رمان دختر نسبتاً بد(بهار) پارت 70 - رمان دونی

پارت_۵۹۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

تنم لرزید و چشمهام خمار شد و لبهام زیر دندونام فشرده شدن.
نمیدونم چرا این ضربات حالی به حالیم میکردن….
از اون فاصله ی کم بهش خیره شدم…
من گاهی همچین موقع هایی وقتی دقیق میشدم تو صورت و شخصیت نیما، عمیقا به این باور می رسیدم که رویا یه احمق تمام عیاره!
چطور میتونست با داشتن یکی مثل نیما با یکی دیگه بپره…
عین این بود که من با داشتن یکی مثل فرزین برم سراغ یکی دیگه.سراغ یه آشغال !
اما انگار رویا عشق دوران نوجوونیش و بقیه ی پسرارو به نیما ترجیخ میداد!
آهسته و آروم گفتم:

-ببین تو…تو عوضی نیستی…

پوزخندی زد.بااینکه از این پوزخندش خوشم نیومد اما واسه چند لحظه ی کوتاه بهش حق دادم یکم دلگیر باشه.
همونطور که با کف دستش باسن لختم رو می مالوند پرسید:

-چیشده که توی این چند ساعت باخودت به این نتیجه رسیدی دیگه عوضی نیستم؟ هوم !؟

هنوزم دستش که هی بدنمو می مالوند و حتی گاهی بهش ضربه میزد باعث شده بود یکم حالی به حالی بشم.
و اگه لقب شل و وارفته بهم ندم باید اعتراف کنم حس میکردم شرتم خیس شده.
آب دهنمو قورت دادم به خودم مسلط بشم با اینکه دست کم ذهنم رو از حرکات دستش پرت کنم،موهای ریخته رو صورتم رو پشت گوشم جمع کردم و گفتم:

-خب…من یه لحظه …یه لحظه کنترل اعصابمو از دست دادم…عوضی نیستی…من…من یکم قاطی کردم اون لحظه …

نفس عمیق کشید.چشم از من برداشت و بدون اینکه تغییر جا بده نگاهشو دوخت به نقطه ی دوری و بی مقدمه گفت:

-رویا باید تمام اموالی که با دروغها و کلکای مختلف برده بود پس بده.
تمام پولایی که از من گرفت و خرج دوست پسرش کرد همه رو….
مهریه اش رو هم باید ببخشه…در اون صورت راهنون ازهم جدا میشه!

انگشتامو به سمت صورتش دراز کردم. دستمو یه طرف صورتش گذاشتم و پرسیدم:

-و اگه پس نداد چی !؟

نگاهشو از اون نقطه ی نامعلوم برداشت و دوباره زل زد به چشمهام و بعدهم جواب داد:

-من راه جلو پاش گذاشتم یا صفر درصد از خونه من میره یا برمیگرده سر خونه زندگیش و چنان جهنمی براش بسازم اون زمان…

حرف که میزد نفرت تو صداش و نگاهش شعله ور میشد.
پس واقعا همچین تصمیمی داشت.
میخواست رویا رو آزار بده و کاراشو تلافی بکنه.
یا پولایی که اون با دروغ ازش گرفته بود برگردونه یا هم اینکه کاری کنه اون برگرده و اذیتش کنه….
دوباره پرسیدم:

-و اگه برگرده باهاش زندگی میکنی!؟

نفس عمیقی کشید و با مکث گفت:

-خیانت بخشیدنی نیست…من دیگه حالم ازش بهم میخوره…رویا نمیشه بدون تاوان بره پی کارش…
اموالی که برد برگردونه و بعدبا دوست پسرش هر گورستونی دلش خواست بره!

راستش ازش ترسیدم.
خیلی هم ترسیدم.
نیما هیچی از گذشته ی من نمیدونست.هیچی….
من با شوهر دختر خاله ام در ارتباط بودم و ناگهام همچی ختم شد به رسوایی….
اگه از همچین مسئله ای باخبر میشد بیچاره میشدم.
اون موقع مثل یه حیوون باهام رفتار میکردمثل کثافت…
و من دیگه حتی نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم.

آهسته و اروم گفتم:

-نیما…یه سوال بپرسم عصبی نمیشی ازم!؟

دستشو از روی باسنم آروم آروم برد پایین.یه جورایی نزدیک به جاه های حساس بدنم و بعد هم جواب داد:

-بپرس…

لبهامو روی هم مالیدم و با مکث گفتم:

-تو خیلی آدم باهوشی هستی چطوری خیلی دیر فهمیدی رویا پولایی که ازت میگیره رو خرج یکی دیگه میکنه؟

یه مکث کردم بعد خیلی تند و سریع گفتم:

-هی ببین…میتونی جواب هم ندی! من فقط این سوال خیلی تو ذهنم تیتر شده بود واسه همین گفتم بپرسم ازت

این سوال واقعا واسم جای کنجکاوی داشت واسه همین نتونستم از خیر نپرسیدنش بگذرم.
و پرسیدنش انگار نیما رو خیلی پکر کرد چون نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.

#پارت_۵۹۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

این سوال واقعا واسم جای کنجکاوی داشت واسه همین نتونستم از خیر پرسیدنش بگذرم.
و پرسیدنش انگار نیما رو خیلی پکر کرد چون نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.
میدونستم چقدر بیزاره که کسی راجع به زندگی قبلیش ازش سوال بپرسه… اصلا و ابدا از این حرفها خوشش نمیومد اما خب…
من جرات کردم و پرسیدمش.سکوتش که طولانی شد مطمئن شدم دوست نداره جواب بده اما در نهایت گفت:

-برات پیش اومده یه نفرو اونقدر دوست داشته باشی، اونقدر باور داشته باشی که حرفهایی که بقیه راجبش میزنن یا احساسات و فکرایی که در مورد خطا کار بودنش سراغت میان رو باور نکنی!؟
هوووم ؟!

مکث کرد.نفس عمیق کشید و در ادامه گفت:

-یه مدت خاصی تماسهای مشکوک داشت سرش همش تو گوشیش بود و معمولا وقتی من نبودم یا می رفتم حموم صحبت میکرد.همیشه هم میگفت دوستمه…خب…
هیچوقت بهش شک نکردم.چون بهش اعتماد نداشتم اما
عجیب شده بود.
حتی نمیخواست باهام سکس داشته باشه…
بااین قضیه کنار اومدم تا وقتی که به یه سمینار تو مونیخ آلمان دعوت شدم…رویا عاشق و کشته مرده سفرهای خارجی بود.عاشق رفتن به این کشور و اون کشور بود واسه همین همیشه همچین وقتهایی خودش قبل از اینکه من حتی من بارو بندیل میبست و باهام میومد…
اون بار خیلی عجیب بود اما گفت نمیاد.گفت حالش خیلی میزون نیس و ترجیح میده خونه بمونه و هم استراحت بکنه کارهای عقب افتاده اش رو انجام بده.
قبول کردم…باخیال راحت رفتم سفر.قبلشم به رفیقم مجید سپردم که از زنش با رویا بخواد وقت کرد بره پیش رویا تنها نمونه همچی خوب بود.خوب و عالی.. تا وقتی که مجید باهام تماس گرفت و راجب یه مسئله کاری ازم کمک خواست.یکم دارو میخواست گفتم مشکلشو حل میکنم و بهدشم سراغ زنشو گرفتم…پرسیدم رفت پیش رویا یا نه مجید یه جوابایی داد که بد بهمم ریخت…گفت نسترن رفته به رویا سر بزنه جلو در که رسید بهش زنگ زده اونم گفته خونه ی خالشه.چنددقیقه بعدش رویا با یه غریبه از خونه با ماشین خودش اومد بیرون….

نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و در ادامه با تاسف و خشم گفت:

-به هر چیزی فکر کردم جز اتفاقهای منفی…گفتم اگر هم باشه لابد از اقوامش بوده تا اینکه برگشتم ایران ولی زهی خیال باطل…
رویا تو ده روزی که من نبودم هر روز از کبابی دودست کباب میگرفت..از فست فودی دوتا پیتزا میگرفت از هرچیزی دوتا…اینو از پرینتهای تسویه حسابی که معمولا عادت داشت بندازه توی سبد روی اپن فهمیدم…
اون مسئله رو پیگیری نکردم. بهش اعتماد اشتم خیلی هم اعتمادداشتم…
تا وقتی که یکی از رفقام که نمایشگاه ماشین داشت یه روز که اتفاقی همو دیدیم بهم گفت که رویا اومده بود پیش رفیقش واسه یه پسر ماشین خریده …گفت پسر خالشه…شک کردم چون رویا پسر خاله نداشت..
یعنی داشت ولی بچه بود…نه سالشم نمیشد و قطعا ماشین به درد پسر نه ساله نمیخوره!
رفتم نمایشگاه دوست رفیقم.
فیلمای دوربین مداربسته رو چک کردم …پسره رو نمیشناختم.حتی اسمش نمید نم.
رویا ماشین رو واسه پسره خرید هه…دوست پسر زن من که با پولای من براش پرادو خریده بود و یه اپارتمان اونم کجا…زعفرانیه….
کم کم همچی مشخص شد…
هرچی که تو تمام این سالها راجبش میگفتن و من میذاشتم پای حسادت همش حقیقت داشتن…
توی یه پارتی پسره رو که عشق دوران نوجونیش بود دقو دید و از همون موقع پنهونی باهم درارتباط بودن
بحثمون شد.پسره رو خودم یه فصل در حد مردن زدم و به رویا هم یه فرصت دیگه دادم اما درواقع هرچی که بینمون بود همون روز تموم شد…
من فقط بخاطر ابروی خودم بهش فزصت دادم.
باهم زندگی میکردیم ولی نه من با اون حرف میزدم نه اون با من…
فکر کردم سر به راه شده…ولی نشده بود.
بازم باهاش رابطه داشت…ازش حامله شده بود…حامله!

حال داغونش رو کاملا درک میکردم واسه همین آهسته گفتم:

-نیما.میخوای دیگه توضیح ندی!؟

خودش هم انگار علاقه ای به ادامه ی توضیح این خاطره های تلخ نداشت واسه همین نفس عمیق دیگه ای کشید و گفت:

-آره…بیخیالش….دیگه درد نداره!؟

ذهنم اونقدر درگیر موضوع خیانت بود که اصلا نفهمیدم داره راجع به چی سوال میپرسه واسه همین پرسیدم:

-چی!؟

دستشو از باسنم برد بالا و دوباره سر انگشتشو روی چسب زخم روی کمرم کشید و گفت:

-اینو میگم…

به خودم اومدم و جواب دادم:

-آاا…آره…آره…سینه هام درد گرفتن…فکر کنم حالا دیگه میتونم بچرخم!

با گفتن این حرف خیلی آروم چرخیدم و بالاخره به کمر دراز کشیدم…

#پارت_۶۰۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

با گفتن این حرف خیلی آروم چرخیدم و بالاخره به کمر دراز کشیدم.نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و دستهام رو گذاشتم رو شکمم و زل زدم به سقف.کمرم یه کوچولو تیر کشید و سوز داد اما مهم نبود. میدونستم این درد خیلی زود فروکش میشه…آخه خیلی هم عمیق نبود.یه نیکه ریز شیشه بود که اون تونست درش بیاره اما واقعا که امیشه زحمهای کوچیک دردها بزرگی به همراه داشتن!
من همیشه دو مشغله ی بزرگ داشتم.
به خودم میگفتم اگه رویا قبول نکنه دارایی های نیما رو برگردونه و در نهایت بیاد تو یه خونه با ما زندگی کنه تکلیف من چی میشه یا مثلا اگه نیما بفهمه من چه گذتشه ای با شوهر دختر خاله ام داشتم اون موقع تا به چه حد ازم بیزار و متنفر میشه….!؟
فکر کنم حالش ازم بام بخوره و باخودش به این نتیجه برسه زن خودم که باعشوقه قدیمیش وارد رابطه شد بسی قابل تحمل تر از دختر ناسپاسیه که تو خونه ی دختر خاله اش نمک خورد و نمکدون شکست.
و اگه حتی توضیح هم میدادم مگه باور میکرد چقدر جبر پشت اون انتخاب بود!

-داری به چی فکر میکنی!؟

صدای نیما بود.اول نگاهش کردم و بعد به پهلو چرخیدم سمتش.به صورتش نگاه کردم و جواب دادم:

-به تو…

انگار جوابم براش کنجکاو کننده بود چون پرسید:

-به من؟

چشمام رو به نشانه ی بله گفتن بازو بسته کردم و جواب دادم:

-بله…

دوباره پرسید:

-به من چرا…!؟

دستمو به سمت صورتش دراز کردم.به نظرم خیلی هم مرد وحشتناکی نبود.
بود ولی سنگدل نه…شبیه آدمی بود که عهد بسته دیگه به کسی خوبی نکنه اما هربار به خودش میاد میبینه عهدشو شکسته!
لبخند خیلی محوی زدم و گفتم:

-هم وقتی بچه بودم هم وقتی یه نوجوون 14 -15ساله همیشه ازت بیزار بودم…نوید رو خیلی دوست داشتم چون مهربون بود.چون همیشه لبخند رو لبش بود و هیچوقت ندیدم عصبانی بشه اما تو نه…تو همیشه انگار با آدم سر جنگ داشتی….

کنج لبشو داد بالا و گفت؛

-مثل اینکه کل عمرت از من متنفر بودی…

آهسته خندیدم.نمیدونم مهربون بودن کجاش بد بود که اون اینقدر نفوذ ناپذیر شده بود.
اصلاا اگه یه زمان بفهمه که امیدوارم هیچوقت نفهمه من با شوهر دختر خاله ام در ارتباط بودم میخواد چیکار بکنه!؟
منم مثل رویا کنار بزاره…
چه خطای بدی…
دستمو سمت صورتش دراز کردم و گفتم:

-نه اونطوریاهم که فکر میکنی نیست…فقط دوست نداشتم بهت نزدیک بشم!

یه لبخند کمرنگ زد و گفت:

-کار خوبی میکردی…

تو گلو خندیدم و بعد درحالی که اهسته و آروم دستمو تا روی سینه ی لخت و صاف و بدون مو و ورزیده اش پایین میاوردم پرسیدم:

-تو بچه خیلی دوست داری!؟

از کنج چشم نگاهم کرد و گفت:

-واسه چی میپرسی!؟

کف دستمو رو سینه اش کشیدم.سفتی ودر عین حال لطافت پوشتش رو کاملا زیر انگشتام احساس میکردم.
این لمس کردن رو دوست داشتم برای همین همه جای سینه اش رو مالوندم و همزمان جواب دادم:

-آخه خیلی حوصله ی دختر کوچولوی نوید رو داشتی.باهاش بازی میکردی..سر به سرش میزاشتی…انگار اونجا فقط تو بودی که حالش رو داشتی…

احساس کردم اول به یه موضوع خاص فکر کرد ولی بعد ناخوداگاه یه اخم مابین ابروهاش نشست و درنهایت جواب داد:

-نه!

این نه با چیزی که من از شخصیت اون برداشت کرده بودم توفیر زیادی داشت.واسه همین متعجب پرسیدم:

-نه!؟

مچ دستمو گرفت و با برداشتن کف دستم از روی سینه اش جواب داد:

-آره نه …خصوصا اگه اون بچه از کسی باشه وه دوستم نداره.شب بخیر!

من فقط بی حرکت بهش خیره موندم.اصلا نمیدونستم چیم ولی میدونستم که منظورش خود منم…
و چه بی مقدمه خوابید.
بدوم اینکه به من فرصت گپ زدن یا دفاع از خود بده….

#پارت_۶۰۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

* سه روز بعد*

من لیوانهای چایی خوریی شیشه ای رو با احتیاط از جعبه در میاوردم و زن عمو هی واسه خونه زندگی جدید پسرش اسپند دود میکرد.
تقریبا همه چیز رو چیده بودم.
وسایل بزرگ رو تو این یکی دو روز با کمک کارگرها و مابقی رو خودم به تنهایی…
حس خوبی داشتم.
این که آدم جایی باشه که فکر کنه خونه ی خودشه خیلی بهتر از اینکه کنار آدمایی باشه که خیلی باهاشون راحت نیست حتی اگه عمو و زن عموش باشن.
یه جورایی مستقل زنی کردن خیلی خیلی بهتر بود!
عمو دست به کمر نگاهی سراسر رضایت به دور و اطراف انداخت و گفت:

-به به! خوبه! خوبه عالیه…این خونه خداوکیلی خیلی بهتره…دلباز تره.کوچیکتره اما بهتره.فکر خیلی خوبی کرد نیما اینجارو گرفت…
زندگی نو وسیله های نو…مبارکا باشه!

لبخندی زدم و درحالی که لیوانهارو با احتیاط روی میز میگذاشتم گفتم:

-ممنون عمو جان …چایی میخورید بیارم؟ کیک هم پختم.سفارش نیما بود قبل از سر کار رفتن بود…

عمو با سرحالی و شادابی دستهاش رو از هم باز کرد و جواب داد:

-بله که میخورم…چرا نخورم.مگه میشه تو چایی و کیک درست کنی و من نخورم!؟ هرکی دست رد به این تعارف تو بزنه یاید خل باشه نه خانم!؟

عمو قه قهه زنان خندید ولی زن عمو چیزی نگفت.
اون هنوز هم خیلی از من خوشش نمیومد.این برام مثل روز روشن بود.
دلیلش رو هم میدونستم.در تلاش یود تا دختر برادر خودش رو به نیما بده اما نیما نپذیرفت…
یعنی انگار خیلی هارو نپذیرفت ولی به من که رسید دیگه زورش به عمو نرسید و نتونست ازدواج با منو منتفی بکنه!
البته فکر کنم عمو هم داشت زیادی لی لی به لالام میذاشت.
تحویلم میگرفت که یادم بره من زن دوم مردی هستم که هنوز زن اولش رو طلاق نداده….

چند تا لیوان تو سینی چیدم.تیکه کیک رو هم توی ظرف شیشه ای که طرح ستاره بود گذاشتم و با پر کردن لیوانها از چایی راه افتادم و رفتم سمت عمو…
انگار نمایش خونگی حسابی به دل عمو نشسته بود چون گفت:

-این ولی چیز خوبیه نه!؟الان حس میکنم تلویزیون ما در برابرش دیگه یه وجبم نمیشه!

از آشپزخونه بیرون اومدم.زن عمو به کنایه گفت:

-باید هم چیز خوبی باشه.نیما 50 میلیون بابتش داده.
نمیخواستی چیز خوبی باشه؟ کل وسایلارو تازه خریده…نیما اهل چیز بد خریدن نیست!

نفسم رو با حرص ییرون فرستادم.دلیل این تیکه ها و طعنه هارو خوب میفهمیدم.میخواست بگه من هیچ جهازی باخودم اینجا نیاوردم.
ازدواج زوری یهتر از این هم نمیشد.
لیوانهارو روی میز چیدم و ظرف کس رو هم گذاشتم همون وسط و چند تا پیش دستی همراه با چنگال کنار هر لیوان گذاشتم و پرسیدم:

-امیدوارم مزه ی کیکشو دوست داشته باشین…نیما این طعم دوست داره. اون گفشم اگه مثل ته دیگه شده و حالت سوختگی پیدا کرده اون بازم بخاطر سفارش خود نیما بود.اونجوری دوست داره.امیدوارم شماهم دوست داشته باشین

عمو اولین کاری که کرد مزه کردن کیک من بود و بعدهم با تحسین گفت:

-به به! به به…عجب کیکی! من میگم چرا نیما این روزا یکم چاقتر شده.خداروشکر من با شماها زندگی نمیکنم وگرنه فکر کنم الان یه صد کیلیویی شده بودم از بس که دستپخط این بهارگلم خوشمزه اس!

زن عمو ظرف اسپندشو گذاشت یه گوشه و اومد کنار ما نشست.با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:

-خیر نبینه رویا به حث پنج تن! نیما یه مدت شده بود پوست استخون! یه لیوان چایی هم دست پسرم نمیداد.
یکبار…یکبار نشد من بیام خونه و ببینم نیما غذای خونگی بخوره…
همیشه ی خدا همین چرت و پرتهای بیرون که خدا میدونه با روغن چند روز مونده سرخ شده بودن به خوردش میداد!

عمو غرولند کنان گفت:

-اهههه! بسه توهم…چقدر حرفشو میزنی..عوضش الان یه فرشته زنش شده!
چاییت رو بخور که زودتر بریم.من خیلی کار دارم…

لبخند خسته و بی رمقی روی صورتم نشست.
دلم میخواست بگم عمو نیازی نیست اینهمه از من تعریف کنی…من چه بخوام چه نخوام گیرم توی این زندگی…
یکی دوساعتی پیشم بودن و بعد عموخداحاظی کرد و رفت بیرون.
زن عمو هم بلند شد.چادرش رو از روی تگیه گاه صندلی برداشت و گفت:

-بهار…

کف دستهامو بهم مالیوم و ایستادم و تکیه ام رو به مبل دادم.بهش خیره موندم و گفتم:

-بله زن عمو!؟

چادرش رو سر کرد.احساس کردم از اول هم بیرون رفتنش رو از خونه لفت داده بود صرفا بخاطر اینکه با من تنها بشه.
اومد سمتم.مقابلم ایستاد و پرسید:

-رفتی مطب اون دکتری که بهت گفتم؟

#پارت_۶۰۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

اومد سمتم.مقابلم ایستاد و پرسید:

-رفتی مطب اون دکتری که بهت گفتم؟

مونده بودم چه جوابی بهش بدم.من حتی نمیدونم با اون کارت چیکار کردم.
گفتم فراموش میکنه این مسئله رو ولی انگار تمام فکر و ذهنش شده بود بچه دار شون نیما!
من من کنان جواب دادم:

-راستش هنوز نه…

هم دلخور و هم عصبانی نگاهم کرد.انگار انتظار شنیدن جوابهای دیگه ای داشت.هرچیزی غیر از اینی که من الان تحویلش دادم.
چپ چپ نگاهم کرد و با کنترل خشمش گفت:

-تو دیگه مهناز نباشه بهار جان…یه بار کارت دکترو دادم دستش گفتم به فلانی سر بزن تا چهارماه قهر بود و نه خودش میومد بهمون سر میز نه میذاشت نوید بیاد پیشمون!
میدونم تو کم سن و سالی و هموز وقت زیادی داری اما من نمیخوام بچه ی نیما اگه با باباش توخیابون قدم زد همه فکر کنن نیما پدربزرگشه…میخوام تا جوون بچه دار بشین…میخوام زندگی بچه ام رنگ و رو بگیره.برو به این دکتر سر بزن تا نرفته!

واسه اینکه خیالش راحت بشه یکبتر واسه همیشه به این بحث مزخرف حاتمه دادم و گفتم:

-زن عمو…من مشکلی ندارم که بخوام به دکتر مراجعه کنم.هیچ مشکلی…

و ساکت شدم.کاش واقعا اینو درک کنه و از جمله ام بفهمه خب وقتی مشکلی ندارم وقیقا معنیش اینه که خودمون نمیخوام بچه دار بشیم.
چنددقیقه ای نگاهم کرد و بعد پرسید:

-پس چرا دارید کشش میدین!؟

مستاصل بهش نگاه کردم. طاقت نیاورد و پرسید:

-جلوگیری میکنی!؟

از اونجایی که واقعا داشتم کلافه میشدم به اجبار توپو انداختم تو زمین نیما و جواب دادم:

-بله…

ابرو درهم کشید و پرسید:

-خب چراااا ؟؟

نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و جواب دادم:

-چون نیما نمیخواد.تاکید داره فعلا بچه بی بچه!

تند و سریع گفت:

-نیما غلط کرده! من خودم باهاش صحبت میکنم.اون این چیزا حالیش نمیشه که….زنگوله پا تابوت که به دردش نمیخوره!
تو به اون گوش نگیر…تو کاری رو بکن که من میگم!
خب دیگه…خدانگهدار..نمیخواد هم بیای تا دم در.بمون به کارات برس..

نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم:

-خیلی خب باشه…

وقتی رفتم همونجا لم دادم رو صندلی.خدا نکنه هیچوقت هیچکس تحت فشار قرار بگیره واسه هر مسئله ای…
چنددقیقه ای همونجا نشستم و بعد بلند شدم و کارای باقیمونده ام رو انجام دادم و درنهایت خودمو به یه دوش دعوت کردم.
احساس کردم سرحال شدم و خستگی از تنم در رفته…
یه شورت جین پوشیدم و یه نیم تنه ی مشکی آستین کوتاه.
موهام رو سشوار کشیدم و رفتم پایین تا به غذایی که بار گذاشته بودم سر بزنم اما همون موقع صدای زنگ تو سکون خونه پیچید.
انتظار اومدن هیچکسی رو نداشتم.
نیما هم که قطعا کلید داشت.
دستمو روی نرده ها گذاشتم و آروم آروم از پله ها پایین اومدم و به سمت آیفن رفتم.
یه زن بود اما پشت به دوربین ایستاده بود و نمیتونستم ببینمش.
گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:

“بله !؟”

صدام رو که شنید چرخید.رویا بود.از دیدنش خیلی تعجب کردم.اصلا انتظار نداشتم بخواد اینجا هم بیاد.من حتی فکر میکردم آدرس اینجارو هم نداره…
با لحنی دستوری گفت:

“درو باز کن…”

نمیدونستم چیکار کنم.درو باز کنم یا نه…!؟
اصلا دلم نمیخواست بیاد اینجا.حس بدی نسبت بهش داشتم…

#پارت_۶۰۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

نمیدونستم چیکار کنم.درو باز کنم یا نه…!؟
اصلا دلم نمیخواست بیاد اینجا.حس بدی نسبت بهش داشتم…
یعنی هیچوقت ازش خوشم نمیومد.حتی اون هم از من خوشش نیمومد.این حس متقابل بود…
وقتی دید کاری نمیکنم با پررویی گفت:

” چرا درو باز نمیکنی؟ چیه؟ میترسی بخورمت؟ نیما بهت گفته درو باز نکنی؟”

حتی اگه نیما هم نمیخواست خودمم خوشم نمیومد اون بیاد اینجا.
این خونه حالا دیگه خونه ی من بود نه اون…
حتی یه لیوان هم از اون خونه اینجا نیاوردم. این چیزی یود که خودم میخواستم.
با مکث جواب دادم:

” آره…حالا که خودت اینو میدونی بهتره بری”

پوزخندی عصبی زد و با عصبانیت و صدای بلند گفت:

“خوبه والااااا…خوبهههه…تو هم واسه من زبون درآوردی….”

“حالا هرچی…کارتو بگو و برو…”

خیلی سریع و با همون لحن حق به جانبش گفت:

“من با نیما کار ندارم.با خودت کار دارم..درو باز کن …”

نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و درنهایت درو براش باز کردم.
سرو وضعم مناسب نبود
همون نیم تنه و همون شلوارک کوتاه که فرقی با یه شورت نداشت.
در اصلی رو باز کردم و چند قدم عقب رفتم تا خانم تشریف فرما بشه.
اول صدای تق تق کفشهاش توی راهروی بیرون در پیچیده بود و هی اون صدا نزدیک و نزدیکتر میشد.
چنددقیقه بعد در کناررفت و چشم من به جمالش افتاد.
مثل همیشه یه نگاه و حالت حق به جانب به خودش گرفته بود.
انگار همیشه اون طلبکار بود و بقیه بدهکارش.
سلام نکردم.
حتی تعارف هم نکردم که بنیشنه.
دست به سینه کنار پله ها ایستادم و بهش خیره موندم.
پوزخند زنان نگاهی به داخل انداخت و گفت:

-خوبه خوبه…میبینم که نیومده نیما رو مجاب کردی یه خونه عیونی واست بخره

مکث کرد.پوزخند واضحتری زد و بعد سر تا پام رو با تحقیر براندار کرد و گف:

-یارب مبادا که گدا معتبر شود…

اینبار دیگه نتونستم ساکت بمونم و با جدیت گفتم:

-تو شاید وقت چرت و پرت گفتن و خاله زنگ بازی داشته باشی اما من حتی وقت شنیدنشون رو هم ندارم.اگه حرفی داری بزن اگه نداری هم از خونه ی من برو بیرون

پورخند زد و با ریز کردن چشمهاش و همون لحن تحقیر آمیز پرسید:

-چی!؟ خونه ی توووو!؟

صاف و جدی ایستادم و با تحکم جواب دادم:

-بلههههه! خونه ی من! چیه!؟نکنه اینجارو هم همچنان خونه ی خودت میدونی؟ بیخیال…توهم زدن عیب نیست…خب حالا حرفهاتو میزنی یا بگم نیما بیاد به سبک خودش تا بیرون راهنماییت کنه!؟

سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:

-یدبختتتت! اینقدر نیما نیما نکن…این نیمایی که هی کلاسشو واسه من میزاری هنوز که هنوزه جونشم واسه من میده…

ابرو درهم کشیدم و پرسیدم:

-خب که چی!؟ هلک و هلک پاشدی اومدی اینحا که همینو بگی!؟ بگی نیما واسه تو جونشو میده!؟ تو واسه نیما تموم شدی…انداختت دورررر…
حتی حاضر نشده جایی زندگی کنه که تو قبلا باهاش زیر یه سقف بودی…

انگشت اشاره اش رو به سمتم دراز کرد و با عصبانیت کاملا مشهودی گفت:

-نهههه! اومدم بهت اخطار بدم.اومدم بهت بگم اگه نمیخوای برگردی به اون زندگی فقیرانه و مزخرفت تو خونه ی ننه ی هیچی ندارت و اگه نمیخوای من برگردم پیش نیما و تو پرت بشی بیرون باهاش صحبت کن راضی بشه طلاقم بده….

حرفهاش…جرفهاش…حرفهاش درونمو آتیش میزدن.. از عصبانیت زیاد به نفس نفس افتاده بودم.دلم میخواست دوتا دستمو بیخ گلوی این زن شارلاتان هرزه بزارم و خفه اش کنم.
دندونامو روهم سابیدم و گفتم:

-عمرا اگه اونو تشویق به اینکار بکنم.هرچی ازت خواشته رو بهش برگردون تا طلاقت بده رو منم حساب نکن چون محاله همچین کاری واست انجام بدم…

چندقدمی اومد سمتم و با نفرت گفت:

-د بدبخت بی پدر من اگه بخوام شرط نیمارو قیول کنم و دوباره برگردم سر خونه زندگیم که تو باید جولو پلاستو جمع کنی و گورتو گم کنی و بری تو همون کثافتخونه ای که بودی…

دیگه نتونتسم تحمل کنم.خشم یه من مسلط شده بود انگار…
اون به خودش اجازه داد هرچی از دهنش بیرون پیاد به من بگه و منم دیگه نتونستم سکوت کنم واسه همین با غیظ گفتم:

-لازم نیست نگران من باشی.نیما هیچوقت هرزه ی خودفروشی مثل تو رو به من ترجیح نمیده …

چون اینو گفتم مثل دریده های وحشی جلو اومد و یه سیلی به گوشم زد و داد زد:

-خفه شو کثافت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zari
Zari
2 سال قبل

چراااا واقعا؟اخه چراااا انقدر دیر ب دیر پارت میذاری؟لابد بعدشم ی روز ن ی روز بعدم هفته ای یکی میذاری اره؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x