_ خب میگم خریت کردی همینه دیگه، بچهای که باباش معلوم نیست و مادرش همچین آدمیه همون بهتر که به دنیا نیومد…وگرنه بدبخت تا عمر داشت لکهی ننگ فرق پیشونیش بود.
شانه بالا انداختم، محمد هم بی راه نمیگفت، آن بچه چه گناهی داشت که میبایست تا عمر داشت اسم و رسم بر باد رفتهی لاله را یدک بکشد؟
_ دیگه مغزم قد نمیده محمد، دلم میخواد فقط بگیرم بخوابم…
صورتش چین افتاد:
_ عالی شد، تنبلی دوره بارداریت هم شروع بشه دیگه از درس خوندن میوفتیا!
خندهی بی صدایی تحویلش دادم:
_ نه ازین خبرا نیس دیگه، درس که سر حاشه، چندماه دیگه کنکوره و خلاص میشم، فقط میترسم سر جلسه حالم بد شه!
سری به طرفین تکان داد:
_ غمت نباشه، هیچی نمیشه…خودم میبرم و میارمت، سفارشتم به مراقبتون میکنم!
به ارامی خندیدم:
_ حالا انگار خودم فلجم!
لبخندی زد و خواست حرفی در جواب بگوید که پیجرش دوباره زنگ خورد، کلافه هندوانههای قاچ شده را رها کرد و با برداشتن یک قاچ برای خودش گفت:
_ باید برم، کارم دارن فکر کنم باز کارگرا به مشکل خوردن.
سری تکان دادم و او به از حیاط بیرون رفت، حیاطی که دیوارش حصار چوبی بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 193
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
چنان ساکت و صوت و کوره سایت آدم نگران میشه!!
ادمین های محترم، خبر سلامتی خودتون رو به خوانندگان بدید!
من سالمم
سلام ،،، مرسی که جویای حال مایی
آره خوبیم ، بعضی رمانا پارت نداشتن ، بقیه هم الان گذاشتم
این داستان تنبلی دوره بارداری سلیطه خانم😐
این نویسندهه فک کنم محمد عاشق لاله کنه بعدا🤣🤣🤣
محتوای رمان:
الان حیات به ما چه اصلا پارت هاتو بی مفهوم میدی حداقل زیاد بدههههه
خدارحم کنه باز این نویسنده رفته رو زبون حورا پارتارو ادامه بده صدسال بعد خخخ
واقعا ناحقیه بعد چندییین روزززز یه چندجمله حداقل یا زیاد باشه یا زود زود بزارین واقعا که