همان زن آن روز در مطب… همان که زندگی اش زیادی شبیهم بود و با آمدن لاله قرار بود شبیه تر هم باشد…
– سه سال هر هفته این جا بودم.
به امید یه بچه…تا شوهرم طلاقم نده.
اونقدر اون گفت برو و من موندم که دیدم زن گرفت.
مات و مبهوت خیرهی کبودی صورتش بودم. کمی که دقت کردم، رد انگشت بود.
پروندهی در دستش را فشرد.
سرم را میان دستانم فشردم و چشمهایم را روی هم کوبیدم.
من تمام این ها را دیده بودم. این چه مصیبتی بود؟
زمان داشت به عقب برمیگشت؟
دیوانه شده بودم؟!
– سر یه ماه زنش حامله شد و دوساله که شده خار توی سینم.
دست روی گوش هایم گذاشتم تا صدایش را نشنوم و با تمام توانم فریاد زدم:
_ بسه، نمیخوام بشنوم، تمومش کن…
اینبار صدای خودم را شنیدم! ناباور دست روی لبهایم گذاشتم…
بدون اجازه ی من داشتند تکان میخوردند!
وحشت تمام جانم را به لرزه انداخت. اینجا دیگر چه جور جایی بود؟
_ اگه زن گرفته پس برای چی اینجایی؟!
از کیفش قرصی درآورد و بدون آب خورد. گریهاش بند نمیآمد.
– چون هنوزم امید دارم…که منم بچه بیارم و شوهرم نگاهم کنه.
اومدن زن دیگهای روی زندگیت درد داره دختر جون.
من اگه میدونستم قراره غرورم در این حد شکسته بشه، خودم زودتر واسش زن میگرفتم.
لرزان خواستم بلند شوم اما نشد.
انگار به صندلی چسبیده بودم…
– همش توهین میشنوم…تحقیر میشم. مگه من خواستم حامله نشم؟
زن میگفت و میگفت و من آینده ی خودم را میدیدم که از میان لبهایش خارج میشد.
دقیقا خود من بود و شاید من هم قرار بود روزی زیر چشمانم کبود شود.
دست روی شانه ام گذاشت و با صدای بلندی که مدام اکو میشد صدایم زد.
_ حورا… حورا… حورا… حورا…
سمتش برگشتم که با سرعت بالایی توی صورتم براق شد و از دیدن چشمانش جیغ بنفشی کشیدم.
حالا به جای اشک، خون میبارید و با لحنی که مو به تنم سیخ میکرد غرید:
_ عین من نشو، به خودت بیا…
وحشت زده او را از مقابلم کنار زدم و جیغ دیگری کشیدم که چشمانم باز شد.
روی تخت سیخ نشستم و چشمم روی قاب عکسی که میان انگشتانم شکسته بود خشک شد.
دهانم خشک بود و مزه ی زهرمار میداد.
چند باری پلک زدم و با دیدن قطرات خون که از انگشتم روی زمین میچکید، هینی گفته و عکس را رها کردم.
شیشه اش کف دستم را بریده بود… خونی که از چشمان زن میچکید به همین زودی به زندگیم راه پیدا کرد…
در تا انتها باز شد و مادر قباد با چهره ای شاکی میان چارچوب ایستاد.
نگاهش بین صورت و دستم چرخید و سری به تاسف تکان داد.
_ خدا لعنتت کنه که روز خوش نداریم از دستت.
همیشه ی خدا داری ناله میکنی و خون به جیگرمون کردی… ای خدا کی از شر توی نحس راحت میشیم؟
از روزی که اومدی تو این خونه آب خوش از گلوی هیچ کدوممون پایین نرفته سلیطه ی بی آبرو.
قیافه ی ماتم را که دید فحشی زیر لب داد و رفت.
دستم را بلند کردم و مقابل چشمانم گرفتم.
_ خدایا چی میخوای بهم بگی؟ این خواب چی بود؟
خودم هم میدانستم منظور از آن خواب چه بود اما دنبال نشانه ای برای تایید بودم تا تمام و کمال به هدف خوابم پی ببرم.
صدایی در سرم پخش شد و با تمسخر و دهان کجی گفت:
_ تو همین الانم زندگیتو از دست دادی. حداقل غرورتو حفظ کن…
**
در گوشه ای ایستاده و به قباد که وارد خانه میشد چشم دوختم.
آب زیر پوستش رفته و سر حال تر شده بود. معجزه ی لاله جانش بود دیگر!
شاید او زنانگی را بهتر از من بلد بود…
مدتها بود که اینطور شاد و شنگول ندیده بودمش. این دوری چند وقته حالش را حسابی خوب کرده بود.
کیفشان هم کوک بود که حورا از همه جا بی خبر است و در آخر مانند یک تکه آشغال از خانه بیرونش میکنیم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قلبم شکست ….پارت بعدی رو بزار
از قباد متنفرم امید وارم خودش عقیم باشه لاله هم بهش خیانت کنه
واقعا وقتی میخونمش احساس حورا رو درک میکنم واقعا خیانت حس خیلی مضخرف و بیهوده ای
اون مردک عوضیم انگار نه انگار نکبت بی معرفت
امیدوارم به بهترین شکل انتقامشو ، انتقام زندگی و غرور از دست رفته اشو جوری بگیره که به دست و پاش بیافتن و هر لحظه عذاب بکشن یه چیزی بدتر از سوختن وسط اتش جهنم
انشاءالله که عقیم بشه کثافت بیشعور
امشبم پارت بذارررر
رمانت قشنگه ولی لفطا تند تند بپارت😂
زود زود پارت بده توروخدا
واااییی من هر دفعه با این حورا هق هق گریه میکنم اونجایی هم که گریه نکرد من به جاش گریه کردم
تو رو خدا بگید اخرش خوشه یا نه فقط همین
نباید اینجا تموم میشد
وای خدا دق میکنم اخر چرا این حورا نمیرعههههههههههههههههههههههه
بچها کنار بیاین با پارتای کوتاه و روزای زوج
یهو میشیم مث دلارای
کلی رمان داریم برین اونارو بخونین حوصلتون سر نره
الان گریز از تو در حال حاضر پارتاش زیاده
مرسی که همیشه همراهم بودین❤️❤️
خاهش میکنم… وظیفته 😌😌😌
بیشعور 😂😂😂😂
تو عشقی عشق ♥️
چطوری چخبرا
کجایی
کی هس
کی نیس
قربونت قشنگم
والا هیچ خبری نیست
تکراری مث همیشه
ندا چطوری چه خبر
هیچی خاهر… هستیم، نفسی میاد میره.
امروز مامانم زنگ زد، گریه کردم از دلتنگی، 🙂
ناراحت شد…
عزیییییییزم🥺🥺🥺
اونم ناراحت نکن
شما نمی تونید برید اونا چی بگو اونا بیان
گم شو، فاز دیشبو الان ندارم بهت بگم 😂
😂😂😂😂 خوبه پس مث من فازت میپره
خابیدی؟
بغلش کن بخاب حداقل 😂
😂😂😂😂
شبو خابیده الان اومده لبخند تحویل میده 😐
😂😂😂😂😂 پوست شیر نگاه کردم
خواهش فاطی جون❤️ والا رمان دلارای که نویسنده اش خیلی …..🔪💔
❤️❤️❤️
تو رو خدا پارتا رو طولاانی کن
تو رو خدا یه پارت دیگه هم بده چجوری تا چند روز باز صبر کنیم ما