با تته پته سلام کردم و یک قدم عقب رفتم تا بازوم رو رها کنه.
یک بسته از ماکارانی های مضحک و برداشتم و توی سبد انداختم و دستپاچه گفتم
_من میرم.
خواستم از کنارش رد بشم که جلوم ایستاد.
نگاهم و پایین انداختم و صدای خشنش توی گوشم پیچید
_اینه رسمش؟
سکوت کردم.بازوم و گرفت و ادامه داد
_چرا نگفتی اولین بارته تا دست نزنم بهت؟
صورتم قرمز شد و آروم گفتم
_مهم نبود.
_مهم نبود و صبح نشده غیبت زد؟میفهمی چه قدر دنبالت گشتم؟
بالاخره به خودم جرئت دادم توی چشماش نگاه کنم. پرسیدم
_چرا؟
جا خورد و باصدای آرومی گفت
_من با دختری خوابیدم که حتی اسمشم نمیدونم.
قلبم تند می کوبید. تحمل نداشتم زیر سنگینی نگاهش باشم.
خواستم عقب برم که بازوم رو سفت تر چسبید و گفت
_با من بیا.
حرفی نزدم. من و دنبال خودش کشوند و از فروشگاه بیرون برد.
نگاه به سحر انداختم که سری با خنده برام تکون داد.
خان زاده در ماشین آخرین مدلی رو باز کرد و گفت
_سوار شو
سوار شدم. ماشین و دور زد و خودش هم سوار شد. به سمتم برگشت و گفت
_خوب میشنوم؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم
_چیو؟
_یه دختر ناآشنا یهو سر از مهمونی من در میاره و همخوابم میشه یک کلامم نمیگه باکره ست و صبح نشده غیبش میزنه.بگو… میخوام همه چیو بدونم.
در حالی که با بند کیفم بازی میکردم گفتم
_چیزی برای گفتن ندارم.شکایتی هم از اون شب ندارم… الانم میخوام برم.
مچ دستم رو گرفت و خشن گفت
_تو هیچ جا نمیری.
صاف نشستم که گفت
_اسمت چیه؟
لب هام و با زبون تر کردم و گفتم
_آیدا
دست زیر چونم گذاشت و سرم و به سمت خودش برگردوند و گفت
_وقتی با من حرف میزنی به من نگاه کن.
نگاهم رو به چشماش انداختم. با لحن آروم تری زمزمه کرد
_چرا اون شب نگفتی اولین بارته؟
لبم رو خیس کردم و آروم گفتم
_چون منم میخواستم…گفتم که… من شکایتی از اون شب ندارم.
خیره نگام کرد و گفت
_پس چرا رفتی؟
این بار من معنادار نگاهش کردم و گفتم
_چون فکر کردم بیشتر از یه رابطه برات جذاب نباشم.
بی مکث گفت
_اشتباه فکر کردی
تو چشماش نگاه کردم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_میدونی چه قدر دنبالت گشتم؟
_واسه چی؟ببخشید اما من باید برم من…
وسط حرفم پرید
_چرا نمیخوای بیشتر با هم آشنا شیم؟
سکوت کردم.
دستش رو به سمت صورتم آورد و آروم روی گونهم کشید و گفت
_خیلی خوشگلی.
نفسم بند اومد و قلبم به شمارش افتاد.
با پشت دست گونم رو نوازش کرد و گفت
_اجازه بده بیشتر بشناسم
حس عجیبی کل تنم رو گرفت. تا حالا مردی این طوری بهم نگاه نکرده بود.. این طوری نوازشم نکرده بود. برام هیجان انگیز بود که شوهرم داره این طوری نگاهم میکنه اما چیزی که عذابم میداد این بود که اون نمیدونست من زنشم و این طوری نوازشم می کرد.
بدون هیچ عذاب وجدانی.یاد توصیه های سحر افتادم که تاکید کرد زود وا ندم
صورتم و عقب کشیدم و گفتم
_من نمیخوام با شما…
_مگه اولین بارت نبود؟پس تو الان مال منی.
استارت زد که گفتم
_کجا؟
بی پروا گفت
_خونه ی من.
تند گفتم
_من نمیام. از اون گذشته شما هیچ برنامه ای برای امشب تون ندارین؟
با این حرفم چند ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد با جدیت گفت
_برنامه ای ندارم
سکوت کردم.توی راه زنگ زد و سفارش شام داد.
چند دقیقه ی بعد توی پارکینگ آپارتمانش نگه داشت و گفت
_پیاده شو.
از جام تکون نخوردم.گفت
_نترس من س*ک*س زورکی دوست ندارم.پس به هیچ کاری مجبورت نمیکنم.
و خودش پیاده شد و صورت داغ شده ی من و ندید.
در سمت من و باز کرد و دستم رو گرفت و وادارم کرد پیاده بشم.
به همين راحتی فراموش کرد به زنش قول داده که امشب میاد.
به سمت آسانسور که رفت رنگ از رخم پرید
دکمه رو زد و نگاهی به صورتم انداخت و با دیدن حال آشفته م پرسید
_چرا رنگت شده مثل گج دیوار؟
قدمی عقب رفتم و گفتم
_من میخام از پله بیام.
متعجب گفت
_هفت طبقه رو؟ ببینم نکنه فوبیا فضای بسته داری؟
نفهمیدم چی گفت اما سر تکون دادم.
در آسانسور که باز شد دستم رو گرفت و کشوند داخل و گفت
_یه کاری میکنم تا ابد ترست بریزه.
وارد اون اتاقک فلزی شدیم.به محض بسته شدن در به بازوش چنگ زدم و گفتم
_نمی تونم در و باز کن من…
در آغوشم کشید و با کارش رسما لالم کرد.
با صدای آرومی کنار گوشم پچ زد
_من پیشتم دختر کوچولو نترس.
انقدر بوی خوبی میداد که ناخواه نفس عمیقی کشیدم.
دستاش دورم پیچیده شده بودن و صدای قلبش کلا از یادم برده بود کجام.
غرق خلسه بودم که ازم فاصله گرفت و گفت
_رسیدیم.
مثل لبو قرمز شدم و دنبالش از آسانسور بیرون رفتم.
کلید انداخت و منتظر موند تا من اول برم. یاد اون شب تنم رو داغ کرد و گر گرفتم.
_تو چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟
نگاهش کردم و با تمام جسارتم پرسیدم
_من چرا باید بیام خونه ی شما؟
نزدیکم شد. برعکس من اون زیادی جسور بود.
_چون تو اولین دختر باکره ای بودی که باهاش خوابیدم.
خیره به چشماش پرسیدم
_مگه با چند تا زن خوابیدی؟
نگاهش رو روی لب هام چرخوند و گفت
_نمیدونم چند تا زن… ولی میدونم توی عمرم با یه دختر خوابیدم. اونم تویی
نفسم بند اومد. خندید و گفت
_باز که قرمز شدی فسقلی.. کم کم دارم شک می کنم من اولین مردیم که باهاش حرف می زنی.
دهنم باز موند. وارد شد و گفت
_بیا تو.
متعجب به کفشاش نگاه کردم و گفتم
_چرا شما با کفشاتون میاین تو خونه؟
دستم و کشید در و بست و گفت
_اولا شما نه من یه نفرم دومم سوسول بازی در نیار و بیا تو مانتو تو بده آویزون کنم.
پشت سرم ایستاد و منتظر موند تا مانتوم رو در بیارم.
سحر که پیش بینی چنین لحظه ای رو کرده بود از عمد وادارم کرد زیر مانتوم یه لباس چسب و بدن نما بپوشم. اون موقع قبول کردم اما الان فکرشم نمیکردم بخوام با اون لباس جلوش راه برم برای همین خودم رو عقب کشیدم و گفتم
_راحتم.
باز هم نگاه با معنایی بهم انداخت و گفت
_از کسی رو میگیری که هفته ی پیش تمام تنت و بدون هیچ پوششی لمس کرده؟
باورم نمیشد این طوری رک و بی پروا اون شب و به یادم بیاره.
قدمی نزدیکم شد و بدون فاصله روبه روم ایستاد و پچ زد
_اون شب توی مهمونی دیدی ک دخترا چطور لباس پوشیدن.اگه چشمم پر نمیبود و بی جنبه بودم قطعا باید به همشون تجاوز میکردم اما گفتم که…
وسط حرفش پریدم
_ادامه ندین.
به آشپزخونه رفت و گفت
_تا دو تا نوشیدنی بیارم اون مانتو رو از تنت در بیار.
دو دل دستم به سمت دکمه های مانتوم رفت اما جز یکیشون نتونسم هیچ کدوم و باز کنم.
روی مبل نشستم.از کارم پشیمون شده بودم. من عرضه ی لوندی برای اون و نداشتم… نمی تونستم.
دقیقه ای بعد با لیوان توی دستش و یه بطری بیرون اومد.
نگاهم به بطری افتاد. من حتی نمی دونستم این نوشیدنی شهری اسمش چیه
کنارم نشست و لیوانا رو روی میز گذاشت.
به سمتم برگشت و بعد از نگاه خیره ای گفت
_خوب… میشنوم.
گیج پرسیدم
_چیو؟
خودش رو به سمتم کشید و گفت
_همه چی و… کی هستی… چرا اون شب توی مهمونی من بودی؟چرا با میل خودت باهام خوابیدی؟ چرا غیبت زد؟ چرا حتی یه نفرم تو رو نمی شناخت؟ الان چرا ازم فرار می کنی؟
لبخند زورکی زدم و گفتم
_به پیشنهاد یکی از دوستام اومدم مهمونی شما
_کدوم دوستت؟من همه ی آدمای اونجا رو میشناختم.
دروغهایی که سحر بهم یاد داده بود رو مثل طوطی بلغور کردم
_دوست من با یه پسری وارد رابطه شده بود. از طرف همون پسرم برای مهمونی دعوت شد از منم خواست همراهیش کنم.
انگار باور کرد که سری تکون داد و با لحن خاصی پرسید
_دوست پسر داری؟چون معمولا دخترا برای در آوردن حرص دوست پسری که ترکشون کرده خودشون و در اختیار یکی دیگه میذارن و بعد پشیمون میشن.
به فکر فرو رفتم… این هم دروغ بدی نبود اما نمیدونم چرا بی اراده گفتم
_من تا حالا دوست پسر نداشتم.
ابروهاش بالا پرید.
زمزمه کرد
_پس یعنی…
دستش رو به سمت گونه م آورد و نوازشم کرد و پچ زد
_من اولین مردیم که لمست کرده.
گونه هام زیر دستای داغش سوخت. در حالی که جز به جز صورتم و رصد میکرد با لحن خاصی ادامه داد
_من اولین مردیم که تونسته تو رو از این نزدیکی نگات کنه.
سرش رو جلو آورد… خیلی جلو… چشماش و بست پچ زد
_من اولین مردیم که تو رو بوسیده
لحظه ای بعد لبهاش روی لبهام نشست.
در عین خجالت حس لذت بخشی تمام وجودم رو پر کرد.
قلبم شروع به تپیدن کرد.
دستم رو پشت گردنش گذاشتم و خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم.
شالم رو از سرم کشید و گیره ی موهام رو باز کرد.
موهام که از دورم ریخته شد صورتش رو ازم فاصله داد و نگاه خاصی به موهام انداخت و گفت
_تاحالا موهایی به این قشنگی ندیده بودم.
لبخندی روی لبم نشست و سرم پایین افتاد. روی موهام رو لمس کرد و گفت
_چند وقته کوتاهشون نکردی؟
_هیچ وقت کوتاه نکردم. فقط بعضی وقتا سرش رو میزدم تا موخوره نگیره.
سرش رو توی گردنم فرو برد و پچ زد
_بوی خوبی میدی.
از این همه تعریفی که ازم می کرد غرق لذت شدم.
دستش به سمت دکمه های مانتوم اومد و یکی یکی بازشون کرد.
مخالفتی نکردم. شاید چون اون شوهرمه و خاتون همیشه میگفت یه زن برای شوهرش بی حیاست و برای باقی مردها با حیا
مانتوم رو از تنم در آورد و نگاهی و بهم انداخت.
برای فرار کردن از زیر نگاهش بلند شدم و گفتم
_من میرم آب بخورم.
هنوز یک قدم نرفته بودم که با کشیدن دستم غافلگیرم کرد.
روی پاش افتادم و تا به خودم بیام پرت شدم روی مبل و نفس توی سینم حبس شد.
دست روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم
_تو گفتی کاری باهام نداری. من و فقط واسه ی این آوردی خونت؟
انگشت روی لبم گذاشت
_هیشش خودم خوب یادمه چی گفتم اما تو هم نگفتی تا این حد دلبری.چند سالته؟
آروم زمزمه کردم
_تازه 17 ساله شدم.
چهره ش رفته رفته در هم شد و نشست.
صاف نشستم و پرسیدم
_چی شد؟
مانتوم رو با خشم توی بغلم پرت کرد و غرید
_برو بیرون
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم
_چیزی شده؟
با خشم به سمتم برگشت و غرید
_من بچه باز نیستم. اون شبم اگه می گفتی با ننه بابات قهر کردی و برای اذیت کردن اونا ول شدی بغلم و هفده سالته دستمم بهت نمیزدم
پوزخندی زدم و گفتم
_از کجا میدونی با ننه بابام قهر کردم؟
_یه دختر هفده ساله که تا حالا با هیچکی نبوده چرا یه شبه لخت بشه تو بغل من. میدونی چند سالمه؟
خیره نگاهش کردم و گفتم
_عادته راحت قضاوت کنی؟
خشن از جاش بلند شد و با کلافگی گفت
_همه چی معلومه.
با حرص سر تکون دادم و از جام بلند شدم. مانتوم و پوشیدم و در حالی که دکمه هامو میبستم گفتم
_باشه… هر طور راحتی فکر کن.
شالم و روی سرم انداختم و خواستم از کنارش عبور کنم که بازوم رو گرفت و گفت
_من حاضرم پول بدم که ترمیم کنی.
به سمتش برگشتم و گیج پرسیدم
_چی کار کنم؟
_بکارت تو خودم گرفتم خودمم می تونم یه دکتر برات جور کنم که ترمیمش کنه این طوری مشکلی پیش نمیاد واست.
متعجب نگاهش کردم. مگه می شد؟
نزدیکم اومد و گفت
_شمارتو بده دکتر که جور کردم بهت زنگ میزنم.
خندم گرفت اما به زور جلوی خودم رو گرفتم و با جدیت گفتم
_من مشکلی با اون شب و وضعیت الانم ندارم.
با فکی قفل شده گفت
_چرا؟ زیر زبونت مزه کرده و میخوای هر شب زیر یکی بخوابی؟
نفسم بند اومد.باورم نمیشد چنین حرفی شنیدم.
با عصبانیت بازوم و از دستش کشیدم و به سمت در رفتم.
قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه پرید جلوم و درو قفل کرد و گفت
_هنوز حرفم تموم نشده.
انقدر عصبی بودم که دلم میخواست بزنمش.
با خشم گفتم
_چرا فکر کردی چون اون شب با تو خوابیدم یعنی اون کارم؟آره اون کاری که گفتی نمی کنم چون برام مهم نیست.. برای خانوادمم مهم نیست پس لطف کن نه قضاوتم کن نه ولخرجی. باز کن درو میخوام برم.
با اخمی بین ابروش گفت
_پدر مادر نداری؟
آروم جواب دادم
_بابا دارم…
_بابات انقدر روشن فکره که اجازه میده دختر هفده سالش یک شب ول بشه بغل منی که دوبرابرت سن دارم؟انقدر روشن فکره که براش مهم نی دختر هفده سالش زن شده؟
موندم چه جوابی بهش بدم.باید می گفتم نه بابام هیچ مشکلی نداره اگه با شوهرم باشم؟
قدمی بهش نزدیک شدم و گفتم
_آره در همین حد روشن فکره.
چشماش رنگ تمسخر گرفت.گفتم
_حالا میشه اجازه بدی برم؟
دست دور کمرم انداخت و به خودش چسبوندم و گفت
_یه دختر بچه ی نادون و ول کنم که بره برای هزار نفر مثل اون شب دلبری کنه؟بابای روشن فکرشم چیزی بش نگه؟تو هیچ جا نمیری.
با تعجب ساختگی گفتم
_میخواین حبسم کنین؟
_من یه نفرم اولا… دوما لازم باشه چرا که نه؟
یک تای ابروم بالا پرید کم کم یخم داشت آب میشد.
_و اگه من نخوام؟
بالاخره لبخند محوی روی لبش نشست
_رام کردن یه بچه کار آسونیه.
کمرم رو ول کرد.کلید رو برداشت و گفت
_این رستوران کوفتی هم غذا نیاورد گشنمونه.
از خدا خواسته گفتم
_الان یه چیز آماده میکنم.
برگشت و پرسید
_مگه بلدی جوجه مدرسه ای؟
سر تکون دادم و گفتم
_بلدم شما برید تو پذیرایی من درست میکنم.
شونه بالا انداخت و خودش و روی مبل پرت کرد و گفت
_نکشیمون؟
در حالی که توی دلم قند آب میشد وارد آشپزخونه شدم.
بعد از گذشتن حدود سه هفته از زندگیم تازه میخواستم برای شوهرم غذا بپزم. هر چند به عنوان دوست دختر ناشناسش
یک ساعت بعد بوی زرشک پلو و مرغ آشپزخونه ی گرد و غبار گرفته ش رو گرفته بود.در حال درست کردن سالاد شیرازی بودم که با شنیدن صداش تکونی خوردم
_این بو از آشپزخونه ی ما میاد؟
ترسیده دستمو رو قلبم گذاشتم.
بو کشان نزدیکم شد و دستش رو روی شونه م گذاشت.
از خجالت گر گرفتم و گفتم :
_منو ترسوندین یه اهمی یه اهومی بگید بو نمیشه.
برای اینکه دستش رو از روی شونم برداره بلند شدم.
داشتم با دقت شعله رو کم می کردم شانس آوردم فندک رو میشناختم و از فیلما دیده بودم گاز های عیونی رو وگرنه عمرا از دم و دستگاه شهری سر در بیارم.
لحظه ای بعد دستش رو دور کمرم انداخت و سرش رو توی شونه م فرو برد.
_یه دختر هفده ساله چرا باید به این خوبی آشپزی بلد باشه؟
در قابلمه ها رو بلند کرد و سرکی توی قابلمه ها کشید :
_کی آماده میشه؟با این بویی که راه انداختی ضعف کروم از گشنگی دیگه کم کم دارم به این فکر میوفتم که خودتو جای غذا بخورم …
پشت بند حرفش در قابلمه رو گذاشت و نگاهی خاصی بهم انداخت دستش رو روی کمرم حرکت داد که هول کرده عقب کشیدم
_اااا… الان میکشم دیگه آماده ست تا شما بشنید میز رو میچینم …
دستش رو زیر چونه م داد و دستش رو پیش کشید :
_ببین جوجه نترس گفتم کاریت ندارم اما برام جا نیوفتاده تو که دیگه باکره نیستی از چی می ترسی ؟
سرم رو زیر انداختم و با خجالت لبمو گزیدم نمی دونستم حرص بخورم یا خجالت بکشم. من زنش بودم کسی که باید امشب باهاش ملاقات می کرد اما اون اینجا مشغول یه دختر بی نامو نشون بود… لعنت بهش که با دلم بازی می کرد و ناخواسته برای ادامه نقشه م سستم می کرد.
کلافه از سکوتم دستشو تو موهاش کشید و خودش زودتر پشت میز غذا خوری نشست..
🍁🍁🍁
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای این رمان عالیه لطفا زود به زود پارت بزارید
مرسی ادمین