قباد تا حالا که توبه کرده بود، حالا میبایست ببینم که قباد گرگ است یا نه…به قول معروف، توبهی گرگ مرگ است!
_ همگی خسته نباشید!
استاد پایان کلاس را اعلام کرد و خودش به سمت میزش رفت. همهمه بالا گرفت، من هم مشغول جمع کردن وسایلم بودم که صدای استاد بلند شد:
_ حوراجان میشه لطف کنی بیای اینجا؟
خانم غفاری استاد فلسفه بود، زنی حدودا چهل و پنج ساله، با سواد و اهل قلم، صمیمیتش در میان دانشجوها زبانزد بود.
کیف را روی دوشم انداختم و به سمت میزش رفتم، خلاف جهت بیرون رفتن بچهها!
_ بله استاد؟
لبخندی زد و برگهها را در کیفش قرار داد، مرتب و دسته دسته:
_ خوبی دخترم؟ امروز انگار روبهراه نبودی، فعالیتت کم شده!
لبخندی زدم، ذهنم درگیر نیاز بود، از صبح کمی تب داشت و کیمیا میگفت طبیعیست، و از صبح خودش نگهداریاش میکرد. هرچند که میخواستم بمانم اما اجازه نداد:
_ بله خوبم…فقط دخترم یکم کسالت داره باید زود برگردم خونه!
ابروهایش بالا پرید:
_ پس متأهلی و بچه هم داری درسته؟ چندسالشه دخترت؟
طره موی مزاحم را درون مقنعه فرو بردم:
_ داره میشه شش ماهش!
لبخندی زد:
_ پس دورهی سختیو میگذرونی، بهت تبریک میگم، زن موفقی هستی که با وجود سختیهای خانهداری بازم به درس رسیدی، ولی پروندهت رو نگاه کردم ۲۸ سالت بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 50
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.