدای من!
هیچ حرفی نزد که ناراحتی ام را رفع کند. اصلا برایش مهم هم نبود انگار…
تنها نگرانی اش لاله ی عزیز دردانه اش بود که مبادا خاطرش مکدر شود!
کسی قلبم را میفشرد و سرم نبض گرفته بود.
صدایی در سرم زنگ میخورد و من حتی دلم نمیخواست خفه اش کنم، چون به درست بودن حرفش ایمان داشتم.
_ قباد دیگه اون قباد سابق نیست، دیگه مال تو نیست…
حتی پر شدن گوش هایم از آب هم نتوانست صدای خنده های بلندشان را محو کند. شده بودم زنی بدبخت و بیچاره که این خیانت واضح را میدید و دیگر رمقی برای اعتراض هم نداشت.
زیر دوش آوار شدم و هق زدم. اشک ریختم برای زنی که همه چیزش را از دست رفته میدید. کاری که اکثر مواقع میکردم و ضعفم را جار میزد.
هر چه سعی میکردم قوی بمانم، باز هم یک جایی آن حورای کوچک و ترسیده بیرون میزد. من همین بودم… دخترکی که هنوز هم با ترس هایش زندگی میکرد.
بعد از اینکه تمام خانواده ام را از دست دادم این ترس جزوی از وجودم شد. ترس از دست دادن تمام چیزهایی که دوستشان دارم و در صدر همه شان قباد بود.
اما گاهی هم یک ترس بزرگ میتوانست محرکی قوی برای قد علم کردن شجاعت باشد. شجاعتی که از پس همین ترس بیرون میزد و به جنگیدن تشویقم میکرد.
اشک هایم را ریختم، بدبختی هایم را به آب سپردم و بلند شدم. کمر خم شده ام زیر بار این مشکلات را راست کردم و از آب دل کندم. تنها گذاشتنشان فقط خودم را آزار میداد، آنها که راضی به نظر میرسیدند.
حوله را روی موهای خیسم کشیدم و آبشان را گرفتم. لباس پوشیدم و همانطور حوله به دست از حمام بیرون زدم. ورود بی سر و صدایم باعث دیدن صحنه ای شد که دل و روده ام را به هم پیچاند و محتویات معده ام را تا حلقم بالا کشاند.
لاله تقریبا در حلق قباد بود، کاملا در آغوشش و حین نوازش ران پایش، با صدایی که بیش از حد کشیده و نازدار شده بود صحبت میکرد و قباد هم نیشش تا بناگوش باز بود.
دست مقابل دهانم گذاشتم و چشم بستم. با چند نفس عمیق سعی کردم بر خود مسلط شوم و همانطور که قباد میخواست لبخندی مضحک هم به لبهایم دوختم تا به مهمان عزیزمان خوش آمد بگویم.
_ سلام لاله جان، خوش اومدی.
قباد کمی دستپاچه شد و نگاه شرمنده اش تنها تلخندی روی لبهایم نشاند. پس خودش هم اشتباه بودن کارش را میدانست و برای من از احترام به مهمان میگفت!
لاله اما بی آنکه تغییری در نحوه ی نشستن یا حرکت دستش بدهد، پشت چشمی نازک کرد و رو گرفت.
_ صابخونه قبلا خوش آمد گفت تو نمیخواد زحمت بکشی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کثافت آشغاله لاله عوضی خونه خراب کن
بنظر من که مشکل از قباده انگل
🥺 🥺
اون کسی که یه بار به یکی خیانت میکنع راحت اون بلا رو سر تو هم میاره
حورا دلم براش گرفت امیدوارم از قباد طلاق بگیره بره با یه پسر پولدار عاشق خوشتیپ بچه دارم بشن
قباد با لاله ازدواج میکنه اما بچه دار نمیشه لاله بهش خیانت میکنه
اون مادر شوهره … خور هم فلج میشه
اون آبجی قباد دوست پسرش ولش میکنه
خاله قباد هم سکته میکنه
کاشششششششش واقعا همین بشههه
خیلی ممنون از این تفسیر هاتون جناب😂میخوای تو داستانو بنویس گلم؟؟؟😂
پارت بیشتر لطفا😤😤 در حال حرص خوردن
امید وارم یه رل سابقی خواستگار قدیمی چیزی پیدا بشه بیاد دنبال این دختره حورا … این قبادم بمونه تو خماری … بزنه حورام باردار شه … وای وای چققققققققققققققد دلم خنک میشه
یه سوال فنی .. فقط منم که دلم میخواد قبادو عین س.گ بزنمش تهشم بندازمش جلو سگ؟!!
انقد حرص خوردم 10 سال پیر شدم ….
واییییییییی یعنی رمان اینجوری شه من میزنمش به عنوان بهترین رمان دنیا اخ اخ که بره و یه پنج قلو به دنیا بیاره قباد تا اخر عمرش تو حسرت بچه عن شه بره لنگ بچه هاشو بکنه تو چشم قباد انترررررررذرر
کلید اسرار که نیست 😂😂
هعیییییی کاش بود افسردگی گرفتم سر بی عرضگی حورا😐😂
😂
امیییییییییییییییییییییییییییییییینننن
بعد این دختره لاله ام تهش با قباد جفتشون برن زیر تریلی 18 چرخ
زندگی حورا ام با اون شوهر جدیدش به خوبی و خوشی پیش بره
خدا کنه لاله یه ماشین بزنه بهش بره اون دنیا خدا کنه قباد سرش به سنگ بخوره بدونه فقط حورا بدردش میخوره خداکنه قباد یهو اینقد وابسته به حورا بشه که یه ثانیه هم طاقت نیاره بعد حورا ولش کنه
واقعا چرا ذهن من باید درگیر مشکل حورا بشه و واسش غصه بخورمممم؟؟😬دارمم حرص میخورممم😑
خوو احمقق وقتی تو حمومی برو رگتو بزن خودکشی کننن😬😬😑😑
مرسی از پیشنهادت😂
قربانتت😂❤
حورا بمیره جا باز شه واسه لاله خانوم هه😏
خودکشی کنه انگار میدونو واسه این مفت خور خالی کرده
باید بره خوشبخت بشه تا این قباد و لاله و فامیلای قباد چشماشون در بیاد
بابا یه ذره بیشتر بزار تا بفهمیم با اون بی پدر چی میکنه
وای خداواقعا که چی جور آدما که نیست واقعا برای حورا متاسفم چرا آنقدر ضعیف است آدم تو کوچه خیابون بمونه بهتر از همچین جای هست
چرا انقد سراسر بهم حرص میده ؟