دیگر ندیدمش، تا وقت ناهار.
داشتم با شوق کپی برگهی قراردادی کیمیا اورده بود را نگاه میکردم، حتی فکر اینکه بتوانم بعد از زایمان به این راحتی کار پیدا کنم برایم تعجب انگیز بود، البته حالا با حضور قباد سخت میشد.
میترسیدم بخواهد مانع شود، با اینکه بعد از به دنیا آمدن دخترم قطعا پیگیر طلاق میشدم، اما میترسیدم از همینها هم استفاده کند که مانعم شود، هم مانع کار، هم تحصیل، هم طلاق!
مطمئنا حالا که فهمیده فرزندی دارم، و گفتهام که از اوست، محال است به طلاق رضایت دهد، شاید حتی پنهان کردن این موضوع را بر علیه من در دادگاه استفاده کند.
اضطراب داشتم اما سعی کردم حال خوشم را خراب نکنم!
بهرحال، من کار یافته بودم، یک قدم برای قویتر شدن برداشتهام، و این برای شروع کافی بود.
از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم، میخواستم برای ناهار چیزی دست و پا کنم، اکثر اوقات محمد برای ناهار سر زمینها و کار بود و نمیرسید بیاید، برای همین خودم مشغول میشدم.
از مرغ بسته بندی دیروز که وحید آورده بود تکهای از یخچال برداشتم و در آب جوش قرار دادم تا یخش باز شود.
هوس زرشک پلو به سرم زده بود، دیروز یکی از همسایهها پخته بود و بوی غذا تا اینجا میآمد.
با کمردرد جلوی کابینت نشستم تا برنج دربیاورم، که صدای در خانه را شنیدم، و باز هم قباد بود.
دیدم که به سمت اتاق رفت و با ندیدنم دیوانه وار موهایش را چنگ زد و هول هولکی برگشت، اما با دیدنم در آشپزخانه اخم کرده با خیال راحت نزدیک شد:
_ چیکار میکنی؟ غذا اوردم نمیخواد اذیت کنی خودتو!
نمیدانستم چه آورده، اما من هوس زرشک پلو داشتم، جز ان چیز دیگری از گلویم پایین نمیرفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 205
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
باید یکی به حورا بگه تو کار پیدا نکردی فقط میلومبونی تازه منتظر میمونی اون محمد بیاد براتم غذا بپزه…. باخوندن این رمان حس میکنم سادیسم دارم دوست دارم خودمو آزار بدم.
دقیقا