بحثشان جالب بود اما توان گوش دادن نداشتم، دهانم را با دستان لرزان شسته لب زدم:
_ دلم آب میخواد…
محمد هول شد برایم بیاورد اما حاجیه خاتون دستش را پس زده تشر زد:
_ برو اونور ببینم، چه خودشو هول میکنه، این حاملهس نه تو…تو هم آب نخور معده خالی باز بازیش میدی بدتر عق بزنی.
با بدخلقی گفتم:
_ اخه مزه دهنم تلخه…حالم بده!
سریع از جا برخاست و دست به زانوهایش گرفت و راهی اشپزخانهی کوچکش شد:
_ وایسا الان یه لقمه میگیرم واست بخوری بعد آب دنبالش بخور…خالی خالی نمیشه که، سردی میکنی!
کلافه همان کنار در توالت نشستم. محمد در چهارچوب در خروجی خانه ایستاده بود و دست به سینه نگاهم میکرد. این بچه مسلمان که روز اول نگاه نمیکرد چطور حالا زل زده بود به من؟
نکند وقتی فهمید باردارم افکار منفیاش پاک شد؟
_ میخوای بری دکتر؟
با همان اخم و تخم پرسید، سر بالا انداختم:
_ نه…خوب میشم، نوبت دکترم چند روز دیگه س…همون موقع میرم!
_ قبادو چیکار میکنی؟ بری مطب دکترت، فکر نمیکنی پیدات کنه؟
چانه بالا انداختم:
_ نمیدونه باردارم که…از کجا بدونه میرم دکتر؟ ازینجام وحید بیاد مستقیم میبرتم مطب و برممیگردونه، فکر نکنم اصلا جای دیگه برم…
نفس عمیقی کشید:
_ جای این کارا نمیشد بشینی مشکلتو با شوهرت حل کنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 210
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید ببخشید ولی اصلا این سوالا به محمد ربطی داره آخه به اون چه شاید صلاح دیده از شوهرش دور باشه نمیدونم ولی تو این پارت از شخصیت محمد بدم اومد
خخخ تا حالا درس خوندنش بود حورا تمومی نداشت حالا خخخ دم توالت نشستنش تا ۹ ماه دیگه خخخ نمیدونم تو این رمانا چرا انقدر طولانی میشه پروسه بچه آوردن والابخدا مگه مخاطب بلانسبت خره انقدر کشش میدین مطلبو روانیا
بی محتوا مطلق
حورا یا پارت نمیزاره یا اگر بزاره ما میریم تو خماری تا دامه اشو بفهمیم
دستت درد نکنه عزیزم انگشتات رو ماساژ بدم درد گرفته؟؟؟؟
خب لامصب چرا انقدر کم پارت میدی آخه؟؟؟؟؟
من چه گناهی کردم که باید با توام سرو کله بزنم.
میخوای من به جان بنویسم؟؟؟