بجای عمو و زن عمو، من و نیما بودیم که اون دوتا
رو تا دم در همراهی کردیم.
ماشین جدید خریده بودن و مهناز دل خوش به همین
ماشین کلی کلس میرفت.
نیما خطاب به نوید گفت:
-مبارک باشه! لو ندادی که شیرینی ندی!
مهناز با غرور خندید و گفت:
-دیگه چیزی که هر ماه عوضش میکنی که شیربنی
دادن نداره نیما
نیما ابرو بال انداخت و حین تکون دادن سرش گفت:
-صحیح! صحیح!
دستهامو تو جیبهای لباسم فرو بردم و بهش خیره شدم.
چقدر عروسهای عمو عتیقه بودن و چقدر من روز
عروسی نوید به این دختر لعنتی غبطه خوردم.
چقدر اون روز اشک ریختم.
چقدر افسردگی و حس تلخ از دست دادن رو با بند بند
وجودم احساس و لمس کردم.
البته…هنوزهم به این باور خودم ایمان داشتم هر
دختری با مردی مثل نوید ازدواج کنه جز خوش بخت
ترین دخترای روی زمین.
نوید باهوش بود.خوش لباس، خوش برخورد، آروم،
منطقی، زن دوست و احساسی و مهربون…یه دختر
مگه از شوهر آینده اش چیزی بیشتر از این هم
میخواست!؟
در واقع حقیقت این بود که برخلف فیلمها و داستانها
مردهایی که کنارشون خوشبخت میشیم جذابها و
خوشتیپها و مغرورها و غیرتی ها نبودن.
مردهایی که میشه کنارشون عمر خوشی داشت ،
مردهای شاد و مهربونی بودن که با نداشتن دید
تاریک و غرغر نکردن و شکاک نبودن زندگی رو
برای شریکشون زیبا میکردن.
سوار ماشین که شدن یه بوق زدن و بعد هم رفتن.
نفسمو با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
-عجب وزه ایه این مهناز!
نیما خندید و درو بست و گفت:
-با وجودش بساز!
چه سوخت و سازی میشه پس!
دستهامو از جیبهای لباسم بیرون آوردم و گفتم:
-نیما…دلم میخواد بریم پیاده روی! بریم گردش…
این هوا خیلی خوبه.خیلی دلچسبه.
نه سرد و نه گرم!
من دوست دارم اونقدر پیاده راه بریم که بعدش از
خستگی بیهوش بشم.
دستشو دور گردنم انداخت و گفت:
-باشه ولی…بریم خونه ماشینو بزارم اونجا لباس
مناسب بپوشیم بعدش از اونور بریم پیاده روی…
سرم رو با رضایت تکون دادم و گفتم:
-آره این عالیه! این خوبه…
-پس اول بریم از مامان و بابا خداحافظی کنیم!
مطیع و موافق گفتم:
-باشه بریم…
از عمو و زن عمو که خداحافظی کردیم همونطور که
نیما خواسته بود اول رفتیم خونه.
ماشین رو تو پارکینگ گذاشت و بعد هم لباس مناسب
پوشیدیم و پیاده و قدم زنان از خونه زدیم بیرون.
من مثل رویا ثروت و ماشین و خونه و جواهرات
نمیخواستم.
من حتی مثل مهناز هم چیزایی نمیخواستم که بتونم
باهاشون پز بدم.
واسه منی که فصل های سختی تو زندگیم داشتم واقعا
هیچ چیز مهمتر از داشتن آرامش نبود.
هیچ چیز…
دوشادوش هم تو خیابون به راه افتادیم.
هوا عالی بود و دلچسب.
از اون هوا هایی که جز ما خیلی های دیگه رو هم
مجاب کرده بود تو خونه نمونن و پیاده روی بکنن.
نیما درحالی که کنار من و سر حوصله قدم برمیداشت
پرسید:
-میگم یه وقت پیاده روی واست ضرر نداشته باشه!؟
هان ؟ مشکل نشه برامون؟
دستمو رو شکمم گذاشتم و گفتم:
-نه بابا! پیاده روی اتفاقا خیلی هم خوبه! تازه من
خیلی غذا و میوه و آجیل خوردم خونتون…حس
میکنم اگه نمیومدیم پیاده روی میترکیدم.
جواب من خیالش رو تا حدودی راحت کرد.سرش رو
جنبوند و گفت:
-باشه اگه اینطوره اشکال ندارع!
بهش نزدیک شدم و دستمو دور کمرش انداختم و
گفتم:
-نیما…
دست راستش رو تو جیب شلوار ورزشیش فرو برد
و گفت:
-جونم…
سرمو بال گرفتم تا بتونم به صورتش نگاه کنم و وقتی
اینکارو کردم و خیره شدم به نیمرخش گفتم:
-نه داشتن ماشینهای گرونقیمت واسه من شگفت انگیز
نه طل و جواهر، نه خونه تو منطقه های
بالشهر…منو فقط یه چیز خوشحال میکنه!
سرش چرخیده شد به سمت من.درحالی که گامهاش
رو به خاطر من آهسته و آرام برمیداشت پرسید:
-چی !؟
از ته دلم جواب دادم:
-بودن تو…مهربون بودن تو! داشتن تو…
ار ته دلم جواب دادم:
-بودن تو…مهربون بودن تو! داشتن تو…اعتماد تو
خندید و گفت:
-ولی اینا شدن چند تا چیز هاااا
سرم رو کج کردم و گفتم:
-من جدی ام نیما…
ایستاد و یه نفس عمیق کشید.حرفهام شعار نبودن.
من به یقین رسیدم که هیچ چیز توی این جهان لعنتی
جز آرامش ذهنی مهم نیست.
حاضر بودم تو بدترین شرایط مالی باشم اما نیما
دوستم داشته باشه.
اما بهم اعتماد داشته باشه.
اتفاقی پیش نیاد که باز زندگیمون برگرده به همون
نقطه ی اول.
دستشو روی سرم گذاشت و گفت:
-چرا نگران این چیزایی!؟ هیچ اتفاقی من رو از تو
دور نمیکنه! هیچ اتفاقی …
محو تماشای صورتش گفتم:
-من فقط میخوام تا همیشه دوستم داسته باشی.
بهم اعتماد داشته باشی..همین! هیچ چیز دیگه ای از
تو نمیخوام!
تک خنده ای رفت و گفت:
-تو چرا نگران این چیزایی هاان !؟
خودمم نمیدونستم.
تنها چیزی که میدونستم این بود که واهمه ی از دست
دادنش رو داشتم برای همین جواب دادم:
-نمیدونم…یه ترس!
خیلی قاطع گفت:
-ترس؟ یه ترس؟ واقعا که ترس بیخودی ای هست.
ذهنتو با این چیزای بیخودی ناراحت نکن!
من تا همیشه کنارتم…کنار تو و بچمون!
نه گذشته ی تو برام مهم نه میزارم گذشته ی خودم پا
تو زندگی حالمون بزاره .
خیالت راحت باشه…
نفس عمیقی کشیدم و سرمو گذاتم رو سینه اش و
دستهامو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:
-خیلی دوست دارم نیما…خیلی
صورتشو ندیدم اما حس کردم لبخند زد و بعد هم گفت:
-منم دوست دارم…خیلی بیشتر از اون چیزی که
فکرش رو میکنی یا حس میکنی…
حرفهاش حس خوشایندی بهم میداد.
آهسته گفتم:
-ممنونم نیما…
دلم میخواست اونقدر دوستم داشته باشه و اونقدر منو
بخواد که حتی اگه یه روز خطاهای گذشته هم براش
آشکار بشن هم باز زندگیمون ازهم نپاشه…
باز قضاوتم نکنه.
سرم رو به سینه اش فشردم و آهسته گفتم:
-من خیلی دوست دارم نیما.من خیلی خیلی زیاد
دوست دارم…هیچوقت تنهام نزار.هیچوقت…
دستهاشو دور بدنم انداخت و گفت:
-منم عزیزم…منم دوست دارم هیچوقت هم قرار نیست
تنهات بزارم…
وسط اون خیابون جای مناسبی واسه ابراز علقه
نبود.
اینو خود اون هم متوجه شو که خم شد و شوخ طبعانه
کنار گوشم گفت:
-ادامه ی بحث عاشقانه بمونه واسه وقتی رفتیم خونه و
پامون رسید به اتاق خواب! هوم؟ قبول؟
دماغمو بال کشیدم و با خنده ازش جدا شدم و گفتم:
-دیوونه…ولی قبوله!
سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:
-آفرین دختر خوب!
دوباره به راه افتادم.اشکهای حلقه زده تو چشمهام رو
دور از نگاهش با انگشت کنار زدم و دوباره به راه
افتادم.
دستمو گرفت و انگشتهاش رو قفل انگشتهام کرد و
گفت:
-یه وقت به حرفهایی که مهناز میزنه توجه نکنیا! اون
کل توی یه دنیای مزخرفی سیر میکنه!
خندیدم و گفتم:
-برام اهمیت نداره چی میگه! ولی از اول هم راضی
نبودم عمو و مامانت جلوی اون به من حتی یه لیوان
آب تعارف کنن!
نمیخوام اونو حسود کنم نسبت به خودم!
پوزخندی زد و گفت:
-عجب وزه ای هست این عجوزه! در هر صورت تو
بهش اهمیت نده!
خانواده که عین کل فامیل ایشونو میشناسن.
دو خصلت بارزش هم حسادت و خساسته!
خندیدم و گفتم:
-تازه کلی اصرار داشت که بگه من رفتم دکتر که
باردار شدم.این چیزی بدی نیست اتفاقا خیلی هم خوبه
اما نمیدونم چرا وقتی بهش گفتم نه باور نمیکرد!
خندید و پرسید:
-عجبا ! میگفتی بابا این حاصل بکن بکنهای
خودمونه!
چپ چپ نگاهش کردم و سقلمه ای بهش زدم و گفتم:
-نیمااااا!
بازم خندید و گفت:
-دروغ میگم مگه!؟
زدم به بازوش و گفتم:
-نیما بس کن…
آستینهاش رو داد بال و گفت:
-اوکی اوکی…بس میکنم! بیا به قدم زدنهامون ادامه
بدیم…پس گفتی نریمان نه!؟
خندیدم و جواب دادم:
-نههههه…
شوخ طبعانه پرسید:
-نورالل چی ؟ نورمحمد؟ نادر؟ ناصر؟ نیمای دو چی؟
بازم خندیدم و گفتم:
-نیمای دو خوبه!
حرف زدن و را رفتن کنار نیما چقدر شیرین بود و
من احساس میکردم هیچ اتفاقی لذتبخش تر از انجام
همین کارای معمولی کنار اون نیست.
سرمو واسه چند لحظه رو به آسمون گرفتم.
خدایا…
چرا وقتی حس میکردم داری از پرتگاه هلم میدی
نفهمیدم در واقع داری دستم رو میگیری ؟!
دستمو دور بازوی نیما حلقه کردم و سرم رو به شونه
اش تکیه دادم و به قدم برداشتنهام کنارش ادامه دادم
من دلممیخواد همه ی مسیر زندگیم رو کنار اون قدم
بردارم.
همه ی مسیر رو…
#پایان
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قصه فوق العادیه
سلام فاطی
فاطی جون میگم من تا یجایی خوندم بقیشو نخوندم چون یذره چیز شده بود چجوری بگم وحشتناک
من تا جایی خوندم که نوشین میفهمه و به مامان بهار خبر میده مامان بهارم زنگ میزه نه بهار
میشه بگی اینجایی که من خوندم پارت چند بود
مهشید جون من نخوندم نمی دونم☹️
خیلی خیلی خیلی قشنگ بود و خیلییییییی تاثیر گذار
این یه داستانیه ک یه نفر دیگ ساخته…
چرا من انقد نگران مهرداد،،ی شخصیت داستانی ام😐
ببخشید کسی میدونه که این رمان فصل دوم داره یا نه؟
اسم فصل دومش چیه؟
و از کجا میتونم دانلود کنم؟
من که به گور هفت جدم بخندم فصل دوم این رمان راشروع کنم حتی اگر مغز ده تا خر راهم خورده باشم دیگه همچین غلطی نمی کنم حیف از وقت.
بینهایت خوشحالم که تمام شد حداقل دیگه کنجکاوی مجبورمون نمیکنه مارت بعد رابخونیم.
واینکه دیگه بیشتراز این وقتمون را حرام این داستان نمیکنیم.
🤗
باورم نمیشه😑چه پایان مزخرفی
فک کنم نویسنده خودشم خسته شده از ادامه اش😂
دقیقا آخرش چرت تموم شد حامله شد رفت ؟؟ پس مهرداد چی ؟؟؟
والسلام علیکم و رحمه الله وبرکاته
تامام شد!
همین؟!
خیلی تاثیرگذار بود…
تورو خدا الان نویسنده خوشحاله که رمان نوشته من تازگی رمان آشور رو خوندم تو دو روز تمومش کردم دوباره امروز شروع کردم خوندنش قسمش ميدي که رمان تموم نشه رمان های نیلوفر قايمی فر رو بخونيد ضرر نمیکنید
ادمین جان خبری نداری فصل دومش کی پارت گذاری میشه؟
فصل دومش تو وی ای پیه
آدمین جان اسم نویسنده این رمان چیه
نمی دونم
اسم نویسنده این رمان چیه
ناشناسه
😐 چرا مهرداد پیداش نشد پس اگر نمیخاست پیدا شه چرا اسمشو اوردی خبلی تخمی تخیلی بود:)
مرسی😂🤣
نویسنده مطمئنا از یه جایی به بعد عوض شده چون اگه بخای مقایسه کنی اوایل رمان رو با اخراش میبینی که خیلی فرق کرده واقعا که خیلی ابکی تموم شد برای ۳ سال وقتم متاسفم که پای این رمان مزخرف تموم شد
واقعا که خیلی مسخره تموم شد.😑
من هر لحظه منتظر بودم سر و کله ی مهرداد پیدا بشه.
نیما باید از گذشته خبر دار میشد.
بهار باید مامانشو میبخشید .
سهندم ول کرد رفت به امان خدا.
هوف خداا نویسنده ……
یعنیا حیف این همه سال که من نشستم پای این رمان😑
نویسنده ازیکجا داستان عوض شد چون اوایل داستان به اون شدت هیجان وخوب بود بعد ازمدتی داستان آبکی شد بهار رفت بیمارستان رفت حمام رفت رو تخت نیما نعره زد تمام شد ولی حیف این داستان خوب که پایان خوبی نداشت❤❤❤
🥲چ زود تموم شد
مهرداد چی شد ک فهمید بهار شیرازه
پگاه و علی چی شدن
🥲
چرا اینطوری تمام شد؟پایانش دوست نداشتم دلم میخواست از سرگذشت مهرداد و فرزین و حتی رویا هم یه چیزی مینوشت مثلا میگفت ده سال بعد و بهار یه دخترم داشت از زندگیش همچنان راضی بود
نمیدونم شاید اگه همه داستان و با هم میخوندم انقدر حس نصفه تمام شدن نداشتم
سپاس اززحماتتون ولی به نظرم فقط خواستین تمومش کنیدبازم ممنون
خیلیییی مسخره تموم شد😏حیف منی که این همه مدت رو با اینکه خانواده ام مخالف رمان خوندن من بودن و باهاشون بخاطر همین رمان مسخره بحث و دعوا میکردم ولی همیشه خوندم
انتظار داشتم جالب و قشنگ تموم بشه ولی خداروشکر این رمان مسخره تموم شد😑😑
آه چ مزخرف تموم شد .حیف وقتی ک براش گذاشتم
ادمین کی فصل۲رو میزازین خواهشا بگو یا باید بخریمش چون گفتی تو وی ای پیه
اگه فروشیه چه جوری بخرم ؟؟