دستش که توی دستم بود و با درد رهاکردم اشتباه بود کمک خواستن از زنی که آشنا و دوست شاهو بود
پلک روی هم گذاشتم اسم خدا رو زمزمه کردم شاید الان تنها خدا بود که منو می بخشید و الان منو از این باتلاقی که توش بودم نجات میداد .
هر ثانیه که میگذشت دلم میخواست بیشتر خونریزی کنم و بیشتر این خون و بین پاهام احساس کنم اما هیچ خبری از خون نبود انگار
بالاخره وقتی شاهو رسید و اون چندتا شیاف آمپول و به دسته دکتر داد
هرکاری که لازم بود برای نجات دادن این بچه به قول خودش بی گناه انجام داد و کارش تموم شد وقتی پلک زدم و چشمامو باز کردم شاهو درست بالای سرم دیدم که به صورتم خیره شده شاید اگر این اتفاقات نمی افتاد یکی از بهترین صحنه های زندگیم رقم میخورد دیدن شاهو بالای سرم اما الان من جز نفرت از این آدم چیزی توی وجودم احساس نمی کردم دست روی پیشونیم گذاشت و گفت _انقدر از خونه من میترسی که وقتی اسمش میاد به این حال و روز بیفتی؟
سکوت کردم هیچ حرفی نزدم روی صورتم خم شد و گفت
_ دکتر میگه باید استراحت مطلق داشته باشی و توی خونتون نمیتونی این قدر مطلق استراحت کنی بهتره به فکر یه راه باشی تا یه مدت پیش من زندگی کنی پیش من باشی خیالم راحته که هم تو هم بچه حالتون خوب میمونه
سهی کردم بشینم که خودش کمکم کرد کنارم نشست و منو به بازوش تکه داد این کارارو چرا میکرد چرا میخواست اینطور هوامو داشته باشه که منو بچه آسیبی نبینیم که نقشهای که ریخته بی نقص از آب در بیاد؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم
من خونه خودمون میمونم مطمئن باش اگر پیش تو باشم این بچه زودتر از چیزی که فکرشو بکنی از بین میره!
سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت
_ انقدر حرف نزن میدونی که عاقبت خوشی نداره روی حرف من حرف زدنت
پس راهی پیدا کن هر طوری که شده خانوادتو قانع کن حداقل یک ماه باید توی خونه من بمونی تا من مطمئن بشم خطر رفع شده و میتونم بهت اعتماد کنم .
حرف از اعتماد میزد؟
به جای اینکه من بخوام به این
آدم اعتماد کنم اون داشت ازم میخواست زه کاری کنم تا اعتمادش و جلب کنم؟
پاهم و روی زمین گذاشتم و بلند شدم اما ایستادنم همانا گیج خوردن سرپ همانا
پیچ تاب خوردم به اوار شدن نزدیک بودم تا مهمون زمین بشم که باز شاهو مانع شد و گفت
_ می بینی توی خونه خودتون نمیتونی اون طور که باید استراحت کنی میای پیشم من برات پرستار میگیرم بیتام هر روز میاد و می بینتت اینطوری بهتره
به سمتش چرخیدم و این بار نگاهش کردم نمیدونم تو نگاهم چی دید که یکه خورده آهسته زمزمه کرد
_چشمات انگار یخ بستن!
شاید نمی خواست من بشنوم که اینقدر آهسته به زبان آورده بود اما من خوب شنیدم چشمام یخ زده بود و قلبم منجمد شده بود و من یه مونسه جدید بودم که این آدم رو به روم از من ساخته بود
لباسمو تن زدم ومرتب کردم نگاهی به اطراف انداختم تازه متوجه شدم که بیتا توی این اتاق نیست
رو بهش آهسته گفتم
_ من نمیتونم بهونه ای جور کنم که این همه مدت خونه نباشم
دستی به موهای به هم ریختم کشید و شالم رو روی سرم گذاشت و گفت _میتونی پیدا کنی تو دختر باهوشی هستی باید یه راهی پیدا کنی میفهمی که چی میگم وگرنه خودم راهشو پیدا می کنم!
بعد تو حتی اگر ثانیه به این فکر کنی بلایی سر بچه من بیاری یا آزاری بهش برسونی تک تک آدمای خانواده تو جلوی چشمات آتیش میزنم
خوب میدونی که می کنم اینکارو……..
همه این دنیا منو خوب میشناسن حرفی بزنم پای حرفم می مونم پس خطا و اشتباهی نکن دختر خوب…
بفهمم داری چیکار می کنی یه قدم اشتباه تو باعث میشه خانواده ات تاوان اشتباهات تو پس بدن…
تهدیدتتش که تمام شد و بدون حرفی به سمت در اتاق رفتم
اما با صدای دکتر کنار در ایستادم
_ماه دیگه باید بیاید برای آزمایش غربالگری…
شاهو ابرو در هم کشید و گفت
_ این چه آزمایشیه
دکتر روی میزش خودکار شو کمی جا به جا کرد و گفت
_آزمایشی که روشن میکنا که این بچه کاملا سالم هست یا نه!
انگار حرف بچه که میشد شاهو سر هر چیزی کوتاه میآمد
این بچه شده بود خط قرمزی براش که دوست نداشت نه خودش و نه احدی ازش رد بشه
پس رو به دکتر گفت
_پس ماه دیگه میارمش همین جا…
خودتوکاراش انجام بده
میدونی که من وقت زیادی ندارم
کاش می فهمیدم که شاهو با این بیتا مطرب چه صنمی داره؟
اما اونقدرا هم زندگی به کام من نبود که بشینم راجع به این چیزا سوال کنم
پس بی سر و صدا از مطب بیرون اومدیم وقتی من توی ماشین نشستم شاهو جلوی یکی از داروخانههایی همون نزدیکی بود ایستاد
تا نسخهای که برامون پیچیده بودن و بگیره
توی فکر و خیال غرق بودم اگه همین الان از ماشین پیاده میشدم میرفتم یه جای خودم و گم گورمی کردم چه اتفاقی میافتاد؟
هنوز درگیر فکری بودم که توی سرم بود که در ماشین باز شد و شاهو کنارم نشست
با یک کیسه بزرگ پر از دارو ویتامین و این چیزها
کیسه روی جلکی صورتم تکون داد و گفت
_همشونو به موقع میخوری یکی رو هم از قلم نمیندازی
اشاره به کیسه کردم و گفتم
این همه قرص و دارو رو کجا بزارم پدر و مادرم اگه ببینن چی بگم؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_ خودت یه فکری به حالش بکن فقط اینو بدون یکی از این قرصها جابجا بشه من میدونم تو
نمیخوام بلایی سر بچم بیاد ..
وقتی میگفت بچه ام مو به تنم سیخ شد حالم زیر و رو می شد احساس می کردم می خوام بالا بیارم
بچه ای که نامشروع بود بچه ای که با حیله و نیرنگ توی وجودم کاشته بود
بچه ای که هیچ حسی بهش نداشتم دوباره سکوت کردم
بحث کردن با این آدم هیچ سودی برای من نداشت
مسیری که می رفت به سمت خونه ما نبود مسیری بود که احساس می کردم منو به جهنم میبره
سراسیمه و ترسیده رو بهش گفتم منو کجا داری میبری؟
عینکش و جابه جا کرد و گفت
_خونه خودم
دستگیره ی در و چسبیدم و گفتم
اونجا مگه چه خبر چرا میخوای ببریم اونجا ؟
بدون خجالت بدون رحم و بدون هیچ احساسی جوابمو داد
_ دلم سکس میخواد اونم با یه دختری که توی شکمش بچه باشه کی بهتر از تو ؟
می خوام پسرم منو حس کنه نمیخوام فک کنه پدر و مادرش با هم قهر و دعوا دارن می خوام مهرومحبت رو بهش نشون بدم….
با شنیدن این حرفها انگار راه نفسم بسته شد
هر چقدر سعی میکردم تقلا میکردم اکسیژن و به ریه هام برسونم نمیتونستم
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد انگار که یک نفر دست های قویشو روی گلوم گذاشته بود و فشار می داد تا خفم کنه تا جونمو بگیره…
با احساس کردن خیسی توی لباس زیرم راه نفسم انگار باز شد
دستم به دستگیره در گرفتم و نالیدم
حالم خوب نیست حالم خوب نیست…
شاهو پاش و روی ترمز فشار داد گوشه خیابون پارک کرد و هراسون و نگران به سمتم چرخید و گفت
_ چی شده !
چی شده که حالت خوب نیست؟
ندیده بود حالمو یا حتی خودش و به ندیدن زده بود من داشتم جون میدادم و اون تازه میپرسید چیشده!
با ترطی که همه وجودمو گرفته بود به پایین تنم اشاره کردم و گفتم
خیس شدم لباس زیرم خیسه
کمی مات و مبهوت بهم نگاه کرد و تازه انگار به خودش اومد که دور زد و پاشو روی گاز فشار داد
داشتیم برمیگشتیم و همون مطب پیش همون دکتر
ولی اینبار ماشین گرون قیمتو خارجیه شاهو انگار داشت پرواز میکرد…
وقتی ماشینو کنار خیابون پارک کرد بدون اینکه خاموشش کنه سریع پیاده شد و دور زد و دسن زیر پاهای من انداخت و من از صندلی جدا کرد با قدم های بلند به سمت مطب دکتر رفت .
وقتی دوباره وارد اونجا شدیم
منشی با دیدنمون سرپا ایستاد و شاهو بدون در زدن در اتاق دکتر و باز کردو منو روی تخت گذاشت
دکتر که با دیدن ما واقعاً وحشت زده شده بود خودش کنارم رسوند و گفت
_چه اتفاقی افتاده الان که از این جا میرفتی حالش خوب بود …
شاهو موهاش و چنگ زد و گفت _نمیدونم نمیدونم چی شده توی ماشین گفت لباس زیرش خیس شده چه اتفاقی افتاده!
دکتر سراسیمه شلوارم و پایین کشید و با دیدن لکه خون بزرگی که روی لباس زیرم بود ترسیده گفت
_ خونریزی داره
بچه از دست میره
شاهو مشت به دیوار کوبید و گفت
_ نه نباید این اتفاق بیفته
این بچه نباید طوریش بشه
بیتا این بار با فریاد گفت
_ به فکر این بچه ای؟
این دختر بیچاره رو ببین داره از دست میره
باید ببریمش بیمارستان
اما این بار شاهو بود که مثل اتشفشان در حال انفجار فریاد زد
_ بیمارستان نمیشه خانواده اش میفهمن
هرکار می خوای بکنی همینجا بکن زود باش
باید یه کاری بکنی !
دکتر که مضطرب و نگران شده بود سراسیمه روی کاغذ چیزی نوشت به دست شاهو داد و گفت
_ زودتر اینارو بگیر و سریع برگرد دیر کنی خطرناکه برا بچه پس تمام سعی تو بکن کمتر از ۲۰ دقیقه اینجا باشی
شاهو وقتی درو کوبید از اتاق بیرون رفت من هنوزم خیره به سقف این اتاق بودم و نور امیدی توی دلم روشن شده بود
کاش کاش این بچه میمرد کاش همین الان تموم میشد
محکم دست دکتر و گرفتم و اون کمی به سمتم خم شد
به صورتم خیره شد آهسته زمزمه کردم کاری کن این بچه بمیره خواهش می کنم نباید زنده بمونه…
نباید تو این دنیا بیاد
کمکم کن بذار بمیره…
دستی روی صورتم کشید و گفت _همه چیز درست میشه بهت قول میدم این زبون بسته هیچ گناهی نداره
اشکی از چشمام روی صورتم سر خورد و روی بالش نشست
نالیدم این بچه حرومزاده اس یه بابای حرومزاده داره
کمکم کن خواهش می کنم یه کاری کن این بچه بمیره
گریه می کرد چرا گریه می کرد مگه آدم برای مریضش گریه میکنه؟
اشکش و با دست پاک کرد و گفت _نمیتونم بچه رو بکشم نمیتونم کاری بکنم که بمیره
خواهش می کنم منو ببخش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
متاسفم واقعاا… چرا به خودت نمیای نویسنده؟! این چه وضعشه.. درست بشین بنویس خب دیگه
واقعا واسه نویسنده این رمان متاسفم
خورت حالت بد نمیشه این چرت و پرت مینویسی
یکمی روال عوض کن چیه همش بدبختی بیچارگی
خیانت تجاوز و سرقت اخه چه خوشی داره که حال بقیه رو بد میکنی.
از شماهاییی که ادعایی روشنفکری داری ولی با این طرز بیان مثلا میخولی درد جامعه رو بگی