رمان حورا پارت 57

5
(1)

 

 

 

اما بی توجه به تقلاهای من، وارد مغازه شد و میان رگال‌های مانتو و لباس گشت زد.

 

به ارامی گفتم:

 

_ کیمیا لاله هم بیرونه، مارو با هم ببینه شر میشه‌ها!

 

تیز نگاهم کرد:

 

_ بس کن حورا، بین این همه ادم باید فقط مارو ببینه؟

 

کلافه نگاهش کردم که با دیدن لباسی نیشش باز شد، از میان رگال لباس‌ها بیرون کشیدش، دیدنش واقعا لازم بود!

 

زیادی قشنگ و دلربا بود، یقه‌اش شل بود و با بند دور گردن می‌افتاد، آستین نداشت و کمرش کاملا برهنه بود، و از جلوی سینه تا روی پا هم راسته بود که به گمانم با برجستگی‌های بدن فیت میشد.

 

_ برو بپوشش…

 

چشمانم درشت شد:

 

_ من؟ اینو بپوشم؟ که چی بشه؟ فردا تو یه مهمونی تنم کنم قباد سرمو ببره که آبروشو میبرم؟

 

اخم کرد و لباس را در اغوشم انداخت:

 

_ قرار نیست برا مهمونی بپوشی، برا داداشم میپوشی فقط، افرین…

 

همزمان که حرف میزد من را به سمت اتاق پرو هم هل میداد.

 

_ شوخیت گرفته کیمیا؟ با وجود لاله من اصلا دیده میشم؟ بعدشم…رسما خودم قبادو انداختم تو تله‌ی لاله، محاله دیگه منو ببینه!

 

بی توجه من را در اتاق پرو هل داد و میان در ایستاد:

 

_ خب دوباره بکشونش تو تله‌ی خودت، اینم میپوشی، تو تنت ببینم! بدو…

 

سپس در را بست و رفت. آهی کشیدم و به لباس خیره شدم، رنگ بژ و براقی داشت، لخت بود و روی رانش هم چاک داشت. زیادی لختی و باز بود…

 

قباد هیچگاه به سمت من برنمیگشت، هیچگاه قرار نبود که من دیگر او را کنارم روی تخت ببینم! درواقع…حالا من هم دیگر دلم نمیخواست، و شاید اگر جا و مکانی داشتم جدا میشدم!

 

 

 

 

اصلا تصور اینکه مرد‌ها طعمه هستند و زن‌ها تله، چیزی فراتر از اشتباه محض است.

 

اینکه تلاش کنی مردی را از تله‌ی دیگری، به تله‌ی خود بکشانی!

 

آهی از غم کشیدم و با تمام حس بد، اما کنجکاوی، لباس را پوشیدم، دروغ است اگر بگویم از دیدن خودم در ان لباس حیرت زده نشدم!

 

زیبا بود، انقدر که نمیدانم چقدر محو خودم بودم که به یکباره درب پرو باز شد و کیمیا سرک کشید.

 

ترسیده دست روی قلبم گذاشتم:

 

_ درد بگیری کیمیا ترسوندیم!

 

اما او، با چشمان ورقلمبیده چنان خیره‌ام بود که لحظه‌ای از ان کمر برهنه و یقه‌ی شلی که چاک سینه‌ام را به نمایش گذاشته بود خجالت کشیدم.

 

چرخیدم و پشت خودم را از اینه دید زدم:

 

_ نمیخرمش، خیلی بازه…نگاه کن، حتی چاک باسنمم پیداس، این چه لباسیه اخه…

 

با حس سوزش بازویم اخی گفته به سمتش برگشتم، اخم کرده با حرص از بازویم نیشگون گرفته بود:

 

_ بیخووود، مگه دست خودته؟ واه، نگاش کن، خوشگل شده ادا هم میاد…زود بکن بریم حساب کن!

 

خنده‌ای کردم، در برابر این کیمیای جدیدی که می‌دیدم نمیشد کاری کرد، زیادی جدید و عجیب بود، عادت به دیدنش نداشتم…

 

خصوصا درحالی که خودش هم مشکل بزرگی دارد و قطعا نگرانی دلش بیشتر است! اما باز هم در تلاش است اتفاقات گذشته‌اش را جبران کند.

 

لباس را عوض کردم و بیرون رفتم، بعد از حساب کردن و خرید چند تکه خرت و پرت دیگر با اجبار کیمیا رضایت دادیم که به خانه برگردیم.

 

 

 

 

خورشید تازه غروب کرده بود که به خانه برگشتیم، کیمیا قرار شد چند دقیقه بعد از من داخل شود، که نفهمند با هم بوده‌ایم…

 

نمیدانم چرا ابتدا من را داخل فرستاد، شاید باز هم به ان حس عذاب وجدانش در رابطه با گذشته مربوط باشد!

 

داخل رفتم و مشغول کندن کفش‌هایم بودم که حضور کسی را در راهرو حس کردم، سر بالا که اوردم با دیدن مادرجان لبخند زدم:

 

_ سلام مامان‌‌جان…

 

اخم کرده غر زد:

 

_ علیک سلام، کجا بودی چند ساعته، هی بیرون نمیره نمیره، وقتی هم میره معلوم نیست کجا میره و چیکار میکنه!

 

اخم ریزی کردم و کفش‌هایم را در جاکفشی گذاشتم، کیسه‌های خرید را برداشته نشانش دادم:

 

_ رفتم خرید، خیلی وقت بود نرفتم…قباد هم خبر داشت!

 

پوزخندی زد و دست به کمر زد:

 

_ قباد مگه اصلا رغبت میکنه نگات کنه؟ بچه‌م اگه باهاش حرف هم بزنی فکر نکنم صداتو بشنوه، از بس نحسی…

 

نباید اجازه میدادم بغض گلویم بزرگتر شود، با لبخند از کنارش گذاشتم:

 

_ با اجازه‌تون برم اتاقم…

 

_ اره اره، برو…فرار کن، اما سعی کن زودتر یه جا پیدا کنی واسه موندن، عروس قشنگم که بچه‌دار شه، عقد میکنن، مشخصا دلش نمیخواد هووش تو این خونه بمونه…طلاق میگیری!

 

دیگر کنترل ان اشک‌ها سخت بود، سعی کردم توجه نکنم و پله‌ها را بالا بروم. به اتاق که رسیدم صدای ورود کیمیا را هم شنیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
11 ماه قبل

انقـد ب فکـر رمانـت بـودم دیـشب خـواب دیدم
هـمرو تا اخر ی جا گذاشتـــی
بـیدار شدم از هـجم پارتت انقد ک زیــاد بــــود کـــــــور شدم
😑

دریا
دریا
11 ماه قبل

سلام.
نویسنده عزیز میشه هر روز یه پارت بزاری و پارتارو بی زحمت بزرگتر کنی خیلی پارتا کوچیکه شما دو روز درمیون یه پارت میزارید فک کنین دو روز میگذره خب اون حساسیت و جذابیتش از بین میره تا حدی که من کلا یادم میره پارت قبلی تا کجا گفته چی گفته من خودم به شخصه دارم از این رمان زده میشم لطفا بیشتر بزارید

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
11 ماه قبل

واییییی چرا طلاق نمیگیرههه چرا حاضره خودشو اینقدر زجر بدههه جا و مکان نداری خب خودت بساز برا خودت اهه حرصم میگیره از ادمای ضعیف و بی زبون😕

🙃...یاس
🙃...یاس
11 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

aram
aram
11 ماه قبل

بدبخت حورا ، فک کنم پارت آخر این رمان‌ مار قباد میمیره اما با حورای بدبخت درست نمیشه /:

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x