اما بی توجه به تقلاهای من، وارد مغازه شد و میان رگالهای مانتو و لباس گشت زد.
به ارامی گفتم:
_ کیمیا لاله هم بیرونه، مارو با هم ببینه شر میشهها!
تیز نگاهم کرد:
_ بس کن حورا، بین این همه ادم باید فقط مارو ببینه؟
کلافه نگاهش کردم که با دیدن لباسی نیشش باز شد، از میان رگال لباسها بیرون کشیدش، دیدنش واقعا لازم بود!
زیادی قشنگ و دلربا بود، یقهاش شل بود و با بند دور گردن میافتاد، آستین نداشت و کمرش کاملا برهنه بود، و از جلوی سینه تا روی پا هم راسته بود که به گمانم با برجستگیهای بدن فیت میشد.
_ برو بپوشش…
چشمانم درشت شد:
_ من؟ اینو بپوشم؟ که چی بشه؟ فردا تو یه مهمونی تنم کنم قباد سرمو ببره که آبروشو میبرم؟
اخم کرد و لباس را در اغوشم انداخت:
_ قرار نیست برا مهمونی بپوشی، برا داداشم میپوشی فقط، افرین…
همزمان که حرف میزد من را به سمت اتاق پرو هم هل میداد.
_ شوخیت گرفته کیمیا؟ با وجود لاله من اصلا دیده میشم؟ بعدشم…رسما خودم قبادو انداختم تو تلهی لاله، محاله دیگه منو ببینه!
بی توجه من را در اتاق پرو هل داد و میان در ایستاد:
_ خب دوباره بکشونش تو تلهی خودت، اینم میپوشی، تو تنت ببینم! بدو…
سپس در را بست و رفت. آهی کشیدم و به لباس خیره شدم، رنگ بژ و براقی داشت، لخت بود و روی رانش هم چاک داشت. زیادی لختی و باز بود…
قباد هیچگاه به سمت من برنمیگشت، هیچگاه قرار نبود که من دیگر او را کنارم روی تخت ببینم! درواقع…حالا من هم دیگر دلم نمیخواست، و شاید اگر جا و مکانی داشتم جدا میشدم!
اصلا تصور اینکه مردها طعمه هستند و زنها تله، چیزی فراتر از اشتباه محض است.
اینکه تلاش کنی مردی را از تلهی دیگری، به تلهی خود بکشانی!
آهی از غم کشیدم و با تمام حس بد، اما کنجکاوی، لباس را پوشیدم، دروغ است اگر بگویم از دیدن خودم در ان لباس حیرت زده نشدم!
زیبا بود، انقدر که نمیدانم چقدر محو خودم بودم که به یکباره درب پرو باز شد و کیمیا سرک کشید.
ترسیده دست روی قلبم گذاشتم:
_ درد بگیری کیمیا ترسوندیم!
اما او، با چشمان ورقلمبیده چنان خیرهام بود که لحظهای از ان کمر برهنه و یقهی شلی که چاک سینهام را به نمایش گذاشته بود خجالت کشیدم.
چرخیدم و پشت خودم را از اینه دید زدم:
_ نمیخرمش، خیلی بازه…نگاه کن، حتی چاک باسنمم پیداس، این چه لباسیه اخه…
با حس سوزش بازویم اخی گفته به سمتش برگشتم، اخم کرده با حرص از بازویم نیشگون گرفته بود:
_ بیخووود، مگه دست خودته؟ واه، نگاش کن، خوشگل شده ادا هم میاد…زود بکن بریم حساب کن!
خندهای کردم، در برابر این کیمیای جدیدی که میدیدم نمیشد کاری کرد، زیادی جدید و عجیب بود، عادت به دیدنش نداشتم…
خصوصا درحالی که خودش هم مشکل بزرگی دارد و قطعا نگرانی دلش بیشتر است! اما باز هم در تلاش است اتفاقات گذشتهاش را جبران کند.
لباس را عوض کردم و بیرون رفتم، بعد از حساب کردن و خرید چند تکه خرت و پرت دیگر با اجبار کیمیا رضایت دادیم که به خانه برگردیم.
خورشید تازه غروب کرده بود که به خانه برگشتیم، کیمیا قرار شد چند دقیقه بعد از من داخل شود، که نفهمند با هم بودهایم…
نمیدانم چرا ابتدا من را داخل فرستاد، شاید باز هم به ان حس عذاب وجدانش در رابطه با گذشته مربوط باشد!
داخل رفتم و مشغول کندن کفشهایم بودم که حضور کسی را در راهرو حس کردم، سر بالا که اوردم با دیدن مادرجان لبخند زدم:
_ سلام مامانجان…
اخم کرده غر زد:
_ علیک سلام، کجا بودی چند ساعته، هی بیرون نمیره نمیره، وقتی هم میره معلوم نیست کجا میره و چیکار میکنه!
اخم ریزی کردم و کفشهایم را در جاکفشی گذاشتم، کیسههای خرید را برداشته نشانش دادم:
_ رفتم خرید، خیلی وقت بود نرفتم…قباد هم خبر داشت!
پوزخندی زد و دست به کمر زد:
_ قباد مگه اصلا رغبت میکنه نگات کنه؟ بچهم اگه باهاش حرف هم بزنی فکر نکنم صداتو بشنوه، از بس نحسی…
نباید اجازه میدادم بغض گلویم بزرگتر شود، با لبخند از کنارش گذاشتم:
_ با اجازهتون برم اتاقم…
_ اره اره، برو…فرار کن، اما سعی کن زودتر یه جا پیدا کنی واسه موندن، عروس قشنگم که بچهدار شه، عقد میکنن، مشخصا دلش نمیخواد هووش تو این خونه بمونه…طلاق میگیری!
دیگر کنترل ان اشکها سخت بود، سعی کردم توجه نکنم و پلهها را بالا بروم. به اتاق که رسیدم صدای ورود کیمیا را هم شنیدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
انقـد ب فکـر رمانـت بـودم دیـشب خـواب دیدم
هـمرو تا اخر ی جا گذاشتـــی
بـیدار شدم از هـجم پارتت انقد ک زیــاد بــــود کـــــــور شدم
😑
سلام.
نویسنده عزیز میشه هر روز یه پارت بزاری و پارتارو بی زحمت بزرگتر کنی خیلی پارتا کوچیکه شما دو روز درمیون یه پارت میزارید فک کنین دو روز میگذره خب اون حساسیت و جذابیتش از بین میره تا حدی که من کلا یادم میره پارت قبلی تا کجا گفته چی گفته من خودم به شخصه دارم از این رمان زده میشم لطفا بیشتر بزارید
واییییی چرا طلاق نمیگیرههه چرا حاضره خودشو اینقدر زجر بدههه جا و مکان نداری خب خودت بساز برا خودت اهه حرصم میگیره از ادمای ضعیف و بی زبون😕
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
بدبخت حورا ، فک کنم پارت آخر این رمان مار قباد میمیره اما با حورای بدبخت درست نمیشه /: