رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 112 - رمان دونی

این بی حوصلگی و خستگیش غیر طبیعی بود.
شده بود شبیه اون روزایی که یهو دچار افسردگی
میشد و حتی کارش به دکتر و آمپول آرامشبخش می
رسید.
بلند شدم تا غذارو آماده کنم.
اون چنان بی حوصله بود که برخلف همیشه حتی تو
چیدن میز هم کمک نکرد.
دستشو گداشته بود زیر چونه اش و به سالدی که
درست کرده بود نگاه میکرد.
وسایل رو یکی یکی روی میز گذاشتم و آخرین مورد
سس بود که اونو هم از یخچال بیرون آوردم.
خودم براش برنج ریختم وهمزمان شوخ طبعانه
پرسیدم:
-تو نمادی از افسردگی هستی یا افسردگی نمادی از
توئہ!؟ هان !؟ کدومش؟
آهی سرد کشید و جواب داد:
-گمونم من…
بشقاب رو پیش روش گذاشتم و گفتم:
-آخه چرا…؟!
نگاه خنثی و دردمندش رو از طرف غذا گرفت و
شکوه کنان گفت:
-چرا نه ؟نه پدرم و نه حتی مادرم هیچکدوم تاحال یه
تک زنگ هم بهم نزدن
انگار نه انگار بچه ای دارن و این بچه یه نامه با
محتوای خودکشی و تهدید به گم و گور شدن واسشون
فرستاده.
چند روز دیگه مرخصیم تموم میشه و باید برگردم
تهران.
جایی که هیچ دوستی ندارم
جایی که باهیچکس نمیتونم درست و حسابی ارتبااط
برقرار کنم.
شبها باید برم تو خونه ای که هر بار صاحبخونه اش
به بهانه ی مجرد بودنم پول میکشه رو رهن..
خونه ی خلوت و ساکتی که هیچکس توش انتطارمو
نمیکشه!
بهار …
خیره به صورت محزون و ناامیدش جواب دادم:
-جونم…
مکث کرد.زل زد تو چشمهام و گفت:
-خوشبحالت که یکی مثل نیمارو توی این دنیای
مزخرف داری..واقعا خوشبحالت!
و درکمال ناباوریم قطره های بزرگ اشک از
چشمهاش سرازیر شدن…
چشمهام روی اشکهای روون شده از صورتش به
گردش دراومد.
میخواست قوی باشه ولی نبود.یعنی نمیتونست باشه.
من هم اصل نمیخواستم اون احساس کنه دلم براش
سوخته.
میدونستم که اون از حس ترحم و دلسوزی تا چه
اندازه بیزار و متنفره…
یه برگ دستمال از جعبه بیرون آوردم و به سمتش
گرفتم و گفتم:
-هر که می گرداند روی از ما، ممنونیم ما…
هر کی ولت کرد، خب کرد!
به درک!
دستمال رو ازم گرفت.
براش یه لیوان آب ریختم و اون لیوان رو نزدیک به
دستش گذاشتم و پرسیدم:
-از گذشته ام تاحال برات حرف زدم !؟
دستمال رو زیر چشمهاش گرفت و با تکون سرش و
صدای لرزونش جواب داد:
-یکم…
لبخند زدم و گفتم:
-از بچگی عاشق نوید بودم.میدونی…در نظرم یه پسر
خوشچهره ی مهربون و بی نهایت متشخص و جنتلمن
و باهوش و پولدار بود که آدم میتونست کنارش یه
عمر خوشحال باشه و من حتی حالهم همون احساس
رو دارم!
من دیوانه وار میخواستمش درحالی که حس اون و
کل حرف زدن و رفتارش کامل مشخص بود من
واسش عین یه خواهر کوچیکترم تهش هم که رفت با
مهناز ازدواج کرد و حال هم که علوه بر شوهر لقب
بابا هم داره…
بعد از نوید واسه فراموشیش با یه پسر به اسم فرید
دوست شدم
مزخرف ترین انتخاب ممکن بود!
اولش ازش خوشم اومد.بچه پوادار بود ارتباطمون هم
کم کم داشت خوب و قوی میشد تا اینکه یه روز اتفاقی
وقتی یکی از طلبکارای بابا مامور اورد دم و در و
ابروریزی راه انداخت نوید فهمید تقریبا ورشکسته و
نداریم و سرهمین موضوع بدون هیچ حرفی باهام
کات کرد و با یکی دیگه از همکلسی هام که اتفاقا
مثل از دوستای صمیمیم بود دوست شد
مکث کردم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-تک به تک اون روزهای بد رنجم میدادن
زجر کشیدم از بس بی مهری و بی احساسی دیدم و
طول کشید تا به خودم بگم.
مهم نیست…من هستم…وجود دارم و باید ادامه بدم!
تو باید ادامه بدی.
باید از این تونل بگذری…
حتی اگه تنهایی…
حتی اگه شده بدون وجود آدمایی که دلت میخواد
دوست داشته باشن ولی ندارن…
میفهمیچی میگم ؟ زندگی رو باید ادامه بدی
سرش رو جنبود و گفت:
-آره میفهمم
لبخند زدم و گفتم:
-پس حال ناهارتو بخور
لبخند زدم و با اشتها مشغول خوردن شدم تا اون که تو
فکر رفته بود به خودش بیاد…

نیما پایین منتطر بود ما دل از اتاق و آینه بکنیم و بریم
پایین که زودتر بریم کافه باغ!
هر چند ما همچنانپی قر و فرمون بودیم.
پگاه از تو کیفش یه شال نخی سفید و یاسی ییرون
آورد و انداخت رو سرش.
چرخید سمتم و پرسید:
-خوبه !؟
خوب بود ولی من دلممیخواست یه چیزی سرش کنه
که صورتش جون بگیره و بیشتر از همیشه تو چشم
بیاد واسه همین یه شال وال چروک قرمز رنگ از
کمدم بیرون اوردم.
شال خودش رو از سرش کشیدم و شال خودمو روی
سرش گذاشتم و بعد یک گام عقب رفتم و با رضایت
بهش خیره شدم و گفتم:
-آهان! حال شد! این با رنگ رژت سته!
چند تا سلفی گرفتیم و درنهایت دلمون به حال نیما ی
منتظر سوخت و باهم رفتیم پایین.
نیما خسته از انتظار رو صندلی راحتی نشسته بود و
از سر بیکاری با موبایلش کلش بازی میکرد.

رفتم سمتش و پرسیدم:
-کلش بازی میکنی !؟
غرق بازی جواب داد:
-بعله!
به شوخی گفتم:
– من فکر میکردم نسل کلش اف کلنز بازها منقرض
شده!
بالخره از بازی خارج شد و موبایلش رو غلف
کرد و با بلند شدن از روی صندلی گفت:
-هر وقت نسل خانمهایی که آماده شدن خودشون رو
چند ساعت طول میدن منقرض شد نسل کلش بازها هم
تموم میشه!
انشالل آماده شدین دیگه آره؟
خندیدم و بعد دکمه باز شده ی پیرهنش رو بستم و با
بلند شدن رو پاهام چونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-اینم یه بوسه واسه معذرتخواهی!
سرش رو تکون داد و آهسته گفت:
-چیکار کنیم دیگه! اسیریم…
خندیدم و با گرفتن دستش همگام باهم رفتیم بیرون…

واسه دیدن “علی” دل تو دلم نبود.
پگاه اما نه …البته طبیعی بود.
نیاید هم اون ذوقی داشته باشه چون هیچی نمیدونست
و خبر نداشت که این درواقع یه مهمونی دوستانه
برای آشناییه!
یه دیوار برای آشنایی و شناخت بیشتر.
برای اینکه علی و پگاه همو بشناسنو باهم صمیمی
بشن و من چقدر
دلم میخواست ببینم چه شکلیه، چه جور آدمیه و…
وقتی نیما به تخت کنار فواره اشاره کرد و گفت علی
اونجا نشسته من و پگاه هردو کنجکاو نگاهش کردیم.
از اون فاصله فقط یه چیز فهمیدم!
اینکه یه مرد جوون با موهای پرپشت مشکی و پیرهن
طوسی یخیه!
ِمنو گرفته بود دستش و لیست رو بال و پایین میکرد.
پگاه با لحنی لش کنار گوشم گفت:
-دوست نیما چه تیکه ایه!
اگه بگم هیجان شنیدن این حرف از خبر بارداریم هم
بیشتر بود دروغ نگفتم.
هیجان زده چرخیدم سمتش و پرسیدم:
-جدی؟ همچین فکری راجع بهش میکنی…؟
سر جنبود و گفت:
-خب آره….
تند تند پرسیدم:
-!نظر واقعیت همینه!؟فکر میکنی خوشتیپه؟
صدام اونقدر بلند بود که ناخوداگاه نیما هم سرش رو
برگردوند سمتم و نگاهم کرد .
پگاه مچ دستمو گرفت و با گزیدن لپش از داخل گفت:
-هیش! آبرمو بردی! کل مردم فهمیدن داریم راجب
کی حرف میزنیم چه برسه به خود پسره…
هم خنده ام گرفت هم سعی کردم ریلکس رفتار کنم و
هیجانمو بروز ندم واسه همین اهسته گفتم:
-باشه باشه!
به تخت که نزدیک شدیم علی که متجهمون شد خیلی
زود از روی تخت بلند شد و حتی چندقدمی اومد
سمتمون.
اول با نیما دست داد و سلم کرد و بعد هم با خوش
رویی شروع کرد با ما خوش و بش کردن و سلم
دادن و احوالپرسی کردن….

علی بهتر از اون شخصیتی که با توجه به توصیف و
توضیحات نیما تو ذهنم ساخته بودم بود و به نظرم
اینکه مدام لبخند بر لب داشت و بشاش و سرزنده بود
باعث میشد خیلی زود تو دل بره!
اول کنار هم شام خوردیم و بعد هم نیما نوشیدنی گرم
سفارش داد.
علی داشت یکی از خاطراتش رو تعریف میکرد و
جالب اینحا بود که دقیقا از اون مدل آدمایی بود که
حتی اگه معمولی ترین لطیفه ی دنیارو خیلی عادی
هم که تعریف میکرد باز آدم خنده اش میگرفت اینبار
هم داشت ماجرایی که همین براش پیش اومده بود رو
تعریف میکرد:
-هیچی دیگه ..این همسایه ی بالیی ما خانمش رو
میفرسته خونه خواهر زنش تولد بچه خواهر زنه…
تو این فاصله زنگ میزنه دوست دخترش بیاد
این همسایه ی دیوث ما پیش بینی کرده بود زنش تا
یک _دو شب نمیاد ولی پیش بینیش اشتباه از اب
درمیاد اخه زنش اونجا باخواهرش بحث میکنه و
چون باهم قهر میکنن میاد خونه ….
من و پگاه هیجان زده پرسیدم:
-خب خب بعدش!؟
علی یکم از کیک وانیلیش رو با چاییش خورد و ادامه
داد؛
-هیچی دیگه!
زنه جلوی در بوده و اینم نمیتونست دوست دخترش
رو بفرسته چون در هر صورت خانمش می
دیدش….خلصه اینکه خانمه رو با هزارتا جیمز باند
بازی از بالکن فرستاد خونه ی من!
پگاه که کل مشخص بود زیادی درگیر این ماجرا شده
پشت سرهم پرسید:
-شما آوردیش خونتون ؟ نیفتاد ؟ چه جوری سالم
رسید؟ لخت بود !؟
علی خندید و مستقیم به خود پگاه نگاه کرد و جواب
داد:
-چرا لخت بود ولی نه نیفتاد! من ملحفه گذاشتم تو
بالکن که دور تنش بپیچه بیاد داخل لباسش رو
بپوشه!
اومد تو بالکن…بهش گفتم آبجی من میرم اتاق بغلی
شما بپوش و برو…
پگاه سگرمه هاش رو زد توی هم و با اخم گفت:
-کارتون بد بود…راید از همون پنجره پرتش میکردی
بیرون..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Pariya
Pariya
2 سال قبل

وایی این پارتش خوووب بود!
تو پارت های قبل انگار خودم جای بهارم هی حرص میخوردم و استرس میکشیدم😂💔
خداکنه این علیم پگاهو بگیره و من هی مخم سوت نکشه ک نکنه یهو با نیما چیز شن:|😂

👏
👏
2 سال قبل
پاسخ به  Pariya

نه پگاه میره تهران با علی😐😂کاری به نیما نداره

Zahra
Zahra
2 سال قبل

چه باحال شد😅

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x