چند روزی به همین منوال گذشت و اتفاق جدیدی نیفتاده بود و همه چیز روی روال خودش بود تنها مشکلی که وجود داشت حضور ناجور کیمیا توی خونه من بود هیچ چیز خاصی بین کیمیا و اهورا نبود از این بابت دیگه خیالم راحت شده بود مونس بد جوری با کیمیا گرم گرفته بود خیلی مواظب بودم تا ببینم کیمیا حرف خاصی به مونس میزنه یا نه اما انگار این زن واقعاً مونس و دوست داشت که تمام وقتشو با اون میگذروند وقتایی هم که بیکار بود یه تیکه به من انداخت و منو از کوره در می کرد هم من هم اهورا داشتیم عادت می کردیم به حضور این زن توی خونمون اما برگشتن بی موقع اهورا بخونه اونم ساعت ۵ بعد از ظهر کمی نگران کننده به نظر می رسید به استقبالش رفتم و پرسیدم چیزی شده که اینقدر زود اومدی کلافه به نظر می رسید کیفشو روی زمین انداخت و گفت
_ قراره برامون مهمون بیاد !
متعجب پرسیدم مهمون؟ کی قراره بیاد .
اهورا عصبی گفت
_ مادرم مادرم داره میاد اینجا .
نفسم رو بیرون دادم و گفتم خوب بیاد یکی دو ساعت میمونه میره دیگه اینکه دیگه کلافگی و اعصاب خوردی نداره به دیوار راهرو تکیه کرد و گفت
_ اما اون داره باچمدون و بارو بندیل میاد می خواد یه مدت اینجا بمونه چون پدرم رفته سفر .
از شنیدن این حرف خشکم زد باورم نمیشد توی این اوضاع این خبر و بشنوم دیگه الان من بیشتر از اهورا ترسیده بودم و نگران شدم با استرس رو بهش گفتم الان باید چیکار کنیم کیمیا باید بره خونه خودش ممکن نیست اون اینجا بمونه مادرت حتماً می بینتش و بعد برامون دردسر میشه اهورا که کلافه تر از من بود به سمت پذیرایی رفت و روی مبل نشست و گفت برو صداش کن تا باهاش حرف بزنیم و قضیه رو بهش بگیم سراسیمه به سمت اتاقش رفتم و صداش کردم کیمیا که داشت با مونس نقاشی می کشید از جاش بلند شد و گفت
_چی شده چه خبرته ؟
بهش گفتم بیا باید با هم حرف بزنیم پشت سرم راه افتاد و هنوز هم من به صدای کفش های پاشنه بلند این زن عادت نکرده بودم و روی اعصابم بود وقتی پیشه اهورا رسیدیم من کنار اهورا نشستم و کیمیا درست رو به روی ما.
اهورا شروع کرد به حرف زدن رو بهش گفت که مادرم داره میاد اینجا و قراره یه چند روزی رو اینجا بمونه تو باید بری خونه خودت هر وقت که مادرم رفت خبر میدم که برگردی کیمیا که دقیق به حرفاش گوش می کرد کمی مکث کرد و بعد با صدای بلندی خندید و گفت
_بهونه بهتر از این برای اینکه منو از اینجا بفرستید برم پیدا نکردی؟
اهورا عصبی گفت
_ بهونه چیه میگم مادرم داره میاد این جا نمیشه تو این جا باشی میفهمی؟
کیمیا کمی خودشو جلوتر کشید و گفت
_ من با این حرفا خام نمیشم قرارم نیست از اینجا تکون بخورم چون اگه برم مطمئن باشین دفعه بعدی در کار نیست و دیگه هیچ وقت نمیتونین روی بچه تون و هم ببینید.
اهورا عصبانی از جاش بلند شد و به سمتش رفت و گفت
_تو حرف نمیفهمی نه؟ هر چی من بگم یه چیزی از خودت در میاری تا جواب منو بدی؟
ببین دارم بهت چی میگم مادر من داره میاد اینجا و تو باید؛ باید از اینجا بری.
کیمیا دست به سینه شد و گفت
_ با یه شرطی از اینجا میرم؟
هردومون منتظر بهشت نگاه کردیم که گفت
_ تو هم با من میای تو خونه من میمونی تا وقتی که مادرت بره.
این بار من مثل بمب منفجر شدم و با صدای بلندی گفتم تو الان چی گفتی من شوهرمو بفرستم خونه تو بمونه مگه عقلمو از دست دادم یا دیوونه شدم اصلا میفهمی چی داری میگی ؟
کیمیا با همون لبخند پیروزی که روی لبش بود گفت
_ تو این بچه رو خیلی دوست داری پس باید با شرط و شروط و شرایط منم کنار بیای من از تنهایی میترسم و اهورا باید کناره من بمونه .
اهورا که انتظار شنیدن همچین شرطی رو نداشت توی سکوت فقط بهش نگاه می کرد کیمیا که دید کسی حرفی نمیزنه گفت
_خود دانید من به شما اخطار دادم یا این بچه رو میخواین یا نمیخواین اگر میخواهین باید به حرفهای من گوش کنید و اگه نه من میتونم برم این بچه رو با خودم ببرم حالا شاید کشتمش شایدم نگهش داشتم برای خودم و شما هیچ وقت نمیتونی ردی از منو این بچه پیدا کنین…
تهدیداتش داشت منو میترسوند نمیخواستم بلایی سر بچم بیاد اهورا لگدی به میز وسط پذیرایی زد و گفت
_باشه با تو میام اما یه شب در میون اینجا میمونم یه شب خونه تو چون مادرم شک میکنه که وقتی اون میاد اینجا من کلاً خونه نباشم.
کیمیا ناراضی به نظر می رسید اما گفت
_باشه همینم خوبه یه شب درمیون…
آیلین جون دیدی بالاخره که شوهر تو با من با نصف کردی؟
یه شب مال من یه شب مال تو!
پشت بندش خندید
ومن نمی تونستم حرفی بزنم و مخالفت کنم و نمیتونستم قبول کنم بغض داشت خفم میکرد به سمت اتاقم دویدمو شروع کردم به گریه کردن پشت سرم اهورا وارد اتاق شد و کنارم نشست و منو محکم بغل کرد
سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت
_گریه نداره دختر خوب من شبا قول میدم ساعت ۱۲ به بعد برم اونجا و تا صبح بگیرم بخوابم قرار نیست هیچ اتفاقی بین من و کیمیا بیفته!
شکی به اهورا نداشتم اما خوب میدونستم کیمیا مار خوش خط و خالیه و خیلی خطرناک میترسیدم یه طوری اهورا رو از من دور کنه اما نمیتونستم به اهورا بگم که اونجا نره چون واقعاً میترسیدم بلایی سر بچه بیاره من برای داشتن این بچه کم بدبختی نکشیده بودم الان که دیگه چند وقتی هم از وجودش میگذره نمیتونستم از دستش بدم.
اهورا روی سرم رو بوسید و گفت _عزیزم باید زودتر کیمیا رو از اینجا ببرم چون هر لحظه ممکنه مادرم برسه باشه؟
قول بده وقتی رفتم گریه نکنی زود کیمیا رو میزارم توی خونش و برمیگردم نگران نباش .
بدون حرف سرمو تکون دادم و اهورا لبامو بوسید و ازم فاصله گرفت و به پذیرایی برگشت صداشو میشنیدم که داشت به کیمیا میگفت لباساشو بپوشه و آماده بشه باید زودتر اتاق مهمون و مرتب می کردم و وسیله های کیمیا رو از اونجا برمی داشتم نباید رد و اثری ازش باقی میموند خوب مادر شوهرمو میشناختم که از ماست مورو می کشید بیرون تا وقتی که از خونه بیرون برن از اتاق بیرون نرفتم نمیخواستم موقع رفتن اونا بینمشون چون برام سخت و غیرقابل تحمل بود سریع خودمو تو اتاق کیمیا رسوندم و تمام وسیله هاشو لباسهاشو توی چمدونش جمع کردم و چمدون و به اتاق خودمون آوردم.
سری به مونس زدم و گفتم که نباید هیچ حرفی در مورد کیمیا به مادربزرگش بزنه و دخترکم چشم گفت و من خیالم راحت شد .
باید شام درست میکردم چون مادرشوهرم بهونه گیر بود و دنبال یه فرصت تا به من گیر بده و بدجوری اعصابمو بهم بریزه شروع کردم به درست کردن شام صدای زنگ خونه به صدا در اومد کارامو ول کردم و به سمت آیفون رفتم و بازش کردم منتظر شدم تا بیاد بالا چند دقیقه طول کشید تا به در خونه برسه سعی کردم با خوشرویی حتما باهاش برخورد کنم بهش خوش آمد گفتم و چمدون کوچکی که دستش بود ازش گرفتم سلام آرومی داد و داخل خونه شد نگاهی کرد و گفت
_یه چند روزی اینجا میمونم.
رو بهش گفتم خیلی خوشحال شدیم که قراره اینجا باشین.
می دونم اهورا بهم گفت که پدر جان رفتن مسافرت و شما می خواین این مدت و پیش ما بگذرونی روی مبل نشست و گفت
_ اهورا هنوز نیومده ؟
چمدونشو به سمت اتاق مهمون بردم و گفتم هنوز مونده تا وقت برگشتن اهورا برسه یکی دو ساعت دیگه بر میگرده پشت سرم راه افتاد و گفت
_من کمی سردرد دارم اتاقمو نشونم بده تا بخوابم.
اتاق و نشون دادم و گفتم بفرمایید اینجا اتاق شماست وارد اتاق شد و پشت سرش رفتم و چمدونا کنار در گذاشتم و گفتم می خواین براتون یه مسکن یا جوشونده بیارم؟
روی تخت نشست و گفت
_من چیزی احتیاج ندارم بخوابم بهتر میشم .
سریع از اتاق بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم از این که از بدو ورودش با من بد رفتاریکرد نکرده بود و چیزی بارم نکرده بود متعجب بودم اما سرمو با شام مشغول کردم تا هم به این زن و هم به اهورا و کیمیا فکر نکنم…
اومدن اهورا یک و نیم ساعتی طول کشید و من هزار بار توی این مدت مردم و جون دادم
فکر و خیالای زیادی از سرم میگذشت و باعث میشد دیونه بشم…
#اهورا
از این که مجبور بودم جلوی این زن کوتاه بیام از خودم متنفر میشدم اما چاره ای جز این نداشتم وقتی جلوی آپارتمانی که کیمیا اونجا زندگی می کرد ماشین رو نگه داشتم بدون حرفی منتظر شدم تا از ماشین پیاده بشه اما انگار اون همچین قصدی نداشت خلاف میلم به سمتش چرخیدم و پرسیدم نمی خوای پیاده بشی بازم توی سکوت به من نگاه می کرد امیدوار بودم دوباره اون حرفای همیشگی رو شروع نکنه اما چندان امیدواریم موثر نبود دستشو روی دست من که روی دنده بود گذاشت و گفت
_تو نمیخوای منو ببخشی ؟
دستشو پس زدم و گفتم شاید اگر این بازی مزخرف و راه نمینداختی می بخشیدمت و گذشته رو فراموش می کردم البته مثل دوست کنارت میموندم اما وقتی تو با من این بازی رو کردی واقعا برای خودم متاسفم شدم که یه روزی آدمی مثل تو رو دوست داشتم.
_ اما من هر روزی که از تو دور بودم بهت فکر میکردم و دوستت داشتم تو نمیتونی اینطو منو بندازی دور…
با صدای بلندی خندیدم و گفتم من تو رو انداختم دور یا تو منو! خوب به گذشته فکر کن منه اهورا موندم پای تو و حرف های دروغی که بهم گفته بودی امیدوار به یه عشقه خیالی اما تو منو رها کردی و با پسر عموی عزیزت رفتی اون سر دنیا اگه حتی اون موقع بهم میگفتی که آرزوت رفتن به خارج از کشور خودم تورو با ارزوت زودتر میرسوندم اما تو به من پشت پا زدی خیانت کردی و توی اوج رابطمون بدون هیچ حرف یا توضیحی منو تنها گذاشتی و رفتی …
به سمتش خم شدم و که انگار باز خیالاتی شده با لبخند به من نگاه کرد اما وقتی دستمو روی دستگیره در گذاشتم و بازش کردم و خودمو عقب کشیدم وارفته به من نگاه کرد زودباش برو پایین باید زودتر برگردم خونه آیلین حالش زیاد خوب نبود تا خواست از ماشین پیاده بشه رو بهم گفت
_ اینقدر نقش بازی نکن که آیلین و دوست داری شاید قبل از اومدن من آیلین و دوست داشتی اما الان بدون شک میتونم بهت بگم که تو منو دوست داری نه اوندختره ی دهاتی رو …
من سعی کرده بودم تمام گذشته و اتفاقات شو فراموش کنم اما این آدم انگار می خواست نبش قبر کنه و نذاره گذشتهای که خاک کردم زیر خاک بمونه عصبی بهش توپیدم حرف دهنتو بفهم آیلین زن منه و من عاشقشم برای اینکه کنارم داشته باشمش هر کاری می کنم و تو باید اینو قبول کنی…
کمی مکث کرد و از ماشین پیاده شد در رو که بست تا خواستم ماشین رو روشن کنم دیدم که جلوی در پاش پیچ خورد و روی زمین افتاد نمی دونستم واقعاً اتفاقی افتاده یا باز داره نقش بازی می کنه به ناچار پیاده شدم و ماشین رو دور زدم و کنارش روی زمین نشستم
چی شد نگو که پات پیچ خورده چون تو عادت داری به راه رفتن با این کفش ها …
اما وقتی صورتشو دیدم و چشمای اشکیشو و بهم دوخت فهمیدم که واقعاً اتفاقی افتاده دستشو گرفتم و کمکش کردم تا بلند بشه سعی کردم دوباره به سمت ماشین ببرمش که مانع شد و گفت
_کجا میری؟
جواب دادم
میبرمت دکتر پا تو ببینه انگار واقعاً چیزی شده اشک چشماش او پاک کرد و گفت
_چیزی نیست فقط کمکم کن برم خونه نمیخوام برم پیشه دکتر نگاهش کردم و گفتم
هر طور که خودت میخوای فقط مواظب بچه من باش اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم برای رسیدن به ورودی آپارتمانی که توش زندگی می کرد باید ۵۶ تا پله رو بالا می رفتیم تا به آسانسور می رسیدیم و کیمیا انقدری داشت ناله میکرد که روشن بود نمیتونه راه بره به ناچار دستمو زیره زانوش انداختم و از روی زمین بلندش کردم دستاش دوره گردنم حلقه کردو اون عطر قدیمی توی مشامم پیچید با این عطر تمام گذشته جلوی چشمم جون گرفت روزایی که با تمام وجود عاشق این زن بودم و راضی بودم از هر چیزی که دارم بگذرم فقط لبخند روی لباش باشه این چند پله رو چجوری بالا رفتم نمیدونم اما خوب میدونم که حتی به صورت کیمیا نگاه نکردم توی گذشته و بودم که همین زن خودش از من گرفته بود وقتی کلید آسانسور و زدم خواستم کیمیا رو روی زمین بزارم اما اون دستاشو سفت تر دوره گردنم حلقه کرد و گفت
_خواهش می کنم منو زمین نذار پام درد میکنه عصبی زمزمه کردم این چیزا رو به پای خودت نویس تمام این کار را به خاطر بچه امه انجام میدم نه تو…
ریز زیر گردنم خندید و نفس های داغش پوسته گردنمو داغ کرد احساس می کردم قلبم داره به شماره میفته من همیشه خدا جلوی این زن ضعیف بودم اما میخواستم خودمو ضعیف نشون ندم این زن برای من تموم شده بود و دیگه برام هیچ اهمیتی نداشت اما کارایی که می کرد منو دیوونه میکرد خوب منو میشناخت بهتر از هر کس دیگه وقتی سوار آسانسور شدیم لباش هنوز روی گردنم بود با خودم گفتم خدا رو شکر که آیلین این چیزا رو نمی بینه وگرنه مطمئن بودنم یک ثانیه هم کنارم نمی موند کلافه گردنمو عقب کشیدم و گفتم.
سرتو بیار جلوتر داری اونجا چه غلطی می کنی؟
بهم نگاه کرد و گفت
_ هنوزم جلوی من تاب و توان از دست میدی پس اینقدر نگو که فراموشت کردم باشه ؟
تا خواستم جوابشو بدم به طبقه مورد نظر رسیدیم و از آسانسور بیرون اومدیم کنار در روی زمین گذاشتمش و اون توی کیفش دنبال کلید گشت تاخواستم بهش پشت کنم و داخل آسانسور برگردم دستمو چسبید و گفت
_ کجا داری میری ؟
نفسمو عصبی بیرون دادم و گفتم برمیگردم خونه الان مادرم اومده آیلین منتظرمه خودت که بهتر میدونی!
غمگین سرشو پایین انداخت و گفت _من ترس بدی دارم اونم درست وقتی که حامله سراغم میاد سرمو…
تکون دادم و منتظر شدم ادامه بده که گفت
_ من از تنهایی میترسم نمیتونم تنها بمونم
به خونه اشاره کردم و گفتم
تو که تنها نیستی خدمتکارت هست پس بهانه نیار دوباره دستمو چسبی و گفت
_ به خدا نیست من بهش گفتم که میتونه بره شهرستان خونه خودشون برای اینکه بگم برگرده یا یکی دیگرو پیدا کنم حداقل امشب و باید بمونی…
نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم اصلا نمیدونستم اینم یه بازیه یا واقعاً میترسه کمی مکث کردم نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم و اون درو باز کردم به من اشاره کرد تا داخل بشم مردد بودم
پاتوی خونش گذاشتم و اون لنگ زنان پشت سرم وارد شد رو بهش گفتم
من فقط یه ساعت اینجا میشینم تا تو یکیو پیدا کنی بیاد پیشت بیشتر از یک ساعت نمیتونم
دستشو به دیوار گرفت و گفت
_فعلاً کمکم کن برم به اتاقم بعد در مورد این که چقدر اینجا بمونی حرف میزنیم و بحث میکنیم.
دیگه داشتم به نقطه جوش می رسیدم کاملاً معلوم بود قصد از این زن چیه اما من چاره ای جز مدارا کردن باهاش نداشتم به سمتش رفتم و اون بازومو گرفت و هم قدم هم به سمت اتاق رفتیم اتاق در که باز کرد و وارد شدیم با دیدن عکسای خودم روی دیوار متعجم خشکم زد ۴ تا از عکسای قدیمی منو بزرگ کرده بود و به دیوار زده بود کنار تختش عکس خودشو پسرش بود و روی دیوار تمام عکس من آروم کنارم زمزمه کرد
_میبینی من خیلی بیشتر از اون چیزی که تو فکر کنی دوستت دارم پس سعی نکن منو از سرت باز کنی چون یه ادمه عاشق که دلش بشکنه خیلی کارای زیادی می تونه انجام بده و خطرناک میشه مرزه بین عشق و نفرت فقط یه تار موعه…
اینو خودت بهتر از هر کسی میدونی.
به سمتش چرخیدم و گفتم که خیالات خام نکن تو توی زندگی من دیگه جایی نداری هر کسی توی زندگی من یک بار میاد اگه لیاقتشو داشته باشه برای همیشه میمونه تو لیاقت نداشتی رفتی و برای من تموم شدی همین و بس کمی بهم نگاه کرد و دستشو بنده کمد دیواری کنارش کرد با کمک کمد به سمت تخت رفت و روش نشست و شروع کرد به در آوردن مانتوش…
خواستم از اتاق بیرون برم باز صداش روی اعصابم رفت
_ بمون بزار مانتومو در بیارم حرف بزنیم.
بدون اینکه به سمتش بچرخم گفتم من توی پذیرایی منتظرتم بیا حرفم همونجا میزنیم.
دیگه منتظر نشدم که حرفی بزنه از اتاق بیرون رفتم اومدنش ده دقیقه طول کشید اما وقتی سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم توی اون تاپ دکلته و دامن کوتاهی که تنش کرده بود به شدت شبیه کیمیایی چند سال پیش شده بود کیمیایی که من برای اولین بار عشق و باهاش تجربه کرده بودم
داشت تمام تلاششو میکرد تا منو به گذشته برگردونه و خوب کارشم بلد بود نزدیکم شد و جلوی پام روی زمین زانو زد دستشو روی دستم گذاشت و من مبهوت بهش خیره شدم
_خوب بهم نگاه کن اهورا من کیمیام همون کیمیایی که تو یک ساله تمام فقط از دور نگاش کردی و بهش لبخند زدی خودتم خوب میدونی نمیتونی از من بگذری پس سعی و تلاش بی خود نکن …
نفسم بند اومده بود درسته حرفاش واقعیت نبود اما الان کم آورده بودم احساس می کردم همون اهورای ۲۰ سالم که وقتی دیدمش نفسم بند اومد و با خودم گفتم این دختر همونیه که می خوام تمام عمر کنارش زندگی کنم اما وقتی صورت معصومه آیلین جلوی روم زنده شد و جون دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم و به مبل تکیه دادم با یه تفس عمیق گفتم
تمومش کن این مسخره بازی رو میخوای به چی برس؟
عشق تو برای من مرده و دیگه ام زنده نمیشه پس تموم کن این بازی رو من صبرم حدی داره از حدش که بگذره دیگه نمیفهمم یا یه بلایی سر تو میارم یا خودم پس به خودت بیا کیمیا.
دست از سر من بردار…
لبخندی زد و گفت
_خوشحالم که داری کم کم تنفرت و کنار میذاری…
داری به من واکنش نشون میدی این یعنی من راهم و درست انتخاب کردم و دارم موفق میشم
از جام بلند شدم و گفتم انگار تو عقلت قرار نیست سر جاش بیاد پس بهتره من زودتر برم نمیخوام آیلین نگرانم بشه دستمو گرفت و گفت
_اما من میترسم بهت که گفتم نمیتونم تنها بمونم .
دستشو پس زدم و با عصبانیت رو بهش گفتم اگه واقعاً ترسی داشتی به جای این وراجی ها می رفتی و یکیو پیدا میکردی که امشب باهات بمونه نه که بشینی پای از راه بدر کردن من دیگه نذاشتم حرفی بزنه از خونه بیرون زدم از خودم عصبی بودم که داشتم هوایی می شدم اما در واقع من تقصیری هم نداشتم چون قلبم هنوزم مثل گذشته برای اون عشق بزرگ بی قراری میکرد با این که منو تنها گذاشته بود و بهم خیانت کرده بود اما منه دیوانه هنوز وقتی میدیدمش یاد گذشته ها افتادم اما من به آیلین قول داده بودم که هیچ وقت بهش خیانت نکنم و ترکش نکنم من آیلین و دوست داشتم و نمی خواستم از دست بدم.
چون تنها کسی که منو واقعاً دوست داشت خود ایلین بود .
تمام مسیر برگشت به خونه توی سرم به این فکر می کردم که نکنه کیمیا راست میگفته و واقعاً میترسه اما این قدری بازی در آورده بود که به حرفاش اعتماد نکنم به خونه که رسیدم آیلین نگران به سمتم اومد و با ناراحتی پرسید
_کجا موندی مادرت هزار بار سراغ تو گرفته.
خم شدم و صورتشو بوسیدم و گفتم
معذرت می خوام پای کیمیا پیچ خورد و مجبور شدم کمی علاف بشم با استرس پرسید
_اتفاقی که برای بچه نیفتاده؟
سرمو تکون دادم و گفتم نه نگران نباش اتفاقی نیفتاد وقتی با آیلین به پذیرایی رسیدم نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم مادرم کجاست به اتاق اشاره کرد و گفت
_توی اتاق گفت میخواد کمی بخوابه اما نخوابید و هر چند دقیقه یک بار سراغ تورو از من گرفت.
باشه ای گفتم و به سمت اتاق رفتم وقتی درو باز کردن مادرم با دیدن من لبخند زد و به کنارش اشاره کرد و گفت
_سلام بیا اینجا کنارم بشین به سمتش رفتم و کنارش نشستم و دستمو توی دستش گرفت و گفت _خوبی پسرم کجا موندی تو؟
این سوال و مشکوک پرسیده بود انگار که مثلاً میدونه من یه جای ناجوریم و از زنم پنهون می کنم بهش جواب دادم کارام یکم طول کشید داشتم به اونا می رسیدم شما خوبین تونستی استراحت کنی با ناراحتی جواب داد
_چه استراحتی؟
پدرت خیلی عصبانی بود موقع رفتن بهم گفت بیام اینجا و پیش شما بمونم حواسم به زنت باشه تا دروغ تحویلمون نده.
اخمامو توی هم کشیدم و گفتم مادر من این چه حرفیه آیلین چرا باید دروغ بگه من خودم خوب میدونم که زن من الان حامله است چه دروغی داره تا به شما بگه ؟
مادرم که از طرف داری من ناراحت شده بود گفت
_تو زنها رو نمیشناسی خیلی از این حرفها میزنن تا شوهراشون خام کنن.
واقعاً دیگه از این حرفا خسته شده بودم طاقت اینکه انقدر حرف بشنوم ودیگه نداشتم از جام بلند شدم و گفتم مادر من من واقعاً دیگه خستم اگه می خوای به این حرفات ادامه بدی من برم کمی بخوابم چون سردرد داره دیوونم میکنه دستمو گرفت و دوباره منو کنارش نشوند و گفت
_ببین پسرم من مادرتم هیچ وقت بد تو رو نمی خوام خودت میدونی که پدرت چقدر دارایی داره و میتونه چه کارایی بکنه تو که نمیخوای این همه ثروت و به بقیه بذل و بخشش کنه و چیزی برای تو نمونه؟
چشمامو کمی مالیدم و می گفتم ثروت خودشه هر کاری دلش بخواد میتونه باهاش بکنه من باید این وسط چیکار کنم مادرم که انگار منتظره همین جمله بود گفت
_ خوب پسر من منم حرفم همینه تو باید هر کاری که پدرت میگه انجام بدی تا این همه ثروت به تو و بچه تو برسه
منتظر بهش نگاه کردم و اون ادامه داد
_من شکی ندارم که آیلین حامله نیست و داره بازی در میاره ببین چی دارم بهت میگم من این چند روزی که اینجا هستم توی قضیه رو در میارم اگه حرف های من راست بود تو باید آیلین و بیخیال بشی و دوباره ازدواج کنی و یه نوه پسر برای ما بیاری .
بحث بچه و پسردارشدن و ارث و میراث و این چیزا هیچ وقت انگار تمامی نداشت واقعا خسته شده بودم از اینکه این همه توضیح بدم که من زنمو دوست دارم زندگیمو دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم از جام بلند شدم و گفتم شما هر کاری دلت میخواد بکنه آیلین چه حامله باشه که هست چه نباشه من ازش نمیگذرم این رو هیچ وقت یادتون نره اون زن منه و من ازش یه دختر دارم از اتاق بیرون اومدم باید دوش می گرفتم احساس می کردم دارم خفه میشم توی احساسات متناقضی که تمام وجودمو گرفته بود داشتم غرق میشدم وارد حمام که شدم کمی بعد آیلین آروم به در زد و گفت
_داری دوش میگیری؟
درو باز کردم و گفتم آره کمی عرق کرده بودم خواستم یه دوش کوتاه بگیرم باشه گفت و حوله رو برام گذاشت دستشو گرفتم و توی حمام کشیدم و گفتم تو چرا نمیای چشماشو گرد کرد و گفت
_مادرت اینجاست بیاد ببینه آبرو برامون نمیمونه
بیخیال در حمام و قفل کردم و اونوبین خودمو دیوار اسیرش کردم آب از سر و صورت من روی صورت آیلین چکه می کرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کی پارت بعدی میدید لطفا زودتررررر
عکس این پارت
دو کیونگ (کیانگ )سو
که به مخفف بهش میگن دی او
فعلا سربازیه
عضوی از گروه اکسو
که بسیار خوش صداش 😍😍😍😍
بعله استاد!
اره خیلی کیوت وریزه میزس…یه سوال چجوری میتونم رمانمو اینجا بزارم؟یا با مدیر این سایت چجوری میتونم ارتباط برقرار کنم یا یکی که بدونه؟