_ داره داره…کمکت کنم حاضر شی یا خودت میتونی؟
شانه بالا انداختم:
_ غذامو بخورم بعد!
لبخندی زد و از جا برخاست، به سمت بیرون رفت، غذایش را کامل نخورده بود.
حاضر شدنم کمی طول کشید، شکمم دیگر داشت به هشت ماهگی میرسید و بزرگتر میشد، مثلا پوشیدن شلوار سخت بود، برای همین تصمیم گرفتم بدون شلور، ساحلی بلندی به تن کنم، تا مچ پاهایم را میپوشاند.
روی ساحلی هم پیراهنی طرح مردانه به تن کردم تا بازوهای برهنهام را کاور کند. شالی روی موهایم انداختم و با زدن رژلب گیاهی که مهدیه خانم برایم آورده بود گوشیام را برداشتم و بیرون رفتم.
قباد کفشهایم را داشت جلویم میگذاشت:
_ پاتو بیار جلو…
صندل بود، اما بند داشت برای بسته شدن.
پا جلو بردم و ارام و مردانه به پایم نشاندش. از جا برخاست، در را هم برایم باز کرد.
همان لباسها تنش بود، پیراهن مشکی، شلوار مشکی، ساعت نقرهای و یک جفت کالج سرمهای. زیادی تیره بود، اما موهایی که داشت جوگندمی میشد دلگیر بود.
_ مورد پسند واقع شد خانم؟
خشک نگاه گرفتم و از در بیرون رفتم. محل به شوخیهایش نمیدادم. دلم نمیخواست نزدیک شود! هرچه دو کلام اضافه هم صحبت میشدم با او فکر میکرد خبریست!
انگار دنباله روی اقا باشم.
خیر، دلم خواست هوا بخورم، بیرون بروم، جنابعالی هم به عنوان پدر وظیفه داری حق بچهات که تهمت حرامزاده بودنش را هم زدی را اجابت کنی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 180
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😐