حورا
با صدای نق زدنهای نیاز از خواب پریدم. هوا روشن شده بود، در این پاییز زمستانی، فقط ساعت هشت بود که هوا روشن میشد!
به اتاقش رفتم، دخترکم راحت و آسوده خواب بود و من احمق دیشب بی آنکه به او سر بزنم به خواب رفتم.
خوب بود که قباد حضور داشت، حتی من هم پتو داشتم!
میان گریههایم خوابم برده بود نفهمیدم.
به آشپزخانه رفتم، همزمان که یقهام را برای شیر دادن پاییز میدادم، زیر کتری را هم روشن کردم تا چای دم کنم.
دستان نرم اما پر قدرت نیاز به سینهام کوبیده شد. از واکنشش نسبت به غذا خوردن همیشه خنده ام میگرفت، دخترک شکمو!
امروز را دوست داشتم وقف دخترم کنم، کمی بیرون برویم، هوا عوض کنم، شاید هم کمی خرید کردن خوب بود.
دوست داشتم امروز را برای خودم داشته باشم.
بعد از صبحانه مشغول لباس پوشیدن شدیم، کارها را سریع اماده کردم و ساک و کالسکه به دست از خانه خارج شدم.
نیاز هنوز پا نگرفته بود که بتوانم بدون کالسکه همراهیاش کنم. صرفا داشت با چرخ و چهار دست و پا راه رفتن سر و کله میزد.
دخترکم زمان داشت برای پیشرفت کردن.
چند متر بیشتر نرفته بودم که موبایلم زنگ خورد. شمارهی قباد را که دیدم بی معطلی پاسخ دادم:
_ بله؟
_ سلام…خوبید؟
_ اهوم، راستی ممنون بابت دیشب…
_ وظیفه بود خانم جایی میرید؟
ابروهایم بالا پرید، اطراف را نگاه کردم که دیدم نزدیک ساختمان به کاپوت ماشینش تکیه داده. هنوز ده صبح هم نشده بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حورا بیتربیت
در این پاییز زمستانی چیه
صدای نق زدن های نیاز ولی نیاز خواب بود
خیلی ما رو مسخره کردی نویسنده