نباید وحید به این مرد همچین چیزی میگفت، چه میشد اگر بعدا همدیگر را میدیدیم میگفت؟ نمیخواستم بداند، که قباد از نبودنم بی خبر است:
_ شوهرت نمیدونه بارداری، و رفیق شوهرت تو رو میبره دکتر…شوهرتم فهمیده نیستی، یعنی…درواقع بی خبر گذاشتی رفتی!
چه زود مفرد شده بودم، نه؟ حس بدی میداد این مدل حرف زدنش، اینکه لحنش تغییر کند:
_ مشخصه اونم گند زده، اما اشتباهتون اونجا بود که یه بچه راهش به این زندگی باز شد…
نگاهم به انگشتانم گره خورد، پس برای همین مانده بود، منتظر که از خواب بیدار شوم و دست نصیحت را بگیرد به سمتم تا از سیاهچاله بیرونم بکشد؟
نمیدانست این زندگی، دیگر زندگی نمیشود؟ نمیدانست نمیتوانم دیگر با مردی زندگی کنم که سراسر زندگیای که با او داشتم سرشار از تحقیر بود؟
_ کلا سه روز طول کشید…
گیجتر نگاهش کردم، نگاهش قرمز بود، اشک داشت؟ وای بر من…
_ سه روز فقط طول کشید، تا مریضی از پا درش بیاره، و من فقط سه روز وقت داشتم همهی بدرفتاریامو جبران کنم…نشد!
دستم را مقابل دهانم گذاشتم، نفس عمیقی کشید و نگاهی به سقف انداخت، بیشتر بهانهای بود برای فرو خوردن اشکهایش.
_ اون هنوز فرصت داره، شاید بتونه جبران کنه…وقتی وحید از حس و حالش حرف زد، درکش کردم…اینکه قدر کسیو ندونی و از دستش بدی، و تازه بفهمی چی داشتی و نفهمیدی…بد دردیه، از هر دردی بدتره…
سری به طرفین تکان دادم:
_ نمیتونم…دلم صاف نمیشه!
#پارت515
عق زدنم تمامی نداشت، انگار تازه حالت تهوعهایم شروع شده بود و از صبح داشتم با معدهی خالی عق میزدم و جز زردآب معده چیزی برای بالا آمدن وجود نداشت.
گلویم میسوخت و حاجیه خاتون سعی داشت با گلاب حالم را خوب کند. اما مگر میشد؟
_ اینجوری نمیشه خاتون، بگو جمع کنه ببرمش درمونگاه!
صدای محمد بود، صبح که بیدارم شدم، اول از همه او دید بالا میآورم. و متاسفانه صدبار سر زده بود و حالم را میپرسید.
هر صدبار هم تشکر کرده عادی بودن شرایطم را توضیح دادم، دکتر گفته بود ممکنه است حالت تهوع داشته باشم، اما شدتش را نگفته بود!
حس میکردم هر ان بچه از معدهام بالا میآید و از گلو احتمالا سقط شود! در آن حد دل و رودهام را در گلو حس میکردم.
_ نمیخواد…اقا محمد، خوبم!
_ خوب؟ به این میگی خوب؟
وقتی عصبی باشد از جمع به مفرد تبدیل میشوم:
_ عادیه، دکتر گفته طبیعیه…تا یه مدت اینجوری میشم!
_ ولش کن پسرم، منم سر بچه آخرم اینجوری بودم، فقط صبحاس…ناهار حاضر شه اینم خوب میشه!
_ یعنی چی آخه؟ بچهدار شدن اینجوریه؟ قراره دل و روده آدمو دربیاره؟ انصافا چجوری هفت هشتتا میزاییدید؟
بی اراده وسط عق زدن خندیدم:
_ هفت هشتتارو شما میدیدین سالم میموندن، کم کم پنجتاش میوفتاد، اونموقعها که دوا درمون و دکتر و این سوسول بازیا نبود که، حامله میشدی یا دنیا میومد یا نمیومد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 196
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعد تا شام عق نزدن حورا و درس خواندن
لالا کردنش رو یادت رفت خواهر😂
این پارت عق زدن حورا.
من راضی بودم امروز خدا وکیلی کم بود ولی بدک نبود
ممنون ولی این رمان دیگه خیلی داره کش پیدا میکنه کاش نویسنده یه لطفی بکنه و پارتهای طولانی تری بده زودتر تموم بشه