_ بسیار خب اروم باشید، سریع بیاریدش، نگران چیزی نباشید، کیسه آبش پاره شده؟
نگاهش سوالی که به من برگشت سرم را به نشانهی نفی تکان دادم:
_ نه نه…هنوز نه، اما میگه حسش میکنه که وقتشه…
_ خب هنوز وقت هست، نگران نباشید، سریع خودتونو برسونید من منتظرم، نفس عمیق و حفظ خونسردیتون مهمه!
تماس را قطع کرد و قباد سریع من را در ماشین نشاند.
از درد به دست و رانش چنگ میانداختم، به داشبورد به صندلی، به دستگیرهی در…
نالهها و گاهی جیغهایم بلند میشد و قباد با سرعت میراند.
وسط راه بود که حس خیسی لباسم به من فهماند که کیسه آب هم پاره شده. با نگرانی به قباد لب زدم:
_ آب…کیسه آب، پاره شد قباد…تنـ…
جیغی که ته حرفم کشیدم حرفم را قطع کرد، با سرعت بیشتری میراند و دستم را میگرفت:
_ نفس عمیق بکش حورا…حورا سعی کن اروم باشی، میدونم دردت زیاده…میدونم قربونت برم، اما اروم باش…نفس عمیق بکش، بخاطر خودت، بخاطر بچه…باشه؟ بخاطر دخترمون…
بخاطر دخترمان…بالاخره این معجزه را پذیرفته بود، اینبار از صمیم قلب پذیرفته بود و از کلام و حس و لحنش مشهود بود.
نفس عمیق کشیدم اما درد دیگر داشت امانم را میبرید، که به بیمارستان رسیدیم.
راوی
مدام در رفت و آمد بود و نگران هر چند قدم که برمیداشت نگاه به در اتاق عمل میداد و دوباره حرکت میکرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 187
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی خوبه زود ادامشوبنویس عزیزم
😐
وایییییی چرا انقدر زیاد آخه من این همه رو چطوری بخونم لعنتی
به قدر پارت زیاده که وقت نمیکنم بخونمش اصلا ؛ بابا سر جدت اینجوری پارت نده یه وقت خدایی نکرده پ.اره نشی