رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 56 - رمان دونی

#پارت_۵۱۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

همونطور که موهام رو میبافتم طعنه زنان پرسیدم:

-چیه؟ بازم میخوای بهم زور بگی؟

دیگه برام مهم نبود چی پیش میاد یا قراره اون چه رفتاری باهام داشته باشه.
حتی مهم نبود که ازم عصبانیه.
یه کلمه بود به اسم” تباه”…
رسما تباه شده بود.خودم از یه ور و مامان هم از یه ور دیگه!
نمیگم‌فقط مامان عامل بدبختم بود.نه…
خودمم مقصر بودم اما من اشتباهمو متوجه شدم و پا پس کشیدم.تاوانش نباید اینقور ترسناک می بود.نباید…
اومد سمتم.درست مقابلم ایستاد و بعدهم گفت:

-فکر کنم یه سری چیزاهستن‌که تو باید بدونی..

هرچی که بود من تمایلی به شنیدنش نداشتم‌اما انگهر اون‌تمایل زیادی به گفتنش داشت.
نفس گرفت و با جدیت گفت:

-من اگه عشقی به رویا تو سرم یا تو قلبم باقی مونده بود جلوشو واسه رفتن میگرفتم.نمیزاشتم کار به اینجا برسه…میفهمی؟ زنی که خیانت کنه دختر شاه پریون هم باشه دیگه گه هم واسه من نمی ارزه…

تا اسم خیانت به میون اومد نفسم تو سینه حبس شد.
آب دهنمو قورت دادم و بالاخره سرمو بالا گرفتم.زل زدم تو چشمهاش.
صداقت و قاطعیتش نشون میداد لاف نمیاد…
حس کردم زخم خورده ی اون عشق و اعتمادیه که تهش ختم میشد به خیانت.
و اگه اینجوری راجع به خیانت حرف میزد یعنی نمیدونست من چه غلطی کردم.
فکر کنم اصلا این یه راز مونده بود بین اونایی که ازش باخبر بودن تا من بشم زن نیما و یه پسر براش بیارم.
هه…چه تلخ و غم‌انگیز و در عین حال مسخره!
ولی اگه یه روز متوجه بشه من چیکار کردم چه رفتی از خودش نشون میداد؟
لابد حس نفرتش دوبرابر میشد و دیگه حتی حاضر نمیشد به من یه نظر هم بنداره.
امیدوارم نفهمه…نه چون دوستش دارم نه.
طاقت یه چالش جدید و یه نگاه تاسف وار و یه رفتار مشمئز کننده و خصمانه ی دیگه رو نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-مهم نیست که تو اونو از قلب و از دهنت انداختی بیرون.یعنی واسه من مهم نیست…اون موضوعیه که به تو مربوط میشه نه به من!

پوزخندی زد.یه پوزخند کمرنگ اما میشد دیدش.یک گام عقب رفت و بعدهم گفت:

-اینو گفتم که بدونی…بدونی و دیگه از اون چرت و پرتها به زبون نیاری….
بدونی و دیگه مزخرف نگی!

قبل از اینکه بره گفتم:

-اما تو دوستش داری…هنوزم دوستش داری. اینو نمیگم که تهش به این برسم که بگم امیدوارم به این زندگی نه..من میدونم.تو ازم متنفری…

متنفر بود.شک نداشتم.
نبود هم داشت تلافی میکرد.
تلافی رفتارهای رویا رو.
ابروهاش رو توهم گره زد و گفت:

-تومیتونستی وارد این زندگی نشی….

اینو گفت که یه جورایی بهم بفهمونه دلیل بدرفتاری هاش اینه که حاضر شدم زنش بشم..زور داشت شنیدن این حرفها.
اون که دیگه باید بدونه…بدونه من این وسط بی تقصیر بودم.
بلندشدم. رفتم سمتش و گفتم:

-تو راجع به من چی فکر میکنی؟فکر میکنی خودم خواستم الان اینجا باشم
نه من نخواستم…مجبور شدم.یعنی مجبورم کردم…
پدرت و مادرم نشستن و بریدن و دوختن و تنم کردن…من نمیخواستم…من واقعا نمیخواستم…

چشماشو ریز کرد و با حالتی خسته و عاجزانه گفت:

-بهت چیگفتم؟گفتم پیش من خبری از زندگی و عشق و لاو ترکوندن نیست…

مستاصل دستهامو بالا و پایین کردم و گفتم:

-حب میخواستی چیکار کنم؟ من باید چه جوری جلوشون رو میگرفتم….؟!

صداشو برد بالا و گفت:

-باید میگرفتی…باید جلوشون رو میگرفتی….هزارتا بامبول بازی میتونستی دربیاری…هزارتا بامبول…نخواستی…خودت نخواستی…انداختیمون تو این زندگی گه و کثافت…
من تنهایی میخواستم…تنها بودن نه زن!

اشک تو چشمهام جمع شد اما صاف و شق ایستادم و با خشم گفتم:

-آره من نمیتونستم.عرضه اش رو نداشتم تو خودت چی؟ تو چرا نتونستی؟ تو چرا عرضه اش رو نداشتی…

اومد سمتم و حتی دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم و همزمان گفت:

-خفه شو…

جیغ کشیدم و رفتم عقب اما نزد. انگار در لحظه منصرف شده بود.انگشتاشو مشت کرد.
یه نگاه خصمانه به صورتم انداخت و بعدهم از اتاق بیرون رفت…
چشمامو بازو بسته کردم و عقب عقب رفتم و نشستم رو تخت.
نفس عمسقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
لعنت به این زندگی….

#پارت_۵۱۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

رو به روی آینه ایستاده بودم و مقنعه ام رو مرتب میکردم.
تقریبا آماده ی رفتن بودم تا وقتی که حواسم پی صورت بی روحم رفت.
فقط یه ضد آفتاب زده بودم به صورتم و شده بودم به صورت سفید با یه جفت چشم درشت و لبهای کلفت اما بی رنگ…
دلم نمیخواست اینجوری برم بیرون.
گرچه دیرم شده بود اما منصرف شدم.
نمیخواستم رنگ رخساره ام خبر بده از سر درون و اتفاقهای زندگیم.
دوباره روی صندلی نشستم و اینبار هم خط چشم کشیدم و هم ریمل زدم و هم رژ سرخ…
صورتم جون گرفت و از اون حالت بی روحی دراومدم.موهام رو دوباره مرتب کردم و بعداز روی صندلی بلند شدپ و اومدم بیرون.
جز دوتا پنج تومنی که قراره بشه هزینه ی رفتم دیگه پولی نداشتم.
کارتم که خالی خالی بود….
یه جورایی شپش تو جیبهام و کیفم معلق میزد!
چون میدونستم نیما خونه نیست با خیال راحت رفتم سمت اتاقش.
درو باز کردم و به آرومی کنارش زدم.
اولینبارم بود میومدم اینجا توی اون اتاق.
خوشگل یود. چشم چرخوندم و نگاهی به سرتا سر اتاق انداختم.
خوشگل بود.پرده های قدی و پرده های خوشگل و خوش طرح…مبل های دونفره…
صندلی های راحتی …
و کلی وسایل خوشگل دیگه!
وجالب اینجا بود که بازهم کلی تابلو از هردوتاشون به صورت تلمبار یه گوشه از اتاق رو هم قرار داشتن.
چشم از تابلوها برداشتم و رفتم سمت کمد لباسها.

لا به لاشون تو جیبهای شلوارش دنبال پول گشتم.حتی میز و کشو هارو هم گشتم اما خبری نبود….
نفسم رو با صدای بلند بیرون فرستادم و گفتم:

“هووووف! شانس من رو باش.یه قرون هم اینجا پیدا نمیشه…”

از پیدا کردن پول تو اون خونه کاملا مایوس شده بودم واسه همین از اتاق زدم بیرون.
پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم و شروع کردم باخودم حرف زدن:

“اصلا مهم نیست.رفتنی با تاکسی میرم برگشتنی پیاده میام…آره اینجوری بهتره….میتونم یکمم قدم‌بزنم”

رو همیم داستان حساب کردم و رفتم دانشگاه.امروز کلاس داشتم و فردا باید میرفتم بیمارستان.
روحیه ام خوب نبود اما حالم به حال کسی شباهت داشت که زور میزنه صورتشوبا سیلی سرخ نگه داره…
بدو بدو خودمو تا سر خیایون رسوندم.یه تاکسی گرفتم و بعدهم سوار شدم.
امیدوار بودم قبل از اینکه این تاخیرهام استادمو کلافه بکنه زودتر خودمو برسونم دانشگاه…
تو تمام طول مسیر سرگرم مرور کردن کتاب و جزوه ام شرم.تایم کوتاهی بود اما مطالعه مفیدی دلشتم.
وقتی رسیدم تنها پولی که داشتم رو دادم و بعدهم پیاده شدم.
یدو بدو خودمو رسوندم سمت ورودی دانشگاه درحالی که هر چند دقیقه یکبار کنجکاو و با حساسیت ساعت مچیم رو چک میکردم.
اینجا همچی عالی بود جز حال و احوال من …
منی که تا پامو اینجا میذاشتم خیلی چیزا واسم مرور میشد.
نوشین…مهرداد….فرزین …پگاه…
واقعا برای فرزین و پگاه دلم می رفت اما هیچ کاری ازم برنمیومد.هیچ کاری….
به پگاه میتونستم زنگ بزنم اما به فرزین چی؟

در کلاس رو باز کردم و بی رمق و خسته و نفس زنان خودمو رسوندم به صندلی ها…
نشستم و سرمو روی دسته ی صندلی گذاشتم.
چقدر احساس خستگی میکردم.
حس میکردم روحم خسته اس
..خیلی هم خسته اس…
تو خودم بودم که حس کردم یه نفر رو صندلی کناری نشسته.
اهمیت نوادم تا اینکه گفت:

-جلسه قبلی ندیدم حلقه دستت باشه…جدیدا ازدواج کردی!؟

سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم.
یکی از بچه های کلاس بود که در حد نگاه کردن و گاهی چشم تو چشم شدن میشناختمش .
آخه من باهیچکدوم از بچه های کلاس دوست نبودم.باهیچکدوم….
رسیده بودم به اون مرحله ای که نه انگیزه ای واسه زندگی داشتم و نه اینکه حتی دلم میخواست با کسی ارتباط برقرار کنم…
نگاهی به حلقه ام انداختم و بعد اهسته جواب دادم:

-آره یه چند روزی هست…

ملیح و با وقار خندید و گفت:

-چقدر اصلا شباهتی به تازه عروسا نداری…

لبخند تلخی زدم و گفتم:

-شاید…

کتاب و جزوه اش رو گذاشت روی میز و گفت:

-یادم وقتی خودم تازه ازدواج کردم ابروهامو باریک کرده بودم و موهامو لایت کلاهی… با سایه چشم براق

خندید.منم آهسته خندیدم….اصلا بهش نمیومد متاهل باشه…

#پارت_۵۱۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

خندید.منم آهسته خندیدم….اصلا بهش نمیومد متاهل باشه .این احساس و فکرم رو به زبون آوردم و گفتم:

-اصلا بهت نمیاد متاهل باشی!

خندیدو با زدن یه چشمک پرسید:

-بهم نمیاد؟ واقعا؟

چشمام رو باز و بسته کردم و جواب دادم:

-آره…

ذوق کرد.از اون ذوقهای کودکانه و بعد هم گفت:

-چه عاالی..اینقدر کیف میکنم وقتی یه نفر همچین حرفهایی بهم میزنه….

لبخند محو کمرنگی زدم و بعد جواب دادم:

-آره جدی میگم.واقعا اصلا بهتون نمیخوره متاهل باشین!

یه عشوه اومد.از این عشوه های شوخ طبعانه که بیشتر جنبه ی ادا اومدن و شوخی داشت نه ناز اومدن و بعدهم گفت:

-ای خوااااهر..من هم متاهلم هم دوتا بچه دارم.

-جدا؟

با دستهاش عدد دو رو نشون داد و بعدهم جواب داد:

-آره…دوقلو هستن! یه دختر و یه پسر چهارساله!

-چه جالب…خدا حفظشون کنه براتون

-مرسی ملوس خانم

صورت دخترانه ی خوشگلی داشت که اونو شبیه به یه دوشیزه ی بیست و یکی دو ساله نشون میداد نه یه خانم متاهل که دوتا بچه هم داره.خیلی عجیب بودبرام.با لبخند بهش خیره بودم که دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-من پریزادم….

لبخند زدم.دستشو به آرومی فشردم و گفتم:

-بهار…

استاد که اومد داخل دیگه نشد صحبت و گپ و گفتمون رو ادامه بدیم.
درس و مبحث به حدی سنگین و مهم بود که هردو سخت مشغولش گوش سپردن ویادداشت برداری شدیم.
هردو تایم کلاس رو باهم و پیش هم بودیم و بعداز تموم شدنش هم باهم از ساختمون دانشگاه زدیم بیرون.
تو مسیر قدم زنان راه میرفتیم که تلفنش زنگ خورد و اون با عجله گفت:

-شوهرم اوممده دنبالم.من فعلا برم بهارجون تا صدای دوقلوها در نیومده…مراقب خودت باش…

-به سلامت عزیزم…

باعجله ازم دور شد. دختر مهربونی به نظر می رسید.
یعنی در واقع مادر مهربونی به نظر می رسید.تصمیم گرفتم موبایلمو چک کنم.
وقتی از کیفم بیرونش آوردم متوجه شدم چندتا تماس بی پاسخ از یه شماره ی ناشناس دارم.
این شماره رو نمیشناختم اما حدس میزدم شماره ی نیما باشه.بهش خیره بودم که بازهم تو دستم زنگ خورد.
اینبار فورا جواب دادم و همون لحظه تا گفتم الو صدای داد نیما رعشه و لرز به جونم انداخت:

“کدوم گوری هستی؟چرا این موبایل لعنتیت رو جواب نمیدی؟؟؟”

دستمو روی قلبم گذاشتم و پرسیدم:

“چرا داد میرنی نمیتونی همین حرفهارو آرومتر به زبون بیاری؟”

عصبانی تر شد و بازهم داد کشید:

“گفتم کدوم گوری هستی؟”

دقیقا نمیدنم چرا اما کفری بود.
اصلا تعادل اعصاب نداشت این آدم.
با ترس جواب دادم:

“دانشگاه هستم…مجبور بودم موبایلمو سایلنت کنم”

میتونستم صدراش رو موقع حرف زدن و دادن کشیدن تصور کنم خصوصا اون لحظه که با لحنی بی نهایت عصبی گفت:

“تو بیخود کردی موبایلتو سایلنت کردی.تو بیخود کردی بدون اجازه ی من پا شدی رفتی دانشگاه….تو مگه اجازه ات دست من نیست پس الان اونجا چه غلطی میکنی؟”

دستمو روی قلبم گذاشتم و آهسته فشارش دادم.
لعنتی عوضی…
ببین چه جوری بخاطر همچین مسائلی سر من داد و هوار میکشید.
آب دهنم رو قورت دادم و صورتمو با دست باد زدم و گفتم:

“چیه؟ حالا چرا داد میزنی”

“چرا تو بدون اجازه ی من رفتی دانشگاه؟
چرا وقتی من از سر کار میام نباید غذا باشه…
پاشو بیا…پاشو بیا که من خیلی باتو کار دارم…”

ازش میترسیدم چون رسما داشت تهدیدم میورد. خط و نشون کشیدنهاش هم که دیگه هیچی….
یکم که به خودم و اون ترس رخنه کرده تو وجودم غلبه کردم گفتم:

“واسه دانشگاه اومدن هم باید از تو اجازه بگیرم؟”

داد زد:

“بله که باید بگیری…ببین…تا ربع ساعت دیگه خونه بودی که هیچ نبودی روزگارتو سیاه میکنم…”

#پارت_۵۱۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

داد زد:

“بله که باید بگیری…ببین…تا ربع ساعت دیگه خونه بودی که هیچ نبودی روزگارتو سیاه میکنم…”

کلماتش عین پتک هوار میشد روی سرم.
به اولین چیزی که فکر کردم ابن بود که چطوری میتونستم ربع ساعته خودمو برسونم خونه اون هم درحالی که حتی پول کرایه تاکسی نداشتم.
آخ! لعنت به این شانس.کاش لااقل قبل از رفتن پریزاد به یه بهانه ای ازش پول میگرفتم.
موبایلمو آوردم پایین و بهش خیره شدم.تماس قطع شده بود و من همچنان گیج و منگ بودم.
باید می رفتم.باید هرجور شده خودمو می رسوندم خونه قبل از اینکه اون سر دیر رسیدن هزار بهانه ی مختلف واسه خودش جور بکنه تا منو آزار بده!
اول باعجله از حیاط دانشگاه رفتم بیرون و بعدهم نفس زنان تو همون خیابون شروع به دویدن کردم.
دستم رو روی قفسه ی سینه ام گذاشته بودم و فقط می دویدم…
گاهی نفس بریده می ایستادم.تا زانو خم میشدم و بعد نفس میگرفتم و دوباره شروع میکردم دویدن…
هربار که میخواستم بایستم و نفسی چاق کنم یاد حرفهاش میفتادم.
حرفهای ترسناکش…
خط و نشونهاش، داد و هوارهاش!
ای تف به این زندگی! تف!
بالاخره خودمو رسوندم به خونه.
باورم نمیشد اینجوری خودمو رسونده باشم خونه.
کلید نداشتم.دستهام می لرزید.
انگشت لرزونم رو گذاشتم روی زنگ مضطرب فشارش دادم.
نفسم بالا نمیومد.
رنگم پریده بود و استرس و اضطراب گاهی بدجور ته دلم رو خالی میکرد!
سر پا ، رو به روی در ایستاده بودم که همون موقع درو باز کرد.
خشم از چشمهاش میبارید و یه جورایی کارد میزدن خونش در نمیومد.
نفس بریده و با ترس و صدای خفه ای گفتم:

-س…سلا…م….

دستش به سمتم درازشد.سرشونه ی لباسم رو چنگ زد و بعد کشیدم داخل و پرتم کرد داخل.
تلو تلو خوردم اما قبل از اینکه بیفتم روی زمین دستمو به دیوار تکیه دادم و چرخیدم سمتش…
قلبم تو سبنه ام تند تند می تپید.
همونطور که قدم زنام سمتم میومد با داد و فریاد گفت؛

-واسه چی بدون اجازه ی من از این خونه زدی بیرون!؟هااااان؟

کیفم افتاده بود زو زمین.کف دستم رو روی کاغذ دیواری کشیدم و هموطنور که عقب عقب میرفتم گفتم:

-من…م…من رفتم….رفتم دانشگاه….چون…کلاس داشتم…

بازهم داد کشید:

-تو غلط کردی رفتی.تو مگه زن من نیستی!؟ واسه چی بیخبر و بدون اجازه ی من رفتی؟
بیخود کردی رفتی…بیخود کردی رفتی…

دیوونه شده بود.چشمهام با ترس روی صورتش به گردش دراومد.
هنوزهم واهمه داشتم. نفسم بالا نمیومد هنوز هم.
ته دلم خالی شده بود.
بریده بریده پرسبدم:

-چته تو آخه نیما ؟ مگه من چیکار کردم !؟

رگهای گردنش زده بودن بیرون.شده بود یه گوله آتیش.صداش رو انداخت رو سرش و همونطور که یا عصبانیت به ساعت مچیش اشاره میکرد فریاد کشید:

-مگه من نگفتم ربع ساعته اینجا باش؟ هااان ؟ الان ساعت چند؟؟؟ ساعت چنده؟

زبونم از ترش به لکنت افتاده بود.تته پتان کنان گفتم:

-م…من…من آخه….

بی توحه به من و منهای من باهمون خشم و غیظ گفت:

-واسه چس اینهمه لفتش دادی هاااان، واسه چی؟
کدوم گوری بودی که اینقدر دیر رسیدی؟
کدوم جهنم دره ای بودی…
باکی بودی؟
نکنه…ببینم…نکنه….نکنه دوست پسر داری هاااان!؟ نکنه با کسی رفته بودی بیرون؟ نکنه اصلا دانشگاه نبودی؟

حس کردم خون جلو چشمهاش رو گرفته.دیوونه شده بود و چرت و پرت میگفت.
اشک تو چشمهام جمع شد.
با بغض گفتم:

-چیمگی تو نیما…دوست پسر کجا بود؟

صداش پی درپی تو فضای سنگین خونه پیچید:

-خفه شو…خفه شو راستشو بگو…خفه شووو…
واسه چی اومدنت طول کشید هاااان؟
از اون دانشگاه کوفتیت تا اینجا مگه چقدر فاصله اس که اینقدر لفتش دادی؟ به من راستشو بگوووو…

یقه لباسمو تو مشتش چنگ زد.
اگه بهش راستشو نمیگفتم حتما خفه ام میکرد.
بانفرت و خشم نگاهش کردم گفتم:

-پول نداشتم با تاکسی بیام…

جوابم انگشتاش رو به دور لباسم شل و ول کرد.چنددقیقه ای خیره نگاهم کرد و بعد به آرومی لباسم رو ول کرد کو یک گام عقب رفت….

#پارت_۵۱۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

جوابم انگشتاش رو به دور لباسم شل و ول کرد.چنددقیقه ای خیره نگاهم کرد و بعد به آرومی لباسم رو ول کرد و یک گام عقب رفت…
نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و بهش خیره موندم.
حالم از خودم از اون و از اون زندگی اجباری دیگه داشت بهم میخورد.
چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد گفت:

-دیگه حق نداری بدون اجازه ی من از این خونه بزنی بیرون…

سگرمه هام رو زدم توهم.من اسیرش نبودم که بخواد باهام اینطوری رفتار کنه.
چشمامو ریز کردم و گفتم:

-اگه یه اسیر میخوای که مدام بهش امرو نهی بکنی برو و یه آدم بخر که تحمل رفتارهات رو داشته باشه….

بازم اومد سمتم.هروقت اینجوری به سمتم قدم برمیداشت قلب هجوم میاورد به سمتم.
بااخم گفت:

-گنده تر از دهنت حرف نزن!

خشمگین و بی طاقت گفتم:

-این‌بزرگتر از دهن‌نیست…داری آزارم‌میدی…

داد زد:

-به جهنم…گمشو یه چیزی درست کن..

با نفرت گفتم:

-ازت متنفرم نیما…متنفرم

چرخیدم و پشت بهش قدم زنان راه افتادم سمت اتاق.
این دیگه چه زندگی مزخرف و حال بهم رنی بود که من داشتم.
خالی از عشق…خالی از محبت…خالی از نبض زندگی!
خودمو رسوندم بالا توی اتاق.درو بست و شروع به باز کردن یکی یکی دکمه های لباس تنم کردم.
اصلا از این شرایط خوشم نمیومد.هیچ دل خوشی ای نداشتم.هیچ دل خوشی ای.
لباسهامو درآوردم و با پوشیدن لباسهای خونگی خودمو پرت کردم روی تخت خواب…

دستها و پاهام رو باز کردم و خیره شدم به سقف.
آخه اصلا مگه میشد اینجوری ادامه داد؟!
نه نمیشد…نه من ذره ای به اون علاقه داشتم و نه اون به من علاقه ای داشت.
پس بهتر بود یکبار واسه همیشه بشینیم و با هم صحبت بکنیم.
عاجز و دردمند باخودم لب زدم:

“آخ این چه بلایی بود که سر زندگی من آوردی مامان.
من میردم بهتر نبود؟ خب منو از خونه پرت میکردی بیرون…میرفتم خوابگاه…
اصلا یه چادر میزدم لب خیابون میخوابیدم …تو منو انداختی تو چاه سیاه بدبختی…”

نیم خیز شدم و از اتاق اومدم بیرون.
تصمیم داشتم باهاش حرف بزنم.بگم میخوام اصلا برم خوابگاه خودگردان.
دیگه نمیخوام توی این خونه ی لعنتی بمونم.نمیخوام…
پله هارو پایین اومدم و به سمت آشپرخونه رفتم.
تلفن دستش گرفته بود و بلند بلند و عصبی صحبت میکرد.
تودست دیگه اش یه لیوان شیشه ای آب بود که هروقت میخواست چند جرعه اش رو بخوره باز دوباره جرو بحثش بالا میگرفت:

“مرد ناحسابی من میگم تا پسفردا مواد اولیه میخوام تو میگی فلان و بهمان و بیسار..ببین گوش کن شفیعی من تا پسفردا نهایت تا چهارروز دیگه مواد اولیه میخوام.
شد شد نشد اخراااجی…وسلام”

از کنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه.کنار اجاق ایستادم و پرسیدم:

-چی میخوری درست کنم…؟

دستشو توی هوا تکون داد وگفت:

-چه میدونم یه کوفتی درست کن…

دوباده لیوان رو بالا گرفت و از اون آب نوشید و بعد هم لیوان شیشه ای رو محکم گذاشتم رو اپن و رفت بیرون.
پیرهنش رو از تن درآورد و رفت سمت پله ها که خودش رو برسونه حمام.
در کابین مواد غذایی رو باز کردم و سرکی به داخلش کشیدم…
یه بسته ی پاستا بیرون آوردم که همون رو درست کنم.
سریعتر میتونستم آماده اش بکنم….

#پارت_۵۱۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

مداد توی دستمو لای کتابی که درحال مطالعه اش بودم رها کردم و از روی تخت اومدم پایین.
فردا صبح باید میرفتم بیمارستان ولس میترسیدم باز نیمارو باخودم سر لج بندازم.
یعنی باید بخاطرش ازش اجازه میگرفتم؟
زیر لب زمزمه کنان باخودم تکرار کردم:

“تو روحت….چقدر من از تو متنفرررررم….”

از روی تخت که اومدم پایین به سمت دررفتم تا از اتاق خارج بشم.
چنددقیقه بعد خودم رو مقابل در قهوه ای رنگ اناق خوابش دیدم.
مردد بودم واسه اینکه به در اتاقش بزنم یا نه.
ازش خوشم نمیومد و دلم میخواست در طول روز اونقدری کار به کارش نداشته باشم و ازش فاصله بگیرم که اصلا حتی فرصت سلام کردن هم پیدا نکنم.
خصوصا اینکه حرفهای عصبی کننده اش هنوز توی سرم بود.
انگ های خیانتی که زده بودن اون هم درحالی که من بدبخت تمام مدت فقط می دویدم که خودمو برسونم خونه!
دستمو بلند کردم بزنم به در اما در لحظه منصرف شدم.
پوووووف!
میگفتم یه درد بود نمیگفتم یه درد دیگه….
اصلا چرا من باید واسه اینکه برم بیمارستان از اون اجازه بگیرم؟ مگه چیکاره اس اصلا؟
ولی نه…میترسم نگم و برم و بعدش یه جنجال مثل امروز به پا کنه….
گور بابای همه ی احساسهای بد!
نفس عمیقی کشیدمو بعد دل رو زدم به دریا و رفتم سمت در اتاق.
با پشت انگشتهام چند ضربه به ار زدم.با تاخیر صداش به گوشم رسید:

-چی میخوای…؟

انگار میدونست منم که همچین چیزی میپرسید.چقدر هم که بد میپرسید. مرتیکه انگار شبانه روز مزاحمش بودم که اینطور میپرسید چی میخوام.
اول کلی زیر لب فحشش دادم و بعد پرسیدم:

-میتونپ بیام داخل!؟

بالاخره عالیجناب اذن ورود داد و گفت:

-بیاااا….

خیلی ازش کفری بودم.در اون حد که دلم میخواست خفه اش کنم.واسه همین نیاز بود اول چندنفس عمیق بکشم بعد برم داخل.
چند نفس عمیق کشیدم و بعد وقتی حس کردم از دروم یکم آروم شدم، رفتم داخل.
دراز کشیده بود روی تخت و پاهاشو انداخته بود روی هم، تلفن همراهشو دو دستی گرفته بود و تند تند تایپ میکرد.
رفتم سمتش.حتی واسه چند لحظه هم که شده گوشیش رو پایین نگرفت و نگاهم نکرد.
بهم برخورد.ولی این کم محلی و بیتفاوتی که بدتر از رفنار ناخوشایند چند ساعت پبشش که نبود.
اون حرفها اون تهمتها….
انگشتهامو تو هم قفل کردم و بعد گفتم:

-من فردا باید برم بیمارستان!

بازهم نگاهم نکرد.انگار که انگار دارم باهاش صحبت میکنم.این رفتارش زننده بود.بهم برخورد.
چون جوابی نداد عصبانی شدم و پرسیدم:

-میشه لطفا وقتی باهات حرف میزنم بهم توجه کنی؟

چون اینو گفتم اول لبهاش رو ازهم فاصله داد و بعد زبونشو به طاق دهنش چسبوند و خیلی آروم سرش رو به سمتم برگردوند.
خط و نشون دار نگاهم کرد و بعد گفت:

-خب بگو…

نفس گرفتم و دوباره تکرار کردم:

-من فردا باید برم بیمارستان.باید برم نمیتونم نرم یا غیبت بکنم….

منتظر بودم بازهم واسم قلدربازی دربیاره ولی اینکارو نکرد.خوشبختانه گفت:

-میتونی بری…

اصلا تصمیمی برای تشکر از همیچن آدمی نداشتم.
آدمی که منو تو این وضعیت انداخت.
وضعیتی که باید بخاطر انجام کارهای معمولیم ازش اجازه بگیرم!
مسخره بود!
اومدم که برم اما همون لحظه صدای زنگ تو خونه پیچید.
من یکی که کسی رو نداشتم نه و نیم شب بیاد دیدنم برای همین گفتم:

-هرکی هست با تو کار داره!

چشمهاشو واسم درشت کرد و با انداختن یه نگاه ترسناک با لحن تندی و با طعنه پرسید:

-چیه!؟ توقع داری الان من برم درو باز کنم!؟

واقعا که لیاقتش فقط همون رویا بود.همون دختر دریده ی پاچه گیر.
آره…لیاقتش همون بود که مثل موم بگیرش تو مشت!
با حرص حواب دادم:

-باشه خودم میرم…

مغرورانه و با تکبر گفت:

-درستش هم‌همینه

نگاه پر نفرتی بهش انداختم و بعدهم با گامهای بلند و سریع از اتاق رفتم بیرون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس
یاس
2 سال قبل

دمت گرم تورو خدا همينجوری ادامه بده تا ديگه تموم بشه من از سال 98 پای این رمان نشستم خدارو خوش نمياد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x