نگاهم به بیرون بود که دستش رو گذاشت روی شونه ام.تو خودم جمع شدم.
انگار میخواستم از خودم دفاع کنم دربرابر کسی که خیلی باهم غریبه بودیم.
یه جوری شده بودم.
با بهتره صادقانه بگم…از وقتی فرزین رو دیده بودم انگار دیگه خودم نبودم.
هوایی شده بودم و دو دل.
این حس گند و مزخرف رو میشناختم.
همون حسی گهی بود که وقتی با مهرداد بودم مدام همراهیم میکرد و دست از سرم برنمیداشت.
حالا هم هممون حس رو داشتم.
احساس میکردم تمام دارم به نیما خیانت میکنم.
به کسی که عین فرزین یه بار قربانی خیانت شد و ازش آسیب بد و شدیدی شد.
کنار گوشم آهسته گفت:
-دیگه از این به بعد درگیر تاکسی نباش!
یعنی من نمیخوام که باشی!
با ماشین خودت میری با ماشین خودت میای!
خدایاااا…نمیخواستم این حس بد لعنتی رو داشته باشم! نیمخواستم…
سرمو برگردوندم سمتش.
من نمیخواستم باز تبویل بشم به یه خیانتکار.
نمیخواستم بشم یه هرزه ی خیانتکار…
سرمو بالا گرفتم که بتونم تو چشمهاش نگاه کنم و بعد گفتم:
-ممنونم نیما …
نفس عمیقی کشید و درحالی که دستش روی شونه ام بود سر انگشتهاش به آرومی روی پوست بازوی عریونم کشید و گفت:
-یکم که راه بیفتی میبرمت نمایشگاه دوستم هرمدل که دوست داشتی بردار …
برای تو باید بهتر از اینها بخرم …هوم !؟ موافق نیستی؟!
با بغض و صدای نحیفی لب زدم:
-همین هم خوبه!
اشک تو چشمهام حلقه زد.خدا داشت چه بلایی سر من میاورد!؟
جرا یهو فرزین رو سر راهم قرار میداد تا من اون حرفهارو بشنوم…؟!
چرا دودلم میکرد و یهو نیما رو از یه آدم بد تبدیل میکرد یه یکی که هوای زنش رو داره !؟
چرا…
دست از تماشای صورتم برداشت.
اینکارش به موقع بود…خیلی به موقع…
دستشو از دور گردنم برداشت وبعد خم شد و ساعد دستهاش رو گذاشت لب پنجره و به سیگار کشیدنش ادامه داد.
سرم رو خم کردم و به دسته کلید توی دستم نگاه کردم.
فرزین…
یا نیما !؟
کدومش…!؟
به دسته کلید خیره بودم که حین کشیدن سیگار و تماشای بیرون گفت:
-شنبه میرم محضر و طلاقش میدم!
سرمو یالا گرفتم و با تعجب پرسیدم:
-رویا رو !؟
دود سیگارو با صدا بیرون فرستاد و جواب داد:
-آره! شنبه واسه همیشه میندازمش دور …واسه همیشه
دسته کلید رو تو مشتم نگه داشتم.تکیه ام رو به دیوار دادم.به نیمرخش خیره شدم و گفتم:
-تو از اموالت گذشتی!؟ یا اون از چیزایی که با دغل باری از تو گرفته بود و ریخت به پای دوست پسرش گذشت…! کدومش ؟!
لبخند تلخی صورت جذابش رو درهم کرد.
انگار ناراحت بود و البته متاسف..با مکثی کوتاه
با تلخی بی پایانی جواب داد:
-دومی…صرفا واسه اینکه زودتر با پسره ازدواج بکنه
عجب روزگاری بود!
چقدر دخترای نسبتا بد زیاد بودن.یا نه…بهتره بگم
چقدر آدمای نسبتا بد زیاد بودن.
آهسته پرسیدم:
-ناراحتی!؟
پرسید:
-از چی!؟
شونه هام رو بالا و پایین کردم و جواب دادم:
-از…از اینکه داری واسه همیشه ازش جدا میشی
پوزخندی زد و بدون اینکه کمر تا شده اش رو صاف نگه داره یا بیاد داخل، جواب داد:
-نه! برای بعضی چیزا آره اما نه برای از دست دادن اون…
نا مطمئن پرسیدم:
-مطمئنی!؟
به آرومی جواب داد:
-تا سر حد مرگ…
آهی کشید و آهسته با خودش لب زد:
“دندون لقی بود که باید دور انداخته میشد”
#پارت_۶۳۵
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
آهی کشید و آهسته با خودش لب زد:
“دندون لقی بود که باید دور انداخته میشد”
شاید هم خاطرات تلخ و شیرینی بودن که باید دور انداخته میشدن نه یه دندون لق!
سوئیچ ماشین رو کنار گذاشتم و رفتم سمتش.پیرهنش رو به آرومی از زیر کمربندش کشیدم بیرون.
بالاخره سرش رو بالا گرفت و پرسشی نگاهم کرد.
قبل از اینکه سوالی بپرسه خودم به حرف اومدم و
اهسته گفتم:
-میخوام لباستو دربیارم!
چیزی نگفت.سیگارشو از پنحره پرت کرد بیرون وکاملا چرخید که درست رو به روم باشه و من بتونم کاری که میخوام رو انجام بدم!
بهش نزدیک شدم و سر حوصله شروع به باز کردن دکمه های پیرهن تنش کردم.
چون خیلی از من بلند تر بود سرش رو خم کرد تا بهم نگاه کنه و همزمان گفت:
-یه وقت فکر نکنی پول و ماشین و کلا اون چیزای مادی ای که اون برده بود اونقدر مهم و با اهمیت بودن نه…یه درصد هم برام اهمیت نداشتن…
بحث بحث عشق و اعتماده !
اگه دوستم نداشت و دلش پی عشق دورون نوجوونیش بود میتونست اینو بهم بگه …نه اینکه بازیم بده…نه اینکه ادا عاشقارو دربیاره و عین هرزه ها تیغم بزنه .که از من کش بره و بده دست معشوقه ی عیاشش! میفهمی!؟
آخرین دکمه ی پیرهنش رو هم وا کردم و با تکون سر جواب دادم:
-میفهمم…
راستش فکر نمیکردم بخواد واقعا اینکارو انجام بده.
یه جورایی حس میکردم و همیشه مطمئن بودم اون همچنان عاشقشه و به همین دلیل داره طلاق دادنش رو لفت میده اما انگار حالا همچی داشت یه جوره دیگه پیش میرفت…
یه جوری که من به این نتیجه برسم هرچی فکر کرده بودم اشتباهه!
پیرهنش رو از دو طرف کنار زدم و با کمک خودش از تنش درش آوردم و همزمان پرسیدم:
-پشیمون نمیشی!؟
اخم کرد! یه اخم واضح و مشخص.خیلی جدی و با ابروهای درهم جواب داد:
-نه! هیچوقت…
کمرش رو تا کرد تا همقدم بشه و بتونه فیس تو فیس نگاهم بکنه.
انگشت اشاره اش رو روی سینه ی سمت چپم گذاشت وخیره به چشمهاش گفت:
-همیشه کسی بهت خیانت میکنه که از همه بهت نزدیکتره واسه همین درد اینکار دردناکه و زخمش عین زد سوختگی تا همیشه همراهت می مونه!
من بارها بخشیدمش ولی دیگه نه!
برگردوندن اون به این زندگی یعنی اینکه من خرم! من نمیخوام خر باشم…
از خر بودن خوشم نمیاد!
سه طلاقه اش میکنم شرش کم بشه دیگه بهم حس خر بودن نده
چقدر دید تاریکی نسبت به این موضوع پیدا کرده بود. یه دید تاریک و ترسناک
و اگه…
واگه یک روز میفهمید من درگذتشته چه غلطی کردم اون وقت من رو چه جوری پرت میکرد بیرون از زندگیش؟
عین رویا سه طلاقه ام میکرد که حس خر بودن بهش دست نده!؟
پیرهنش رو انداخت دور و اومد سمتم.
احساس کروم میخواد بوسم کنه خصوصا وقتی موهاش رو خیلی آروم و نوارشوار پشت گوشم جمع کرد.
باز ریتم اون قلب لامصب نامنظم شد و تند…
چون حس کردم میخواد بوسم بکنه حیلی آروم پلکهام رو روی هم انداختم.
جوری که سنگینی مژه هایی بالا و پایینم و نزدیک شدنشون رو بهم کاملا احساس میکردم.
آناده بکدم که بوسم بکنه اما اون بی هوا ودرکمال تعجبم گفت:
-چشماتو وا کن نمیخوام ببوسمت!
یه سرفه خشکه کردم و خیلی زود چشمهامو وا کردم و دستهامو بردم پشت کمرم!
بهار احمق شل و ول…
حالا می میردی اگه زودی شل نیمکردی و چشماتو نمیبستی!!؟
پووووف !حس “ضایع”شدن خیلی حس بد و مرخرفی بود!
نفسش رو که داد بیردن فوت شد تو صورتم.
لبهاش رو بازتر کرد و گفت:
-یهار یکی از خط قرمز های من خانوادمه!
مخصوصا مادرم…مخصووووصا مادرم…من نوید نیستم بزاره زنش هرچی دلش خواست با مادرم و پدرم بگه و من بگم عربزم حق با توئہ…
همون زن پدرسگ سابقمم هیچوقت جرات نداشت به اونا بد بگه….میدونست بگه دیگه پاش نمی مونم…خب!؟
هیچوقت به مادرم بی احترامی نکن! هیچوقت…
خیره به چشمهاش گفتم:
-من تاحالا به مادرت بی احترامی نکردم نیما…
سرش رو آهسته تکون داد و گفت:
-میدونم…میدونم…
فقط گقتم که بدونی هیچوقت نمیخوام تو مثل رویا و مهناز چندش باشی…تو پاک بمون!
تو خوب بمون!
#پارت_۶۳۶
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
سرش رو آهسته تکون داد و گفت:
-میدونم…میدونم…
فقط گفتم که بدونی هیچوقت نمیخوام تو مثل رویا و مهناز چندش باشی…تو پاک بمون!
تو خوب بمون!
دلم میخواست لبهام رو ازهم باز کنم و بگم من پاک نیستم نیما…من خطا کردم.
من با شوهر دختر خاله ام بودم.
من با استادم بودم من…آخه من خر حتی سابق، کلی دستت پسر اسکل داشتم!
نمونه اش فرید!
یه الاغ گوش دراز که تا دید بچه پایین شهرم و مایه دار نیستم ول کرد رفت…
سرم رو به آرومی بالا و پایین کردم و گفتم :
-نمیکنم…هیچوقت بی احترامی نکنم حتی اگه کشون کشون ببرم پیش همون دکتر متخصص مورد علاقه اش و ازم بخواد لنگهامو براش وا بکنم!
اینو که گفتم اول رو صورتش یه لبخند نشست ولی بعد اون لبخند به همون سرعت که رو سرعتش پدیدار شد به همون سرعت هم پر کشید.
دستهاش رو به کمرش تکیه داد و با تنگ کردن چشمهاش پرسید:
-حالا دکتره زن بود یا مرد!؟
با لبخند جواب دادم:
-فکر کنم مرد بود!
سرش رو تکون داد و با پایین آوردن دستهاش گفت:
-پس بهتر! بهتر که نرفتی! دکتر زنانی که مرد باشه همیشه از نظر من از دکترای هیزیه که علاقه ی زیادی به اونجای زنها داره! بهتر که نرفتی!
میدونم که داشت شوخی میکرد واسه همین خندیدم.
اونقدر خندیدم که ردیف دندونهام نمایان شدن و چشمهام جمع و تنگ شدن…
شکمش رو خاروند و بعد از اینکه کش و قوسی به بدنش داد گفت:
-من برم حموم! یه دوش بگیرم سر حال بسمم! خسته ام! بو عرق هم میدم نه!؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و خیلی محکم و با لبخند جواب دادم:
-نه نه! بوی ادکلن میدی با چاشنی سیگار…
راهشو به سمت در کج کرد و گفت:
-در هر صورت من الان دوش لازمم!
اون رفت و من تکیه ام رو به همون پنجره دادم و دور شدنش رو تماشا کردم.
دور شد…دور تر و دور تر تا وقتی که رفت بیرون و درو پشت سر خودش بست.
نفس عمیقی کشیدم و سرمو به سمت پنجره چرخوندم و زمزمه کنام باخودم لب زدم:
“خدا…چرا !؟ این سوئیچ…فرزین…دوست دارم دارمش…طلاق رویا…چرا!؟
میخوای امتحانم کنی!؟ مگه قبلا نکردی؟ دیدی که روفوزه شدم پس دیگه چرا…
بازم امتحان؟
بارم تست !؟
نه دیگه…نه دیگه نمیخوام بهم بگن خیانتکار…”
دوست دارم فرزین بدموقع بود.وقتی که متاهل شدم .
وقتی که اسم یکی دیگه رفت تو شناسنامه ام.
پس دیگه به چه دردم میخورد این دوست دارمش؟
من …من فکر نکنم دیگه شجاعت این رو داشته باشم که بخوام اینجا و شوهرمو ول کنم و با کس دیگه ای پر بکشم.
نگاهمو دوختم به سوئیچ…
نه اینکه یه دلخوشی باشه نه!
اما حس میکردم این از طرف اون یه شروعه!
این و حتی خبر طلاق رویا…
باید تمرین میکردم.
باید خودمو میسنجیدم.
باید می فهمیدم میتونم برای تمام عمر دستش داشته باشم یا نه…
اگه نه باید ولش میکردم.
باید ولش میکردم به امون خدا و میرفتم با همونی که عشقم بود!
آدم اصلا فقط یه بار عاشق میشه…
فقط یه بار دلش واسه یکی خاص میتپه!
هوووف!
فکر کنم ربع ساعتی اونجا ایستاده بودم.
هی باخودم حرف میزدم هی فکر میکردم هی نتیجه گیری میکردم هی نقشه میکشیدم…
آخ امان ار این کله! از این کله که توش غوغاست!
صدای نیما از فکر بیرونم کشید:
-بهار…من یه ژیلت میخوام صورتمو اصلاح کنم …نیست اینجا…هست بیاری برام!؟
فورا تکیه از دیوار برداشتم و از فکر و خیال بیرون اومدم.
یا بهتره بگم خودمو بیرون کشیدم.
خیلی زود پنجره رو بستم و با کشیدن پرده بدو بدو رفتم سمت کمد.
به گمون اینکه صداش رو از حمامی که نزدیک به اتاق خواب بود نشنیدم گفت:
-بهار… هلووووو…میشنوی صدامو…؟ من یه ژیلت میخوام…شنیدی!؟
کشوی کمد رو وا کردم و یه ژیلت براش بیرون آوردم همونطور که با عجله به سمت حموم می رفتم جواب دادم:
-شنیدم شنیدم.میارم الان …
دیگه چیزی نگفت.به حموم نزدیک شدم و رو به روش ایستادم.
قفیه ی سینه ام با ریتم تندی،آشکارا بالا و پایین میشد!
یه چیزایی توی سرم بود.
میخواستم خودمو بسنجم.
میخواستم بدونم میتونم با این مرد ادامه بدم یا نمیتونم.
آب دهنمو به سختی قورت دادم و با مشت کردن دستم پشت انگشتهام رو آروم آروم به در زدم و گفتم:
-نیما…ژیلت آوردم برات
خیلی زود درو وا ورد.فقط بالا تنه اش رو توی اون حموم پر بخار می دیدم.
دستشو رو صورت خیسش کشید.
موهاش وقتی اینجوری تخت میشدن و به پیشونیش میچسبیدن و شکل چتری دخترونه میگرفتن هزاران برابر جذابتر میشد.
دستشو دراز کرد و گفت:
-بده!
با تعلل و خیره به صورتش دستمو بالا گرفتم.
ژیلت رو سفت تو مشتم نگه داشته بودم اما اون خیلی زود از لای انگشتهام کشید بیرون و همزمان گفت:
-وقتشه این ته ریشا یکی دو روزی نباشن!
خواست درو ببنده که خیلی زود پرسیدم:
-میشه منم بیام داخل!؟
#پارت_۶۳۷
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
خواست درو ببنده که خیلی زود پرسیدم:
-میشه منم بیام داخل!؟
ابروهاش درهم گره خوردن و یه حالت متعجب به خودش گرفت.
لپهام گل انداخته بودن. استرس داشتم و اگه اشتباه نکنم برای پنجمین بار توی چند ثانیه آب دهنمو قورت دادم.
خودمم میدونم شده بودم اون بهاری که زیادی عجیب و غریب شده اما من واقعا میخواستم تلاش کنم.
میخواستم یه جورایی خودمو بسنجم و ببینم آیا میتونم دل بکنم یا نه !؟
میتونم آینده ای که همیشه فکر میکردم فقط با فرزین میتونم داشته باشم رو با اون هم داشته باشم !؟
یا حتی اینکه آیا دوستش دارم یا….
خلوت ذهنی و دلیم رو بهم ریخت و پرسید:
-بیای داخل !؟ که چی !؟
دستمو بالا آوردم و انگشت اشاره ام رو گذاشتم روی لپ خودم و بعد من و من کنان جواب دادم:
-من صورتتو اصلاح کنم!؟
خیلی خلی تعجب کرد! اونقدر که تا چندثانیه لام تا کام حرفی نزد و چیری نگفت.
میدونم احتمالا الان داشت با خودش چه فکرهایی میکرد.
یحتمل از نظرش من دیوونه شده بودم
ابروهاش رو داد بالا و با همون حالت متعجب پرسید:
-تو!؟
چشمهام رو بارو بسته کردم و جواب دادم:
-آره…من…
یکم باخودش فکر کرد اما بعدش کنار رفت و گفت:
-باشه ! تو اصلاح کن!
خیلی زود یه جفت دمپایی پوشیدم و رفتم داخل ودرو بستم.
اون نشست روی صندلی کنار آینه و روشوی سنگی و من رو به روش ایستادم.
صورتش رو کفی کردم که پرسید:
-ببینم! حالا واقعا بلدی؟
خندیدم و پرسیدم:
-تو چی فکر میکنی!؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-من که نمیدونم….ولی یه وقت یه وقت زخمیم نکنی!؟ تر نزنی به صورتم
آهسته خندیدم و جواب دادم:
-نترس بلدم!
-خیال جمع باشم!؟
سرمو کج کردم و جواب دادم:
-آره… خوب خوب هم بلدم!صورت بابا روهمیشه خودم اصلاح میکردم…همیشه!
واسه اینکه نرم تو فازغم گفت:
-آهااان! پس حرفه ای هستی!
جلو رفتم و جلوتر و خیلی خیلی جلوتر…
جرات به خرج دادم روی رونهاش نشستم.
فکر کنم هیچوقت تو زندگیش تا به این اندازه دچار تعجب شده باشه.
بهش حق میدادم.من خودمم میدونستم بهار همیشه نبودم ولی چه ایرادی داشت که برای یکبار هم که شده این من باشم که سعی میکنه به اون نزدیک بشه!؟
بالاخره نشستم روی رونهای پاش و جواب دادم:
-آره…حرفه ای هستم
به آرومی رو پاهاش جاگیر شدم.رو حوله ی خیسی که دور بدنش پیچیده بود و من مرطوب بودنش رو احساس میکردم.
سیبک گلوش خیلی آهسته بالا و پایین شد.
تیغ رو یه آرومی روی صورتش پایین آوردم و با دستمال تمیزش کردم.دستهاش رو بالا آورد و گذاشت رو دو طرف پهلوهام…
بوی تنش وسوسه انگیز شده بود.
جذاب بود و تودلبرو…
بیشتر و بیشتر از تمام وقتهایی که میشناختمش.درحالی که به آرومی صورتش رو اصلاح میکردم گفتم:
-چرا وقتی تو اتاق چشمهامو روی هم گذاشتم بوسم نکردی!؟
سنگینی نگاهش رو حس کردم.اما من هوش و حواسم رو، ولو نمایشی داده بودم به اون کاری که داشتم انجامش میدادم.
خیلی زود نه اما به فاصله ی چند دقیقه بعدش جواب داد:
-چون نمیخواستم باخودت فکر کنی از اون دسته مردایی هستم که هر بار در ازای دادن یه هدیه از زنشون بدنشون رو طلب میکنن…
چقدر این حرفش به دلم نشست.
چقدر این تفکرش شیرین و دلچسب بود!
یعنی واقعا مردی هم وجود داشت که اینطور فکر بکنه !؟
فکر کنم وجود داشت و خب نیما هم نمونه اش!
لعنتی!
اصلا این چرا هی روز به روز میشد یکی دیگه!؟
یکی که با تصورات و نظرات من همخونی نداشت !!؟؟
لبم رو گزیدم و حین اصلاح صورتش پرسیدم:
-حالا چه ایرادی داره اگه یه بار طلب کنی…!؟
بازم از تعجب زیاد یه جوری شد!با دستهاش فشاری به پهلوهام آورد اما این مهم نبود.
مهم این بود که من احساس میکردم زیر باسنم یه چیزی داره بزرگتر میشه و سفت تر و…
فکر نکنم دیگه بتونه دست رد به سینه ام بزنه…
آب دهنش رو که قورت داد سیبک گلوش آشکارا بالا و پایین شد.
خندید و گفت:
-داری کرم می ریزی که بکنمت !؟
اه! کرم کجا بود…خب من رسما داشتم میگفتم بیا بکن!
چرا وا نمیداد !؟
صورتشو با دستمال تمیز کردم و در جواب سوالش گفتم:
-آره موفق هم شدم…
محو تماشای صورتم پرسید:
-از کجا معلوم!؟
دست نگه داشتم.تیغ لای انگشتام رو گذاشتم کنار و بعد سرم رو خم کردم و خیلی آروم خودمو کشیدم عقب تر و با رد کردن دستم از زیر حوله و رسوندنش به اون قسمت ممنوعه از بدنش و لمس عضو کلفتش جواب دادم:
-از اونجایی که این دیگه خواب نیس!
#پارت_۶۳۸
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
با لمس اون قسمت ممنوعه از بدنش و لمس عضو کلفتش جواب دادم:
-از اونجایی که این دیگه خواب نیس!
فقط بهم خیره شد و برای من جالب بود چطور یه مرد میتونه در عین اینکه تحریک شده باشه اونقدر خونسرد و بی حرکت یکجا بنشینه و فقط زل زل طرف مقابلشو نگاه بکنه!
این عجیب نبود?!
از نظر من بود.از اونجایی که شناخت نسبتا کاملی نسبت به مردها داشتم طبیعتا باید الان حسابی حشری شده باشه نه اینکه اینجوری بشینه و بر بر منو نگاه بکنه!
خودم بودم که سکوت رو شکستم چون حرف نزدن اون کم کم داشت کلافه ام میکرد برای همین گفتم:
-من شاخ درآوردم؟!
بالاخره اون لبهاش که من بخاطر فرمشون بهش نمره ی 20میدادم رو از هم باز کرد و جواب داد:
-نگاه من جوریه که همچین حسی رو بهت دادم و اینطور فکری کردی !؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-دقیقااا!
سرش رو کج کرد و با زدن یه نیمچه لبخند با سرانگشت اشاره اش ،کنج بینیش رو خاروند و بعدهم گفت:
-نه فقط…مهربون شدنت یکم عجیب بود!!!
با حالتی نسبتا متعجب ابروهام رو بالا انداختم و پرسیدم:
-مهربون شدن من!؟
اون نیمچه لبخندش شد یه لبخند کامل و آشکار و عیان.آره…یه لبخند آشکار که بی نهایت جذابش کرده بودی روی صورت خودش نشوند و بعدهم گفت:
-آره…مهربون شدن تو…
سر انگشتامو به آرومی روی قفسه ی سینه ی بدون موش پایین آوردم و آهسته گفتم:
-اینکه یه زن به شوهرش چراغ سبز نشون بده اسمش مهربون شدن نیست…
وقتی اینو گفتم خندید اما بازهم لمسم نکرد حتی وقتی داشتم سرانگشتامو رو سینه لختش پایین و بالا میکردم. شاید این رفتارهاش بهونه بود.شاید اصلا دلش نخواد با من رابطه داشته باشه…
اصلا نداشت هم نداشت…
من فقط میخواستم خودمو بسنجم و ببینم میتونم باهاش کنار بیام ولی خب …حقیقت این هست که پسرعموجان اونقدر جذاب و خوش قیافه و خوش هیکل تشریف داشت که هر دختری با دیدنش اولین چیزی که قطعا دلش میخواست باهاش تجربه بکنه همینه…
اینکه یه رابطه ی جنسی باهاش داشته باشه!!!
بعد از یه سکوت کوتاه کنج لبش رو داد بالا و آهسته گفت:
-اگه رابطه میخوای خب چرا رک به خودم نمیگی!؟ هوم!؟ به چراغ سبز چه احتیاج هست دوست گرامی!
مغرور و خودشیفته!
بجای اینکه سعی کنه دل منو به دست بیاره اینجوری داشت اذیتم میکرد.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-آقای خودشیفته بعضی وقتها مثل الان همچین حرفی به طرف نمیزنن!
اینو گفتم و از روی پاهاش خودمو کشیدم عقب و اومدم پایین.
اصلا به درک !
حوله اش کناررفته بود و بدنش مشخص بود!
درحالی که همچنان خونسردانه نشسته بود و منو نگاه میکرد پرسید:
-پس چیکار میکنن همچین موقعی!؟
وسایل توی دستمو انداختم تو سطل زباله و گفتم:
-نگو نمیدونی که اصلا بهت نمیاد!!!
تو گلو و آروم خندید و بعدگفت:
-من بچه سر به راهیم خیلی چیزارو هنوز نمیدونم!
حالا دیگه صدرصد مطمئن شده بودم آقا داشت سر به سرم میذاشت و باهام شوخی میکرد.
واقعاااا که!
موهام رو دو طرف پشت گوش جمع کردم و گفتم:
-قیافه ات که اصلا به بچه های خوب نمیخوره!
سرش رو تکون داد و گفت:
-عجبا!
راه افتادم و گفتم:
-من دارم میرم بیرون..چیزی لازم داشتی صدام بزن!
اینو گفتم و مایوسانه به سمت در رفتم اما قبل از اینکه بهش نزدیک بشم اومد سمتم و از پشت بهم نزدیک شد.
شونه هام رو گرفت و چسبوندم به در و خودش هم پشتم ایستاد…
#پارت_۶۳۹
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
اومد سمتم و از پشت بهم نزدیک شد.
شونه هام رو گرفت و چسبوندم به در و خودش هم پشتم ایستاد.
نمیدونم من بی جنبه بودم که تا دستش بهم خورد حس کردم وسط پاهام خیس شده یا چون خیای وقت بود باهم رابطه ای نداشتیم اینطور داشتم وا میرفتم!؟
تکون نخوردم حتی وقتی صورتم رو چسبوند به در…حوله اش به آرومی افتاد روی زمین …
دستهاش رو دور بدنم حلقه کرد.
آهسته اما نفس زنان همونجایی که بودم ایستادم و هیچ کاری انجام ندادم تا وقتی که
چونه اش رو گذاشت روی شونه ام و پرسید:
-به نظرت من آدم مخ زنی ام!؟از اینا که واسه مخ زنی شروع میکنن خایه مالی؟
نمیدونم چرا همچین سوالی رو ازم میپرسید اون هم توی این موقعیت برای همین پرسیدم:
-چرا میپرسی!؟
باسنم رو از پشت تو چنگش گرفت و گفت:
-فقط جواب بده!
از اینکه اینکارو باهم کردا بود زیر جلکی داشتم لذت میبردم.اینکه باسنمو تو مشت خودش گرفته بود و فشارش میداد!
رهاش که کرد یکم ذهنم آزاد تر شد…
اما اگه میخواستم به سوالش فکر کنم باید بگم با شناختی که ازش داشتم قطعاااا نبود.
نیما از اون مدل مردایی بود که فکر کنم اگه صدتا دختر لوند و لخت و پتی هم دور و برش می چرخیدن هم باز به هیچکدوم محل نمیداد برای همین جواب دادم:
-نه…
دستهاش رو از روی شکمم به آرومی بالا آورد و رسوند به سینه هام و بعدهم گفت:
-پس اینم میدونی که اهل تعریف و تمجید بیخودی نیستم…
بخار نفسم آینه در حموم رو مات کرد.آب دهنم رو به آرومی قورت دادم و بعد گفتم:
-فکر کنم…الان داری از خودت تعریف میکنی!؟
کنار گوشم جواب داد:
-نه…
با صدای خیلی ضعیفی پرسیدم:
-پس چی !؟
نفسش رو فوت کرد تو گردنم و بعد جواب داد:
-میخوام بگم تو زیباترین و خوش اندام ترین دختری هستی که تاحالا دیدم!
این حرفهاش از اونی که تقریبا هیجوقت همچین کلماتی رو به واسطه ی خلق و خوی مغرورش ازش نشنیده بودم بعلاوه ی لمس سینه هام و آهسته مالیدنشون باعث شد نفسم تو سینه حبس بشه و رسما وا برم….
آهسته پرسیدم:
-اینطور فکر میکنی!؟
دست راستش رو از روی سینه ام پایین آورد و با بالا دادن پایین لباس تنم برد وسط پاهام و جواب داد:
-اینطور فکر نمیکنم مطمئنم
هم خنده ام گرفته بود هم داغ کرده بودم.
نه به اون حرفها و حرکاتش که بوی بیتفاوتی میدادن و نه به الان و این پچ پچ هاش.
کف دوتا دستم که روی در بودن آروم آروم پایین اومدن و سر خوردن.
چشمهامو روی هم گذاشتم و وقتی لبهاش رو گذاشت پشت گردنم و بوسیدم دیگه نتونستم ادای آدمای بیخیال رو دربیارم و آه آرومی کشیدم.
منو به خودش فشار داد.
باسنم که به عضوش مالیده شد سرم رو خم کردم و ناله ی آرومی سر دادم.
نمیتونستم در مقابل خود و حرکاتش بیتفاوت باشم…
دلم میخواست برین توی اتاق من لنگهامو بدم بالا و اون تا دسته عضوشو تو بدنم فرو ببره…
به صورت پی در پی درحالی که وسط پاهام رو به آرومی می مالوند ، از گردن تا کمرم رو غرق بوسه کرد و پرسید:
-هنوزم در باغ سبزت بازه !؟
لبخند زدم و درحالی که منتهای لذت رو از کارایی که با بدنم انجام میداد میبردم، نفس بریده جواب دادم:
-چطور…!؟
اول زبونشو رو پوستم کشید و بعد جواب داد:
-میخوام بیام داخل باغت!
خندیدم و خیلی آروم چرخیدم سمتش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.