اینو گفتم و دوباره دراز کشیدم و باز پتو رو تا زیر
گلوم بال آوردم و نگه داشتم.
لبد دختره از این چشم رنگی های مو بلوند بود که
خط سینه هاشون مشخص و کلی گرونبد خوشگل از
گردن سفیدشون آویزون و…
از اونا که موهاشون موج دارن و چشمهای آبیشون
زیر مژه های مشکی رنگشون خودنمایی میکنه!
دستمو به آرومی رو موهای مشکی رنگم کشیدم.
موی پشکی خوشگلتره یا رنگی !؟
لبد رنگی…
تصور همه ی اینها منو کمی نگران کرد واسه همین
دوباره نیم خیز شدم و پرسیدم:
-نیما…
بازهم حین ور رفتن با لپتاپش جواب داد:
-هان !؟
انگشتهامو توی هم قفل کردم و بعد من من کنان،
درحالی که بیان سوالم یکم واسم سخت بود پرسیدم:
-نمیشه به جای اون خانمه با یه آقا صحبت بکنی!؟
باز سرش رو چرخوند سمتم و با اون حالت عجیب
غریب تماشام کرد تا بلکه من به خودم بیام و دست از
این سوالها و خواسته های عجیبم بردارم.
آره ..میدونم! میدونم سوالم یه سوال خیلی مسخره بود
ولی خب ثوال سوال دیگه…
هی بربر نگاهم میکرد اما جوابی نمیداد.لبهامو رو هم
فشردم و بعد آهسته پرسیدم:
-نمیشه نه !؟
سوالمو با سوال جواب داد و گفت:
-خودت چی فکر میکنی !؟
سنگینی نگاه هاش باعث شد سرم رو خیلی آروم خم
کنم و بگم:
-خودم فکر میکنم نمیشه!
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره آفرین نمیشه!
چون اینو گفت دوباره به آرومی دراز کشیدم رو تخت
و پتو رو تا روی صورتم بال آوردم
چون اینو گفت دوباره به آرومی دراز کشیدم رو تخت
و پتو رو تا روی صورتم بال آوردم.
واقعا چرا من اینقدر مسخره شده بودم !؟
آخه این سوالها چیه من از این بشر پرسیدم !؟
نفس عمیقی کشیدم و چشمهامو روی هم گذاشتم و زیر
لب زمزمه کردم:
“این حساسیتهای بیخودی حتما بخاطر بارداریه.حتما”
دلم میخواست بخوابم تا این کنجکاوی لعنتی واسه
دیدن اونی که نیما قرار بود باهاش ویدو کال بگیره رو
سرکوب بکنم.
چشمهام رو روی هم فشردم و پناه برم به قدرت تلقین
و پچ پچ کنان باخودم گفتم:
“تا ده بشمارم خوابم میگیره.آره…،6 ،5 ،4 ،3 ،2 ،1
“…9 ،8 ،7
ده رو نگفتم که احساس کردم نیما کنادم دراز کشیده.
مکث کردم و دیگه هیچی نگفتم تا وقتی که مطمئن
شدم واقعا این خودش هست که اومده و کنارم.
یه نفس عمیق کشید و بعد هم که سر انگشتاشو از رو
پتو به کله ام زد و گفت:
-تق تق! داری ریاضی تمرین میکنی !؟
از زیر همون پتو جواب دادم:
-نه چطور !؟
خندید و جواب داد:
-آخه داری یک دو و سه میخونی…
دو طرف پتو رو گرفتم و به آرومی از روی صورتم
پایین آوردم و بهش خیره شدم و گفتم:
-نه! تمرین خواب …
چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید:
-چی ؟! تمرین خواب دیگه چیه؟
از همون زاویه به صورتش خیره شدم و جواب دادم:
-تمرین تلقین دیگه
به خودت میگی من تا ده میشمارم و وقتی ده شد
خوابم گرفته!
بازهم خندید وبعد آرنجش روکه یه جوری تکیه گاه
بدنش قرار داده بود تا کمی تنش از حالت تخت بودن
فاصله بگیره دراز کرد و دستشو دور گردنم انداخت
و پرسید:
-حسودیت شده ؟
کامل انکار کردم و پرسیدم:
-حسودی ؟ حسودی به کی؟
بدجسنی کرد و جواب داد:
-به اون خوشگله ای که قراره باهاش ویدیو کال
داشته باشم…
بدجسنی کرد و جواب داد:
-به اون خوشگله ای که قراره باهاش ویدیو کال
داشته باشم…
چون اینو گفت چشمهام درشت شدن و لبهام ازهم
فاصله گرفتن.
علوه بر صراحت و رک بودنش در این مورد
بخصوص،
لفظ خوشگله منو بی نهایت حساس و دلخور و البته
کنجکاو کرد.
چطور میتونست اینقور راحت دم از خوشگلی اون
زن بزنه !؟
ابروهام ناخوداگاه توی هم پیچ و تاب خوردن و بی
هوا پرسیدم:
-خوشگله !؟
یکم فکر ورد.حتی لبهاش از هم وا شدن و گفت:
-آااا…خیلی! خیلی زیاد! اصل یه پا کراشه لمصب!
عجباااا…
مثل اینوه قرار نبود از رو بره.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-واقعا که!!! پس پاشو برو یه وقت کراشت زنگ زد
معطل نمونه!
چون اینو گفتم شروع کرد خندیدن.
جپ چپ و عصبانی نگاهش کردم و پرسیدم:
-به چی میخندی !؟ حرفهای من خنده داره؟
حین خندیدن سرش رو تکون داد و گفت:
-نه!
عصبانی شدم و گفتم:
-چدا داری به من میخندی!
شونه هاش رو بال و پایین کرد و گفت:
-نه!
تند تند و پشت سر هم گفتم:
-چرا چرا…داری به من میخندی.به نظر من تو باید به
خودت بخندی که زن داری ولی رو یه زن خارجی
کراش زدی!
لبد چون بلونده… خیلی بلند دوست داری؟
خب میگفتی موهام رو بلوند بکنم!
بازم خندید.
اصل این خنده ها جالب نبودن واسه من تو این
موقعیت.
چطور میتونست تو چشمهام نگاه بکنه و همچین
حرفهایی بزنه!
دم از خوشگل بودن اون زن بزنه!
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
-نوچ نوچ! نمیخوام موهاتو بلوند کنی من همین رنگی
دوست دارم…
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-خیلی رو داری نیماااا…شب بخیر! برو به لس
زدنت برس!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-خیلی رو داری نیماااا…شب بخیر! برو به لس
زدنت برس!
تمام اون کلمات رو نه با عصبانیت بلکه با دلخوری
گفتم.
بقول کیارستمی دلخوری توش عشق داره ولی
عصبانیت نه!
دوباره پتورو بال کشیدم اون اما همچنان همونجا
نشسته بود و می خندید.
آخ چقدر این خنده هاش رو مخم بودن.
در اون حد که دوست داشتم جیغ بکشم و بگم اینقدر
نخند! اینقدر نخند و مخ منو نترکون!
باز با انگشتاش از روی پتو به کله ام زد و گفت:
-تق تق تق…کسی خونه نیست!؟
از همون زیر گفتم:
-نه خیر! کسی نیست
انگشتهاش رو دوباره به کله ام زد و گفت:
-عجب!
-مشت رجب! تنهام بزار
بدون اینکه حرکات انگشتاش رو متوقف بکنه گفت:
– بهار…بهار خانم…بهارگل…بهار جون…بهار
جان…بهار خانم اون خانم یه دوسته یه نفر که قراره
لطف کنه و با واسطه گری و لبی گری کمک کنه من
دارو وارد کنم.چیزی که تو فکر میکنی اصل درست
نیست..
این حرفها واسه من مهم نبود برای همین عین یه بچه
ی لجوج گفتم:
-میخواااام بخوااااابم! یه وقت خانوم جون معطل
نمونه!برو…برو پای بساطتت!
خندید و گفت:
-همچین میگی بساط انگار میخوام برم شیره و تریاک
بکشم! بهار…بهار جواب نمیدی نه ؟ دختره ی کله
شق
و همچنان به اون خنده ها ادامه داد. واااای….نیمایی
که به زور میشد لبخندش رو دید نمیدونم از کی تا حال
اینقدر خوش خنده شده بود !؟
آهسته گفت:
-عجب! پس خوابی! باشه! من برم آنجل جان زیاد
معطل نمونه!
“آنجل” جان…پس اسمش آنجل بود.
لبد از همین دوست و رفیقهای مو بلوند و چشم
رنگی اروپایی بود.
از همینهایی که با لفظ دوست خطابشون قرار میدن و
بعد کم کم از زن خودشون خسته میشن و اون دویت
میشه دوست دختر و حتی گاهی زن دوم!
چه تخیلت ترسناکی!
از کنارم که بلند شد نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
“هووووف…مخش رو زده آنجل ”
یکم از پتو رو کج کردم تا بتونم ببینمش.
دوباره روی صندلیش نشست و بعد مشغول صحبت
شد.
چون دقیقا مقابل لپتاپش بود نمیتونستم صورت دختره
رو ببینم.
همون آنجل خانم چشم آبی مو بلوند که شاید مثل
باربی ها باشه !
گرچه نیما داشت باهاش با زبان دیگه ای ب صحبت
میکرد اما میتونستم تا حدودی بفهمم چی میگه.
درحال صحبت و خوش و بش بودن.
چطور میتونست با اون اینقدر گرم بگیره وقتی من هم
توی اتاق بودم؟؟
وانمود میکردم خوابم اما درواقع داشتم حرفهای نیما
رو گوش میدادم و اگه فرصتی هم گیر میومد تماشاش
میکردم اما…
اما چیزی دستگیرم نشد تا وقتی که حس کردم نیما
داره در مورد من حرف میزنه و لبه لی حرفهاش
یه سری جمله در مورد خودم شنیدم:
“بله بهار…به زودی میفهمیم که یه پسره یا یه دختر…
بله دخترها خیلی کیوت ترهستن…البته…نه نه فکر
نکنم خواب باشه”
حال دیگه کامل مطمئن بودم ک البته این اطمینان
وقتی بیشتر شد که خود نیما صندلی جرخدارش رو
کمی به سمت من چرخوند و بعد هم گفت:
-بهار…بهار خانم
از زیر پتو جواب دادم:
-چیه چته؟
پرسید:
کله ات رو از زیر پتو میاری بیرون ؟ هوم؟ آنجل
میخواد تورو ببینه و باها صحبت بکنه …
عجب این دخترای اونوری پررو بودناااا !
نمیفهمم این وسط وقتی دیگه چرا هوس دیدن منو
کرده بود !؟
با اخم گفتم:
-بگو من خوابم….
-ولی من بهش گفتم بیداری! پس بیا بیرون!
واکنشی نشون ندادم من نمیخواستم ببینمش.
دوباره نیما صدام زد:
-بهار…میدونم بیداری پس سرتو بیار بیرون.منتظره
تورو ببینه!
چون اینو گفت لجبازی رو کنار گذاشتم و خیلی آروم
پتورو از روی صورتم پایین آوردم و اون لحظه بود
که چشمم افتاد به اون خانم.
به کسی که زمین تا آسمون با تصورات من فرق
داشت!
آنجل اون چیزی که من فکرش میکردم نبود. یه خانم
حدودا 55ساله با موهای مشکی و چشمهای سبز و
عینک کائوچوی مشکی بود!
آره!
اصل شبیه به تصورات من نبود.
خیلی زود و سریع روی تخت نیم خیز شدم و با
حرص خطاب به نیما که قیافه ی من حسابی واسش
دیدنی شده بود پچ پچ کنان گفتم:
“آخه چرا نگفتی به من دیوونه”
پرسید:
-چی رو باید میگفتم !؟
با حرص جواب دادم:
-اینکه اون یه زن سن و سال داره…
خندید و گفت:
-همانا قضاوت کار خوبی نیست!
از روی تخت اومدم پایین و خیلی زود به سمتش رفتم.
کنار صندلی نیما ایستادم و با برداشتن هدفون نیما
شروع کردم سلم دادن به اون خانم و بعد هم با
خجالت کنار رفتم و گفتم:
-از دست تو نیماااا !
خندید و یه چشمک تحویلم داد و بعد هم صندلیش رو
مرتب کرد و به کارش مشغول شد…
حال دیگه تقریبا خیالم راحت شده بود که چیز خاصی
نیست و کسی که روش حساسیت پیدا کرده بودم آدمی
نبود که بعدش نگران از دست دادن نیما باشم!
صحبتهای نیما تقریبا چند ساعتی طول کشید و من
اون چند ساعت به جای خوابیدن خودمو باخوردن
سرگرم کرده بودم تا وقتی که لپتاپش رو خاموش کرد
و چرخید سمت منی که دونه های آخر توت فرنگی
رو داشتم دخلشون رو درمیاوردم و بعد هم به شوخی
پرسید:
-خوش میگذره !؟
از اونجایی که خوردن اون توت فرنگی ها حسابی
بهم حال داده بود جواب دادم:
-خیلی …!
اومد سمت منی که واسه اینکه موقع صحبت تو
دیدرسشون نباشم رو مبلی دور از دیدشون نشسته
بودم.دستشو نوازش وار روی سرم کشید و بعد
پرسید:
-بد نباشه برات این موقع همچین چیزی میخوری !؟
ظرف رو کنار گذاشتم و جواب دادم:
-نه بابا!یهو دلم خواست اما فکر کنم دیگه نبابد بخورم.
من برم دوباره مسواک بزنم!
خیلی آروم از روی مبل بلند شدم و به سمت سرویس
بهداشتی رفتم.
برای دومین بار مسواک زدم و بعد خمیازه کشان از
اونجا اومدم بیرون.
چراغها خاموش بودن و نیما هم روی تخت دراز بود
و با موبایلش ور میرفت
یه نگاه به ساعت انداختم و بعد به سمتش رفتم.
انگار قسمت بود ما بالخره بخوابیم!
خیلی آروم کنارش دراز کشیدم و پتورو بال آوردم.
موبایلش رو کنار گذاشت و چرخید سمتم.
دستشو از روی پتو رد کرد و روی سینه هام گذاشت.
لبخند زدم و پرسیدم:
-دستت حتما باید اینجا باشه!؟
لبخند زد و با بیشتر نزدیک کردن خودش به من
گفت:
-اهوممم! باید همنیجا باشه.
اسمش استفاده از فرصت هم هست دیگه…
خندیدم.پس فکر آینده رو میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-تا تاریخ سونو گرافی خیلی نمونده…میدونستی !؟
حتی همین حال هم که درموردش حرف میزدم
استرس داشتم.
میدونستم که این استرس بیخودیه و حتی میشه بهش
گفت ناشکری اما…
اما چه کنم که دست خودم نبود.
این استرس حاصل فشارهای خانواده ی خودش بودن
هرچند مسیر فکری اون جدا از مادرش بود.
نیما خیلی آروم گفت:
-تاریخش رو باهام هماهنگ کن اون روز سرمو
شلوغ نکنم و باهات بیام…
نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم که بهتر توی بغلش باشم
و بعد هم دستمو مثل خودش دور تنش انداختم و گفتم:
-باشه!
گردنم رو بوسید و گفت:
-خوشگل من…
لبخند زدم و گفتم:
-شب بخیر…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز پارت داریم؟؟
فاطمه جون چرا انقد تکراریه خیلی جاهاش… اینطوری نصف پارت تکراری میشه…
بلاخره کی تموم میشه؟ مردیم…
دیگه اخراش باشه فک کنم
چقدر دیگه تا پایان رمان مونده.
چند سال دارین کشش میدین؟
اخرش چی میشه؟
دوستانی که میگن رمان تمام خوندینه
بگین چند پارت دیگه مونده؟؟؟