لبخند زدم و گفتم:
-شب تو هم بخیر…
من چمشهام رو بلفاصله روی هم گذاشتم اما اون که
انگار انتظاری غیر از این داشت پرسید:
-بهار…
با همون پلکهای روی هم گذاشته شده جواب دادم:
-هووووم
غیرمعمولی و متعجب پرسید:
-جدی جدی میخوای بخوابی !؟
جون اینو پرسید فورا چشمهام رو وا کردم و بعد هم
جواب دادم:
-نباید بخوابم!؟
اگه فضای اتاق یه کوچولو روشنتر بود میشد عمق و
شدت تعحب رو تو صورتم ببینه.
موهام رو که کج شده بودن رو صورتم رو پشت
گوشم جمع کرد و بعد هم گفت:
-نه!
لبامو جمع کردم و چشمهامو تنگ.نیما این وقت شب
یه چیزیش شده بود ولی …
دستمو روی کمرش کشیدم و گفتم:
-نه ؟! پس باید چیکار کنم!
نیم خیز شد و جواب داد:
-باید یه ماچ بدی بعد بخوابی!
بازم با تعجب تماشاش کردم.
نیم خیز که شد تیشرت تنش رو درآورد و پرت کرد
پایین و بعد هم به آرومی چرخید روی تنم.
بدنش رو با فاصله از بدنم نگه داشته بود تا آسیب
نبینم.
صورتش با صورتم فاصله ای نداشت.
زل زل تو چمشهام نگاه کردم و پرسیدم:
-نیما آخه حال…
اول زیر چشمم رو بوسید و بعد لبخند زد و گفت:
-آره حال…تو دوست نداری!؟
چطور ممکن بود دوست نداشته باشم وقتی چون
اینجوری بهم نزدیک شد ریتم تپیدنهای قلب منم بیشتر
شد.
لبخند زدم و با گذاشتن دستهام روی شونه هاش آهسته
گفتم:
-دارم…
خندید و گفت:
-آفرین..جواب درست همین!
اینو گفت و یه دستشو روی سینه ام گذاشت و همزمان
شروع کرد ازم لب گرفتن…
وقت رفتن پگاه سر رسیده بود.
اگه بگم به زور جلوی خودمو گرفته بودم تا اشک
نریزم دروغ نگفتم.
ما دخترا عجیب یودیم ولی.
نیما و علی بگو بخند میکردن اما ما زل زده بودیم به
همدیگه و با بغض یا کریم صورتهای ماتم زده های
همدیگرو رو نگاه میکردیم.
من با پگاه روزای بد و خوش زیادی داشتم.
پگاه خیلی چیزا در مورد من میدونست.پگاه تو
روزای خوبم تو روزای بدم، تو لحظه هایی که
سرخوشانه خوش بودم و تو لحظه هایی که
درماندگی و استیصال تا پای افسردگی کشونده بودم
کنارم بود.
من واقعا مثل خواهر نداشته ام دوستش داشتم.
نه…اصل چرا خواهر نداشته ؟
پگاه واقعا یه خواهر بود.
دستهامو گرفت و به آرومی فشرد و گفت:
-بهار…یه وقت اجازه ندی گذشته ات زندگی حالت
رو خراب بکنه.
همیشه به این فکر کن هر آدمی ممکنه تو زندگیش
اشتباهاتی بکنه
تو فرشته نیستی…تو معصوم نیستی هیشکی معصوم
نیست .
از زندگیت لذت ببر…
میدونستم چرا این حرفهارو میزد.
چون خودشم اینو میدونست من هر چقدر هم که
زندگیم افتاده باشه رو روال خوبی اما بازهم ذهنم هی
درونمو بابت گذشته آزار میده خصوصا اینکه پگاه
گفته بود مهرداد شماره ی منو میخواست.
اصل چرا اون باید شماره ی منو بخواد ؟
مگه دیگه چیزی هم بین ما وجود داشت!؟
نه! نباید اصل بهش فکر میکردم اصل….
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اگه بازم دیدیش…اگه ازت شماره ی منو خواست
بهش نده.
اصل هیچی در مورد من بهش نگو…
نمیخوام سرو کله اش تو زندگیم پیدا بشه!
چشمهاش رو باز و بسته کرد و با فشردن دستهام
گفت:
-امیدوارم که هیچوقت نبینمش ولی اگه دیدمش اول که
عمرا محلش بزارم چه برسه به اینکه بخوام شماره ی
تورو بهش بدم دوما…به نظرم دلیلی نداره اون بخواد
بیاد سراغ تو خصوصا اینکه خودش زن داره…بچه
داره…
مکث کرد.چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-اصل تو چرا اینقدر اون مسئله رو واسه خودت گنده
اش میکنی؟
هاااان ؟ بسه دیگه…یه قضیه ای بوده تموم شده…
آهسته گفتم:
-از نظر من آره..ولی اون اصل چرا باید شماره ی
من رو بخواد ؟! هان؟
خیلی زود گفت:
-چه اهمیت داره! به نظرم اصل نباید به همچین
موضوع بی اهمیتی فکر بکنی
هر چقدر هم که این حرفها درست باشه باز من ته دلم
اون نگرانی رو داشتم اما اون لحظه لبخند زدم و گفتم:
-باشه…دیگه بهش فکر نمیکنم…
چشمهاشو باز و بسته کرد و گفت:
-آاااافرین!
لبخندمو عریضتر کردم و از باقیمانده ی وقت تنگ
برای تماشای صورتش بهره بردم.
نیما که مشغول خوش و بش با علی حتی گوشزد
کردن مسائل کاری بود، رو کرد سمت ما و گفت:
-حال خوبه قبلش اونهمه باهم گپ زدین! تموم نشد این
پچ پچ ها ودرد و دلها و حرفهاتون؟
علی خندید و شوخ طبعانه گفت:
-پع! مثل اینکه شما هنوز مدل خانمهارو نمی
دونید.خانمها نصف حرفهاشون رو تازه موقع
خداحافظی میزنن
اینبار حتی خود ما هم خندیدیم.
اینو ولی درست میگفت.
یکم که بهش دقت میکردیم متوجه میشدیم ما تازه موقع
خداحافظی صحبتمون گل میکرد!
حتی پگاه هم یه چشمک زد و گفت:
-ولی خدایی اینو راست میگه! نه !؟
با خنده های آرومی جواب دادم:
-این یه مورد رو آره!
علی بعد دست دادن با نیما گفت:
-پگاه خانم اگه آماده اید و حرفهاتون تموم شد بریم!؟
پگاه تند تند جواب داد:
-آره آره…تمومه! من آماده ام…
اینو گفت و اومد جلو.ماچم کرد و کنار گوشم گفت:
-حرفهام یادت بمونه باشه!؟
بوسیدمش و گفتم:
-می مونه…
ولدم صداش رو آورد پایین و گفت:
– درضمن…اینقدر از مادرت دوری نکن…یه روز
پشیمون میشی.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-تو هم یه چیزو یادت باشه.
هیچوقت واسه فرار از تنهایی تن به بودن باهرکسی
نده.
اگه علی اونی که فکرشو میکردی نبود رهاش
کن…در برهه ای که باهاش و کنارش بودی!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-یادم می مونه!
حرفهاشو که شنیدم حرفهامو که زدم،دستهامو از روی
شونه هاش برداشتم و رهاش کردم تا زودتر بره و
بیشتر از این وقتشو نگیرم.
چقدر گاهی خداحافظی اتفاق بدیه.
پگاه دستشو برام تکون داد و اینبار رو کرد سمت نیما
و گفت:
-آقا نیما خلصه دیگه واسه تموم روزایی که
مزاحمتون شدم ببخشبد و بابت تمام لحظه هایی که
سعی وردین بهم خوش بگذره ممنونم ازتوت
نیما لبخند ملیحی روی صورت نشوند و گفت:
-اختیار داری! شما هر وقت بیایی ما همینقدر خدمات
ارائہ میدیم حتی با کیفیت بهتر
پگاه خندید و دوید سمت ماشین تا زودتر سوار بشه.
نیما کنارم ایستاد و با فرو بردن دستهاش تو جیبهای
شلوارش عین من، تماشاگر صحنه ی رفتن اون دوتا
که البته مشخص بود از کنار هم بودن اصل احس
بدی ندارن و خیلی خرسند و راضی هستن شد.
یه رفتنهایی، یه خداحافظی هایی خیلی سختن…
خیلی درد آوردن…
منم همون حس سخت و درد آور رو داشتم چون به
حضور پگاه عادت کرده بودم.
چون عادت کرده بودم هی عصرها بشینیم و باهم
ساعتها گپ بزنیم.
یا حتی اینکه بریم قدم بزنیم و خرید کنیم و….
دست نیما روی شونه ام نشست و بعد هم پرسید:
-چی در گوش هم پچ پچ میکردین!؟
اینو می پرسید تا حواس منو از اون رفتن پرت
بکنه.در هر صورت با سانسور بخش زیادی از
صحبتهامون گفتم:
-ازم خواست مادرمو ببینم…
خیلی جدی گفت:
-راست میگه! به نظرم بهتره این قهر رو بزاری کنار
و بری بهش سر بزنی!
یا دست کم جواب تلفنهاش رو بدی…
سرمو چرخوندم سمتش و با همون موضع گیری و
حق به جانبی همشگی گفتم:
-مادرم رسما منو دور انداخت!
به خودش اشاره کرد و گفت:
-مادرت تورو دور ننداخت.تورو داد به من…من بدم
!؟
به چشمهاش خیره شدم.
یه زمانی بود اما الن نه.
الن اون همه کس من بود.
همه ی دارو ندارم.
آهسته گفتم:
-نه! معلوم که نه…
دستشو از روی شونه ام برداشت و گفت:
-پس لجاجت رو بزار کنار و بهش سر بزن و
کدورتهارو فراموش کن.
یه جیزی بهت میگم یادت بمونه بهار …
مادرت همیشه زنده نیست. نزار پشیمون بشی!
یعنی هیچکس نمیدونه کی قراره زندگی خودش یا
دور و اطرافیانش تموم بشه پس…
پس لجاجت رو بزار کنار!
رفتم تو فکر و همین باعث شد گذشته برام مرور بشه
.
مامان تا فهمید جیکار کردم بدون اینکه ازم توضیح
بخواد دورم انداخت.
انگار که نه انگار من بچه اش باشم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-شاید…شاید یه روز رفتم و بهش سر زدم!
دستمو گرفت و گفت:
-دختر مهربون من…بیا…بیا بریم داخل که من زودتر
باید برم و به کارام برسم
* چند هفته بعد*
دستهامو تو جیبهای لباس تنم فرو برده بودم و درحالی
که مدام ساعت رو چک میکردم هی چپ و راست
میرفتم و غرولند کنان از خودم یه سوال تکراری رو
هزار بار میپرسیدم:
” پس چرا اینقدر دید اومده؟”
تلفن همراهم که تو جیب لباس تنم لغزید به امید اینکه
نیما باشه فورا از جیبم بیرونش آوردم اما فقط یه پیام
بود اونم توی واتساپ.
پیامش رو باز کردم .
یه عکس فرستاده بود.یه عکس ار خودش و علی توی
رستوران، زیرش هم نوشته بود:
” شام دیشب در کنار علی آقا”
خندیدم و زیر لب زمزمه کردم:
“پدز سوخته چه زود مخشو زد”
اند تند براش تایپ کردم:
“ایشالل از این به بعد تمام وعده های غذاییتون رو
باهم بخورین”
چند تا ایموجی خنده برام فرستاد و بعد هم نوشت:
” اتفاقا قراره امروز هم باهم باشیم”
خیره به عکس بودم که ماشین نیما با کمی فاصله
درست مقابلم ترمز کرد.
گوشی رو تو جیبم گذاشتم و شاکیانه نگاهش کردم.
انگار خودش هم متوجه شده بود چقدر معطلم کرده
که خیلی زود پیاده شد و تند تند گفت:
-ببخشید ببخشید…تا کارارو سپردم دست بقیه یکم
طول کشید.
گله مندانه گفتم:
-نیما من خودم کم استرس دارم تو هم با این دیر
اومدنات هی این استرس کوفتی منو بیشتر کن.هی
بیشترش کن…
بهم نزدیک شد.دستمو گرفت و گفت:
-ای بابا! مگه بهت نگفتم دیگه اسم این استرس کوفتی
رو نیار!
یعنی چی که استرس داری! بسه دیگه!
دستمو گرفت و برد سمت ماشین.
میدونستم چقدر بیزاره از اینکه من بگم بخاطر جنسیت
بچه استرس دارم خصوصا اینکه قبل به خاطرش کلی
هم جرو بحث کردیم و حتی کار به قهر و دلخوری
رسید برای همنفس فقط گفتم:
-کل استرس دارم!
خودش درو برام بست و همزمان گفت:
-لزم نیست کل استرس داشته باشی
آروم گرفتم و با کشیدن یه نفس عمیق گفتم:
-باشه باشه …
یه موسیقی شاد پلی کرد تا حال و هوا عوض بشه.
شایدم هنوز میدنست من لعنتی استرس دارم که
اینجوری نامحسوس سعی داشت کاری بکنه این
استرس کمتر بشه.
صدای موسیقی رو به یه حد تعادل که رسوند گفت:
-بعدش بریم خونه ی ما…خب ؟
داشتم تو آینه موهام رو مرتب میکردم اما وقتی اینو
گفت دیگه ظاهرم برام بی اهمیت شد.
سرم رو برگردوندم سمتش و پرسیدم:
-چی !؟ بریم خونه ی شما؟چرا اونجا !؟
خیلی ریلکس جواب داد:
-سوال داره این ؟ خب معلوم…جواب سونورو که
گرفتیم یه جعبه شیرینی میگیریم میریم اونجا این خبرو
خوب رو هم با اونا درمیون میزاریم !
سکوت کردم.این خیلی احمقانه است…
خیلی احمقانه است که من بجای اینکه خوشحال باشم
سراسر اضطراب بودم و دلشوره.
عمو بی نهایت دلش میخواد نوه ی پسر داشته باشه و
من با اینکه واقعا برام جنسیت هیچ فرقی نداشت اما
احساس میکردم اگه بچه پسر نباشه ممکن خبر
بارداری من خیلی هم خوشحالشون نکنه!
شقیقه ام تیر کشید.چشمهامو روی هم فشردم.
چه فکرهای احمقانه ای.
نکنه بقول نیما با این تفکرات احمقانه ام کاری بکنم
خدا قهرش بگیره!؟
نه…نمیخوام این اتفاق بیفته.
چشمهام رو بازو بسته کردم و با کشیدن یه نفس
عمیقی تو دلم باخودم گفتم:
“خدایا من به هرچی تو بدی راضی ام…راضی ام
خدا”
سوال نیما از فکر کردن و حرف زدن با خودم دورم
کرد:
-موافقی دیگه آره ؟
سرمو برگردندم سمتش و با لبخند جواب دادم:
-آره! موافقم! تا همین حالش هم زیادی ازشون مخفی
کردیم…امیدوارم یه وقت ناراحت نشن!
تاکید کنان گفت:
-نمیشت…و جنسیت هرچی هم که باشه ما خوشحال
میشیم! درسته ؟
میدونم چدا این حرفهارو میزد.
در هر صورت کلم های دلگرم کننده ای بودن واسه
همین گفتم:
-آره درست!
چون اینو گفتم خوشحال شد و گفت:
-پس بیا جلو یه ماچ بده!
یا شرم پرسیدم:
-اخه اینجا! تو ماشین؟ تو جاده؟
ریلکس گفت:
-دوست دخترمو که نمیخوام ببوسم! زنمی هاااا…
لبخند میلیح زدم و گفتم:
-بعدش هم یه نامه جریمه میاد که به علت بوسیدن
همسر حین رانندگی فلن تومن جریمه میشین!
نیمچه لبخندی زد و گفت:
-به مار راستم!
خندیدم و سرمو بردم جلو و اونم با کج کردن سرش
واسه چند لحظه،
بوسه ای روی صورتم نشوند و بعد دوباره نگاهشو
دوخت به رو به رو و گفت:
-حال خوب شد!
رو دوتا صندلی کنار هم نشستیم تا وقتی که نوبت من
بشه.
چشمهام رو آدمای دور و بر به گردش دراومد.
جز من بودن خانمهایی که به هر دلیلی اونجا بودن.
بعضی با شکمهای بال اومده ، بعضی ها با شکمهای
صاف و بعضی ها هم مثل من…
سنگینی نگاه های نیما باعث شد سرمو به سمتش
برگردونم.
چشم تو چشم که شدیم پرسید:
-چیه ؟ نکنه استرس داری؟ تو که بار اولت نیست
میای دکتر…تازه…میشناسیش هم که.مگه نه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-چرا چرا…معلوم که میشناسم.استادمه…
دستمو گرفت و گفت:
-راستی…چه پسر بود چه دختر انتخاب اسمش باتو…
نمیدونم چرا اما این حرف و این پیشنهادش برام یکم
جالب بود.
ابروهام رو بال انداختم و پرسیدم:
-واقعا !؟
کامل قاطع جواب داد:
-خب آره.تو مادرشی…تو به دنیا میاریش…تو زحمت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حداقل میذاشتی جمله نیما تموم بشه 😆😆
نمیخوای یه کم هیجان بدی به داستان ؟همش که شد شونه های لخت بهار و خوردن بهار و بوس و شب بخیر
همین ؟خب سوژه نداری تمومش کن اینهمه سال خودتو همه رو گرفتار کردی
اره
حتی نزاشت جمله ش تموم بشه😂
چه جاییم تموم شد