وقتی چشم باز کردم، صدای ورق زدن میآمد. گیج اخمی کردم تا نور پنجره آزارم ندهد، در جایم که نشستم، محمد را دیدم، تقریبا پشت به من نشسته بود، کتابهایم مقابلش بود و داشت با کنجکاوی نگاهشان میکرد.
لباسهایم مناسب بودند، فقط شال به سر نداشتم. به ارامی در جایم نشستم:
_ سلام…
نیم نگاهی به سمتم انداخت، نیم نگاهی که به سمت صورتم نیامد:
_ سلام، ظهرتون بخیر…
لب گزیدم، ظهر بود، او اینجا چه میکرد؟ ظهرها مگر کار نداشت؟
_ ممنون…پیغامم رو رسوندین؟
محمد سر به تایید تکان داد و بالاخره دل از کتابهایم کند:
_ کنکور، فکر میکردم برای شما یکم دیر باشه؟
سری به تایید تکان دادم:
_ اره، راستش…قصد دارم از اول بخونم، قبلا درس خوندم!
ابروهایش بالا پرید:
_ واقعا؟ ارادهی قویای دارین پس…
چرا نمیگفت وحید چه گفته؟
_ ممنون، اقا محمد…وحید چی گفت؟
نفس عمیقی کشید و کاغذی به سمتم گرفت، همان متن سفارشاتم به وحید بود. از دستش گرفتم:
_ گفت برات اوکی میکنه همشو…اما یه چیز دیگه هم گفت!
منتظر نگاهش کردم، از جا برخاست:
_ گفت، قباد فهمیده نیستی، دنبالت گشته اما پیدات نکرده، ما هم چیزی بروز ندادیم، اما حال و روزش عجیبه…عصبانی نیست، انگار بیشتر غمگین و شکستهس!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 224
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه خبر جدیدی واقعا
قباد فهمیده تو نیستی دنبالت گشته پیدات نکرده😂
به نظرم خودمون نفری یه پارت بنویسیم و این داستان مزخرف رو تموم کنیم والا بخدا.
جدی میفرمایید؟
نمیدونم کی ستاره میده واقعا ب این رماننننن با این پارت دهی بدش🙂😀
سلام بچه ها خیلی خودتون رو اذیت نکنید بعضی ها به شعور خواننده ها توهین میکنن پس به نظر من رها کنید همچین داستان قوی ای نیست از این زیبا تر وقلم بهتر هست که هم به خواننده ونظر توجه دارن وهم قلم شون زیباست نه همش تکرار وچند کلمه
بنظرم دیگه اصلا نظر ندید بچه ها ،وگرنه فکرمیکنن تشنه خوندن رمانیم هروقت دوست داشتن پارت میدن خیلی هم کم پارت میدن دیگه نظر ندید تا جایی هم که میتونید رمانایی که نویسندشون اذیت میکنه نخونید.
نویسنده جون خسته نباشید دلاور خیلی پارت طولانی بود مغزم درد گرفت😁
😂 😂 😂 😂 همه ی خواننده های این رمان فشار خون گرفتن انقد حرص خوردن 🤦نویسنده جان اگه نمیتونی بیا ما کمکت کنیم این لعنتی رو تمومش کنیم😐😒
بعد چهار روز همیننننن؟
واقعا همییییننننن.
اگه من به این رمان امتیاز میدم بهخاطر رمان نیست
بیشتر به خاطر ادمین عزیزمون فاطمه جون که حداقل با این پارت گذاری نویسنده رمان از یادش نمیره
پارت های نا منظم و کوتاه
نویسنده ی محترم میدونیم که این رمان رو به صورت رایگان در اختیار ما میزاری ولی ما مجبورت نکرده بودیم یااز همون اول در قبال پول رمان رو به اشتراک میزاشتی یا اگه قراره به خاطر اینکه رایگانه هر وقت که دوست داشتی پارت بدی و منت بزاری اصلا رمان رو شروع نمیکردی
بعد از ۴ روز یک مثقال و دو سه جمله شد یه پارت از رمان. عالیه دیگه واقعا حرفی ندارم
خخخ باز اززبان حورا داره برا کنکوردرس میخونه گندت بزن خودت وکنکورت
حالا حورا هیچ محمدم بهش اضافه شد
واقعا نمیدونم به چه دلیل هنوزم دارم اینو میخونم
برای خودم متاسفم
واقعا چه پارت طولانی بود🫥🫥
این که شد یه بند
حداقل یه کم بیشتر بذارید که بشه اسمش رو پارت گذاشت
خواهش میکنم از همهی شما
نه کامنتی بزارید نه امتیازی مگر تک ستاره.
ما در این یک سال هر نارضایتی بود رو
کنار تمجیدها با هر لحنی گفتیم. دیگه کافیه
الویت اول اعصاب و عفت کلام خودمون.
توی پارت بعدی :
حورا شوکه شد یعنی قباد من را هنوز دوست داشته که با نبودنم شکسته شده شاید هم چیزی از لاله فهمیده
نمیتونی اون شال بی صاحالتو سرت بزاری تا ما نخواهیم مجبور شیم یه دور دوباره راجب شال نزدنت بشنویم
😂😂😂😂😂😂😂
دیگه نویسنده نمیدونه چی بگه
رفته روستا خونه مردم مزاحم شده یه شال دو گرمی ام سرش نمیکنه آخه تو میمون کی بودی؟؟؟؟؟
واقعا منم موافقم چه خبره چرا همش اسرار داره که این جلو محمد بی حجاب باشه
بعد جالب اینجاست من یادمه اگه اشتباه نکنم جلو وحید شالشو میزد