قد بلندی کردم و برای خودم یه دونه سیب سبز از درخت باغ ارباب کندم و دوباره به راهم ادامه دادم.
چه بهتر که برای ساعتی هم شده زدم بیرون. اهورا نبود زخم زبونای مادرش داشت دیوونم میکرد.
دو شب بود که درست حسابی نخوابیده بودم.
انگار زهر ریخته بودن روی زندگیم که انقدر تلخ شده بود..
زیر سایه ی درخت نشستم و سرمو به درخت تکیه دادم.
کاش این روزای لعنتی زودتر تموم میشد.کاش…
صدای اهورا رو شنیدم که اسممو با نگرانی صدا میزد.
تند بلند شدم و گفتم
_اینجام.
از روی صدام جامو تشخیص داد و در حالی که نفس نفس میزد گفت
_یه ساعته دنبالتم…
روبه روم ایستاد و گفت
_گفتم بمون تو خونه…اینجا عقرب داره دختر خانوم با صندل اومدی.
توی دلم گفتم
_عقرب واقعی زبون مامانته که روزی صد بار نیش میزنه.
دستمو گرفت و گفت
_بیا بریم.
دستمو از دستش کشیدم و گفتم
_تو برو من یه کم دیگه قدم بزنم میام… انگاری حال مهتابم خوش نیست. بهت نیاز داره.
کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_حال بد مهتاب به من چه آیلین؟ چرا طوری رفتار میکنی انگار برات اهمیتی نداره؟
جوابی نداشتم بدم. پشتمو بهش کردم که بازوم و گرفت. لباشو به گوشم چسبوند و گفت
_به محض اینکه ارباب تمام ثروتشو بهم واگذار کرد بی خیال همه میریم باشه؟
پوزخند زدم و گفتم
_همه ی اینا به خاطر پوله؟میدونی چیه اهورا حتی اگه تمام ثروت دنیا رو بهت بدن یه روزی ته میکشه چون از زندگی فقط خوش گذرونی و رفیق بازی و فهمیدی. همه چی پول نیست من حاضر بودم باهات تو یه کلبه ی خرابه زندگی کنم با یه لقمه نون و پنیر اما تو مال خودم باشی،خوشحال باشم… مجبور نباشم زن دیگه ای رو کنارت ببینم،مجبور به این همه بدبختی نباشم.میدونی چرا ساکتم چون دیگه برام اهمیتی نداره امشب با مهتابی یا دوست دخترات. دیگه برام اهمیتی نداری خان زاده حتی یه ذره…
عصبی شد. بازوم و گرفت و چسبوندتم به تنه ی درخت و غرید
_مواظب حرف زدنت باش آیلین
سکوت کردم و اون با خشم ادامه داد
_زیادی بهت بها دادم زبونت دراز شده.پرنسس خونه ی بابات نبودی که حالا مینالی بابات تو رو فروخت به ما.. به پول فروخت، حتی حاضر نیست یه شب توی خونش راهت بده. منی که میبینی این همه سنگ تو به سینه میزنم واسه اینکه دلم نمیخواد زن من،خان زاده،مدام نالون و گریون باشه.
بازوم و ول کرد و گفت
_اما انگار ارزش شما همون له شدن زیر دست و پاست.
نگاهی با تحقیر و تمسخر بهم انداخت و بدون حرف دیگه ای راه اومده رو برگشت. با خشم نگاهش کردم. بهت نشون میدم ارزش زنا چیه!
* * * *
هر کی بهم تیکه مینداخت بی اهمیت فقط لبخند میزدم و جوابشو میدادم. هر چه قدر غرور و شخصیتمو خرد کردم کافیه.
امروز روز موعود بود.کل اهالی از وارث ارباب باخبر شدن… ارباب به کل اهالی گوشت قربونی و شیرینی داد.
همه سر از پا نمیشناختن و خوشحالی شونو با تیکه انداختن به من تکمیل کردن.
خاله ی اهورا در حالی که اشاره ی مستقیمش به من بود خطاب به مادر اهورا گفت
_ماشالا هزار ماشالا عروست خیلی خوشگل شده سر پسر مادر انقدر خوشگل میشه دیگه!
یکی دیگه گفت
_آره هزار ماشالا آوازه ش همه جا پیچیده همه میگن اگه نیره خانوم تو انتخاب اولش بدسلیقگی کرد تو دومی حسابی جبران کرد..
مهتاب با لبخند محوی منو نگاه کرد. بی خیال داشتم چای میریختم که صدای کل کشیدن اومد.
برگشتم و با دیدن اهورا مات صورت اصلاح شدش شدم. چه قدر خوشتیپ شده بود
حواسم پرتش شد و آب جوش روی دستم ریخت.
آخی گفتم و لیوان از دستم افتاد. سرش به سمتم چرخید و با دیدن من نگران به سمتم اومد. دستمو گرفت و گفت
__خوبی؟
با عصبانیت داد زد
_تو این خراب شده جز زن من کسی نیست چای بریزه؟
کل اونجا انگار لالمونی گرفتن. دستمو از دستش بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به صورتش گفتم
_خوبم چیزی نشد.
شیر آب سرد و باز کردم دستمو زیر آب گرفتم و صدای مادرشو تشخیص دادم
_ای بابا پسرم تو هم زود از کوره در میری یه چای ریختن که دیگه کار پر زحمتی نیست.
صدایی از اهورا نشنیدم به جاش تبریک و خودشیرینی فامیلاش روی مخم بود.
مادرش کنار مهتاب جا باز کرد و اهورا رو نشوند و گفت
_چشم بد ازتون دور باشه!
حس میکردم توی جمع اضافیم برای همین در حالی که همه خوشحال حواسشون به خودشون بود از آشپزخونه بیرون رفتم و به اتاقم پناه بردم.
روبه روی آینه ایستادم. من خوشگلتر بودم یا مهتاب؟
لیاقتم اینه که هر روز تحقیر بشم؟ که به خاطر مشکلی که تقصیر من نیست سرزنش بشنوم؟
در اتاق باز شد. سرمو برگردوندم و با دیدن اهورا بی تفاوت نگاهش کردم.
درو بست و با کلید قفلش کرد،به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
بعد از اون روزی که توی باغ باهاش دعوا کردم سمتم نیومده بود اما چیزی که باعث دلگرمیم شد این بود که پیش مهتاب هم نرفت.
خیره نگاهم میکرد.نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_تو الان باید کنار…
صدام با لب های ملتهبی که روی لب هام نشست قطع شد و نفسم بند اومد.
شوک زده به اخمای در هم و چشمای بستهش نگاه کرد.
با همین بوسه تمام رمق تنم و گرفت فهمید.. بازوهام و گرفت و خواست حرف بزنه اما پشیمون شد. به جاش من با صدای تحلیل رفته ای گفتم
_یه زن اجاق کور لیاقت اینو داره که خان زاده ببوستش؟برو عقب اهورا من…
باز هم صدام و قطع کرد. عمیق و کوتاه لبمو بوسيد و آروم گفت
_حاضر باش.امشب برمیگردیم!
بازوهام و ول کرد. جلوی آینه ایستاد و اثرات رژ رو از روی لبش پاک کرد و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون زد.
از پنجره بیرونو نگاه کردم و اخمام در هم رفت.
پرده رو انداختم و با حرص مانتوم و از تنم در آوردم و کنج اتاق نشستم.
درست موقعی که ما میخوایم بریم مهتاب خانوم حالش بد بشه و غش کنه.
خدایا نمیخوام تهمت بزنم ولی چرا حس میکنم همه چیز ساختگیه؟
حتی عق زدن های الانش تو حیاط…
با این اوضاع امشب هم موندگاریم اینجا…
بالش و روی زمین انداختم و دراز کشیدم.کی از شر این جهنم خلاص میشدم رو خدا میدونه!
در باز شد. با فکر اینکه اهوراست تند نشستم ولی با دیدن مادرش بادم خوابید.
دست به سینه زد و گفت
_حالا چی میشه یه خورده دندون رو جیگر بذاری؟آخه انقدر حسادتم خوب نیست اهورا دستتو گرفته برده تهران جایی که تو خوابتم نمیدیدی حالا واسه ما ادا میای و دو روز نمیتونی تو روستا بمونی؟ نمیبینی دختره حالش خوب نیست به شوهرش نیاز داره.
نفس عمیقی کشیدم،بلند شدم و گفتم
_من مجبورش نکردم که بریم تهران.
با طعنه گفت
_آره خوب انقدر آبغوره گرفتی و رو ترش کردی که خوشی بهش زهر شد.والا دختری که اجاقش کور باشه باید تو هفت تا سوراخ قائم بشه از خجالت موندم تو چه طوری روت میشه این همه ادا اطوار بیای!
نفسم و فوت کردم و خواستم حرف بزنم که خودش پیش قدم شد
_بیا بیرون یه کم هوای مهتاب و داشته باش کمتر غمبرک بزن اینجا.
از اتاق بیرون رفت. از حرص دلم میخواست خودمو بکشم…زنیکه ی عجوزه.
دستی به سر و صورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
اهورا خسته روی مبل لم داده بود و چشماشم بسته بود.
توی این شرایط مهتاب نه، من باید کنار اهورا میبودم. حالا هر چه قدر هم که ازش دل چرکین باشم نباید خودم و بیرون گود نگه میداشتم. لبخندی روی لبم آوردم و به سمتش رفتم.
کنارش نشستم که چشماش نیمه باز شد و گرفته گفت
_اگه میخوای غر بزنی اصلا حوصله ندارم.
دستشو گرفتم.سرمو نزدیک گوشش بردم و گفتم
_میخوام آرومت کنم.
چشمای قرمزشو به صورتم انداخت و گفت
_میفهمی چند شبه آوارم کردی؟با یه شب جبران نمیشه.
ریز خندیدم که گفت
_بدون اینکه جم بخوری تا صبح تو بغلمی!دلم موهاتو میخواد
دستمو روی سینش گذاشتم و گفتم
_چشم… آقامون.
لبخند کوتاهی زد و گفت
_لوس…
چشماشو بست و با خستگی گفت
_کی پاشه تا اتاق بره.
بلند شدم و دستشو کشیدم و گفتم
_پاشو تنبل خان دو قدم راهه!
بلند شد و دنبالم به سمت اتاق اومد.درو بستم و این سری قفلش کردم.
به سمت کمد رفت و جا رو پهن کرد و خودشم ولو شد روی تشک و دستشو باز کرد.
شالمو از سرم کشیدم،موهامو باز کردم و توی بغلش فرو رفتم.
سرشو توی موهام فرو برد و نفس عمیقی کشید و کشدار گفت
_چرا انقدر بوی موهاتو دوست دارم؟
با شیطنت گفتم
_فقط بوی موهامو…
دستش و زیر تنش زد و نیم خیز شد.
نگاهش و به صورتم دوخت و گفت
_لبات…لباتم دوست دارم.
خندیدم که نگاهش روی لبم قفل شد.
خواست سرشو جلو بیاره که مانع شدم و گفتم
_مگه خوابت نمیومد؟
تنشو روی تنم انداخت و گفت
_پروندیش!
چشمام گرد و شد و گفتم
_نه…اهورا نمیشه…میفهمن من خجالت میکشم.
سرشو بین گردنم برد و گفت
_چیو میفهمن؟
_همین و دیگه…
باز بدجنسی گفت
_همین چیه؟
با خنده ی کلافه ای گفتم
_اذیت نکن دیگه!
دستش به سمت پیرهنم رفت و گفت
_واسه من مهم نی که بقیه بفهمن با زنم س*ک*س داشتم واسه تو هم مهم نباشه!
دیگه مهلت اعتراض بهم نداد و مثل همیشه با خودخواهی حرفشو به کرسی نشوند.
🍁🍁🍁
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اقا چرا نمیزارین 5 روز شد که؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا پارت جدید و نمیذارین
چرا هیچ پارتی گذاشته نمیشه از رمان ها؟؟
سایت چرا فیلتر شده؟
وای ولی اگه واقعا مهتاب بازی دربیاره خیلی با حال میشه
وای که دوس دارم ادامشو ببینم چی میشه. ادمین جان پارت هارو سریع تر بذار اینجوری مگه همش تو کف باشیم خسته کندس
الهی مهتاب بمیره
فقط همین
بابا اون بیچاره چ گناهی کردع؟؟!!؟