_دخترم کسی قرار نیست تورو مجبور به کاری کنه
چرا رنگت پرید؟
نفسم بند اومده بود حتی فکر کردت به خواستگار دیگه منو میترسوند
من زن بودم من شاهو رو داشتم چطور می تونستم به ازدواج فکر کنم؟
سعی کردم ترسم و پنهان کنم و دست و پامو گم نکنم و به پدرم گفتم
خواهش می کنم بابا برای من خیلی زوده من حالا حالاها نمیخوام به این چیزا فکر کنم
خودتون یه جوری ردشون کنین
پدر اما دوباره منو توی بغلش کشید و گفت
_ هرچی که تو بگی ولی دخترم تو نمیخوای ببینیشون؟
شاید به دلت نشست یکیشون
شاید ازش خوشت اومد شاید عاشقش
شدی؟
الان باید چی می گفتم؟
باید میگفتم عاشق شدم باید می گفتم طعمش و قبلاً چشیدم و الان توی قلبم هیچ جایی برای عشق دیگه نیست ؟
نه تنها عشق هیچ جایی برای هیچ خواستنی نیست
لب گزیدم و سکوت کردم و پدرم گفت
_آخر هفته میادبا خانواده ببینش و خیلی محترمانه میتونی ردش کنی هیچ وقت مجبور نیستی به هیچ کاری عزیز بابا…
اما حق با پدرم بود اتفاق خاصی قرار نبود بیفته میومدن و من همون لحظه جواب رد و می دادم و تموم می شد و می رفت پس حرف پدرم تایید کردم اون با خیال راحت از اتاق بیرون رفت
الان احتیاج داشتم که با شاهو حرف بزنم که بهش بگم چه حالی دارم بهش بگم چقدر اذیت میشم حتی وقتی خواستگار میاد اما اون بود مثل همیشه رفته بود
انگار از اول آن وجود نداشت هر وقت دلش میخواست میومد و هر وقت دلش می خواست می رفت…
روز ها پشت سر هم می گذشت این بار یک هفته رد شد ۱۰ روز تموم شد و روز پانزدهمی بود که از شاهو خبری نداشتم.
حالم گرفته بود نگران بودم و ترسیده و دلتنگ
تمام حسای بدی که توی دنیا وجود داشت توی وجودم قد علم کرده بودن
پدر و مادرم نگران بودن انا من هیچ حرفی برای گفتن بهشون نداشتم
هر وقت که به اون خواستگاری فکر میکردم اعصابم به هم ریخت و حالم خراب تر می شد
وقتی که خواستگارا اومدن با دیدن اون مردی که اینقدر برازنده بود تا چشم پدر و مادرم رو بگیره و اون خانواده اسم و رسم دار و اصیلی که داشت تا مادرمو به جون من به اندازه از من بخواد بیشتر فکر کنم عصبی و کلافه میشم
اون آدم هر چیزی که گفتم قبول میکرد هیچ راهی برای اینکه من بهش جواب رد بدم باقی نمی گذاشت
تا مجبور بشم اون آبروریزی و به پا کنم و پدر و مادرم واقعاً شرمنده بشن
وقتی تو یه جمع ایستادم و رو به همه گفتم
ممنون که تشریف آوردین اما من قصد ازدواج ندارم و وقتی اون آقا همون خواستگار پروپاقرصم کنارم ایستاد و گفت
_ اما شما هر چیزی که بگی من قبول میکنم هر شرطی که داشته باشین بهتره بیشتر فکر کنین
و من عصبی وقتی توی روش ایستادم و گفتم
_واقعیت اینه که من از شما خوشم نمیاد هر شرطی هم بذارم و شما قبول کنید باز از شما خوشم نمیاد اینو درک می کنید ؟
مادرم عصبانی بازمو و کشید وبه آشپزخانه برد
از اینکه اینقدر ناراحتشون کردم خودمم ناراحت بودم اما چاره ای نبود.
مادرم با ناراحت گله کرد
از این بی آبرویی که به بار آورده ام اما پدرم بعد رفتن مهمونا سراغم اومد بغلم کرد و گفت
_ با اینکه شرمندمون کردی ازت انتظار همچین رفتاری و نداشتیم اما به خواست احترام م میزارم
از اون روز روی نگاه کردن به صورت پدر و مادرم و نداشتم
نبود شاهو و اینکه کسی نبود دلداریم بده کسی نبود بهم کمک کنه کسی نبود تا این بار سنگین را از روی دوشم برداره حالمو خرابتر کرده بود
که توی تخت خواب افتاده بودم پدر و مادرم فکر میکردن سرما خوردم اما من قلبم درد می کرد نه این که سرما خورده باشم !
گوشی رو کنارم گذاشته بودم و مثل دیوونه ها به صفحه اش زل زده بودم تا ببینم کی زنگ میخوره و کی شاهو برمیگرده
این انتظار طولانی جون منو میگرفت نفسمو بند میآورد زندگیمو مختل میکرد اما من یه مجنون به تمام معنا بودم
مجنونی که عاشق یه مرد مغرور و سرد و بی عاطفه شده بود
اشکی که از گوشه چشمم روی بالشت افتاد و عصبی پاک کردم و در همین حال گوشیم به صدا در اومد
تقریبا مطمئن بودم که شاهو نیست اما وقتی گوشی رو دست گرفتم با دیدن اسم شاهو که داشت بدجوری خودنمایی میکرد دلم ریخت
نمیدونم ناراحتی بود خوشحالی بود هیجان بود ترس بود و یا حتی تنفر اما همه وجودم انگار به آتیش کشیده شد.
تماس که وصل کردم با شنیدن صداش بغضی که این همه مدت داشت خفم میکرد سر باز زد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن
گریه میکردم اون سکوت کرده بود و فقط به صدای گریه هام گوش می داد وقتی کمی آروم گرفتم گفت
_ بالاخره تموم شد حالا میتونیم حرف بزنیم ؟
چرا این آدم انقدر سرد بود چرا اینقدر مغرور بود چرا حتی دلش به حال من نمی سوخت ؟
چرا این همه عشق و بی تابی منو نمیدید؟
اصلاً چرا من باید عاشق همچین آدمی میشدم ؟
یه ادمه سرد و مغرور و بی عاطفه….
این بار من سکوت کردم و گفت
_بعد این همه روز برگشتم نمیخوای باهام حرف بزنی تا صدای حرف زدن تو بشنوم نه گریه کردنات ؟
با بغضی که توی گلوم بود و باعث می شد صدام بلرزه گفتم
این همه روز کجا بودی،؟
چطور دلت میاد منو شکنجه بدی ؟
منو نمیخوای؟
شاهو دوسم نداری مگه نه ؟
اخمش از پشت تلفن هم میتونستم حس کنم میتونستم ببینم
_ باز که شروع کردی به بچه بازی درآوردن
این حرفا چیه؟
مگه ۱۵ سالته که اینطور داری گریه زاری میکنی؟
میدونی که این اخلاقتو اصلا دوس ندارم!
سعی کردم دیگه بغض نکنم تا از من دلگیر و دلخور نباشه
نمیخواستم در هیچ شرایطی حتی اگر خودم دردی میکشم و در حال عذاب کشیدنم اونو ناراحت کنم
اشکامو پاک کردم و گفتم
_باشه دیگه چیزی نمیگم
اما تو خودت این همه مدت اصلاً دلت برای من تنگ نشد ؟
با خودت نگفتی این دختر بیچاره منتظرم نشسته برم ببینم مرده یا زنده اس؟
اصلا نمیگی تو این مدت که نیستی شاید اتفاقی برای من بیفته اینا همه به من ثابت میکنه که تو منو دوست نداری!..
کلافه جوابمو داد
_به جای این پرحرفی پاشو بیا خونه من حرف میزنیم پشت تلفن میدونی که راحت نیستم دوست دارم وقتی حرف میزنم نگاهم به طرف مقابلم باشه نه اینکه پشت خط باشم
روی تخت نشستم و گفتم
من مریضم حال و روز درست حسابی ندارم
نمیتونم بیام
اما اون بی اعتنا گفت
_ می خوای من بیام
ترسیده و نگران گفتم
چی داری میگی برای خودت کجا بیا مگه میشه ؟
دوباره گفت
_ پس بیا نزار که من پاشم بیام اونجا میدونی که اگه بخوام بیام کسی نمیتونه جلوی منو بگیره!
دره واحدش که باز شد بی حرف کنار رفت تا داخل بشم با قدم های آهسته به سمتم مبلی که گوشه پذیراییه بزرگش بود رفتم و بی سر و صدا اونجا نشستم اونم حرفی نمی زد
بالاخره وقتی کمی سرم رو بالا تر آوردم اونو درست جلوی خودم ایستاده و دست به سینه دیدم
به مبل تکیه دادم و گفتم
چیزی شده ؟
به من اشاره کرد و گفت
_ این رو باید تو بگی چه اتفاقی افتاده این رفتار این که منو ندیده میگیری! چیزهای تازه ای میبینم…
نفسم رو بیرون دادم و گفتم انتظار داری چه حال و روزی داشته باشم خبری ازت نیست گوشیت خاموشه هیچ جایی نمیشه پیدات کرد و من میمونم و مشکلاتی که حالمو به هم میزنن
مشکلاتی که از پسشون بر نمیام تنهایی…
اما مجبورم
شاهو اومدم اینجا که باهات روراست حرف بزنم
با پوزخندی که انگار عوض جدانشدنی صورتش بود بهم خیره موند و روی مبلی یکی رو به روی من بود نشست
_ بگو چه حرفی بزنیم؟
تصمیم و گرفته بودم مرگ یه بار شیون یه بار باید می فهمیدم که این آدم منو دوست داره یا نه
باید مطمئن میشدم تا تصمیم بگیرم
پس بهش خیره موندم گفتم
می خوام بدونم منو میخوای ؟
حسی به من داری ؟
دست به سینه شد و گفت
_ باز شروع کردی بازی حرف های مسخره رو شروع کردی؟
صدا مو بلندتر کردم و گفتم
مسخره ؟.
این حرفهایی که به نظرتو مسخره است برای من خیلی مهمه می خوام بدونم می خوام بفهمم کجای زندگیتم اصلا من هستم منو میبینی ؟
می خوام باهات تموم کنم شاهو …
این رابطه رو می خوام تموم کنم وقتی تو هیچ حسی به من نداری من چرا باید خودمو عذاب بدم؟
میدونی هر وقتی که غیب میشی تا برگردی به چه حال و روزی می افتم تو می فهمی وقتی برام خواستگار میاد و من باید هزار تا بهونه جور کنم تا بگم نه چه حال و روزی دارم ؟
میفهمی چقدر پدر و مادرم ناراحت می کنم و دلشون رو میشکنم
من دارم مطمئن میشم تو منو دوست نداری هیچ حسی به من نداری ولی نمی فهمم چرا
چرا باهام توی این رابطه موندی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
درسته بچه اول اهوراا هم پسربود اما از زن دومش ( مهتاب بیچاره•بدبخت•بینواا ) بودکه در ۱ یا ۱/۵سالگی به صورت مشکوکی مرد•••••• ( حتی نویسنده به خودش زحمت نداد اسم اون بچه بیچاره بینواا بگه ) 😕😯🤐
اِ این دختره هم بلده حرف بزنه اخیشششش بلاخره یه چیزی گفت
واووو باورم نمیشه این زبون بسته هم بالاخره حرف زد
اگر شاهو بچه کیمیا باشه نمیتونه که با مونس ازدواج کنه
چون باباهای دوتاش یکیه دیگه مگه یادتون نیست کیمیا خواست برای اونا بچه بیاره
باباشون کی یکه اخه 😂😐
کیمیا از شوهر اولش شاهو رو داشت
این بچه که داری میگی میخواسته برای آیلین اینا بیاره که بازم هیچ نسبتی با خودش پیدا نمیکرده فقط تو رحمش بوده
اگه شاهوبچه کیمیاباشه پدرش شاهین بودشوهراول کیمیا که پسرعموش بود, پس بچه اهورانیست
یه دختر لوس احمق بی شعور که اندازه یک ارزن عقل نداره واقعا مسخرست
که خوششی زده زیر دلش و فراموش کردی😂
دقیقا مرگ برای این ادما زیادی زیاده
واقعا،آبروی هرچی دختره رو برده 😐🤮
اسم پسرکیمیا یاشاربودیعنی پسره اسمشوعوض کرد
فصل اول ودوم همش گرفتاری ومصیبت زندگی آیلین بود چه خوب بودجلدسوم خوشبختی زندگی آیلین مینوشتین ,چراتورمانتون همش غم غصه هست الان این رمان تاآخرمصیبته فقط پارت آخرخوب میشن. متاسفم
مونس باردارمیشه دست به خودکشی میزنه امانمیمیره .توروخدا این بحث انقدکس ندین زودترشاهومتوجه اشتباهش بشه,