* * * * *
از اتاق اومد بیرون. تند به سمتش رفتم و گفتم
_چی شد؟
شونه بالا انداخت و گفت
_نمیخواد تو رو ببینه!
کلافه نفسم و فوت کردم که گفت
_اما یه چیزی گفت که بهت بگم
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد
_باید با خان زاده ازدواج کنی و توی شهر بمونی و هیچ وقت به روستا برنگردی!
درمونده گفتم
_آخه خاتون…این طوری که بدتره! من از فرهاد جدا شدم و حالا دوباره برم زن اهورا بشم؟
ابرو بالا انداخت و گفت
_خواسته ی باباته! هر چند خان زاده دیگه اعتباری نداره. هیچی براش نمونده. اگه یه ذره عاقل بودی حالا میشدی خانوم روستا… چه کنیم که خان زاده ی بیچاره رو هم با خودت کشیدی پایین…
درمونده روی صندلی های بیمارستان نشستم.
اهورا خان که خیالش از بابت جدایی من و فرهاد راحت شد دیگه پشت سرشم نگاه نکرد.. لابد رفته ور دل زنش اون وقت به من میگن که باید…
سرمو بلند کردم و گفتم
_اگه باهاش ازدواج نکنم چی؟
کنارم نشست و گفت
_ارباب هم همین و میخواد.مجبوری وگرنه خون به پا میشه.
_لابد بعدش هم میخواد دوباره با مهتاب عقدش کنه؟من دیگه تحمل اینو ندارم که بساط شب حجله ی شوهرم و آماده کنم خاتون!
نفسش و فوت کرد و گفت
_تحمل داشته باشی یا نه مجبوری…وسایل تو جمع کن بابات که مرخص شد میریم روستا همون جا واستون عقد میگیریم و این قضیه تموم میشه میره پی کارش!
درمونده نگاهش کردم که اعتنایی بهم نکرد و دوباره وارد اتاق بابا شد و درو بست.
نگاهش کردم و با دیدن لبخند روی لبش با حرص گفتم
_نخند!
خندش پررنگ تر شد و گفت
_دیدی به دستت آوردم؟
پوزخند زدم و گفتم
_من قبول نمیکنم کور خوندی!
ماشین و نگه داشت و به سمتم برگشت.با جدیت گفت
_دیگه کافیه آیلین… خودتم فهمیدی به هر دری بزنی تهش مال منی
_تو زن داری!
کلافه گفت
_طلاقش میدم اما الان نمیتونم…
خندیدم
_خیلی خوبه… منم زنت میشم دو تا دوتا…
عصبی چند لحظهای چشماش و بست و گفت
_من به هلیا و باباش خیلی بدهکارم…حتی اون موقع که کلی پول تو دست و بالم بود هم نمیتونستم این بدهی و بدم چه برسه الان…اگه هلیا رو سر لج بندازم باید باقی عمرم و تو زندون بگذرونم.
_اگه تا آخر عمر نتونی بدهی تو بدی چی؟اهورا…من دیگه تحمل اینو ندارم که شوهرم و با یه زن دیگه ببینم.
لبخند محوی زد و گفت
_پس قبول داری شوهرتم…
نفسم و فوت کردم. من چی می گفتم و اون چی میشنید.
کلافگیم و فهمید و با تحکم گفت
_بهت قول میدم خیلی زود ازش جدا میشم.این قضیه رو حل میکنم اما ازم نخواه تا اون موقع ازت دور بشم. میخوام هر چه زودتر مال من بشی.
_من تازه از فرهاد جدا شدم باید سه ماه دیگه…
منظورم و فهمید و گفت
_شما که رابطه ای باهم نداشتید.
ابرو بالا انداختم و برای اذیت کردنش گفتم
_از کجا انقدر مطمئنی؟
منتظر عصبی شدنش بودم که با خونسردی گفت
_فکر کردی من از روستا رفتم تو رو به حال خودت گذاشتم؟تمام وقتایی که تو اون مرتیکه رو میدیدی من با خبر میشدم.حتی یه بار توی باغ دستت و گرفته بود من مش رحمان و فرستادم تا اون عوضی و صداش بزنه.
ناباور نگاهش کردم که خندید و گفت
_مادر نزاییده کسی جز من اون دست لامصب تو بگیره!
ماشین و جلوی خونه پارک کرد که گفتم
_من و میرسوندی مسافرخونه تو که جایی و نداری شب…
حرفم و قطع کردم. چه قدر احمق بودم که فکر میکردم اون بدون جا میمونه وقتی هلیا خانوم بود.
درو باز کردم و خواستم پیاده بشم که دستم و گرفت.
نگاهش کردم که گفت
_من شبا توی شرکت میخوابیدم اما امشبه رو میخوام همین جا توی ماشین بخوابم.
چشمام گرد شد
_زده به سرت؟هوا سرده!
سرش و جلو آورد و گفت
_خیلی دلت برام میسوزه دعوتم کن بالا…
خشکم زد.با لکنت گفتم
_نه همینجا بمون!
بازوم و گرفت و منو به سمت خودش کشید و کنار گوشم زمزمه کرد
_دلت تنگ نشده واسم؟
حالم زیر و رو شد. مگه من چه قدر میتونستم احساساتم و پنهون کنم؟
لب هاشو روی چونم گذاشت و چشماش و بست.
پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و گرفته گفت
_داغونم آیلین!از هر طرف داره بهم فشار میاد…
_به خاطر طلاق دادن مهتاب بابات و با خودت دشمن کردی! اون میتونست ریشه ی خاندانتون و محکم کنه.من نتونستم اون میتونست بازم…
نذاشت حرفم و تموم کنم
_من اون موقع که با اون ازدواج کردم تا این حد عاشقت نبودم.
قلبم لرزید از این که اعتراف کرد عاشقمه… برای اولین بار با خودم گفتم نکنه راست میگه؟یا پشیمون شده از کاراش و واقعا میخواد جبران کنه؟
ازش فاصله گرفتم که این بار بغلم کرد و گفت
_یه کم همین طوری بمون.
مخالفتی نکردم. انقدر این روزها حالم خراب بود که احتیاج داشتم بهش…
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم که اونم سرش و پایین آورد..
فاصله ی صورتامون اندازه ی دو انگشت هم نمیشد.
نفسهاش سنگین شد.. نگاه خمارش و به لب هام انداخت و صورتش و نزدیک آورد و لب هاش روی لب هام نشست و به آرومی مشغول بوسیدنم شد..
دستام دور گردنش پیچیده شد و باهاش همراهی کردم.
بعد از مدت ها داشتم طعم آشنای لب هاشو میچشیدم.
هر لحظه حریص تر میشد. نمیدونم چه قدر گذشت که نفس کم آوردم و عقب کشیدم.
با صدای گرفته ای گفتم
_من دیگه برم.تو هم برو توی شرکت بخواب!
دستگیره درو باز کردم که دیدم دستم و ول نکرد.
نگاهش کردم که دستم و کشید و بوسه ی کوتاهی به لبم زد و گفت
_نمیخوام ازت جدا شم..حالا که تعارفم نمیکنی بالا حداقل یه کم دیگه بمون.
قلبم بی قرار و تند توی سینم میزد.
نفس بریده گفتم
_درست نیست ما…بین ما قرار نیست چیزی پیش بیاد من دیگه…
باز هم با شکار کردن لب هام صدام و خفه کرد.
قصد داشت امشب منو دیوونه کنه.
تب دار کنار گوشم پچ زد
_مال من میشی! حتی شده به زور…
خندم گرفت… خودخواه عوضی!
شالم و کنار زد و سرشو برد توی گردنم….
خدایا همین الان به من یه قدرتی بده که محکم پسش بزنم اما بدتر از اون من از حرکت لب هاش روی گردنم شل شده بودم.
خوب بلد بود چه طوری با روح و روانم بازی کنه.
داشت با زبون و لب هاش پدر گردنم و در میآورد که کسی در ماشین و باز کرد. وحشت زده عقب کشیدم و با دیدن هلیا مات موندم.
با نفرت به من و اهورا نگاه کرد و گفت
_این کارتم برای برگردون ثروت پدریته؟
مات موندم.
اهورا تند از ماشین پیاده شد و درو بست.
میدیدم هلیا داد میزنه و اهورا سعی داره واسش توضیح بده.
منظور هلیا رو نمی فهمیدم. یعنی چی که گفت به خاطر برگردوندن ثروتت؟
پیاده شدم و صدای داد هلیا رو شنیدم
_خیلی پستی اهورا… به من خیانت می کنی به من؟تمام مدت با این هرزه بودی و داشتی به من خیانت میکردی.
دستم و بیخ گلوم گرفتم. انگار نفس کم آورده بودم. هرزه؟
🍁🍁🍁❤️❤️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فصل دوم پارت پایانی رازودتربگذارید
چرا فصل دوم پارت پایانی رانمی گذارید خسته شدیم از این همه مسخره بازی
ادمین یک هفته شد.پس چرا پارت نمیزارید
ادمین پارت نداریم؟؟؟یه هفته شده
اوایل رمانت خوب بود والان هم خوبه ولی گنگه
لطفا زود زود پارت بزار تا جونم بالا جونم بالا نیومده
ببینم بیشتر میتونی گندبزنی بهش یانه
خودت اسکولی میخوای مارو اسکول کنی حیف وقتی که واس چرت و پرتای تو گذاشتیم اگه تونستی این رمانو تمام کنی تاکید میکنم اگه تونستی انشالله بعدش دیگه هیچی ننویس
درضمن چندتا رمان اجباری بخون تا بفهمی اجبار معنیش و پایانش چی میشه 😡😏😩
فک کنم نویسنده همون از ایلین کوچکتر باشه با این نوشتنش فقط اولای رمان جذاب بود داره گند مسزنه الان به رمان تو کانال تلگرام خود رمان دوپارت از اینجا جلوتره چعار ماه گذشته عروسی اهورا و هلیاست خب چرا اینجا نمیزاریش ادمین؟؟؟؟؟؟؟
هنر کردی بعد یه هفته یه چار خط نوشتی بابا اسکول کردی مارو اه
اه تمومش کن دیگه این شِرو وِراتووووو حالموووو بهم میزنی 🤮🤮🤮اسمتو گذاشتی نویسنده ..واقعا همه رو سر کار گذاشتی با این قلمه چرتت ..
رمانتون خیلی ک ر ی شداااااا خیلی افتضاحه
اخه اشکول ت ک اخر رمانت باید ایلین به اهورا برسه دیگ هی میری جاده خاک واس چیه
اه حالمون بهم خورد با این رمانتون
ک خولاااا
ما فهمیدیم تو پسری پدرام ژووون 😐 نمی خواد اینقدر اعضای بدنو فحش کنیو لحنتو لاتی که مثلا داری مث پسرا میحرفی
ت چی میگی واس خودت خا ه مالمی؟؟ دختر جون؟؟
بی تربیت.
واقعا هر پارتی که میاد هی چرت تر از قبل میشه
خیلی پیچیده شد اصلا نباید با فرهاد ازدواج میکرد این وسط برادر هلیا چیشد پس…داره بی معنی میشه واقعا
فکر کردم حالا دیگه رمان داره خوب میشه نگو باز گند زد توش بی مزه
ای بابا اینکه دوباره رفت جاده خاکی عه😐😕
الان یعنی اهورا به هلیا دروغ گفته یا به ایلین؟
چون ممکنه عاشق هلیا باشه برای برگردوندن ثروتش بخواد با ایلین ازدواج کنه
یا هم نه، اونطور که میگه باشه و واقعا عاشق ایلین باشه و به هلیا دروغ گفته باشه
در هر صورت کلا اهورا از مرد بودن فقط نره همین
اه
هرزه ای دیگه بدبخت چه انتظاری داری
واقعا که
شخصیت ایلین داره به …کشیده میشه
رمان به طرز فجیعی داره افتضاح میشه نویسنده یکم رمانتو بکش بالا تا بالانیاوردم
تنها نکته رمانت شروع خوبش بود بقیش افتضاحه
آره واقعا اولش خیلی قشنگ بود و الان داره دیگه یجوری میشه…این آیلینم با فرهاد و اون داداش هلیا باز بهم زده اومده برگشته به همون اهورا حتما باز یکی دیگه ام میخواد بیاد؟؟بابا مردیم ما که یه پایان و یه چیز خوب براش بزار یکم منطقی تر….این دیگه چیه خدایی؟؟همشم تکراریه اینکه پسره بخاطر پول بابای یه دختر دیگه مجبوره تحملش کنه ولی اونم ول نمیکنه
باز هم این چرخه تکرار میشه