بابا دست زیر پام انداخت و من از روی مبل بلند کرد و به سمت پله ها رفت و گفت
_کسی جای تو را نمی بره تا وقتی که خودت بخوای
نفس راحتی کشیدم و من روی تخت خوابم گذاشت
پتورو تا بالای سینه هام کشید و گفت _دخترک من یه چیزی از پدرش پنهون میکنه و من منتظرم که خودش به حرف بیاد و بهم بگه بابا رو زیاد منتظر نزار مونس
تو خودت مادر نشدی نمیدونی پدر و مادرا چقدر عذاب میکشه از ناراحتیه بچه هاشون
با شنیدن کلمه مادر نشدی دلم تیر کشید و زیر و رو شد نفسم بند اومد کوه یخ به تنم هجوم آورد همه وجودم لرزید من مادر بودم
یه بچه توی شکمم داشتم چنان حالم بد شده بهم ریختم که پدرم دستمو تو دستش گرفت و گفت
_مونس
مونس حالت خوبه دخترم؟
چی شد؟
نفس نفس میزدم تند و تند پشت سر هم نفس میکشیدم اکسیژن کم آورده بودم بالاخره به خودم اومدم و گفتم
خوبم بابا میشه برام یه چیزی بیارین؟
به دروغ گفتم گرسنه ام میخواستم از اتاق بیرون بره…
میخواستم از اتاق بیرون بره تا شاهد حالم نباشه
نزدیک بود قلبم منفجر بش و زخمم سر باز کنه
من حامله بودم من یه بچه داشتم یه بچه تو شکم بود
بعد از اینکه پدرم از اتاق بیرون رفت با مشت محکم چند باری روی شکمم کوبیدم و گفتم
حرومزادهای تو مایه ننگ منی
تو مایه آبروریزی منی
تو قراره منو بی آبرو کنی
تو قرار من وبی ابرو کنی
بمیر نمیخوام بزرگ بشی
نمی خوام بزرگ بشی….
صدای پیامک گوشی من ازگریه بیرون آورد با دستای لرزون گوشی رو به دست گرفتم و پیامی که شاهو فرستاده بود خوندم
_ مواظب بچه من که هستی؟
خطایی که ازت سر نمیزنه؟
بدجوری این فیلما دارن به من چشمک میزنن!
میفهمی که چی میگم؟
از شدت خشمی که به وجودم سرازیر شده بود تن و بدنم می لرزید دلم می خواست این آدم و خفه کنم دلم می خواست خودم این مردی که عاشقش شده بودم و بکشم تا راحت بشم تا نفس آسوده ای بکشم
قلبم …
قلبم داشت از جا کنده می شد من تحمل این همه فشار رو نداشتم چطور می تونستم جلوی خانوادم بایستم تا وقتی مریض میشم منو پیش دکتر نبرن؟
من چند ماه دیگه که شکمم بزرگ می شد می خواستم چه غلطی بکنم؟ خواستم بگم برای چی اینقدر بزرگ شده؟
نمی دونستم باید چیکار کنم نمی دونستم باید از کی کمک بخوام و به کی حرفامو بزنم!
فیلم هایی که از من داشت اگر پخش میشد اگر پخش که نه فقط پدر و مادرم می دیدن من باید میمردم چه برسه به اینکه کل شهر از اونا با خبر بشن و دختر اهورا بشه ورد زبونه تمام آدمای این شهر…
اگر میمردم بدون شک هضم این موضوع این اتفاقا برای خانوادم راحت تر میشد اگر من میمردم و فیلما پخش میشد و دست پدر و مادرم می رسید میفهمیدن که من لیاقت زنده بودن و کنارشون زندگی کردن رو نداشتم …
حداقل چشم تو چشم اونا نمی شدم اگر میمردم راحت میشدم و دیگه ترس اینکه این بچه تو شکمم بی آبروم میکنه رو نداشتم
با همین فکرا بلند شدم و به سمت حمام رفتم نگاهی توی اینه به صورتم انداختم خبری از مونس شاد و خندون گذشته نبود
مگه میشد توی این خونه زندگی کرد با عشق بزرگ شد زیر نوازشهای پدرم و مادرم قد کشید شاد و خوشحال نبود؟
اما الان هیچی از اون دختر شاد باقی نمونده بود وارد حمام شدم و در قفل کردم نگاهی به اطرافم انداختم از توی قفسه یکی از تیغ ها را برداشتم وقتش بود که زندگیم تموم بشه و خلاص بشم
روی زمین نشستم و به دیوار سرد تکیه دادم
چندباری تیغ و لمس کردم و زیر لب زمزمه کردم خواهش می کنم جونمو بگیر تا دیگه اینجا نفس نکشم
تیغ و که روی مچ دستم کشیدم در وجودمو گرفت اما خیلی زود رفت فقط گزگزکردن مچ دستمو احساس میکردم
دیدنخون همیشه حالموبد میکرد پس چشمامو بستمو رودخانه خونی که راه انداخته بودم و ندیدم
تمام خاطراتم با شاهو جلوی چشمام بالا و پایین می شد من واقعا عاشقش بودم و جواب عشقم بهش این حال و روزم نبود!
کم کم چشمام داشت سیاهی میرفت احساس می کردم جون از تنم داره میره و خوشحال بودم لبخند میزدم که دارم راحت میشم که همه چیز داره تموم میشه و دیگه چیزی نفهمیدم…
پشت پلکای بستم شاهو بود که دستشو به سمتم دراز کرده بودم منو صدا میزد انگار هیچ بدی به من نکرده بود
انگار همه اون اتفاقات یه کابوس وحشتناک بود و من با دیدن شاهو چنان خوشحال به سمتش دویدم و خودم رو توی آغوشش پرت کردم
خوشحال شدم که همهچیز خواب کابوس بوده و این مرد هنوزم عشق منه اما وقتی کنار گوشم آهسته زمزمه کرد
_حال بچمون چطوره
جون از تنم رفت و نقش زمین شدم دیگه تاریکی مطلق صداهایی که به گوش می رسید گیج کننده بود واضح نبودن و نمیشد فهمید که چیه با تصور اینکه من الان مردم و توی یه دنیای دیگه ام با ترس و به سختی لای پلکامو باز کردم با دیدن اتاقی که توش بودم….
تازه فهمیدم من نمردم الان روی تخت بیمارستانم
نگاهی به اطرافم انداختم مچ دستم بخیه زده شده بود و سرمی بهم وصل بود
در اتاق که باز شد وارد شدن پدرم چشمامو بستم نمیتونستم نگاهش کنم با این کاری که کرده بودم چطور می تونستم نگاهش کنم مطمئن الان که توی بیمارستان بودم فهمیده بودن که من حامله ام
فهمیده بودن که توی چه حال و روزی ام و با ایک بچه چه بیآبرویی بالا آوردم
وقتی دست نوازشگر پدرم روی پیشونیم نشست و صورت و پیشانی و نوازش کرد چشمامو باز نکردم نمیدونستم چطور باید چشم باز میکردم وبا چشمای خانوادم خیره میشدم
_ خوبی دخترم؟
تو که خیلی ما را نگران کردی این چه کاری بود که تو کردی میدونی چقدر خطرناک بود
میدونی ممکن بود ما تو رو از دست بدیم
آب دهنم و پایین فرستادم و لبمو به دندون گرفتم تا صدای گریه ام بلند نشه
وقتی روی پیشونیم و بوسید و دوباره گفت
_ وقتی حرف تو به پدرت به مادرت نزنی وقتی توی دلت نگهش داری این همین میشه که انقدر خسته بشی که بخوای جون خودتو بگیری..
از رفتار و حرف های پدرم می تونستم بفهمم که چیزی راجع به حامله بودن من نفهمیدن
لال شده بودم چطور باید این داستان و جمع میکردم
پدرم که سکوتمو دید از کنارم بلند شد و گفت
_ مادرت هم اینجا بود وقتی گفتن به هوش اومدی از بیمارستان رفت میدونی چرا؟
چون دلشو شکستی چون باهات قهره ..
نگران بود پشت در گریه میکرد اما وقتی فهمید چشاتو باز کردی رفت باید وقتی برگشتیم خونه دلشو بدست بیاری
فقط تونستم چشمامو ببندم تا دیگه بیشتر از این شرمنده نشم
پدرم اتاق و ترک کرد من بودم و یه اتاق خالی بیمارستان
وسر صدای بیرون بهم میگفت خیلی ها مثل من پر از درد و تو این بیمارستان دنبال درمان می گردن
اما چند نفر از اون آدمایی که بیرون بودن مثل من توی منجلاب افتاده بودنو هر ساعت بیشتر توش فرو میرفتن
دوباره که در اتاق باز شد و با فکر اینکه پدرمه چشمامو بستم تا فکر کنه خوابم تا بیشتر از این پیشش خجالتزده نباشم
صندلی کشیده شد کنارم نشست اما حرفی نزد
اما اون عطر اشنا همه جا را پر کرده بوی عطری که ترسناک بود
که تلخ بود
وحشت زده لای پلکام رو باز کردم و با دیدن چشمای به خون نشسته شاهو نفسم حبس شد
دست به سینه پا روی پا انداخت و به صندلی تکیه کرده بود و بهم خیره شده بود
کمی توی سکوت بهم نگاه کرد دستشو روی گلوم گذاشت و محکم فشار داد و گفت
_داشتی چه غلطی میکردی
خودکشی !
میخواستی جونتو بگیری
میخواستی بچه ی منو بکشی؟ فکرمیکنی میتونستی !
میدونی اگه این کارو میکردی چه اتفاقی می افتاد
این بار یه نقشه دیگه می کشیدم بدتر از اینی که برای تو دارم
چون نفرتم چند برابر میشد چون بحث بچه ی من بود
چون تو بچه من و کشتی این بار هم از تو متنفر میشدم
بدتر از پدر و مادرت….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
توروخدا زودتراین بحث انتقام تموم کنید, همش انتقام ودروغ, مثل اکثررمانها که همه چیزوتوپارت آخرتموم میکنن وباهم خوب میشن شمااین کارونکنید زودتراین بحث انتقام تموم بشه بزاریدرمانتون قشنگ پیش بره
اخه چرا
نه واقعا چرا
نویسنده گرامی چرا همش درگیر خیانت و انتقام و… هستید.
ادمین جان اگه ما میخواستیم رمان س ک …. و .. بخونیم به این سایت مراجعه نمیکردیم
چرا یه رمان با محتوا و با معنا نمیزارید
یه سوال مگه این نباید دوتا داداش داشته باشه
پس الان کجان؟
توروخدا زودتراین بحث انتقام تموم کنید, همش انتقام ودروغ, مثل اکثررمانها که همه چیزوتوپارت آخرتموم میکنن وباهم خوب میشن شمااین کارونکنید زودتراین بحث انتقام تموم بشه بزاریدرمانتون قشنگ پیش برهبره