#پارت_۶۱۰
🌓🌓 دختز نسبتا بد 🌓🌓
رویا پوزخند زنان شونه بالا انداخت و گفت:
-خیلی خب! پس منم رضایت نمیدم! یعنی حتی اگه این زنیکه وحشی حتی به پام هم بیفته باز اینکارو انجام نمیدم مگر به شرط قبول چیزایی که گفتی!
نیما دست به کمر شد و گفت:
-با من در نیفت رویاااا…با من درنیفت.
نزار جدی تر بشم…نزار برسونمتون به صفر….
رویا سرش رو بالا گرفت و صاف تو چشمهای نیما زل زد و گفت:
-نیما اگه میخوای زنت رو آزاد کنم باید شروطم رو قبول کنی…
کارد میزدن خون نیما در نمیومد. لبهاش رو باز کرد جواب این حرف رویا رو بده اما قبل از اینکه حرفی بزنه این من بودم که با تنفر گفتم:
-بیخودی خودتو خسته نکن.من به هیچ وجه از تو معذرت خواهی نمیکنم! تازه.از الان و همینجا اینو بهت بگم…اگه یه بار دیگه دهنت به فحش و حرف نامربوط باز بشه بدتر از این سرت میارم!
نیما چرخید سمتم و با عصبانیت زیادی گفت:
-ساکت شو وگرنه خودم ساکتت میکنم!
پوزخند زدم و گفتم:
-چیه!؟ تو هم دنبال بهونه بودی!؟
کفری شد و گفت:
-تو دیگه حرف نزن بهار…
تحملشون رو نداشتم.
تحمل هیچکدومشون رو.
از روی صندلی بلند شدم و یه سمتش رفتم .رو به روش ایستادم.
صاف تو چمشهاش نگاه کردم و گفتم:
-من تو بازداشتگاه میمونم اما حاضر نمیشم منت این زن رو بکشم یا حتی ازش عذرخواهی بکنم.
تو هم هرکاری که دلت میخواد بکن..
ببخشش و باهاش برو زیر یه سقف
فکر کنم این چیزی هست که دلت میخواد!
از کنارش رد شدم و رفتم سمت در.درست وقتی در روباز کردم و رفتم بیرون با افسر پلیس چشم تو چشم شدم.
متعجب نگاهم کردو البته پرسشی.
ایستادم و گفتم:
-میشه بگین منو بفرستن بازداشتگاه!
نفس عمیقی کشید و پرسید:
-پس باهم به توافق نرسیدین!؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفم:
-نه!
به ناچار گفت:
-خیلی خب ..باشه…
اینو گفت و با صدای بلند گفت:
-سرکار نوری…تشریف بیار آقا!
زندگی من اونقدر تهی و پوچ بود که واسم اهمیت نداشت شب قراره کجا سر رو بالش بزارم.
روی یه تخت گرونقیمت یا توی یه بازداشتگاه.
سرباز منو دست یه افسر زن سپرد و اون هم بعد از اینکه ساعت و حلقه ام رو ازم گرفت منو برد تو بازداشتگاه زنان.
درو برام باز و دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
-برو داخل!
خیلی آروم و قدم زنان رفتم داخل.
اونجا سه نفر دیگه هم بودن.
یه زن حدودا 35ساله و دوتا دختر جوون که تقریبا همسن و سال خودم بودن.
نگاه بی رمقی به صورتهاشون انداختم و گفتم:
-سلام…
نمیدونم جوابم رو دادن یا نه.گوشهام از شنیدن هر صدایی عاجز بودن.
خیلی آروم نشستم روی زمین و تکیه به دیوار دادم.
ده بیست دقیقه ای صامت و خاموش زل زده بودم به نقطه نامشخصی.
درست مثل یه موجود نامرئی و بی روح….
مثل یه مجسمه!
ساکت بودم و بی حرف تا اینکه دختری که کنارم نشسته بود پرسید:
-واسه چی آوردنت !؟
#پارت_۶۱۱
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
ساکت بودم و بی حرف تا اینکه دختری که کنارم نشسته بود پرسید:
-واسه چی آوردنت اینجا!؟
از فکر بیرونم آورده بود.چشم از اون نقطه ی نامشخص برداشتم و سرم رو به آرومی برگردوندم سمت دختری که سمت راستم نشسته بودن و بهش خیره شدم.
کم سن و سال بود اون یکی هم همینطور اما ظاهر عجیبی داشت.
موهای سیخ مشکی، ابروهای تیغ زده، تتو های زیاد، ناخنهای مشکی، رژ تاریک….
کلا عجیب بود.
چشم ازش برداشتم و
یعداز یه سکوت طولانی جواب دادم:
-یا یه نفر درگیر شدم ؟ ازم شکایت کرده…به اون خاطر اینجام…
با دقت براندازم کرد و دوباره با صدای لشی پرسید:
-کسی نیست بیاد سراغت و نزاره اینجا بمونی!؟
نفسم رو آهسته و آروم بیرون فرستادم و جواب دادم:
-چرا…ولی نتونست رضایت بده!
پاهاش رو جمع کرد و دستهاش رو گذاشت رو زانوهاش و همونطور که با یند لباسش ور می رفت گفت:
-پدرم فکر میکنه پیش دوستمم.نمیدونم قراره تا کی اینجا باشم…اگه نتونم خودمو خلاص کنم بیچاره ام میکنه!
پاهام رو دراز کردم و سرم رو کج.
به صورت خوشگل و بزک کرده اش نگاه کردم و پرسیدم:
-تو چرا اینجایی!؟
آهسته کنارگوشم گفت:
-تو مهمونی گرفتنم…پارتی!
لبخند تلخی زدم و اهسته پرسیدم:
-مگه مهمونی رفتن جرم!؟
با لبخند جواب داد:
-اگه مختلط باشه و اگه آدم لخت مادر زاد تو حالت داگ استایل با یه مرد بگیرن و یعد اون مروه بزنه به چاک و تنها بمونی آره…جرم!
خنده ام گرفت.یعنی هردو باهم خندیدیم.
دختر باحالی بود.آهسته گفتم:
-پس تو حالت خیلی ضایعی ای گرفتنت!
سرش رو جنبوند و جواب داد:
-دقیقاااا…
اینو گفت و خیلی نامحسوس به زنی که رو به رومون نشسته بود و بدجور تو خودش بود اشاره کرد و گفت:
-اونو بیین…یکی رو کشته!
نمیدونم چرا تعجب نکردم.حس میکنم گاهی بعضی آدما مارو یه جایی می رسونن که چهره ای جز کشتنشون باقی نمی مونه.
آهسته پرسیدم:
-کی رو کشته!!؟
پچ پچ کنان جواب داد:
-دوست صمیمیشو…انگار دوستش بهش خیانت کرده بود و با وشهرش وارد رابطه شده بود.اینم رفت سراغش درگیر شدن هلش داد دختراز پله ها افتاد پایین سرش خورد به میز شیشه ای و در دم فوت کرد!
پورخندی زدم.پس من فکر کنم باید خداروشکر کنم بابت اینکه نوشین منو نکشت.
به زنی که رو به رومون بود خیره شدم.
موهای لایت شده و پوست روشن و لبهای کلفتی داشت که بنظر می رسید با تزریق فیلر پر و کلفت شده بودن.
رو گردنش ، پیشونی و چونه اش رد کبودی و زخم و خراش بود.
انگار از جنگ با یه خرس برگشته بود.
البته خرسی که ظاهرا مرحوم شده بود.
آهسته لب زدم :
-شاید از نظر خودش ارزشش رو داشت!
نیشخندی زد و گفت:
-نه باباااا ! الان گرم…اسم قصاص که بیاد میفهمه چه غلطی کرده عین من…
وقتی داشتم حال و هول میکردم میگفتم گور بابای همچی اما الان چنان به گوه خوردن افتادم که نگو و نپرس
مکث کرد و اینبار به دختری که کنار خودش اشاره کرد و بعد گفت:
-اونو ببین…این جرمش پشم ریزون تره …شیطان پرسته! خودش دوستش رو کشته.وقتی هم ازش پرسیدن چرا گفته جناب شیطان رجیم ازش خواسته بود …
متعجب به اون دختر خیره شدم.اون دیگه واقعا شاهکار بود.خیلی آروم گفتم:
-خوب همه رو میشناشی!
شونه بالا انداخت و گفت:
-چند روزه اینجام!
#پارت_۶۱۲
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
دو روز توی بازداشتگاه بودم.
دو روزی که عین دو سال گذشت اما خوبیش این بود که چشمم به هیچکدوم از اوم آدمایی که حوصله ام رو سر میبردن نیفتاد!
اینکه چرا توی این دوروز کارم نرسیده بود به دادگاه واسه خودمم عجیب بود و هیچ جوابی هم براش نداشتم.
هیچی…
یکم تو اون اتاقک قدم رو رفتم تا پاهای خشک شده جون بگیرن.
حس میکردم بعد از این دیگه حتی نمیتونم باهاشون راه برم.
در بازداشتگاه باز شد و افسر پلیس زن تو چهار چوب ایستاد و گفت:
-روشنک نبوی…
زنی که گفته بودن بخاطر خیانت شوهرش و دوستش دست به قتل زده از روی زمین بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت افسر رفت.
به چهره ی بی روح اون افسر زن نگاه کردم.
ناخوداگاه به سمتش رفتم و پرسیدم:
-ببخشید…کسی سراغ من نیومده؟ اسم و فامیلیم احمدونده…بهار احمدوند!
سرش رو به طرفین تکون داد و حین بست در جواب داد:
-نه!
مایوس و دلخور رو یرگردوندم و تکیه به دیوار، آروم آروم سر خوردم و روی زمین نشستم.
من واسه نیما اصلا اهمیت نداشتم.
تمام فکر وذهنش شده بود رویااااا…رویا رویا رویا…
هه!
از اینجا اگه بزنم بیرون اولین کاری که میکنم داون درخواست طلاق هست و اصلا هم واسم مهم نیست دیگران قراره راجبم چی فکر کنن.
آدمی مثل نیما اصلا واسه من هم نبود.
ادامه دادن این زندگی سراسر نکبت حماقت محض بود. حمااااقت…
کاش هیچوقت تن به این انتخاب اجباری نیمدادم کاش.
پاهامو جمع کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام و چشمهام رو به آرومی روی هم گذاشتم.
نمیدونم چند ساعت توی اون حالت بودم اما دختری که فهمیده بودم اسمش ترنم هست و توی مهمونی گرفتنش و درواقع تنها همصحبت من بود اومد سمتم.
دستمو تکون داد وگقت:
-هی…هی …خوابی یا بیدار!؟
سرمو از روی زانوهام برداشتم و با چشمهایی که بخاطر اینکه مدت طولانی ای بسته نکهشون داشته بودم سخت باز میشدن بهش نگاه کردم و گفتم؛
-بله…چیشده..؟منو افسره صدا زده؟
خندید و دستشو گذاشت روی شونه ام و جواب داد:
-آخی… خدا هیچکسی رو چشم انتظار نزاره! نه افسره تورو صدا نزد..من بودم که صدات زدم.من دارم میرم…آزادم کردن….امیدوارم تو هم زودتر آزاد بشی بزن بهادر!
آهسته خندیدم و گفتم:
-ممنونم!خوشحالم که آزاد شدی!
اون هم خندید و بعد دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
-یه امید دیدار البته هرجایی غیر از همچین مکانی..راستی.اسم تورو باید میذاشتن بهادر نه بهار!
افسر پنجره کوچیک بالای در رو باز کرد و گفت:
-ترنم قربانی..بیا بیرون دیگه! چقدر لفتش میدی!
خندیدم و با فشردن دستش گفتم:
-برو به سلامت!
حتی اون هم رفت.تک و تنها توی اون چهار دیواری احساس بی کسی و تنهایی میکردم.
احساس بی اهمیت بودن.
حدودا یک ساعت بعد دوباره در باز شد.
هربار…هربار این در لعنتی باز میشد حس میکردم یکی اومده سراغم اما متاسفانه هربار مایوس تر از قبل میشدم.
افسر یه زن رو فرستاد داخل.یکی که زیاد حرف و نق میزد و تیپ و ادبیاتش شبیه مردا بود:
-ای بابااااا…چرا شماها حرف حساب و زبون آدمیزاد حالیتون نمیشه آخه ! دهه! ک*ص ننه اونی که راپرت منو داد…د آخه کدون ننه کونی ای گفته من مواد فروشم!؟ بهتون زدن باو جناب سرگرد…
افسر پوزخندی زد و گفت:
-اول من سرگرد نیستم دوما بهت تهمت زدن؟ پس اون موادایی که تو کیف کمریت بود چی؟! اجی مجی کردی اومون تو کیفت؟برو داخل…برو داخل کم حرف بزن….
افسر که درو زد،غرولند کنان شروع کرد باخودش حرف زدن:
-لعنت به شرف نداشته ات اسکندر …دستم بهت برسه شومبولتو قیچی میکنم!
و بعد سرش رو به سمت منی که بربر نگاهش میکردم چرخوند و عین سگ هاری که بخواد به همه بپره گفت:
-هووووی….به چی نگاه میکنی…؟میخوای چشماتو از کاسه دربیارم!؟
پوووفی کشیدم و باخودم به این فکر کردم که چطور میتونم همچین موجودی رو تحمل کنم تا اینکه دوباره در باز شد و اون افسر بهترین خبر رو بهم داد:
-احمدوند…بیا که بالاخره نوبت توهپ رسید
برای بلند شدن از روی زمین و بیرون رفتن از این نکبت خونه ثانیه ای مکث نکردم. خیلی تند و سریع بلند شدم و به سمت از رفتم.پامو که بیرون گذاشتم حس کردم روحم سبک شده.
وقتی مشغول بستن در شد پرسیدم:
-مزخوان ببرنم دادگاه!؟
چادرش رو مرتب کرد و جواب داد:
-نه! الان که ساعت سه و نیم… ظاهرا آزادی
ناباورانه بهش نگاه کردم.من انتظار داشتم بهم بگه که قراره بیرنم دادگاه نه اینکه آزاد بشم واسه همین پرسیدم:
-واقعا!؟ شما مطمئنی!؟
دستمو گرفت و درحالی که دنبال خودش میکشوند جواب داد:
-بله!
#پارت_۶۱۳
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
با نیما از اونجا اومدیم بیرون.
تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که تلاش و پارتی اون باعث شده بود کارم به دادگاه نکشه اما اینکه چطور تونسته بود از اون رویای وحشی واسم رضایت بگیره رو نمیدونم.
به اون جوبی که پیاده رو و خیابون اصلی رو به دو نیم تقسیم میکرد رسیدیم ،اون سمت ماشینش رفت اما من دستهام تو جیبهای لباسم فرو بردم و با کج کردن راهم تو همون پیاده رو به راه افتادم.
تا فهمید دوید سمتم و صدام زد:
-بهااار…بهاااار…
محل ندادم.دلم میخواست حتی صداش رو هم نشنوم.دوباره صدام زد:
-وایسا…وایسا بهار …
ثانیه ای توقف نکردم.چرا باید با اون دمخور و همصحبت میشدم !؟
اصلا چرا ما باید باهم باشیم و به زندگی زیر یه سقف ادامه بدیم !؟
این ازدواج از اول اشتباه بود و حالا ادامه دادنش اشتباه بزرگتریه…
تند تند راه می رفتم که دستم رو از پشت گرفت و خیلی خشن و عصبانی برم گردوند سمت خودش و وقتی رو به روم ایستاد با تشر و درحالی که در تلاش بود تا صداش بالا نره و توجه هارو به سمتمون نکشونه گفت:
-تو چه مرگتههههه !؟ اون از رفتار اون روزت توی کلانتری که حاصلش دوروز و نصفی بازداشت بودنت بود و اینم از الانت…
دستمو با عصبانیت از توی دستش پس کشیدم و گفتم:
-به من دست نزن لعنتی! ازت بدم میاد…هم از تو هم از اون زن لعنتیت!
دست از سرم بردار..
دوباره رو برگردوندم که برم اما اون بازهم با گرفتن دستم این اجازه رو بهم نداد.
داشت کلافه ام میکرد.
عصبی و کفری ، نفس زنان گفتم:
-تو چرا دست از سر من برنمیداری!؟ هاااان !؟ ولم کن.اونی که تو میخوای رویا جونته! نه من …
اینبار اون بود که یه قیافه ی طلبکار به خودش گرفت.
سگرمه هاش رو توی هم زد و با دلخوری گفت:
-این مزخرفات چیه!؟ این دری وری ها چیه…؟
تو که جنبه دو روز موندن تو هلفتونی رو نداری بیخود میکنی بروس لی بازی درنیاری ….
پییرهنش رو تو مشتم جمع کردم و با عصبانیت شدیدی گفتم:
-اون اومد و تهدیدم کرد.بهم گفت اگه نمیخواد برگرده تو زندگی تو و تا آخر عمرم با یه هووی دریده باشم باید تورو مجاب بکنم رضایت بدی بیخیال چیزایی که میخوای بشی….
به پدرم فحش داد…به عموت که فوت کرده….نباید حقشو کف دستش میذاشتم؟نباید!؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-چرا…خوب کردی!
تائید اون حرفهام واسم مهم نبود و نیست.
راه من و نیما همین امروز و همین حالا باید ازهم جدا میشد.
دستهام رو بالا و پایین کردم و گفتم:
-ببین…تلاشت واسه برگردوندن زنت کاملا قابل تحسینه! حق با توئہ…شاید لازم بود من اون شب خودمو میکشتم تا به پدرت بفهمونم زمانی که باید به پدرم کمک میکرد و نکرد و حالا دچار عذاب وجدان شده واسه رقع کردنش زوری دادن من به تو راهش نیست…
تا بهش بفهمونم واسه خوشبخت کردن پسر بی بچه اش زوری دادن من به تو راهش نیست…
تا بهش بفهمونم واسه نجات نسلش من راهش نیستم و قربانی شدن من حلش نمیکنه.
آره…باید خودمو میکشتم تا مادرم واسه خلاصی از دستم و راحت ازدواج کردنش به فکر بذل و بخشش کردنم نمیفتاد.
من آدم بدی ام…گذشته بدی هم دارم…تو خوبی خوشی باکلاسی پولداری خوشتیپی تو اصلا گل…من به دردت نمیخورم.
زنتو برگردوند سر خونه زندگیت و بیخیال منم شو!
من درخواست طلاق میدم و توهم قبول میکنی!
همچی تموم میشه…هرچند…همین حالاش هم از نظر من شده!
تمام مدت من حرف میزدم و اون گوش میسپرد.
برام مهم نبود داره تو ذهنش داره در موردم چی فکر میکنه.
فقط حس میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم.
اما بعد از شنیدن همه ی اون حرفها متعجب از این گله منده هایی که تو گلوم گیر کرده بودن گفت:
-این چه حرفهاییه!؟ تو داری چیمیگی…مگه من آبروم رو از سر راه آوردم یه روز ییای تو زندگیم و روز بعد جمع کنی بساطتتو و بگی طلاق میخوای !؟
اینقدر هم کفر منو درنیار…
یه بار پرسیدی رویا رو میخوای گفتم نه…
زنی که دستمالی این و اون هست رو نمیخوااااام….
صرفا واسه پس گرفتن چیزایی که برده و فکر میکنه خیلی زرنگه رو میخوام برگردونم اون هم نه اینکه واسم مهم باشه….
نه …ذره ای واسم ارزش نداره بحث سر خیانت…سر ویرونی اعتماده!
پس دیگه با چرندیاتت رو مخ من راه نرو و بیا برو سوار شو!
عقب کشیدم خودمو گفتم؛
-نمیخوام بیام…
صداش رو برد بالا و داد زد:
-پس میخوای بری کردو جهنم؟ میخوای سر ظهر تو خیابون ول بگردی!؟
چشم خیلی ها اومد سمتمون.
کلافه شده بود و انگار بی اینکه خودش بخواد از کوره دررفته بود.
نگاهی به طرفین انداختم و گفتم:
-من طلاق میخوام…
اومد سمتم.دستم رو گرفت و گفت:
-زر مفت نزن….
#پارت_۶۱۴
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
اومد سمتم.دستم رو گرفت و گفت:
-زر مفت نزن…
اینو گفت و با کشوندن دستم من رو دنبال خودش کشید و برد سمت ماشینش.
حالا من عجیب بودم یا اون؟
نمیدونم چرا وقتی همیشه دوست داشت ازش جدا بشم حالا اینجوری میکرد !؟
در ماشین رو باز کرد و هلم داد و خودش هم درو بست و بعد هم ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
سرمو کج کردم که حتی اتفاقی هم چشم تو چشم نشیم.
شقیقه هام درد میکردن و تنم کرخت بود و پاهام بی جون!
چقدر حبس بده و من نمیدونم اگه کارم به زندون کشیده میشد چند روز میتونستم محبوس بودن رو تحمل کنم!؟
راستی…اصلا چطور تونست رضایت اون سلیطه رو بگیره!؟
سرم رو به شیشه تکیه دادم و پلکهامو رو هم فشردم.
حالم اصلا خوب نبود.
آرزو میکردم ای کاش متاهل نبوم.
شاید اون زمان میدونستم میشه چه بلایی سر خودم بیارم.
برمیگشتم تهران…
حتی اگه قرار بود تا آخر عمرم تک و تنها زندگی رو توی یه مسافرخونه یا یکی از اتاقهای بوگندوی یه خوابگاه بگذرونم !
هیچ حرفی نزدیم تا وقتی که رسیدیم خونه.
به محض اینکه درو باز کرد جلوتر از اون از خونه زدم بیرون.
حمام…دلم یه حمام طولانی میخواست!
نیما پشت سرم اومد داخل.شروع به باز کردن دکمه های پیرهنش کرد و همزمان لم داد رو صندلی و پاکت سیگارش رو آماده کرد تا دخل سیگارهاش رو دربیاره.
اهمیتی ندادم.
راه افتادم و رفتم سمت حمام.
تمام لباسهام رو از تن درآوردم و انداختم تو سبد چرکها و زیر دوش ایستادم.
آب رو باز کردم و اجازه تنم خیس بشه…
فکر میکردم اگه بیایم تو این خونه قراره روزای بهتری داشته باشیم ولی مثل اینکه اینطور نبود.
حتی شروع زندگی تو این خونه هم پر از دردسر و حبس کشیدن من بود.
یه دوش طولانی کشیدم و از حموم اومدم بیرون.
حوله رو دور تنم پیچوندم و اولین کاری که کردم این بود که سراغ تلفن همراهم برم.
روی مبز بود و فقط چند درصد شارژ داشت.
یکی دو تماس بی پاسخ و چند پیام از دوستام داشتم که هیچکدم مهم نبودن…
کلاه حوله رو سرم کردم و بعد نشستم رو صندلی رو به روی میز آرایشی و سرم رو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم.
حس و حالم، حس و حال گند و مزخرفی بود!
مونده بودم چی از جون زندگی میخوام !؟
اصلا من کی ام؟ چی ام !؟
زن دوم یه مرد که تکلیفشم باخودش مشخص نیست!؟
با بغض اسم فرزین زو زمرمه کردم…
عضی وقتها مثل الان بدجور از درون میسوختم.
شاید اگه ندار نبودم، شاید اگه لنگ بی مکانی نبودم،شاید اگه لنگ رو قرون پول نبودم، شاید اگه هرجا واسه کار نمیرفتم اول ازم تن نمیخواستن، شاید اگه مادر و برادر کوچیکم تا مرز آوارگی نمیرفتن هیچوقت حاضر نمیشدم با مهراد وارد رابطه بشم که مدام ازش پول بگیرم و بزنم به زخم زندگی و به همون اندازه پا بندش بشم.که انگ خیانت بخوره رو پیشونیم.
انگ جنس دست دوم بودن!
صدای باز و بسته شدن در بهم فهموند نیما اومده داخل اما سرم رو بلند نکردم.
بوی سیگارش که به مشامم رسید فهمیدم هنوز هم داره میکشه…هی میکشه هی میکشه اونقدر میکشه که سیر بشه….
البته یه سیری چند ساعته!
حس کردم داره میاد سمتم.
دستش روی کمرم نشست و پرسید:
-خوابیدی!؟
بااینکه بیدار بودم اما جوابی ندادم.دستش هنوز روی کمرم بود.آهسته گفت :
-اینجا جای خوابیدن نیست!امن ناهار سفارش دادم…پاشو بریم پایین بخوریم!
باز هم بدون بالا گرفتن سر جواب دادم:
-چیزی نمیخورم!
توجه نکرد.دستشو دو سه بار خیلی آروم زد رو کمرم و گفت:
-پاشو…پاشو ناز نکن خانم بروس لی! پاشو…
سرم رو بالا گرفتم و با عصبانیت بهش نگاه انداختم و گفتم:
-بهت گفتم که! نمیخورم.چرا ول نمیکنی!؟
بازوم رو گرفت و گفت:
-افسره گفته بود تو بازداشتگاه و اون یکی دو روز هیچی نخوردی.میخوای خودکشی بکنی!؟پاشو…
دندون قروچه ای کردمو گفتم:
-چرا اینقدر به خودن اجازه میدی یه من زور بگی!؟خب نمیخوام…اینم زوره؟دست از سرم بردار…
فکم رو گرفت اما بدون اینکه بهش فشاره بیاره گفت:
-چون واسه دختر لجوج و سرتقی مثل تو فقط باید به زور متوسل شد…
من شوهرتم هرچی میگم باید گوش بدی…
گفتم بمیر باید بمیری…
گفتم بپر تو چاه باید بپری..
گفتم غذا کوفت کن باید بکنی…الانم بلند میشی وهمراهم میای قبل از اینکه خون من رو به جوش بیاری…
خط و نشون که کشید به زور از روی صندلی بلندم کرد و به دنبال خودش از اتاق بیرونم برد…
#پارت_۶۱۵
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
خط و نشون که کشید به زور از روی صندلی بلندم کرد و به دنبال خودش از اتاق بیرونم برد.
سیگارش هنوز توی دستش بود ودرحالی که ازش کام میگرفت من رو هم دنبال خودش میکشوند.
کلافه گفتم:
-مگه من بچه ام که داری اینجوری باهم رفتار میکنی!؟
لباسم کج شده بود و کلاه حوله هم عقب رفته بود و قطره های بارون رو تنم سر میخورد و مچ دستمم خیلی درد گرفته بود و اون کاملا بی توجه به این موضوع جواب داد:
-آره تو از صدتا بچه هم بچه تری…
سعی کردم انگشتاش رو از دور دستم آزاد کنم و همزمان گفتم:
-دستمو شکستی …لااقل ولم کن…
دستم رو ول نکرد تا وقتی که رسیدیم یه آشپزخونه.
سیگار لای انگشتاش رو که همچنان نیمی ازش باقیمونده بودو پرت کرد تو سطل زباله.
یکی از صندوق هارو برام عقب کشید و به زود نشوندم رو صندلی و خودش هم رو به روم نشست.
چند نوغ غذا سفارش داده بود.شاید میخواست منی که دوروز تو اون بازداشتگاه هیچی نخورده بودم جز چند لقمه نون ،یکم جون بگیرم!
بشقاب برنج رو روی میز سر داد سمتم و گفت:
-بگیر بروس لی! بخور!
چپ چپ نگاهش کردم خودش قاشق و چنگالش رو برداشت و مشغول خوردن شد.
ضعف داشتم اما ….
اما خودمم نمیدونم چرا داشتم خودمو با غذا نخوردن تنبیه میکردم!
شاید میخواستم یه مرگ خاموش و آسته آسته داشته باشم!
وقتی متوجه شد همجنان فقط نشسته ام و غذا نمیخورم خودش یه قاشق برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
-میخوری یا به زور بریزمش تو حلقت !؟
با عصبانیت به چشمهاش خیره شدم.
میدونستم که انجام همچین کاری اصلا ازش بعید نیست واسه همین قاشق رو با حرص ازش گرفتم و برخلاف میلم مشغول خوردن شدم.
آروم آروم و کمی بی حوصله…
چند لقمه که خوردم سر خمیده ام رو بالا گرفتم و پرسیدم:
-چه جوری ازش رضایت گرفتی!؟
حین خوردن و از اونجایی که میدونست دارم از چی سوال میپرسم جواب داد:
-چه فرقی میکنه!؟
همونطور که با غذام بازی بازی میکردم پرسیدم:
-خب میخوام بدونم …
اخم کرد و گفت:
-بهتره غذاتو بخوری!
نمیتونستم بیخیال گرفتن این سوالم بشه برای همین گفتم:
-تو راضی شدی چیزایی که میخواستی رو دیگه نخوای!؟
بدون اینکه سرش رو بالا بگیره جواب داد:
-نه!
این جواب کوتاه تک کلمه ای معنیش میشدخیلی تمایلی به توضیح نداره و اصرارهای منم بیفایده اس.
قاشق رو کنار بشقاب گذاشتم و پرسیدم:
-نمیخوای طلاقش بدی!؟
بازم بدون اینکه سرش رو بالا بگیره و حین خوردن جواب داد:
-نه تا وقتی که چیزایی رو که باید بده نگه داره واسه خودش!
لبهامو روی هم فشردم و گفتم:
-پس منو طلاق بده!
تا اینو گفتم سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد و دیگه به خوردن غذا ادامه نداد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
راست ميگه بخاطر جمعه بودن يه پارت ديگه بذاريد لطفا کف کردیم بخدا
میشه امروز یه پارت دیگ هم بزلرید🙏🙏