سریع کنارش خزیدم و دستش را گرفتم:
_ خر شدی باز کیمیا؟ چی میگی؟ بخدا من کسیو دعا نکردم، بدی کسیو نخواستم، نخواستم هیچکدومتون زندگیتون بد پیش بره… حتی، حتی دیدی که برای خوشبختی قباد و بچهدار شدنش هم راضی شدم لاله رو بگیره…اینکه لاله چیکار کرد به هیچکدوم ما مربوط نبود، خودش خراب کرد و جزاش رو دید…
دستش را بیشتر فشردم، سعی کردم دلگرمی باشم:
_ درست میشه، بالاخره مامانت هم خوب میشه، حتما میشه، چرا نشه؟ هوم؟ لاله هم میره پی زندگیش و دست از سرتون بر میداره، شما بچهتونو به دنیا میارید، قباد هم زندگیشو دوباره میسازه…مگه نه، وحید؟
وحید انگار فهمید قصد دارم امیدوارانه قدم پیش بگذارم که سریع سری تکان داد:
_ دقیقا، منم همیشه همینو بهش گفتم… اما باور نمیکنه، خوبه که تو هم بهش بگی…
به شکمش که کمی برامده شده بود اشاره کردم:
_ ببین روز به روز داره بزرگتر میشه، نباید غصه بخوریا…یهو دیدی چشاش کج شد!
با چشمان درشت شده نگاهم کرد که خندیدم. مشتی ارام به بازویم زد:
_ بچه خودتم میبینیم خانوم، کج قیافهی بچته!
اینبار بلندتر خندیدم، حاجیهخاتون که برگشت، گونههایش گلگون شده بود، لعنتی در سن پیری هم شیطنت بود مگر؟ دل چقد باید جوان باشد که همچین کارهایی کنی؟
حتی وحید و کیمیا هم متوجه شدند، خاله حلیمه که آن دو را دید، ذوق کرد، بوسیدشان و حالشان را پرسید و به لطف انها قرار شد غذای خوشمزه بپزد، خوش به حالم پس!
#پارت547
تمام تعطیلات عید بدون اینکه بوی عید بدهد میگذشت، به کیمیا و وحید گفته بودم دیگر نمیخواهم خبری از جانب قباد و مادرش بگیرم، حتی ذرهای دلم نمیخواست بفهمم چه میگذرد.
حس میکردم که روی روحیهام تاثیر میگذارد، وارد ماه سوم بارداریام شده بودم و یکی دو بار دیگ هم با دکترم ملاقات داشتم، بخاطر وضعیت حساسم مدام تذکر میداد!
وقتی شنید که از شهر خارج شدهام و در طبیعت به سر میبرم هم بسیار استقبال کرد، انگار که بگوید اشعه و دود و دم شهر و شلوغیاش برایم مضر است.
بهرحال، میگذشت و سعی داشتم با کودکم آسوده خاطر باشم، و همین هم بود، کمی صورتم ورم میکرد، پرخور شده بودم و صبحها کم و بیش حالت تهوع داشتم، اما نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود!
از محمد غافل نشوم، برادرانه و عین یک رفیق بامعرفت هوایم را داشت، مدام میگفت بچه دختر باشد داییاش میشوم اما پسر شود خودش را صاحب اختیار نمیکند!
ظاهرا او هم دختر دوست بود، اما با تشرهای مداوم خاله حلیمه، که مدام میگفت از ترشی خوردنهایش معلوم است پسر است، حرص میخورد.
همه چیز خوب بود، همه چیز خوب بود اگر خبری از قباد نمیرسید!
انگار روزهایم زیباتر میشد وقتی سعی میکردم به او فکر نکنم و مشکلاتش را یا حتی اتفاقات روزمرهاش را نشونم.
اما همه چیز موقتی بود انگار، هربار باید چیزی از قباد میشنیدم یا میفهمیدم که ذهنم را درگیر کند، مثل بلایی که به سر لاله آورد.
راوی
دیگر طاق و تحملش سر آمده بود، شماره را برای بار چندم گرفت و وقتی باز هم رد تماس خورد، از جا برخاست و درحالی که پیامی ارسال میکرد لب زد:
_ حالتو میگیرم، وقتی آبروی دخترتو بردم میفهمی جواب منو ندادن یعنی چی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 232
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جریان این خاله حلیمه چیه؟ چه گونه گلگونی چه شیطنتی ؟ این اداها چیه؟ سر پیری و معرکه گیری؟ اصلا تو از کجا فهمیدی یهویی، این زنه مگه بیوه نبود ؟ مگه تنها نبود ؟ کار داره میره به جاهای باریک ، خیلی باریک
خدایی مریضی چیزی هستی خوب جون بکن بابا پارت بزار برات متاسفم
پس پارت بعدی کوووووووو 🙄🙄🙄🙄
اوفففف پارتتت
و منی که وقتی احساس میکنم وقتی برای نابود کردن،کشتن و بی مصرف بودن دارم میام حورا میخونم خداوکیلی اگر اهل خوندنید برید یه رمان درست و حسابی_نه از رمان دونی😂_بخونید تا تفاوتو متوجه بشید.تا بفهمیم که خلق کردن نوشته چه فرقی داره با ریختن چرندیاتی که با دوستت پشت تلفن میگی توی یه سایت به اسم رمان
این سایت رمان هاش خیلی مزخرف شدن اغلب که یک هفته ی بارن..چند رمان خوب داشت که تموم شد. بقیه……..
افتخار میدین پارت بعدی رو بزارید ؟
الان نمیخوای پارت جدیل بدی که چی مثلااااا
مرسی واقعا من حالم تو باغ بهتره همینو به چهل جمله گوناگون تبدیل کردی تحویل ما دادی که چهل تاش یکی نمی ارزه نویسنده مگه با خر طرفی
پارت بلند و خوب بود
محتوای خوبی هم داشت
دستت درد نکنه نویسنده
عادت به تو خماری گذاشتنش فققققققط ، جان جدت ترک کن این عادت رو
تلاش نویسنده ستودنیه
تلاش شما هم برای فهموندن این به نویسنده ستودنیه